همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

سلامتی آزادی

مطلب حاضر از سوی آقای بهنام طبیبیان نویسنده ی وبلاگ مدارا ارسال شده که ضمن تشکر از ایشان، شما همراهان و همساده های عزیز را بخواندش دعوت می کنم:

گلریزون می کنیم واسه کسی که آزاد میشه از این چاردیواری، که همه دنیا چاردیواریه...سلامتی سه تن: ناموس و رفیق و وطن. سلامتی سه کس: زندونی و سرباز و بی کس. سلامتی باغبونی که زمستونش رو از بهار بیشتر دوست داره. سلامتی آزادی. سلامتی زندونیای بی ملاقاتی. (سکانس ماندگار فیلم اعتراض، ساخته مسعود کیمیایی(

شاید اولین باری که واژه آزادی را شنیدم بدون آنکه مفهومش را متوجه شوم در ماجرای مسافرت خانواده آقای هاشمی در کتاب درسی دوران ابتدایی بود. وقتی که به شهر تهران رسیدند و از عظمت و شکوه میدان بزرگ آزادی سخن ها گفتند. واژه آزادی با فوتبال و ورزشگاه آزادی پیوندی دیرینه دارد. اولین جایی که مفهوم آزادی را تا حدودی درک کردم و نبودش را بسیار سخت یافتم. هنگامی بود که عازم خدمت سربازی شدم. به هر حال انسان در مراودات اجتماعی به شکل های مختلف آزادی اش محدود می شود. اما خدمت سربازی آشکارا آزادی ام را گرفت. فرمانده مان می گفت در ارتش فقط چشم قربان، خیر قربان و بله قربان شنیده می شود. حتی اگر تحکمی صورت گرفت حق سرپیچی ندارید. فقط می توانید بعد از انجام دستور به مقام مافوق گزارش بدهید. مطلب به حقی است که در تمام ارتش های جهان رعایت و اجرا میشود. چاره ای جز اطاعت نیست. این روزها اما دوشنبه های شهرمان ناراحت کننده است. کسانی که از روبروی زندان شهر عبور می کنند روزهای دوشنبه انبوه کسانی را می بینند که برای ملاقات زندانیان پشت در منتظرند. مسلما کسی که محکوم به حبس شده لابد قصور و تقصیری داشته است. روی صحبتم با کسانی است که شکایتی شخصی داشته اند و یا برای مهریه یا مبالغ اندک چک و سفته از کسی او را به زندان انداخته اند. بدترین شکنجه برای انسان گرفتن آزادی اوست. مجازات زندان یکی از سخت ترین مجازات ها در همه جهان است. شاید خانواده ای از فروپاشی مصون بماند اگر کسی از شکایتش صرف نظر کند شاید بزرگ ترین هدیه دنیا هدیه آزادی به دیگران باشد شاید...

2 شعر کوتاه

دلتنگی 
خوشه انگور سیاه است ...
لگد کوبش کن ....
لگد کوبش کن ...
بگذار ساعتی سر بسته بماند ...
مستت می کند اندوه ...

(شمس لنگرودی)

در تو پیامبریست
که لب هایش شفابخش روزگارند
و چشمهایش شقُ القمر آفرینش 
دین تو عشق است
و من مؤمن به عشق تو
و شعر های من کتاب هدایت توست
برای آنها که
در کلامشان گاهی
تازیانه می روید 

(کامران فریدی)

و عطار...

به نام خدا   

 

بیست و پنجم فروردین ماه سالروز بزرگداشت شیخ عطار نیشابوری گرامی باد

 

 


مــرا در عــشـق او کـاری فـتـادسـت          کـه هـر مـویـی بـه تـیـمـاری فـتادست
اگـر گـویـم کـه می‌داند که در عشق          چـگـونـه مـشـکـلـم کـاری فتادست
مـــرا گـــویـــد اگـــر دانـــی وگــرنــه          چـنـیـن در عـشـق بـسیاری فتادست
اگـر گـویـم هـمـه غـمـهـا بـه یـک بـار          نـصـیـب جـان غـمـخـواری فـتادست
مـرا گـویـد مـرا زیـن هیچ غم نیست          هــمــه غــمــهـا تـو را آری فـتـادسـت
چـو خـونـم مـی‌بـریـزی زود بـشـتـاب          کــه الــحــق تــیــز بـازاری فـتـادسـت
مـرا چـون خـون بـریزی زود بفروش          کـه بـس نـیـکـم خریداری فتادست
مــرا جــانــا ز عـشـقـت بـود صـد بـار          بـه سـربـاری کـنـون بـاری فـتـادسـت
دل مـسـتـم چـو مـرغ نـیـم بـسـمـل          بـه دام چـون تـو دلـداری فـتادست
از آن دل دسـت بـایـد شـسـت دایـم          کـه در دسـت چـو تـو یاری فتادست
کــجــا یــابــد گــل وصــل تـو عـطـار          که هر دم در رهش خاری فتادست
(عطار نیشابوری)
================================================
اندر احوال حسین منصور حلاج
و نماز شام بود که سرش ببریدند و میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا برد. و از یک یک اندام او آواز می آمد. که اناالحق . روزبعد گفتند: این فتنه بیش از ان خواهد بود که در حالت حیات بود پس اعضاء او را بسوختند از خاکستر آواز اناالحق می آمد. چنانکه در وقت کشتن هر قطره خون او که می چکید الله پدید می آمد. در ماندند . خاکستر او را به دجله انداختند . بر سر آب همان اناالحق میگفت. پس حسین گفته بود چون خاکستر ما در دجله اندازند بغداد را از آب بیم بود که غرق شود خرقه من پیش آب باز برید و اگر نه دمار از بغداد بر آرد . خادم چون چنان دید خرقه شیخ را بر لب دجله آورد تا آب بر قرار خود رفت و خاکستر خاموش شد. پس خاکستر او را جمع کردند و دفن کردند.
(تذکرة الاولیاء-عطار نیشابوری)
================================================
  ماجرای شهادت عطار،بسیار غم انگیز است.صاحبان تذکره در این خصوص نگاشته اند که پس از تسلط چنگیز خان مغول بر  سرزمین خراسان، شیخ عطار نیز به دست لشگر مغول اسیر شد . گویند مغولی می خواست او را بکشد شخصی گفت: این پیر را مکش که به خون بهای او هزار درم بدهم. عطار گفت : مفروش که بهتر از این مرا خواهند خرید. پس از ساعتی شخص دیگری گفت: این پیر را مکش که به خون بهای اویک کیسه کاه ترا خواهم داد. شیخ فرمود:بفروش که بیش از این نمی ارزم. مغول از گفته او خشمناک شد و او را هلاک کرد و این چنین است سرانجام بزرگان این دیار.