همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

ﭼﺮﺍ سوالهایی می کنیم که ...؟!

این نوشته هم مانند نوشته ی پیشین بی نام و نشان است، اما چون همه ی ما به نوعی در معرض این نوع سوالات قرار گرفته و آزرده خاطر و غمگین شده ایم، به جهت همذات پنداری با نویسنده، این مطلب را در همساده ها درج می کنیم.

 


ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭘﺮﺳﺶ ﻧﺎﻣﺮﺑﻮﻁ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﯾﮏ ﺁﺷﻨﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ، آﻧﻘﺪﺭ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﻮﯼ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﻨﯽ .... ﺭﺍﺳﺘﯽ ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺌﻮﺍﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻨﺪ ....

ﭼﺮﺍ ﻣﺜﻼ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻨﺪ : ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺟﻮﺵ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ؟... ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻻﻏﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﺭﻧﮕﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﯾﺪﻩ ؟؟؟

... ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺳﺌﻮﺍﻝ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ..... ﻭ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﭙﺮﺳﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻧﺸﺪﯼ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﺍﺕ این همه ﭼﺎﻕ ﺍﺳﺖ؟ ﭼﺮﺍ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺍﺳﺖ ...ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻗﺪﯾﻤﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﺒﻮﺩ؟

ﭼﺮﺍ ﺳﺌﻮﺍﻝ ﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﺭﺍ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﮐﻨﯿﻢ ...

ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺧﺮﯾﺪﯼ ﺍﺵ .... ﯾﺎ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺑﺮﻕ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ.. ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻧﮓ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ .. ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺗﺮﻡ .... ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﺪﻣﺖ ....

ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ ... ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ...... ﺑﻪ ﻟﮑﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﺑﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ... ﺑﻪ ﻻﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺑﯽ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﺑﺪﻧﺶ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ .... ﯾﺎ ﺑﻪ ﭼﯿﻦ ﻭ ﭼﺮﻭﮎ ﻫﺎﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ....ﺍﯾﻦ ﻋﺒﺎﺭﺕ، ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﺍﯾﺴﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﺗﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﻮﺩ: ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ .....ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ... ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺎﮔﻮﺍﺭ ﯾﺎ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯾﯽ بی شماﺭ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ، آﺷﻨﺎﯾﻤﺎﻥ ﯾﺎ ﻋﺰﯾﺰﻣﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻮﺳﺘﺖ ... ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺖ ... ﺍﺯ ﻻﻏﺮﯼ ﺍﺕ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻮﺩی ﭘﺎﯼ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﻡ .... ﻭ ﻣﻦ ﭘﺘﮏ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﻓﺮﻭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺧﺮﺍﺏ ﺗﺮ ﺍﺯ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺷﻮﯼ، ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﺖ ﺑﻮﺩﻡ! .....

ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺳﺌﻮﺍﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ .... مثلا ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﻢ : ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ؟ ﯾﺎ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﻃﻌﻨﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺪﺕ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﯼ؟ ....

 


    

ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻭ ﺟﻤﻼﺗﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺳﻨﺠﯿﻢ... ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺯﺧﻤﯽ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺖ ﺷﻮﺩ .....ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪ...ﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﻼﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ .... ﭼﺮﺍ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻩ .... ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ ......

ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﻔﺖ ... ﮐﻤﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭﻫﺎ ﻭ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺌﻮﺍﻟﻬﺎﯼ ﻋﺠﻮﻻﻧﻪ ﻧﯿﺎﺯﺍﺭﯾﻢ .....ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﻧﻔﺴﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﺪ.... ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﺁﺷﻨﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻣﺎﻥ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ...ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻟﻬﺮﻩ ... ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻧﺪﻭﻩ ..... ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻟﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ... ﮐﺞ ﺑﻮﺩﻥ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯾﺶ.... ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ نیندﺍﺯﯾﻢ ....

ﻗﻄﻌﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﮐﺎﺳﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ...ﺑﺎ ﺳﻼﻡ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﻟﺘﯿﺎﻡ ﺩﻫﺪ .....ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺘﻌﻠﻘﺎﺕ ﻏﺎﯾﺒﺶ ﺭﺍ نگیریم... ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺷﺪ ... ﺍﮔﺮ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﻣﺤﺪﻭﺩﻩ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺷﺪ ...ﺧﻮﺩﺵ ﯾﺎ ﻧﺎﻣﺶ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .... ﮐﻤﯽ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭﻫﺎ ﻭ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺌﻮﺍﻟﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻭ غمگین ﮐﻨﻨﺪﻩ ﻧﯿﺎﺯﺍﺭﯾﻢ ...

نسل امروز...

نوشته ی زیر یک نوشته ی بی نام و نشان است، یعنی  در هیچ کجا نام نویسنده ی آن، ذکر نشده. 

ما تصمیم گرفتیم این مطلب را به سبب قابل تأمل بودن آن، در وبلاگ همساده ها درج کنیم. لازم به ذکر است که درج این نوشته، به منزله ی تایید صد در صد آن نمی باشد.

معلم ادبیاتمان می گفت:

این روزها بدجوری از این نسل جدید درمانده شده ام، سالهای پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه، داستان این دو دلداده را تعریف می کردم، قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری می شد و زمانی که به مرگ سهراب می رسیدم، اندوهی وصف ناشدنی را در چهره ی دانش آموزانم می دیدم. 

وقتی قبل از عید از بچه ها برای مستخدم مدرسه، طلب عیدی می کردم، خیلی ها داوطلب می شدند و پیش قدم....اما امسال وقتی بعد از یک سخنرانی جگرسوز، برای پیرمرد خدمتگزار عیدی خواستم، هیچ کس حتی دستی بلند نکرد...

وقتی به مرگ سهراب رسیدم، یکی از آخر کلاس فریاد زد: چه احمقانه! برای چه رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد تا این اتفاق نیفتد؟ آن روز بچه ها نه تنها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب را به نادانی و حماقت متهم کردند.....

 وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون در فراق لیلی گفتم، یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟ گفتم: از دیده ی مجنون بله! ولی لیلی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت، این بار نه یک نفر، که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده و عقل درست و حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده، تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته!

خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند....ماندم که این نسل کی و کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند....نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم، کمک به همنوع برایشان بی اهمیت و مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است!

 امروز به این نتیجه رسیدم که پدر و مادرهای این بچه ها باید از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند! این نسل تنها آباد کننده ی خانه ی سالمندان خواهند بود و بس.. 

نبرد حران

در سال54 قبل از میلاد، جمهوری  روم دارای  یک حکومت سه نفره(تریوم ویراتوس)  به نام های ژولیوس سزار،پمپیوس و کراسوس بود.هر یک از این سه کنسول آرزو داشت که از دونفر دیگر قدرتمندتر باشد و این ممکن نبود مگر با داشتن محبوبیت بیشتر و این محبوبیت از طریق فتوحات نظامی حاصل میشد.3 کنسول قلمرو روم را بین خود تقسیم کرده بودند .ژولیوس سزار با فتح فرانسه(گل)و پمپیوس با فتح اسپانیا حاکمان آن قلمرو ها شدند.و سوریه به کراسوس رسید.کراسوس تشنه شهرت و قدرت تصمیم گرفت که با فتح ایران به سوی هند و بعد از آن چین رفته و اسکندر دوم تاریخ شود.این بود که علاوه بر 4 لژیون تحت امرش 3 لژیون دیگر ساماندهی کرد که در آن  4000 سوار نظام و4000سرباز پیاده سبک اسلحه  و درمجموع 40000نیرو داشت وبه سال53پیش از میلاد بدون اعلان جنگ از فرات گذشته وپا به قلمرو ایران گذاشت. پادشاه ایران: اٌرد دوم(اشک سیزدهم) سفیری به نزد کراسوس در بین النهرین فرستاد و پیشنهاد داد که بدون خونریزی به کشورشان برگردند.کراسوس گفت که جواب ایرانیان را در سلوکیه خواهد داد وسفیر ایران پاسخ داد اگر در کف دست من مویی روید تا ببینی،دیدار سلوکیه هم نصیبت خواهد شد به این ترتیب نبرد دو ابر قدرت آن روزگار قطعی شد(رومیان به کل اروپا شامل ایتالیا،فرانسه،سرزمین ژرمن ها،اسپانیا و شاخ آفریقا تسلط داشتند و ایرانی ها به کل خاورمیانه از مرز هندوچین تا سوریه مسلط بودند) در این احوال اَرتاواردس پادشاه ارمنستان، کراسوس را ملاقات کرد و وعده داد که 16 هزار سوار و 30 هزار پیاده به او بدهد و به اوگفت که اگر در ارمنستان با ایران جنگ کند، سواره نظام ایران قادر به حرکتی نخواهد بود و پیاده نظام روم که به کوهستان عادت کرده پیروز خواهد شد. اما کراسوس که بین النهرین را بخاطر سفرش بهتر میشناخت ترجیح داد از این راه به ایران حمله کند و در همان زمان پیاده نظام ایران به فرمان ارد وارد ارمنستان شده و آنجا را اشغال کردند تا مانع کمک رسانی آرتاواردس به کراسوس شوند.برخورد دوسپاه در نزدیگی شهر حران(جنوب ترکیه امروزی) رخ داد زمانی که سپاه روم خسته از راهپیمایی و گرمای هوا به حران رسید،کراسوس انتظار برخورد با ایرانیان را  لااقل تا دوروز بعد نداشت اما به ناگاه شنید که سواران ایرانی نزدیک می شوند ارتش ایران ده هزار نفر مرکب از 1000(کاتافراکت) یا سواران زره پوش سنگین اسلحه مسلح به نیزه های بلند و 9000سوار کماندار به فرماندهی سپهبد سورنا بودند.رومی ها از آرایش معروف چهارگوش میان تهی استفاده میکردندو ایرانیان به جز مرحله آخر جنگ که به صوت دورانی سپاه روم را در محاصره گرفتند،درسایر اوقات از شیوه جنگ وگریز استفاده میکرندکراسوس، سپاه روم را به شکل مستطیل سازماندهی کرده، سپس یک جناح را به کاسیوس دیگری را به (پسرش)پابلیوس کراسوس داد و قلب سپاه را خود در اختیار گرفت. پارت‌ها با آواز فلوت و شیپور و بوق حرکت نمی‌کردند بلکه طبل‌هایی عظیم داشتند که در گرد آن زنگوله‌هایی بسته بودند تا از چند محل صدا کند. مجموعهٔ این صداها مانند غرش حیوانات سبع یا رعد و برق بسیار وحشت آور بود و از مسافات دور گوش را ناراحت می‌کرد و روح را تهییج می‌نمود و مرد سپاهی را از حالت عادی خارج می‌ساخت..در اولین برخورد کاتافراکت های ایرانی مستقیم به قلب چهارگوش رومی ها هجوم بردند اما ارتش روم برای حملات این چنینی آموزش دیده وآمادگی دفع آن را داشت در نتیجه ارتش ایران تظاهر به فرار کرد و وقتی رومیان آنها را تعقیب کردند به ناگاه با کمانداران ایرانی روبرو شدندو بارانی از تیر برسر آنان باریدن گرفت.شدت و دقت تیرباران ایرانی ها به حدی بود که به گفته پلوتارک گویی پای سربازان رومی را به زمین میدوختند.کراسوس فکر میکرد با این روش تیراندازی ایرانیان،به زودی دچار کمبود مهمات خواهند شد وآنگاه پیاده نظام نیرومند روم قادر به پیشروی خواهد بود اما یکی از برگ های برنده سورنا،لجستیک فوق العاده ارتش ایران بود به این معنی که ایرانی ها صدها شتر با خود آورده بودند که بر پشت آنها آب و مقادیر بسیارزیادی تیر حمل می کردند.کراسوس از فرزندش پوبلیوس که فرمانده یکی از جناحین سپاه بود خواست که با هزار کاوالیر(شوالیه های زره پوش) به ایرانی ها حمله کند وقتی رومی ها حمله کردند ایرانی ها تظاهر به فرار و عقب نشینی کردند و پبلیوس و افرادش آنها را تعقیب کردند اما به ناگاه ایرانی ها برگشتند و به همراه تعداد زیادی که در پشت تپه ها پنهان بودند به جناح رومی حمله کرده و رگباری از تیر بر آنها باریدن گرفتند پوبلیوس در این حمله کشته شد و ایرانیان  سر از بدنش جدا کردند.کراسوس  که عقب نشینی ایرانیان را دیده بوددر انتظار خبر پیروزی بودبه ناگاه سر پسرش را بر روی نیزه دید.مرگ پوبلیوس روحیه سپاه روم را در هم شکست ایرانی ها از راه رسیدند و با یورش کاتافراکت ها که توسط کمانداران حمایت میشدند ضربه سنگین دیگری بر رومیان وارد کردند.با رسیدن شب سرداران کراسوس تصمیم به عقب نشینی گرفتند و با به جا گذاشتن 4000 زخمی و ده هزار کشته به سمت شهر حران عقب نشستند   اما در طول شب مورد حملات ایذائی ایرانی ها قرار گرفتند و در پایان روز بعد ارتش روم کاملا درهم شکست وکراسوس کشته شد. این شکست،تحقیر آمیز ترین شکست تاریخ روم بود تلفات ایرانیان کمتر از 100 کشته و زخمی بود در  مقابل تلفات رومی ها در این نبرد20000 کشته و ده هزار اسیر بود و به علاوه 7 واکسیلیوم (درفش رومی با نشان عقاب)  نماد لژیون‌های مغلوب،به دست ارتش ایران افتاد و به درخواست سورنا، به معبد آناهیتای تیسفون سپرده شد