همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

خلافت غالب، امامت مظلوم

از عمر وبلاگ همساده ها بیشتر از 9 ماه می گذرد، طی این مدت، جناب بهنام طبیبیان از وبلاگ مدارا با ارسال 5 مطلب، ارتباطی نزدیک و صمیمانه با وبلاگ همساده ها داشته اند. ضمن تشکر فراوان از این دوست عزیز، از شما دعوت می کنیم خواننده ی پنجمین نوشته ی ایشان تحت عنوان"خلافت غالب، امامت مظلوم" باشید.


شکل گیری شورای سقیفه و روی کار آمدن خلیفه مسلمانان، بر خلاف آخرین اراده آخرین پیامبر سرآغاز جدایی دو جریان مهم در میان امت پیامبر شد. جریان غالب که با به دست گرفتن کامل قدرت سیاسی با وضع و تدوین تئوری خلافت سعی در تشکیل خلافت اسلامی بر اساس آداب و روش عرفی روزگار داشت و جریان مغلوب که با تاسیس و ترویج نظریه امامت و بر مبنای آرای کتاب خدا، آن را تداوم نبوت دانسته و خود را شیعه(پیرو) علی نامیده و خواستار پیگیری سیره پیامبر در ادامه مسیر جامعه مسلمانان بود. جریان شیعه که در صدر اسلام مدت محدودی قدرت سیاسی را هم در دست داشت، با شهادت امام اول شیعه و کناره گیری امام مجتبی برای همیشه در موضع مخالفت با حاکمان غاصب قرار گرفت.



بررسی یک واقعه بزرگ در فهم این مخالفت و شیوه ابراز آن نقشی بسیار مهم دارد و آن علت گرامی داشت تاریخی مذهبی و سیاسی واقعه خونبار و نهضت جاویدان حسینی است.
شهادت سومین امام شیعیان حسین ابن علی(ع)در نیمه دوم قرن اول هجری به خشن ترین و غیر انسانی ترین وجه به نحوی که قبل از اسلام و در عصر جاهلیت نیز سابقه نداشت و با وجودی که هنوز اصحاب و یاران آخرین پیامبر زنده و حاضر بودند و سخنان و سفارش هایی که او در باره رعایت حرمت فرزندان فاطمه(ع) فرموده بود را به خاطر داشتند باعث شد تا شیعه از یک جریان مغلوب به جریان مظلوم تبدیل شود و از آن پس حفظ یاد این فاجعه غمبار در ذهنیت تاریخی شیعه ضرورت یابد. 
بوده اند کشتارها و فجایعی که در تاریخ بشر اتفاق افتاده و همواره یاد بود قربانیان آن گرامی داشته شده است. اما عاشورای حسینی ریشه های عمیق مذهبی و افق های آرمانی بلندی دارد که توانسته است به عنوان حافظه ماندگار شیعی هر ساله پاس داشته شود. تاکید امامان شیعه و اصحاب و دوستداران خاندان وحی بر ترویج و پاسداشت فداکاری و ایثار سالار شهیدان که در مواردی مانند یک دستور واجب شرعی هم نمود می یافت سبب شد تا ابعادی بسیار فراتر از یک مراسم صرف مذهبی بیابد. بنابراین در طی قرون متمادی ایین عزاداری امام شیعیان به معضلی بزرگ برای حکومتهای مخالف تبدیل شد. ممنوعیت عزاداری عاشورا در اعصار مختلف، مجازات شدید و بی رحمانه عزاداران و زائران حرم حسینی در کنار تخریب قبور و بارگاه مطهر شهدای کربلا همگی حکایت از یک نبرد واقعی بین دو اندیشه متضاد دارد. نبردی که هیچگاه تعطیل نشده و تمام حوزه های عقلی، فکری،  فلسفی و عرفانی را شامل می شود و بسته به شرایط روزگار خود را نمایان می کند. 
گذشت روزگاران و افزایش معتقدین به مرام و مسلک شیعی، که به تدریج قدرت سیاسی را هم در دوره های مختلف در دست گرفتند، باعث شد تا تحریفاتی، هم در صورت و هم در سیرت قیام حسینی انجام شود که با اهداف اولیه و حتی شکل گیری واقعه مغایر باشد. 
فضیلت های فراوان منقول از امامان و پیشوایان شیعی در باره سیدالشهدا ع باعث شد که عده ای برای کسب مواهب مادی و حتی معنوی، دادن نسبت های نادرست و خلاف واقع را مجاز دانسته و ان را گامی در جهت ترویج شعائر حسینی بدانند. اسطوره سازی و اغراق و افسانه پردازی در باره قیام سالار شهیدان ان گونه که با فرهنگ مردم مشرق زمین سازگار است، یکی از این موارد تحریف است.
- تهی کردن نهضت از مفاهیم بلند الهی و تقلیل آن به بابی برای بهشت و گریه و ناله صرف بدون آگاهی از اهداف متعالی آن
- ترجیح مناسک عزای حسینی و تبدیل آن به یک آیین تنها بدون آنکه محتوایی برای آن قائل باشند
- و سرانجام بهره برداری نادرست و سوءاستفاده از جهل عوام توسط عده ای مغرض و سودجو،  نگرانی هایی را موجب می شوند.
با این همه گذشت قرنها از قیام بی نظیر امام آزادگان و با وجود همه مخاطرات هم چنان چراغ هدایت حسینی، روشنی بخش وجدان های آگاه و نجات بخش دلها و جانهای خسته است و هر آن جلوه ای بدیع از این حماسه ماندگار پدیدار می شود.

آیریس(سوسن)

باید آنجا بودی و میدیدی که با یاد آوری رنج هایی که کشیده چگونه چشم هایم پر از اشک میشود و با چه سختی بغض را در گلویش نگه میدارد وبا سرفه های عصبی سعی درپوشاندن لرزش صدایش دارد باید میدیدی وقتی از کارهایی که با او کردند حرف میزند چگونه رنگ صورتش مثل گچ سفید میشود تمام  بدنش چگونه میلرزد اصلا باید  وقتی که حرف میزد،وقتی سردرد دلش باز شدآنجا بودی و این آتشفشان درد و رنج را به چشم میدیدی تا بفهمی انسان ها یک دل، یک روح ویک رنگ خون بیشتر ندارند اگرچه در ظاهر از همدیگر متمایزند.....اسمش آیریس است یک کانادایی صددرصد اصیل.از اهالی نیوفوندلند پیرزنی است حدودا هفتادساله اما لاغراندام وارد وچابک.منیجر فروشگاه رئیس مان تام هست روابط خوبی با هم داریم وقتی به آنجا میروم همیشه سر به سرش می گذارم و او هم همیشه شکلات برآیم نگه میدارد معمولا آخر وقت به آنجا میرسم و فرصتی داریم که کمی گپ بزنیم.ازش میپرسم آیریس تو به کی رای می دهی؟ انتظار دارم بگوید کانسرواتیو ها اما میگوید نمیدانم شاید لیبرال میگویم  ان دی پی  چطور میگوید شوهرم از آنها خوشش نمی آید میگوید میخواهند ماری جوانا را آزاد کنند اما به نظر من ماری جوانا به مراتب از مشروب بهتر است میگویم تو مشروب نمیخوری؟ چشم هایش برق میزند و میگوید نه من از مشروب متنفرم...اینجا بود که سر درد دلش باز شد و بیشتر از نیم ساعت با خشم،با درد و با اشک صحبت کرد: من هیچ وقت بیش  از اندازه مشروب نخورده ام. اطرافیانم میگفتند اصلا تا به حال تو را خارج از حال عادی ندیده ایم.خیلی جوان بودم با همسرم به یک پارتی رفتیم همان دوست های همیشگی.از راه که رسیدیم یک نفر یک لیوان شراب به دستم داد  من یکی دو جرعه خوردم و رفتم روی مبل نشستم.همین! آخرین چیزی که یادم می آید نشستن روی مبل بود.بعدها به من گفتند که از همان لحظه مبدل به یک دیوانه تمام عیار شده بودم بدون هیچ کنترلی روی حرکات و گفتارم وچنان حالم بد میشود که من را روی دوش به منزل بردند.دو هفته تمام جایم کنار دستشویی بود چون باوجود رفتن پیش دکتر تهوع یک آن رهایم نمیکردم آن مدت آرزوی مرگ میکردم اما به سراغم نمی آمد.میگویم چیزی توی شرابت ریخته بودند؟ میگوید بله.چون من هیچ‌وقت زیاد نمی خوردم پیش  خودشان فکر کرده بودند بگذار مستش کنیم وبه او بخندیم اما من به خیلی از داروها آلرژی دارم و آن چیز توی مشروب میتوانست به قیمت جانم تمام شود.البته حدس میزدم کار کی بود اما دلیلی نداشتم.میگویم شوهرت هیچ کاری نکرد؟ میگوید چکار میتوانست بکند وقتی مدرکی نداشت؟ پیش خودم فکر میکنم بین ایرانی ها هم مردان بی‌غیرتی پیدا میشوند که همسرانشان را به مجلس شراب ببرند اما همان ها هم آنقدر غیرت دارند که اگر کسی چنین کاری بازنشان کرد گردنش را خورد کنند چه با مدرک چه بی مدرک.آیریس ادامه داد خود شوهرم وقتی مشروب می خورد تبدیل به یک حیوان وحشی می شود چون بیشتر اوقات بیشتر از ظرفیتش میخورد این جور وقت ها من واقعا از او میترسیدم چون هرکاری ممکن بود از او سر بزند برای همین یک زیر انداز و یک پتو برمیداشتم و با دو پسرم میرفتیم بیرون خانه روی یک تپه زیر درخت تا صبح سر می کردیم.زمان هایی هم که هوا سرد بود از خواهرم خواهش میکردم ماشینش را بیرون گاراژپارک کند تا بتوانیم شب را آنجا سر کنیم.باز با خودم فکر میکنم ما ایرانی ها لااقل به خواهر بی پناهمان،توی خانه پناه میدادیم  نه توی گاراژ ! ادامه میدهد همه امیدم به بچه هایم بود اما دومین پسرم هم یک الدنگ مشروب خور از آب درآمد لنگه پدرش.یک روز یکشنبه ساعت 8 صبح با تلفن پلیس بیدارشدم.میگفتند پسرم را در حال مستی با ماشین من در میسی ساگا دستگیر کرده اند درحالیکه خانه ما در آشووا بود(چیزی شبیه فاصله جاجرود تا هشتگرد)شب بدون اطلاع من سوویچ را برداشته بود وحوالی صبح آن را از جاده به پایین انداخته بود.به همان دلیل هم ماشین از دست رفت هم پلیس جریمه کرد وهم شرکت بیمه تا 6 سال بیمه را دو برابر کرده بود.میگویم آیریس این داستان ها مربوط به خیلی قبل میشود حالا چی؟میگوید خوب همسرم چند سالی است که دیگر نمیخورد اما دلیلش داشتن یک کبد درب و داغان است.میگویم پسرت چی؟ به چشم هایم خیره می شود و میگوید: عاقبت جانش را بر سر این کارها گذاشت

بی فرجام

 جناب آقای پونکی از سایت آرشید برمامنت گذاشتند و با ارسال یکی از اشعار زیباشون ، مهمان همساده ها شدند.

ضمن تشکر صمیمانه از لطف ایشان، شما را به خواندن آن دعوت می کنیم:




همقدم با باران ...
کهنه چتری در دست
و صدایی که به صحنِ تنِ شب می پیچید ...
گام در گام دل تاریکی
همچو یک عابرِ مست

جاده ای خواب آلود
خیس از وهمِ نگاهی تبدار ...
تشنه تر از کابوس
وحشتی راز آلود ...
غربتی شب بیدار

دو قطار از صفِ انبوهِ درخت ...
خالی از شور مسافر ... بی روح ...
شاخه در شین هزاران شهوت
سینه در سین هزاران سرکوب

برگهایی ریزان ...
فارغ از دغدغه ی مانایی ...
مرگ و بی پروایی
چه سبکبارتر از پروانه
سر خوش اما آزاد
بی نیاز از قدح و جام می و پیمانه

همسفر با تردید
می گریزم از نور
خسته تر از خورشید ...
هر قدم دور تر از مهلکه ی شیدایی
مقصدی بی انجام ...
بودنی نافرجام ...
عاقبت تنهایی !