همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

بیمه و بازنشستگی

آشنایی داریم ما ،که هر اختراع و اکتشاف و ابتکاری می بینه فی البداهه میگه : خدا بیامرزه ادیسون را !!

میگیم : فلانی ، این فناوری امروزی ربطی به ادیسون نداره . این تازه کشف شده .

جواب میده : بله ، اما اگه ادیسون برق را اختراع نکرده بود این چیزای جدید هم درست نمی شد.

وقتی بهش میگیم که برق را هم ادیسون اختراع نکرده بلکه قبل از ادیسون دانشمندای دیگری زحمت کشیدند و مرحوم مایکل فارادی به نوعی پدر برق محسوب میشه ،ناباورانه بازم میگه خدابیامرزه ادیسون را .!!

اینا را گفتم که بگم : خدابیامرزه ادیسون را !! اگه پای ادیسون و همولایتی های ادیسون – در همه رشته ها و فنون و حرف – به جای جای عالم باز نشده بود ، تو خیلی از امور کمیت ما لنگ بود .

یکیش ،همین بیمه تامین اجتماعی و بازنشستگی و دنیای پس از عمری کار ،استراحت و دریافت مستمری ...

البته ما مردم ایران از هر مقوله ای که سخن پیش میاد اگه مذهبی باشیم بلافاصله میگیم این که تو دین خودمون اومده و سفارش موکد بهش شده .

و اگه ناسیونالیست باشیم میگیم این که تو منشور کورش هست و فلان شاه ساسانی و هخامنشی دستور داده بود به مردم این خدمت بشه .

اما، از حق نگذریم سیستم تامین اجتماعی و برقراری حقوق باز نشستگی از ابتکارات برادران ما در اونور دنیاست . جماعت فرنگی ،به هر دلیل که باشد ،حتی اگر برای بهره کشی بیشتر از انسان !! با ابداع بیمه و توابع و لواحق آن خدمت بزرگی به جامعه بشری کرده اند .

آن ها که سال های دیرین گذشته را به یاد دارند و پیران سالخورده ای را دیده اند که پس از یک عمر زحمت کشی بخاطر نداشتن درآمد مختصری از چشم فرزندانشان افتاده اند و به سختی روزگار گذرانده اند ،حرف مرا بهتر درک می کنند .

این مطلب در ادامه پست قبلی است و به نوعی تکمله ای بر آن .

اَلِف لیل... مادر روایات جهان

 

سلام

 

 

بارها و بارها این‌را از ارجمند بابا شنیده بوده بودم که:  دوران جوانی در شب‌چره‌ها "الف‌لیل" می‌خواندند و ...

 

بعدها متوجه شدم "الف‌لیل" همان "هزارویکشب" خودمان است.

 

  کتاب هزارویکشب ابتدا "هزارافسانه" نام داشت ولی بعدا به عربی "الف لیله" هزارشب؛ نامیده شد. ولی چون درآن رعایت باورهای شرقی‌ها،که از اعداد سرراست (یاتام) بیزارند و فی الواقع آن را نحس می‌دانند، نشده بود به هزارویکشب، تغییرنام یافت.  ادامه مطلب ...

پنج سال درایران بعنوان افسر ژاندارمری

متن حاضر بخشی از کتاب "پنج سال درایران بعنوان افسر ژاندارمری" به قلم (پر نوسترم) و ترجمه (حبیب فرجزاده) می باشد که توسط جناب دادو برای انتشار ارسال شده است  . شما را به خواندنش دعوت می کنیم .

 

  



این متن گزارشی از یک افسر ژاندارمری - سوئدی است - که توسط دولت مشروطه در 1910 برای
 امن سازی راه ها و اطراف شهرک و دهات دوردست استخدام شده بود.

شهرکرمان صاحب ژاندارمری شد. آن شهر مرکز منطقه ای به همین نام کرمان بود. درزمانهای قدیم کاروانهای بزرگ که تنها وسیله رساندن محصولات هندوستان به غرب بودند، همیشه ازکرمان می گذشتند.
اهمیت کنونی این شهر به سبب نزدیکی به بندرعباس، مهمترین بندر وارداتی ایران است. اداره امور ژاندارمری کرمان را به سرهنگ "گلیم اسدت" سپردند. درمیان افرادی که او را همراهی می کردند، کاپیتان" نیلس ده ماره " از "اسمولند" بود، جوانی بیباک و بااعتماد به نفس، که همواره آماده و پا در رکاب، از قبول هیچ مسئولیتی ابا نداشت.
منطقه سالها میدان تخت وتاز قبایل جمازه سوارِ بلوچ بود. این قبایل کارشان تاراج و ویران گری بود. مانند هون های آتیلا به هیچ چیز و هیچ کس رحم نمی کردند. نه گندم روی مزرعه ، و نه بچه در رحم مادر درامان بود.
دولت مرکزی ایران ضعیف تر ازآن بود که بااین اشرار مسلح مقابله کند. اما ورق برگشت، قرعه بنام ژاندارمری رقم خورد. خبر نتیجه عملیات ژاندارمری ازسایر نقاط پخش شده بود، و مردم می دانستند که پاک سازی بوسیله ژاندارمری، همه جا بادقت و انرژی انجام می یابد. سوئدی ها در همه جا تقاضای فرصت برای آموزش افراد، که مناسب برای اجرای عملیات خطرناک باشند، بودند. اما متاسفانه با مشکل همیشگی روبرو می شدند. حاکم و سایر بزرگان با وجود تمام توضیحات مقامات مسئول سوئدی، اصرارداشتند که ژاندارمری بی درنگ جنگ راشروع کند. اکثراً هم ژاندارمری کوتاه می آمد. هیچ کسی علاقه نشان نمی داد که اهمیت آموزش و زمان آموزش را درک کند. باری گلیم اسدت و ده ماره کمی افراد آموزش دیده همراه خود آورده بودند. اما آنها برای تربیت گروه های جدید درنظرگرفته شده بودند.مثل همیشه بلوچها آمدند. ازهمه جوانب سیل گزارش ها و تقاضاهای کمک درمقابل غارت گران به کرمان میرسید. آنها ازجنوب کویرلوت پیشروی و همه آبادی ها را با خاک یکسان کرده بودند. مردم وحشت زده فرار می کردند و وسایلی را که نمی توانستند باخود حمل کنند مخصوصآ گندم و یونجه را در زیرخاک دفن می کردند. تعداد افراد راهزنان را ۳۰۰۰ تخمین میزدند. ژاندارمری کرمان بیشتر از ۳۰۰0 عضو نداشت، که ۱۰۰نفر آنها سواره و چند نفر مسئول مسلسل ها بودند. ازخود شهر نمی شد امید کمک داشت، چون گرفتار ناآرامی بود. سرانجام هیئتی از سواره نظام و مسلسل چی تحت سرپرستی " ده ماره" آماده و عازم شد. واضح است که موقعیت نیروهای نظامی ما نامساعد بود.
بیگمان عملیات پس رانی آنها که خوب مسلح بودند و توسط درجه داران هندی فراری رهبری می شدند خیلی مشکل بود. اما اینها برای سرپرست دلیر گروه کوچک ما اهمیت نداشت، برعکس هنگامیکه ضروری بود او حمله کرده و ضربه را وارد می کرد.
اولین هدف گروه، آبادی ای بنام "تر رود" بود. درآغازقراربود ازآنجا بمثابه قرارگاه مرحله ای استفاده کنیم و مایحتاج غذایی را از آنجا تکمیل بکنیم. بعدازچهار روز راه پیمایی به ده رسیدیم. ازنمای ده معلوم بود که همه اهالی از ترس دشمنانی که نزدیک می شدند آنجا راترک کرده بودند. این خط تیره ای بود که روی محاسبات ژاندامری، برای کامل کردن انبارمواد غذایی، کشیده شد.خوشبختانه با کشف انبارهای مخفی اهالی، توانستیم گندم تهیه بکنیم. اگرنه سرنوشت گروه نامعلوم بود. بعداز یک استراحت جانانه به راه ادامه دادیم متوجه شدیم که استراحت گاه بعدی کاملاً غارت شده و زمین پوشیده از مرده آدم واسب بود، چاه ها رانیز آلوده کرده بودند، راهی بجز پیشروی آنهم با لشگر خسته نبود. یک کاروان را غارت کرده بودند. چارواداری که زنده مانده بود گفت: احتمالأ راهزن ها درنزدیکی دردهی بنام "دارزین" اطراق کرده اند، که فاصله اش از آنجا بیشتر از چند ساعت نبود. "ده ماره" تصمیم گرفت که شب پیشروی را ادامه دهیم، تا بتوانیم در بامداد دست به حمله بزنیم. حرکت خطرناکی بود، یک آدم محتاط حتمأ می گفت با یکصدوده نفرخسته به دشمن سه هزارنفره که دیوار ده را نیز در اختیار دارند، حمله کردن دیوانگی است. اما به هموطنِ دلیر ما فرمان داده بودند که راهزنان راسرکوب کند، او مصمم به اجرای دقیق فرمان بود. راه پیمایی درشب تاریک ،درتنگه کاملأ ناآشنا، ما را بی اندازه هیجان زده کرد. تمام سعی ما این بود که درتاریکی - شب مانند قیر - راه را گم نکنیم. جلو داران را بطور شدید به رگباربستند، دریافت درستی از موضع وقدرت دشمن در آن شرایط غیرممکن بود. به پیشروی، بهرصورت ادامه دادیم، در آن شب درگیری جدی اتفاق نیفتاد.
هواکه روشن شد ده "دارزین" را از فاصله چندکیلومتری دیدیم. وقت ایستادن، وفکر و تامل کردن نبود، عمل عاقلانه حمله و از لحظات غافلگیری حریف بهره جستن بود. جلو دیوار ده، دشمن صف آرایی کرده و نیروی زیادی را تمرکز داده بود، آنها شدیداً و باهدف گیری دقیق سوارنظام درحال پیشروی ما را به تیر بستند. شگفت انگیز است که چطور راهزنان کویر هنگامیکه مشاهده کردند فشنگ هایشان درشن خالی فرو میرود سریع تغییرموضع دادند. درعرض چندلحظه باران گلوله ازبالای سر سواره نظام باریدن گرفت. تلفات می توانست سنگین باشد. سرپا ایستادن درتیررس ۹۰۰ متری، یعنی خود را براحتی دراختیار گلوله های دشمن قراردادن. فرمانده خودش پایین پریده و پشت یکی ازمسلسل ها نشست. درجه دار "مارتین اکستروم" که در آغاز کتاب معرفی شده است، پشت مسلسل دوم نشست. همه چیز آماده شد، سوارنظام به خط تیراندازی ایستادند، دستور شلیک صادرشد. به برکت درخشش وحشتناک سرب گلوله های مسلسل خسارت زیادی به دشمن تحمیل شد. هرکدام که توانست جان خود رانجات دهد، درپشت دیوار ده پناه جست. گلوله ها دوباره باشدت باریدن گرفت. ژاندارم ها درتنگنای بودند، نیروهای ما نمی توانست ازتنگه بجای پناهگاه استفاده کند. برگشتن، امکانش نبود، خطردرمحاصره افتادن بود. امکان پیشروی هم نبود.
راهزنان پناهگاه "دازین "را رها و حمله راآغازکردند. شانس آوردیم که "اکستروم" توانسته بود با چند نفردر قسمت شمالی نیروهای ژاندارم یک قهوه خانه کوچکی را اشغال و درآنجا مستقرشده، و مانع حمله شود. بعد ازساعت ها گرفتارجنگ بودن، مهمات درحال ته کشیدن بود. روحیه ژاندارم ها، زیرفشارحمله و کمبود آب رو به ضعف بود، باید به فرمانده خستگی ناپذیر سوئدی به اندازه یک دنیا حق داد که توانست هفت تیر بدست افراد خود را درخط تیراندازی نگه دارد.
دردوردست ها، درپشت سرما دسته ای سوار درحال نزدیک شدن بود، از رفتارشان می شد حدس زد که خودی هستند. با گروه تماس برقرارشد، معلوم شد که نیرویی تقریبأ به تعداد ۵۰۰ نفر با دو تا توپ را حاکم شهر کوچک بم که درجهت روبروی دارزین قرارداشت، بکمک "ده ماره" فرستاده است. بهتراین بود که آنها تحت فرماندهی یک سوئدی باشند. مسئولیت برقرای تماس با نیروی کمکی به "اکستروم" محول شد. قرارشد که درساعت مشخصی حمله شروع شود. نقشه این بود که همزمان "ده ماره" نیروهای خود را مجبور به شرکت درجنگ کرده و دشمن از دو طرف به آتش بسته شود.
قراربودکه"اکستروم" باشلیک گلوله توپ آغازحمله را اعلام کند. یک گلوله توپ درساعت پنج بعدازظهر شلیک شد. دیگرخبری نشد، معلوم شد که هیچکدام ازتوپ ها قابل استفاده نیستند، وحتی ازآنها مشکل بتوان بجای چوب پنبه استفاده کرد.
"ده ماره" با وجود کوشش زیاد موفق به آماده کردن افراد خود نشد. نیروهای خسته، توان ترک موضع خود رانداشتند. بلوچها قهوه خانه کوچک درشمال جبهه مارا فتح کرده و قادربودندازآنجا صف ژاندارم ها رابگسلانند. خوشبختانه غروب شدو تاریکی تسلط یافت. به این نتیجه رسیدیم که بخاطر داشتن ابتکارعمل، رفیق ما نیروهای خود را برای حمله فردا صبح آماده کند. اما سرنوشت غیر از آن رقم خورد که انتظارش راداشتیم. ژاندارم ها ازتاریکی شب استفاده کرده دوپا داشتند یک پا هم قرض کرده میدان جنگ را خالی کرده بودند. همه اسب ها را،حتی مال فرمانده را با خود برده بودند. همه نیروی حاضر را "ده ماره" یک افسر ایرانی و چهارنفرتشکیل میداد. بقیه فرارکرده بودند. وضع شش نفر خیلی خوشایند نبود. اگردشمن حمله می کرد، جز شکست چه می توانست نصیب ما بشود. نه غذایی، نه آبی و نه درآن صحرای بیکران راه بازگشتی . یک افسرایرانی با هزارزحمت موفق شده بود که مانع فرار عده ای از نیروهای وحشت زده بشود، و بعداز چندین ساعت آنها را به حضور فرمانده برد. با کمک دسته جمعی مسلسل ها را بلندکرده و درپناه شب همه مان بطرف چشمه ای کوچکی که موقع پیشروی ازکنارش رد شده بودیم حرکت کردیم. چه شانسی، چه لذتی بالاخره توانستیم لب هایمان راباآب خنک تر بکنیم. خوشبختانه از دشمن نشانه ای ندیدیم. گشتی را برای دیدزنی بطرف دارزین فرستادیم، آنها متوجه شدند که بلوچها تاریکی شب راغنیمت شمرده -با دیدن نیروهای جدید کمکی- جایگاه را ترک کرده و رفته اند. "ده ماره" به ده آزاد شده حرکت کرد و فرصت یافت قبل ازحرکت بسوی کرمان با نیروهایش استراحتی بکنند ...