از
عمر وبلاگ همساده ها بیشتر از 9 ماه می گذرد، طی این مدت، جناب بهنام
طبیبیان از وبلاگ مدارا با ارسال 5 مطلب، ارتباطی نزدیک و صمیمانه با وبلاگ همساده ها
داشته اند. ضمن تشکر فراوان از این دوست عزیز، از شما دعوت می کنیم خواننده ی
پنجمین نوشته ی ایشان تحت عنوان"خلافت غالب، امامت مظلوم" باشید.
شکل گیری شورای سقیفه و روی کار آمدن خلیفه مسلمانان، بر خلاف آخرین اراده آخرین پیامبر سرآغاز جدایی دو جریان مهم در میان امت پیامبر شد. جریان غالب که با به دست گرفتن کامل قدرت سیاسی با وضع و تدوین تئوری خلافت سعی در تشکیل خلافت اسلامی بر اساس آداب و روش عرفی روزگار داشت و جریان مغلوب که با تاسیس و ترویج نظریه امامت و بر مبنای آرای کتاب خدا، آن را تداوم نبوت دانسته و خود را شیعه(پیرو) علی نامیده و خواستار پیگیری سیره پیامبر در ادامه مسیر جامعه مسلمانان بود. جریان شیعه که در صدر اسلام مدت محدودی قدرت سیاسی را هم در دست داشت، با شهادت امام اول شیعه و کناره گیری امام مجتبی برای همیشه در موضع مخالفت با حاکمان غاصب قرار گرفت.
باید آنجا بودی و میدیدی که با یاد آوری رنج هایی که کشیده چگونه چشم هایم پر از اشک میشود و با چه سختی بغض را در گلویش نگه میدارد وبا سرفه های عصبی سعی درپوشاندن لرزش صدایش دارد باید میدیدی وقتی از کارهایی که با او کردند حرف میزند چگونه رنگ صورتش مثل گچ سفید میشود تمام بدنش چگونه میلرزد اصلا باید وقتی که حرف میزد،وقتی سردرد دلش باز شدآنجا بودی و این آتشفشان درد و رنج را به چشم میدیدی تا بفهمی انسان ها یک دل، یک روح ویک رنگ خون بیشتر ندارند اگرچه در ظاهر از همدیگر متمایزند.....اسمش آیریس است یک کانادایی صددرصد اصیل.از اهالی نیوفوندلند پیرزنی است حدودا هفتادساله اما لاغراندام وارد وچابک.منیجر فروشگاه رئیس مان تام هست روابط خوبی با هم داریم وقتی به آنجا میروم همیشه سر به سرش می گذارم و او هم همیشه شکلات برآیم نگه میدارد معمولا آخر وقت به آنجا میرسم و فرصتی داریم که کمی گپ بزنیم.ازش میپرسم آیریس تو به کی رای می دهی؟ انتظار دارم بگوید کانسرواتیو ها اما میگوید نمیدانم شاید لیبرال میگویم ان دی پی چطور میگوید شوهرم از آنها خوشش نمی آید میگوید میخواهند ماری جوانا را آزاد کنند اما به نظر من ماری جوانا به مراتب از مشروب بهتر است میگویم تو مشروب نمیخوری؟ چشم هایش برق میزند و میگوید نه من از مشروب متنفرم...اینجا بود که سر درد دلش باز شد و بیشتر از نیم ساعت با خشم،با درد و با اشک صحبت کرد: من هیچ وقت بیش از اندازه مشروب نخورده ام. اطرافیانم میگفتند اصلا تا به حال تو را خارج از حال عادی ندیده ایم.خیلی جوان بودم با همسرم به یک پارتی رفتیم همان دوست های همیشگی.از راه که رسیدیم یک نفر یک لیوان شراب به دستم داد من یکی دو جرعه خوردم و رفتم روی مبل نشستم.همین! آخرین چیزی که یادم می آید نشستن روی مبل بود.بعدها به من گفتند که از همان لحظه مبدل به یک دیوانه تمام عیار شده بودم بدون هیچ کنترلی روی حرکات و گفتارم وچنان حالم بد میشود که من را روی دوش به منزل بردند.دو هفته تمام جایم کنار دستشویی بود چون باوجود رفتن پیش دکتر تهوع یک آن رهایم نمیکردم آن مدت آرزوی مرگ میکردم اما به سراغم نمی آمد.میگویم چیزی توی شرابت ریخته بودند؟ میگوید بله.چون من هیچوقت زیاد نمی خوردم پیش خودشان فکر کرده بودند بگذار مستش کنیم وبه او بخندیم اما من به خیلی از داروها آلرژی دارم و آن چیز توی مشروب میتوانست به قیمت جانم تمام شود.البته حدس میزدم کار کی بود اما دلیلی نداشتم.میگویم شوهرت هیچ کاری نکرد؟ میگوید چکار میتوانست بکند وقتی مدرکی نداشت؟ پیش خودم فکر میکنم بین ایرانی ها هم مردان بیغیرتی پیدا میشوند که همسرانشان را به مجلس شراب ببرند اما همان ها هم آنقدر غیرت دارند که اگر کسی چنین کاری بازنشان کرد گردنش را خورد کنند چه با مدرک چه بی مدرک.آیریس ادامه داد خود شوهرم وقتی مشروب می خورد تبدیل به یک حیوان وحشی می شود چون بیشتر اوقات بیشتر از ظرفیتش میخورد این جور وقت ها من واقعا از او میترسیدم چون هرکاری ممکن بود از او سر بزند برای همین یک زیر انداز و یک پتو برمیداشتم و با دو پسرم میرفتیم بیرون خانه روی یک تپه زیر درخت تا صبح سر می کردیم.زمان هایی هم که هوا سرد بود از خواهرم خواهش میکردم ماشینش را بیرون گاراژپارک کند تا بتوانیم شب را آنجا سر کنیم.باز با خودم فکر میکنم ما ایرانی ها لااقل به خواهر بی پناهمان،توی خانه پناه میدادیم نه توی گاراژ ! ادامه میدهد همه امیدم به بچه هایم بود اما دومین پسرم هم یک الدنگ مشروب خور از آب درآمد لنگه پدرش.یک روز یکشنبه ساعت 8 صبح با تلفن پلیس بیدارشدم.میگفتند پسرم را در حال مستی با ماشین من در میسی ساگا دستگیر کرده اند درحالیکه خانه ما در آشووا بود(چیزی شبیه فاصله جاجرود تا هشتگرد)شب بدون اطلاع من سوویچ را برداشته بود وحوالی صبح آن را از جاده به پایین انداخته بود.به همان دلیل هم ماشین از دست رفت هم پلیس جریمه کرد وهم شرکت بیمه تا 6 سال بیمه را دو برابر کرده بود.میگویم آیریس این داستان ها مربوط به خیلی قبل میشود حالا چی؟میگوید خوب همسرم چند سالی است که دیگر نمیخورد اما دلیلش داشتن یک کبد درب و داغان است.میگویم پسرت چی؟ به چشم هایم خیره می شود و میگوید: عاقبت جانش را بر سر این کارها گذاشت
جناب آقای پونکی از سایت آرشید برمامنت گذاشتند و با ارسال یکی از اشعار زیباشون ، مهمان همساده ها شدند.
ضمن تشکر صمیمانه از لطف ایشان، شما را به خواندن آن دعوت می کنیم: