همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

لبه تیغ

هر شخصی یک زندگی پنهان دارد،یک شخصیت مخفی که فقط خودش او را میشناسدو بس.هر کدام از ما دارای این شخصیت پنهان هستیم که در اعماق ضمیر  وزوایای پنهان روح حبسش کرده ایم و تمامی سعی مان این است که  این موجود نا مشروع واین مایه ننگ از این قفس بیرون نرود و هیچ کس هم از وجود او خبردار نشود،چه آنکه یا یر ملا شدن هویت ثانی ما تمام آبرو و اعتبار ما در نظر دبگران همچون مشتی کاه در برابر باد خواهد ریخت و از آن موجود معقول و منطقی و شابد درستکار وحتی معنوی که با رفتار ریاکارانه ما در اذهان دیگران نقش بسته،اثری بر جا نخواهد ماند و گاه شوک ناشی از این شناخت بر زندگی و افکار کسانی که در پی ریای ما،از ما بت ساخته یودند ،تاثیری مهلک و ویران کننده خواهد داشت.یه عبارتی هر کدام از ما مثل دوریان گری بک تصوبر جادویی از خودمان داریم که هر حرکت منفی ما، خطی زشت تر از قبل بر چهره آن تصویر میکشد وگاه این تصویر چنان کریه و موهش مبشود که خود ما هم یدون نفرت و اشمئزاز قادر به نگاه کردن یه او نیستیم اما تنها به آراستگی هرچه بیشتر ظاهرمان بها میدهیم بی آنکه در بند حک واصلاح آن تصویر باشیم .ایکاش که ما حقیقتاچنین تصویرقابل لمسی به صورت واقعی داشتیم وآنچه را که از خودمان میدانیم اما سعی در فراموش کردنش داریم،به عینه میدیدیم و تکانی میخوردیم... اما چگونه؟ کیست که حقیقتا طالب اصلاح تصویرش باشد و دراین راه حاضر به پرداخت هزینه آن شود؟چه آنکه همیشه آباد کردن از ویران کردن سخت تر و پرهزینه تر است شخصی نزد بایزید بسطامی رسید و گفت: «ای شیخ! سی سال است تا صایم الدهر وقایم اللیل ام و خود را از این علم که تو می گویی اثری نمی یابم. و تصدیق می کنم و دوست می دارم »شیخ گفت: «اگر سیصد سال به روزه باشی ونماز کنی، یک ذره بوی این حدیث نیابی ». گفت: «چرا». گفت: «از بهر آن که تو محجوبی به نفس خویش ».گفت: «دوایی هست؟». شیخ گفت: «هست بر من که بگویم، اما تو قبول نکنی ». گفت: «قبول کنم که سالهاست تا طالبم ». شیخ گفت:«این ساعت برو، و موی سر و محاسن باز کن و این جامه که داری بیرون کن. (و ازاری) از گلیم در میان بند و بر سر آن محلت که تو را بهتر شناسد، بنشین. و تو بره یی پر جوز کن و پیش خود بنه. و کودکان جمع کن و بگو که: هر که سیلیی مرا زند، یک جوز بدهم. و هر که دو سیلی زند، دو جوز دهم. در شهر می گرد تا کودکان سیلی بر گردنت می زنند. که علاج تو این است ». اکنون تصور کنید که در برابر اداره ای که در آن کار میکنید با لباس ژنده و سرتراشیده نشسته اید با طبقی گردو و به کودکان میگویید که بر پس گردن شما سیلی بزنند خیلی سخت است؟ برای این روزگار بی معنی یا نشدنیست؟ با این چطور هستید:بروید سراغ کسی که مدیونش هستید به خاطر غیبت یا چشم داشت به دارایی او ونه در حضور جمع که در خلوت بگویید چه فکری درباره او داشته بودید و طلب بخشش کنید.این شدنی هست؟ سخت است...راه سعادت سخت است.بیهوده نیست که در قدیم ترین متن بشری(اوپانیشاد) آمده است: راه رفتن بر لبه تیغ دشوار است و به همین گونه خردمندان گفته اند که راه رستگاری دشوار است..وحالا چند روزی است که در برابر تصویر خودم نشسته ام و به آن نگاه میکنم.در برابرم تایلو و در کنارم قلم مو ، تیغ ویک طناب گذاشته ام ..کدام راه آسان تر است؟نایود کردن تصویر؟....نابود کردن خودم؟..ویا اصلاح آن؟

 dorian_gray.jpg

قند مهربون و قند معمولی!

... بعضی آدمها به دل، نمی شینند، حتی اگه با هزار ادا و اطوار و با هنرمندی هر چه تمامتر، نقش بازی کنند و حرفهای خوب خوب بزنند و دیگران رو خیلی قشنگ پند و موعظه کنند.

چند روز پیش در یکی از سایتها، دو عکس متفاوت از یک هنرپیشه ی خانم دیدم. زیر این دو عکس نوشته شده بود: هنرپیشه ای که در فیلمهای مناسبتی، نقش خانمهای محجبه را بازی می کرد، به دلیل بدحجابی، ممنوع الفعالیت شد!

چطور می شه انتظار داشت کسی تحت تاثیر حرفهای چنین آدمهایی قرار بگیره؟! ( الکلام اذا خرج من القلب دخل فی القلب و اذا خرج من اللسان لم یتجاوز الآذان ...کلا‌می که از عمق دل برآید، طبعاً بر دلها می‌نشیند و اگر از زبان خارج شود، از گوش‌ها  تجاوز نمی‌کند.)

... خوشبختانه، همه ی آدمها اینطوری نیستند، آدمهای زیادی هم تو این دنیا پیدا می شن که پاک و صادق و بی آلایش اند و با رفتار و گفتار صادقانه شون، بر روح و جان دیگران اثر می ذارند. این آدمها در همون برخورد اول، مهرشون به دل می شینه و پاکی و خلوص شون بر همگان ثابت می شه. ( جالب اینکه در دنیای مجازی هم  می شه  این انسانهای پاک رو، از روی چند خط نوشته شون شناخت و پی به صداقت و راستی و درستی شون برد) 

 ... در یکی از قسمتهای برنامه ی خندوانه، رامبد جوان اعلام کرد: " مهمون امروزمون یک دکترِ شاعرِ طنز پردازه " ...و بعد دکتر اسماعیل امینی رو معرفی کرد.

راستشو بخواید اون روز من دلم می خواست مهمون برنامه ی خندوانه، یک چهره ی سرشناس و محبوب و معروف باشه و چون من دکتر امینی رو نمی شناختم، خودمو آماده کرده بودم که اگه تو همون چند دقیقه ی اول، حرفهاش به دلم ننشست، تلویزیون رو خاموش کنم و برم دنبال کار و زندگیم! اما به محض اینکه آقای امینی شروع به صحبت کرد، فهمیدم این آقا، یک آدم درست حسابی و باسواده ، برای همین صدای تلویزیون رو بلندتر کردم و مشتاقانه پیگیر برنامه شدم.

آقای امینی در حین صحبتهاش گفت: مادرم چند تا چیز رو به من، خیلی خوب یاد داد: یکیش این بود که هیچ وقت دروغ نگم، مادرم می گفت اگه دروغ بگی خونه مون خراب می شه، می ریزه روی سرمون، برای همین اگه آسمون هم به زمین آمد، دروغ نگو. یک بار یک دروغ گفتم اون موقع خیلی کوچیک بودم، شاید 4-5 سالم بود، مادرم اینقدر خودشو زد و گریه کرد که من ترسیدم الانه که بمیره! یعنی می زد تو سر و صورت خودش و می گفت: مگه من به تو نون حلال ندادم؟ پس چرا دروغ می گی؟ کسی که دروغ می گه نون حروم خورده!

... آقای امینی در ادامه، یک خاطره هم از پدرش  تعریف کرد: پدرم یک فامیلی داشت، خیلی پیر بود، 40 سال از پدر من بزرگتر بود، بهش می گفتیم "ننه سارا"، اون موقع 90 سالش بود، هر وقت میامد خونه ی ما، برای ما بچه ها قند می آورد، یک بار من گفتم: این قند چیه که ننه سارا به ما می ده؟ پدرم گفت چیزی نگو، بعدا بهت می گم.

پدرم بعدا گفت: ببین! قندون ما پر قنده، اما قندهای تو قندون، مثل قندهای ننه سارا نیست، قندهای تو قندون ما، قند معمولی اند، اما ننه سارا این قند رو با مهربونی به تو داده،  قند مهربون با قند معمولی فرق داره، قدر این قند رو بدون .

حوصله دارید حدود 45 دقیقه وقت بذارید و پای صحبتهای دکتر امینی در برنامه ی خندوانه بشینید؟

اگه این کار رو بکیند، بعد از 45 دقیقه خواهید دید که هم خندیدید و شاد شدید، هم چند تا مطلب خوب یاد گرفتید و هم یک آدم درست و حسابی و صاف و صادق رو دیدید.


پی نوشت با ربط:  در دنیای واقعی،  آدمهایی پیدا می شن که حرف و عملشون یکی نیست و چقدر عجیبه که این آدمها، به جای پرداختن به عیوب خودشون، مدام  دیگران رو زیر ذره بین می ذارند و این و اونو نصیحت می کنند... نصیحتهایی بی اثر، که فقط ایجاد دافعه می کنه  و باعث رنجش و دلخوری می شه.

حتما شما هم قبول دارید که ما فقط به حرف کسانی گوش می دیم که  دوستشون داریم و صداقت و خیرخواهی شون بر ما ثابت شده، این یک قانون خیلی ساده ست و چقدر عجیبه که بعضیها، به این قانون ساده و بدیهی پی نبردند و برای نصیحت دیگران، یا  برای اثبات حرف و عقیده شون، از روش تهدید و تحکم استفاده می کنند!

پی نوشت بی ربط: در اینجا خوندم :

نکته مهم: قبل از ویرگول، نقطه ویرگول، علامت سوال و علامت تعجب، نیازی به فاصله نیست اما بعد از این علائم باید یک فاصله گذاشته شود.

سه گانه

۱-تقویم خصوصی


علاوه بر تقویم همگانی ... هرکسی یک تقویم خصوصی هم دارد ! تقویمی که در آن فقط روزهای خاصی وجود دارند که به هر دلیلی برای او مهم هستند ... مثل روزهای تولد , سالگرد اتفاقات خوشایند یا ناخوش آیند و خلاصه روزهایی که یاد آور یک اتفاق و واقعه خاص برای شخص هستند.

17 مرداد برای من  یکی از این روز هاست!... روزی که مهربان همسر برای اولین بار به من ابراز علاقه و هم زمان خواستگاری کرد... و بنده هم فی الفور و بدون فوت وقت و احیانا سرد شدن تنور ... جواب بله را دادم!! و حالا در آغاز بیستمین شروع دوباره ... از این پاسخم بسیار راضی و خوشحال هستم . چون مهربان همسرم برای من نه تنها یک شوهر ایده آل و همه چیز تمام است ... بلکه  یک انسان به تمام معنا و واجد بهترین خصلت های انسانی و احساسی است. او بزرگترین شانس و معجزه زندگی من است .


۲-خانه سالمندان


به دنبال نظری که برای پست جناب امیری نوشتم ... دوستان عزیز ناهید بانو و یاد خاطرات ... لطف کرده پاسخ داده بودند و چون این مطلب برایم مهم بود ... ترجیح دادم اینجا و در یک پست ...توضیح بیشتری بدهم ... 

راستش رفتن به خانه سالمندان برای من اصلا منظره ی ناخوشایندی نیست! البته یک سرای سالمندان خصوصی وقابل قبول که از کیفیت خدمات دهی اش راضی باشم . بخصوص اگر دوستان هم سن و هم حالی هم در آنجا باشند.  

از آینده کسی خبر ندارد شاید فرزندان من... هم بتوانند و هم بخواهند که از من نگهداری کنند ... اما من اصلا دوست ندارم که در خانه ی فرزندم زندگی کنم . یا باید خانه خودم باشد و پرستار بگیرم  ... یا ترجیح می دهم بروم خانه سالمندان . همین که هفتگی به من سر بزنند و من محبتشان را حس کنم برایم کافی است . این کار را هم نکردند , فدای سرشان ... من کسی هستم که بخاطر خودخواهی و اینکه دوست داشتم مزه ی مادری را بچشم ... فرزندانی به این دنیا هدیه دادم ... پس اگر زحمتی کشیدم یا خون دلی خوردم ... بابت همین خودخواهی خودم بوده است و منتی بر سر فرزندانم ندارم... رفتار های احساسی آنها در قبال من ... به خودشان مربوط است و واقعا واقعا واقعا ... من هیچ انتظار و توقعی ... ولو در کوچکترین حد ... از ایشان ندارم و نخواهم داشت .


 ۳-کارگروهی در ایران


در کلاس هایم ... اگر طول ترم اجازه دهد... معمولا یک جلسه کنفرانس تعیین میکنم برای بحث و تبادل نظر بین دانشجوها ... یکی از موضوعات اقتصادی روز را معین می کنم و از آنها می خواهم به دو گروه تقسیم شوند و یک گروه نظرات موافق و گروه دوم نظرات مخالف را جمع آوری کنند ... و بعد در روز جلسه با هم به گفتگو و بحث و مناظره بپردازند و این نقطه نظرات جمع آوری شده را برای هم شرح دهند....

به ظاهر کار ساده ای است اما .......در اکثر موارد این جلسه به  دعوا و مرافعه کشیده می شود!... با اینکه همان ابتدا توضیح میدهم که قرار نیست دراین جلسه ما مشکلات اقتصادی مملکت را حل و فصل کنیم و .... هیچکدام هم واضع و مسئول قوانین موجود نیستیم... و فلسفه وجودی  این جلسه  فقط این است که شما یک تحقیق گروهی انجام دهید تا ... اندکی با کار گروهی آشنا شوید.... اما باز هم  نتایج تاسف بار است ...... یا افراد از اول تا اخر جلسه ساکت می نشینند و ترجیح میدهند اصلا در این کار گروهی وارد نشوند... یا وقتی وارد می شنود ... بلد نیستند که  حرف و نظر مخالف خود را بشنوند و مستدل و منطقی و ارام ...پاسخ دهند!! و من البته خرده ای بر آنان نمی گیرم ... چون باور دارم که در زمینه کار گروهی ... هیچ نیاموخته اند.

روزی که برای نوشتن در این وبلاگ دعوت شدم عرض کردم که ... کار گروهی در ایران معمولا نتایج درخشان و مثبتی نداشته و ... اکثرا محکوم به شکست شده است ... و بنده دلیلش را این می دانم که ... روش آن به ما آموزش داده نشده است.  

در هیچ قسمتی از زندگی مان ... مشارکت و همکاری فعال و سازنده ... ازمان خواسته نشد تا حداقل در روند انجام آن ... گروهی کار کردن را یاد بگیریم. از وقتی به دنیا می آییم ... دیکتاتوری بر ما فرمان می راند.... یا باید به حرف پدر و مادر گوش کنیم و از ایشان فرمان ببریم ... یا مطیع آموزگار و معلم باشیم ... یا فرمان بر شوهر باشیم ... یا مقلد باشیم و ......خلاصه چیزی که یاد می گیریم ...دیکتاتوری است...... یا فرمانده میشویم  یا فرمانبر ... تعامل هم سطح و هم گون را ....بندرت می بینیم ... و می آموزیم... و کار گروهی نیاز به همین تعامل دارد...

نمیدانم سرنوشت این وبلاگ چه می شود... اما بنده هم مثل برخی دوستان ...  از به بار نشستن آن مایوس شده ام ... بخصوص که موسس اصلی هم ... به دلایل موجه ... خانه ی نوپای خود را رها کرده و رفته اند و ..... از قدیم هم گفته اند که حرمت امامزاده را متولی باید نگه دارد!........