همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

" دغدغه ای بنام سیگار ... "


برای سیگاری بودن پارامترهای زیادی وجود دارد ، کسانی که یکی از این پارامترها را بطور مرتب داشته باشد و ادامه بدهند در زمره سیگاری ها قرار می گیرند ولی کسانیکه همه ی پارامترها را داشته باشند ولی رعایتی نداشته باشند بیشتر سیگارکش محسوب می شوند ... با این تواصیف کسانیکه بهم خوردن یک رویه ی دائمی آنها را پریشان بکند اعتیاد سیگار دارند ولی کسانیکه بتوانند بطور متناوب بین این پارامترها حرکت کرده و شدت و ضعف نشان بدهند معتاد محسوب نمی شوند ؛ به این دسته می شود گفت که بصورت تفننی به این استفاده نامطلوب و ناپسند در جامعه مشغول هستند ، در حالیکه گروه اول که اعتیاد به سیگار دارند یک بیمار روانی محسوب می شوند و نسخه پیچی های مملو از اندرز و نصیحت و تهدید و ... برایشان کاربرد ندارد.


من تقریبا همه ی پارامترها را در زمانهای مختلف داشتم و یکی از آنها سابقه بود !! مادربزرگم سیگار می کشید و تنها دختر یک خانواده ی سرشناس بود و هفت برادر او را مثل تخم چشمشان نگه می داشتند ، حتی در زمان طفولیت بنابر احادیثی که از خودش منقول بود برای پدرش که مباشر ارشد بود ، حتی در جلسه های رسمی !! ، چپق پر کرده و آماده می کرد . بعدها از چپق به سیگار مهاجرت کرده بود و در مهمانی هایی که در خانه ما می آمد ما می رفتیم از سرکوچه برایش سیگار می گرفتیم ، اشنو !!


یکی از برادرهایش هم هی برایش سیگار " هما " می آورد که آن زمان به " هما بیضی " شهرت داشتند ، مادربزرگ از آن سیگارها خوشش نمی آمد ولی هیچوقت به روی برادرش نمی آورد که آنها را دوست ندارد ، برای همین آنها را گوشه ای کنار می گذاشت برای همسایه ها و مهمان هایش و ما فسقلی ها ، موش این انباری بودیم ...


ناگفته نماند که برادرها ، بجز دو تایی که خیلی ها آنها را ندیده اند و نامشان بدلایلی از صفحه ی فامیل پاک شده و یکی هم برادر سوم که تا مدتها همه او را برادر بزرگ می دانستند و مریض احوال بود !! ، بطور مرتب به خانه خواهر سر می زدند ، آنهم نه با تشریفات و بصورت رسمی ، بلکه می آمدند توی حیاط ، خواهر برای آنها پنجره را باز می کرد و لبه پنجره می نشستند ، یکی از درد پا می نالید و دیگری از درد کمر ، یکی از گلهایی که توی پارک ... کاشته بودند و یکی از ساختمان جدیدی که دارند احداث می کنند و خانه ی پدری فلان کس بود و ... ما بیاد نداریم این ملاقات ها بیشتر از یک ربع طول کشیده باشد !!


شروع تفنن سیگار کشیدن و سرفه هایی که گاه طعم مرگ می داد از آن روزها شروع شده بود ، حوالی 10 – 11 سالگی !! ولی هیچگاه تکراری موزون نداشت و توقف های چند هفته ای و ماهانه هم در پرونده دیده می شد ، بعدها زمان دبیرستان رسید و باز هر از گاهی به این شیطنت نابخردانه دست می زدیم و از این رهگذر برخی نیز همراه ما شدند ، همراهانی که بدلایلی اینکار را مرتب اجرا کردند و اعتیاد به سیگارشان آنها را تا اعتیادهای دیگر هم برد و برخی هنوز هم مشغول سیگار کشیدن هستند !!


بعد زمان خدمت سربازی رسید و من در سپاه بودم ، اولین جمله ای که یادم ماند این بود که سیگار در سپاه ممنوع است و از ما خواسته شد تا با رعایت این نکته حرمت سپاه را نگهداریم ... جمله ای که دو سال تمام در گوشم بود و نه تنها سیگار نکشیدم بلکه هر کس در پادگان سیگار می کشید از دود سیگارش یک هیولا درست می شد شبیه من !! با توجه به رشد روزافزونی که در زمان سربازی داشتم ، بخاطر ته سیگاری که در سالن خواب می دیدم همه را در چله ی زمستان بیرون می کردم و توی برف ها تنبیه شان می کردم و تقریبا برای همه مسجل شده بود که سیگار اگر یک دشمن خونی داشته باشد من هستم !! توی شهر در مرخصی های ساعتی همه سیگار می کشیدند و بنوعی به من حرص می دادند ، غافل از اینکه من سابقه ای بمراتب طولانی از آنها در این زمینه داشتم ولی در طول دو سال اصلا سیگار نکشیدم !!


یک روز بعداز اتمام خدمت سربازی در اصفهان قدم می زدم و سیگار داشتم ، یک نفرکه به همراه همسرش در حال حرکت از کنار ما بود ، بعد از چندبار ورانداز کردن من ، مرا شناخت و ضمن معرفی من به همسرش یادآور شد که کسی که بخاطر سیگار، روزگارشان را سیاه می کرد حالا سیگاری شده است !! و من مجبور شدم شرح ماوقع را برایش بگویم و تازه شاخ درآورد شاخ درآوردنی !!


بعد ازخدمت روزگار ولگردی های عاشقانه بود و شاید فکر می کردم دوای این دردهای ناعلاج را سیگار تسکین می دهد ولی باز بدون قاعده سیگار می کشیدم و هر از گاهی یادم می رفت و مدتی نمی کشیدم ... بعدها که کوهنوردی را مرتب و حرفه ای دنبال کردم برای هر روز کوهنوردی یک بسته را دود می کردم و زمانی که در شهر بودم سیگار نمی کشیدم ، یعنی هیچ حسی به سیگار نداشتم ولی در کوهستان محال بود بدون سیگار سر بکنم ، سابقه سیگار کشیدن در همه ی قله ها را داشتم و بالای دماوند یک قوطی کبریت هدر کردم تا بتوانم سیگارم را روشن بکنم و حداقل چند پُک برای یادگار کشیده باشم !!


من چون در آن شرایط بودم می توانم تشویقات و تحریکات را در کنار تهدیدات و تنبیهات درک بکنم ، در بین سیگاری ها از هر طیفی بود و گاه برای توجیه کارشان ادله ی خاصی می آوردند ، مثل برخی از این ملی مذهبی ها هستند که دوست دارند هر آیه ای از قرآن را با توضیح علمی بیان بکنند و گاه خودشان هم گیر می مانند !! مثلا دکتر تیم ملی کوهنوردی کشور در سمیناری اعلام کرد که کوهنوردانی که درارتفاعات بالای 4000 و 5000 ادامه فعالیت می دهند برای کمک به خون سازی بدنشان باید روزانه حداقل یک نخ سیگار را بکشند !! و تعریف می کرد از کشیدن سیگار در ارتفاع 7000متری و عوارضی که برایش پیش آمده بود ومستنداتش را هم به تیم پزشکی کوهستان از کشور ژاپن پیوند می داد !!!!!!


خلاصه اینکه این هر از گاهی ادامه یافت و با من به کارخانه آمد ، من چون کم می کشیدم و واقعا تفننی بودم ، غالبا سیگار گرانتر می خریدم و این باعث می شد ناخنک در اطراف من زیاد باشد ، مثلااز هر بسته سیگار " کنت " که می خریدم بیش از پنج نخ به من نمی رسید و بقیه را این و آن از من کش می رفتند !! منهم واقعا خوشحال می شدم چون نام کنت برای من بود و دودش برای آنها ؛ البته به همه شان می گفتم که سیگار مفتی اعتیاد می آورد ولی باور نمی کردند تا اینکه از همین رهگذر چند نفر رسما از طریق سیگارهای من سیگاری قهاری شدند که به نامشان سکه می زدند !! یک تفنن بیست ساله که شاید باندازه ی بیست سال خاطره و حرف و حدیث دارد !! تا اینکه اوضاع عشقولانه ای ما به بالاترین سطح خودش رسید ، من می توانستم کتابی بنویسم با عنوان " آچمز در عشق " ، چون همه ی روابط من در یک جاهای خیلی اساسی گیر می افتاد و لاینحل باقی می ماند ، سیگار فقط به درد زمان هایی می خورد که با یک مسئله در حالت آچمز باشید !!


دقیقا روزیکه همه فکر می کردند شاید مصرف سیگار من به دو برابر افزایش بیابد ، من تصمیم به کنار گذاشتن سیگار گرفتم ، البته دلایل ریز و درشت زیادی هم داشتم ولی به تنهایی قادر به مقابله با تفننی که داشتم نبودند ...


26 اردیبهشت 83 ، من در اتاق مسئول شیفت نشسته بودم ، بهمراه یکی دیگر از همکاران که مسئول کارگاه بود ، هردو از نوچه های دودی من محسوب می شدند ، یک نامه تنظیم کرده بودم برعلیه یکی از روسای ارشد کارگاهها و داده بودم همه ی مسئولین هم ترازم امضاء کرده بودند که امروزه از آن بعنوان یک سند خاص یاد می شود !! آن نامه بعدها خیلی طوفان کرد ، مخصوصا که مسئولین امضا زده بودند و همه را به چالش کشیده بود ، هیچ راهی برای کنار آمدن با آن نبود و موضوع آن نامه تا هیئت مدیره آن زمان هم کشیده شده بود ، همه می گفتند نامه را پس بگیرید و بعد بیائید حرفتان را گوش کنیم ولی نامه جمع نشد و بعدها منشور اعتراض لقب گرفت ، زیر نامه همین تاریخ خورده بود ( جهت اطلاع که چرا تاریخ بیاد مانده است ) در همان جمع سه نفره ، هر سه مان سیگار درآوردیم تا روشن کنیم ، من گفتم : " دیگر نمی خواهم بکشم !! " یکی از همکاران گفت : " برای این تصمیم بزرگ من باید فکر بکنم !! " ( فکر آن همکار نزدیک 9 سال طول کشید و حدود یکسال است که سیگار را کنار گذاشته است ) ، همکار دیگر گفت : " من تازه یک بُکس گرفته ام و باید اول آنها را تمام بکنم و بعد ... " سیگاری که در دست داشتم را بطرفش پرتاب کردم و گفتم : " این را هم بهمراه آنها بکش !! " ( آن همکار نه تنها آن سیگارها که سیگارهای زیادی را هم دود کرد و بعد از 8 سال موفق به کنار گذاشتن سیگار شد )


تقریبا از آن سال و تاریخ به بعد ، افراد زیادی بدست من توبه سیگار داده شدند ، نه با تهدید و نه با مقابله و نه با چیزی که عرف است ، من از خیلی که سیگار می کشیدند می خواستم تا از کشیدن آن لذت ببرند و کمک شان می کردم تا به این هدف برسند واگر نمی توانستند ( مشغولیت نامطلوب نمی تواند تولید لذت مستمر بکند !!) برایشان داستان هایی می گفتم و بعد می دیدم خودشان سیگار را کنار گذاشته اند ، حالا درکارخانه ای که دود سیگار حرف اولش را می زد تعداد انگشت شماری سیگار می کشند که آنها هم در حال مذمت دائمی دیگران هستند ، و اشخاصی هستند که می توان حدس زد مشکلات روانی و روحی شان بزرگتر از سیگار کشیدن شان می باشد.


باید یکی را نه درحرف ، که در رفتار بتوان درک کرد ... دلایل مخفی اش را فهمید و برای انها جایگزین پیدا کرد ، مقابله رودررو اصلا مفید نیست ، و باید در کنارشان حرکت کرد ، برای این کار لازم است عمیقا برایشان دلسوز بود ، عمیقاً

 

تـغـیـیـر

نفرجلویی یک قدم جلورفت ، اوهم یک قدم به جلو برداشت . فاصله تا در اتاق زیـاد نبود اما حداقل بیست نفردرهمین فاصله ، جلوی او ایستاده بودند . همه ، فرمهای پرشده شان را دردست داشتند . در ورودی مرتب بازو بسته می شد . افراد جدیدی وارد می شدند واز خانم و آقایی که پشت میز نشسته بودند فرم می‏ گرفتند و فوراً خودشان را به انتهای صف رسانده ، مشغول پرکردن آن می شدند . پاسی ازشب گذشته بود و دربیرون رگبارتندی می بارید . هرچند دقیقه، لای درسالن بازمی‏ شد و یک یاچند نـفربا آستین بالازده بیرون می‏ آمدند وکسی که روپوش سفید پوشیده بود از داخل سالن چند اسم را صدا می زد و در همین فاصله‏ کسانی که جلوی در ایستاده بودند سعی می‏ کردند از شکاف بـازشده میان در، داخل را نگاه کنند و تعداد افراد سالن را تخمین زده به سایرین گزارش دهند . افرادی که اسمشان خوانده شده بود فوراً خودشان را از میان جمعیت به جلوی درسالن می رساندند . اگر کسی نبود اسمش سرزبانها می افتاد و آنقدرتکرارمی شد تا پیدایش شود . تازه دونفر وارد اتاق شده بودند و معلوم بود که تامدتی صف حرکت نخواهد کرد . طرف دیگر، صفِ خانمها بود که به همان اتاق می رسید .

سـرش را بـالا آورد و درصف مقابل بـدنبال هـمسرش گـشت . جـمـعیتِ در رفت و آمد و افراد متوقف شده در فضای بین دوصف توان دید را کم کرده بود . مدتی طول کشید تا توانست او را پیداکند و آنقدر به او نگاه کرد تا متوجهش شد . بهم لبخندی زدند و دوباره همسرش با اشاره خواهش کرد که از صف خارج شده ،از خیر این کار بگذرد اما او نگاهش را از او برداشت و به دیوار پشتش تکیه داد . چشمانش روی ساعت دیواری بزرگی که مقابلش بود ثابت شد . خیلی زود درخاطراتش فرورفت و بیاد آورد اولین باری را که با چه ذوق و شوقی پنهانی با چندنفر از دوستانش خودشان را به یکی از مراکز سیار انتقال خون رسانده بودند تا برای مجروحین تظاهرات سال 57 خون بدهند اما حسابی توی ذوقشان خورده بود چون به آنها گفته بودند شما کوچکتر از آن هستیدکه بتوانید خون بدهید ، دفـعه بعدی که یادش آمد دبیرستانی بود که نذرکرده بود خون بدهد و شاید اولین باری بود که به همین مرکز آمده بود و همینطور دفعات بعدی که بعنوان یک کار خیر به اینجا آمده بود . کم کم یادش آمد که در دوران دانشجویی هم چندبار اینجا آمده بود. یک بار هم برای بیمارستانی که قراربود یکی از دوستانش را عمل کنند آمده بود و خون داده بود اما تا جایی که یادش می آمد خیلی وقت بود که دیگر این کار رانکرده بود و حتی همین امشب هم اصلاً چنین نیتی نداشت و تا قبل از اینکه وارد این ساختمان بشود تنها بخاطرآوردن همسرش آمده بود . کم کم سعی کرد آخرین باری را که به اینجا آمده بود بخاطر آورد . چیزی نگذشت که خیلی واضح آن روز را بخاطرآورد . یکی از روزهای گرم تابستان بود که از دانشکده برگشته و بعدازمدتها برنامه ریزی کرده بود فیلمی را که سینمای نزدیک مرکز انتقال خون گذاشته بود ببیند . جلوی دانشگاه تهران از ماشین پیاده شد و همینطورکه از پیاده روی کنـار دانشگاه به سمت با‏لا مـی‏آمد ، ازپشت نرده ها به محوطه داخل دانـشگاه نـگاه می‏ کردوبـاخودش خـاطرات روزهای انقلاب را بـیاد مـی‏ آورد . باهرقدمی که برمی داشت انقلاب به پیش می رفت تا رسید به درشرقی که باز بود و بخاطر آورد شبهای رمضانی را که گروه های مختلف در دانشگاه سـخنرانی برگزارمی‏کـردند ودرسـت ازهـمین در بـطرف مـحل سـخنرانی می رفت و وقتی بخودش آمد بجای اینکه جلوی سینما باشد سر از مسجد دانشگاه درآورده بود و تصمیم گرفته بود بجای رفتن به سینما به اینجا بیاید و مثل همین امشب آمده بود وفرم پرکرده بود و وارد همین اتاق شده بود . خانم پرستار فشارش را گرفته و شروع کرده بود به پرسیدن سایر سوالهای مربوطه . بله درست است ، دقیقاً همین شده بود که باخودش عهد کرده بود دیگر بعد ازآن خون ندهد . پرستارپرسیده بود : “ ازآخرین رابطه شما چقدرمی گذرد؟ “ و چون او متوجه نشده بود پرستارقدری بیشترتوضیح داده بود و او با لحن تندی یادآوری کرده بود که درقسمت تاهل فرم ، جلوی عبارت مجرد را علامت زده است ، اما مجدداً پرستار بالحنی کاملا عادی اشاره کرده بود که دقیقاً به همین منظور چنین سـوالی مـطرح شـده‏ است و بـهرحال اگـر منظور از اهـداخـون نـتیجه آزمایشات آن است باید حداقل چقدر بعداز آخرین چـه ، اقـدام کنید .  درطی اینهمه مدت که او برای اهداء خون به آن مرکز می رفت هیچوقت باچنین سوالی  مواجه نشده بود . درتمام مـدتی کـه روی تخت خوابیده بـود و حـرکت نوسانی کیسه هایی را نگاه می‏کـردکـه‏ ازخـون‏ او پرمی‏ شدند دقـیقاً احساس مـحکوم بـه اعـدامی را پیداکرده بـود که قبل از اجرای حکم تا آخرین قطره خونش را می کشند . لـبخندی روی صـورتش نشست و نگاهش را از ساعت برداشت و به احساس آن روزش خندید . و باخود فکر کرد که انسان چقدر می تواند تغییرکند و دوباره فرمش را نگاه کرد و بیشترخوشحال شد وقـتیکه درقسمت تـاهل تـیک جلوی مـتاهل را دیـد . چـیزی نگذشت کـه وارد اتـاق شد وفشارش ‏را گرفتند و پرستار بدون هیچ سوال اضافه ‏ای محلهای مربوطه روی فرم را تکمیل کرد و خواهش کرد که بیرون منتظر خوانده شدن اسمش باشد .
تازه ازاتاق بیرون آمده بودکه نوبت همسرش شد و به درون اتاق رفت . طـولی نکشید که اسمش را خواندند . وارد سالن شد و سوزش سوزن را در دستش حس کرد . نگاهش روی کیسه هایی که هرلحظه از خونش پـر تـر می شدند مات شد و برایش هرآنچه ازخون تداعی می شد نقش بست و آرزوکرد ای کاش این خون دردی از زلزله زدگان بـم دواکند و درحسرت همه دردهایی که نتوانسته بود با خونش دواکند چشمانش بسته شد و قطرات اشک برگونه هایش لغزیدند .
کمـی بـعد خـندان بـا پـاکت آب مـیوه درحـالیکه آسـتینش را پـائـین می کشید ازسـالن خارج شد و خیلی زود قـیافه اخموی همسرش را دیـد کـه درست روبروی در ایستاده بود وبه او نگاه می کرد. باتعجب پرسید :
-         چی شده ؟
-         ازمن خون نگرفتن ، گفتند فشارت پائینه .
-         پس امشب فقط قراربود ازمن خون بگیرن  !
دست هـم را گرفتند و از در خـارج شـدند درحالیکه نـم نـم بـاران بـر صـورتـشان می نشست و بـلند گـو اعلام می کرد : ضمن تشکر از همشهریان محترم تقاضا می کنیم برای اهداء خون مراجعه نکنند ، ظرفیت سازمان تکمیل شده است .

لاله گوش های جویده شده !

فکر میکنم  از لحاظ دسته بندی چهره آدم ها یک مجتهدم برای خودم , بنابراین هر اندازه هم تلاش کنید؛ خارج از این قواره ای که الان برایتان می نویسم هیچ استدلالی را قبول نمی کنم چون صاحب کرسی محسوب می شوم در دانشگاه  پستی و بلندی های زندگی و البته استحضار دارید که شما تا زمانی که مقلد من نباشید مکلف به قبول قول من نیستید اما مقلد که شدید تکلیف روشن است... !

بگذریم ...

بعضی آدم ها از بس دندان هایشان بزرگ است که جای زبان شان را تنگ کرده و نمی توانند مثل بچه آدم حرف بزنند و مرادشان را بگویند .این دسته آدم ها قیافه شان به اسب آبی می ماند با این تفاوت که اسب آبی حداقل این قدر می فهمد که برای جبران نداشته هایش  , هیکل نتراشیده اش را زیر آب ببرد و کندی زبانش را با تیزی زیر آبی هایش جبران کند .

اما این آدم ها نه اینکه چینش دندان هایشان موزون نیست بنابراین در ادای حروف و کلمات و جملات هم بالا و پایین می زنند و در عین حال که توان اقناع ندارند آب دهانشان هنگام ادای کلمات حکم فواره و آب پاش را دارد و شنونده لحظه شماری می کند تا به نقطه پایان جمله برسد !!

بعضی آدم ها از بس دهانشان کوچک است جا برای دندان هایشان نیست وبازهم مثل بچه آدم نمی توانند بقیه را حالی کنند .

جنس زبان از گوشت است و مینای دندان بلای جان او. چرا که زبان نرم کجا و تیزی دندان تیز کجا؟ و نه اینکه  به حکم جبر این زبان است که باید به نوعی سازگاری پیدا کند با محیط اطرافش و در گردونه  اصطکاک منافع , ظفری به او نرسد ,نمی چرخد و نمی تواند بچرخد و می ماند از رسالتی که بر گرده اش گذاشته اند .

این آدم ها از لحاظ فک و صورت شباهت زیادی به خرگوش دارند ولی الزاما گوش هایی به بزرگی خرگوش ندارند .هرچند خرگوش هم نامش را مدیون خر است  .

خرگوش را خرگوش نامیده اند چون گوشش شبیه او بوده. .شاید باورتان نشود اما من ماه ها بلکه سال ها به این اندیشیده ام که اگر نام خر, خر نبود نام خرگوش چه می شد ؟ مثلا اگر نام خر فلامینگو می بود باید خرگوش را می گفتیم فلامینگو گوش ؟!!!

 

بگذریم ...

خر گوش حیوانی کم رو والبته  موزی است  . نشان به آن نشان که بارها دوستان در مورد جویده شدن همه قسمت های جویدنی خانه شان توسط خرگوشی که قرار بوده همدم بچه هایشان شود داستان ها گفته بودند برای مان . البته ؛ جبران محدودیت های  زبانی خرگوش به عهده گوش های تیز اوست وجناب خرگوش  به محض اینکه بفهمد در محیط اطرافش صداهایی مشکوک به گوش می رسد بر اساس قوانین علم مدیریت - شاخه مدیریت بحران- بهترین تصمیم را که همان فرار است اتخاذ نموده و جان از مهلکه به در می برد .

 

اما ...امان از آدم هایی که دندان و زبان شبیه خرگوش دارند و گوش خر گوش را ندارند و هی زور می زنند برای انجام محالی که جبر روزگار تحمیل کرده و می خواهند کوه را با سوزن بشکافند و نمی شود . اینقدر بدم می آید از این آدم ها , آدم هایی که نه توان خود را کشف کرده اند و نه پی به نقایص خود برده اند !!!

 

پس تا اینجا دو گروه داشتیم . گروه اول کسانی که دندان هایشان بزرگ است و مزاحم چرخیدن زبان آنها می شود و گروه دوم کسانیکه دهان شان کوچک است و جا برای زبان شان نیست .

 

شخصا از همه آدم هایی که فک شان در آفساید هست گریزانم ! کسانی که نیم رخ آنها شبیه قاعده پایین ذوزنقه می ماند . بنابراین لب های پایین شان هم الزاما از لب بالایی جلو زده است و گویی در چهره این آدم ها همیشه مسابقه دوی 100 متر در جریان است واجزای تحتانی صورت به آنچه هستند قانع نیستند .

جالب اینکه این گروه از لحاظ شکل دندان ها هم می توانند شبیه خرگوش باشند و هم اسب آبی !!!

تناقض آشکار این آدم ها در آرواره هایی است شبیه اسب ؛ بدون نجابتی که از هر اسبی انتظار داریم !!!

 

من فکر می کنم لانگ شات چهره اسب , با وقار و نجابتی که از او سراغ داریم صورتش را قابل تحمل می کند و گرنه کلوز آپ این موجود ,غیر قابل تحمل است و مشکلش با ارتودنسی فکین هم قابل جبران نیست و نیاز اساسی به فیس آف دارد اما وقتی همین مدل را در آدمیزاد بررسی می کنیم , می بینیم چه موجودات غیر قابل تحملی هستند آنهایی که آرواره ای زوار در رفته دارند و این نتیجه وراجی هایی است که نباید می کرده اند و کرده اند و این وراجی ها هم وسیله ای برای مخ زنی و متقاعد سازی دیگران برای انجام کارهایی بوده است که نباید انجام میشده !!!

 

بازهم بگذریم ....

 

هین الان که دارم برایتان می نویسم حداقل 5یا 6 نفر دارند در ذهنم رژه می روند ازاین ترکیب اخیر. این تیپ چهره ها که شهره دوز و کلک هستند چهره هایی شبیه اسب دارند و خصلت هایی عین روباه .

 

خیلی دوست داشته و دارم که با شیر در بیافتم .

حالا که سنم از 40 گذشته تازه می فهمم که چرا بچه ها شیر را دوست دارند .

خوب که فکر می کنم می بینم الان من هم شیرها را خیلی دوست دارم و این نشانه این است که یا من بر گشته ام به دوران کودکی چون آنموقع ها فرصت فکر کردن به شیر و پلنگ و ... نداشته ام یا بچه های دور اطرافم خیلی زودتر به سن 40 رسیده اند .

شاید یکی از دلایلی که شیرها را دوست داشته ام و نمی دانستم این بوده که شیر ها به حواشی کاری ندارند و بی شیله و پیله اگر قرار بر دریدن کسی داشته باشند به سویش هجوم می آورند و مردانه گلویش را می فشارند تا از رمق بیافتد و می نشینند روی سینه اش و مثل بچه آدم همانجا وسط میدان بند بندش را از هم می درند و می خورندش .

همه هم از اطراف نگاهش می کنند و دلشان به حال شکار می سوزد که دیدی طفلکی را چطور گرفت و خفه کرد و خورد ؟؟!؟

اما دریغ و امان از روزی که به دست خرگوشی شکار شوی و  او هم نه اینکه رسم شکار را بلد نیست بنشیند و زنده زنده لاله گوش ات را بجود !!
اسبی آبی تورا از نفس بیاندازد و یا اسبی برایت ادای روباه را در بیاورد ... امان از آن روز که نه کسی حالت را می فهمد و نه کسی به روزگارت گریه میکند .

شاید هم طعن و کنایه ها بشنوی که  چرا خرگوشی تو را دریده و یا اسبی آبی تو را در ماراتون حیله شکست داده و بدتر اینکه اسبی کلاه سرت گذاشت !!!