همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

قاتل خاموش

مطلب حاضر را دوست عزیزمان جناب آقای علی امین زاده ارسال کرده اند، ضمن تشکر و سپاس فراوان از ایشان، شما را به خواندن این نوشته دعوت می کنیم.

عینکم را در هوای نیمه تاریک بر می دارم. دایره های نورهای زرد و سفید اینک حالت ستاره هایی چند پر می گیرند. درست عین ستارگان واقعی آسمان. به همین سادگی من کهکشانی از صدها ستاره ی درخشان برای خودم ساختم. نور چراغهای ماشینهایی که از روبرو می آیند تداعی گر شهاب سنگهای سرگردان کائناتند. سوار بر یک خودرو در این کهکشان سفر می کنی. با یک همسفر و یک راننده. درست عین 7 میلیارد آدمی که با آنها روی کره ی زمین در مدار منظومه ی شمسی سفر می کنی. سفر در کائنات، تشویش دیدار ناشناخته ها و هیجان جدال با موجودات فضایی!

رادیوی ماشین روشن است و انرژی صدای گوینده، مانند یک سوپرنووا تمام تخیل من را منهدم می کند. از قاتل خاموش می گوید. و در ادامه ی این بارقه ی سفید انرژی، شنوندگانی که انگار محبوب ترین خواننده ی پاپ شان را دیده باشند، به تاسی از او با انرژی دمیده شده به صدایشان هریک قاتلی خاموش را معرفی می کند:
گاز مونو اکسید کربن
سیروز کبد
سیگار
...

- نظر تو چیه؟
برای پاسخ به این سوال من، مجبور شد دستش را از زیر چانه بردارد، صورتش را برگرداند. به من نگاه کند. چند ثانیه صبر کند. و بعد بپرسد:
چی؟!
- قاتل خاموش. به نظرت چیه؟
از من و من کردنهایش، جوابم را گرفته ام.
- چیه؟!
آه می کشد. سرش را به نشانه ی تاسف تکان می دهد. می دانم باید دلداری همیشگی را شروع کنم.
- خب این شغل همینه دیگه. حداقلش اینه مجانی این ور و اون ور می ری.
- سخته!
نمی دانم چطور این لغت سخته را با دو تشدید روی هر حرف بیان کرد. این جدال همیشگی من با اوست. انگار بند بند وجودش تنفر از شغلش را فریاد می زند.

چراغ قرمز، فقط برای خودروها توقف به همراه ندارد. برای ذهن مشوش شده ی من نیز مجالی است تا همراه با سرم به اطراف بچرخد تا حداقل بتواند لقمه ی تلخ این همراه خسته کننده را راحت تر ببلعد. خودروی کناری، هالیوود را برای من آورده است! پسر بچه ای 7-8 ساله با یک AK-47 در دست! من را نشانه رفته. حرکت لبهایش آشکارا بارانی مرگبار از گلوله را به سوی من می فرستد! قاتل خاموش من، بی صدا دارد مرا می کشد! جای میخاییل کلاشنیکف روسی خالی است تا ببیند این بچه چطور حداکثر نواخت تئوری تعیین شده را برای «کالاش» روسی یا «کلاش» فارسی با این رگبار بی پایان به سخره گرفته.

چشمهایم را به هم فشار می دهم. گردنم را کج می کنم. دستهایم را بالا می آورم. خودم را به عقب پرت می کنم و با دهان نیمه باز روی پشتی صندلی تکیه می دهم. بلافاصله، به حالت عادی برمی گردم تا واکنش کودک را ببینم.
بهت زده است اما دهانش به لبخند باز شده! ناباورانه دوباره رگبارش را نثارم می کند. دوباره و چند باره و هر بار مرگ سینمایی من لبخندش را گشوده تر می کند. زیباترین لبخند دنیا با ردیف دندانهایی که چند در میان خالی است! وسواسی ترین جراحی های زیبایی هرگز نخواهند توانست معصومیت و پاکی چنین خنده ای را بر لبان هنرپیشگان سینما بنشاند.

چراغ سبز، زمانی است که من به سمت همکار چروکیده از غصه برگردم و آبی چهره ی کودک را با خاکستری او عوض کنم. حسرت بار به حرف می آید و آه می کشد. می پرسم:
- دیگه چی شده؟!
- کاش بچه بودم.
- خب بشو!
اخم مختصر ابروهایش را هر چند سریع می دزد اما سوالش را اینگونه پرسیده است.
- بابا چراغ بعدی دوباره به این پسره می رسیم. اینبار تو بشو قربانی اش!
و کوره ی آهنگری دلش با آه آنچنان تنوره می کشد که انگار خون بدنش بخار شده باشد. نمی خواهد قربانی کودک اسلحه به دست باشد. قاتل دیگری می خواهد.

گوینده ی رادیو با تمام وجود از قاتل خاموش می گوید. آنچنان پر انرژی که انگار صور اسرافیل را برای تمامی مقتولین این قاتل می نوازد تا از گور برخیزند. با همه ی وجودش تلاش می کند از مرگ، زندگی بسازد. حرف کارشناس برنامه اش را در مورد توصیف مرگ قاتل خاموش قطع می کند و از او می خواهد آماری از میزان کاهش مرگ بدهد!

از خودرو که پیاده می شویم، چند قدم عقب تر از همکارم هستم. تخیل سفر در میان ستارگان، در جلوی چشمان من سکانسی از یک فیلم علمی تخیلی را شکل داده. اینک من قهرمان این فیلم علمی تخیلی هستم. موجودی بی شکل، با هزاران بازوی سیاه بر روی همکار من چنگ انداخته. بی صدا، بازوانش، آرام آرام روح او را بیرون می کشد. شاید دارد او را به یک زامبی تبدیل می کند؟! و من با اسلحه ای خیالی در دست، مبهوت شبیخون این قاتل خاموش، فقط با چشمانی دریده شده از ناباوری باید نظاره گر این صحنه باشم. بی آنکه توان چکاندن ماشه ی اسلحه ی خیالی ام را داشته باشم. باید شاهد مرگ همکارم باشم.

نویسنده و کارگردان این فیلم خودش است. خود بازیگر اینگونه خواسته است. قاتلش را انتخاب کرده است. خواسته که قربانی باشد. مقتول افسردگی و تسلیم و بی تفاوتی. می خواهد این قاتل خاموش او را ببلعد.
یادم می آید کارت ملی او سنش را فقط 25 سال نشان می داد.

نظرات 8 + ارسال نظر
سمیه دوشنبه 30 فروردین 1395 ساعت 21:58 http://asranevesht.blogfa.com/

چقدر این نوشته قشنگ بود اقای امین زاده
خیلی از ادمها گذشته و بچگیشونو دوس دارن و میخوان که
برگردن به اون زمان...
من دلم برای اونایی میسوزه که شغلشونو تحمل میکنن:((

سارا... چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 01:30

سلام....

متاسفانه افسردگی بین مردم جامعه ما خیلی زیاده.... البته منظورم بیماری افسردگی نیست.... بلکه بیشتر تلقین اون هست به خودشون ........بخصوص بین جوون تر ها که انگار مدروزه و باعث تبختر..... حرف زدن از سختی ها و تکرار حرفای نامیدانه و .... پر و بال دادن و بزرگ کردن مشکلات ....

در صورتی که به نظر من ...شاد و امیدوار بودن ادم ... تا حد خیلی زیادی دست خودشه ........

ممنون از پستتون جناب امین زاده ....

مهشید سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 13:03

منم صحنه ی کشته شدن رو خیلی دوست داشتم
تا باشه از این قتلها و کشته شدن های برای معصومیت های بچگانه
و کلام آخر
نوشته ی خیلی خوبی بود برای قاتل خاموشی که ما همیشه بهش فکر میکنیم و چیزی که واقعا هست و کشنده تره
خدا قوت مهندس

دادو دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 09:48 http://www.dado23.blogsky.com

سلام
مطلب زیبایی بود ...
متاسفانه بیماری های خودساخته و یا بیماری های دیگران ساخته و خودپرداخته ، از عواملی هستند که انرژی زیادی از انسان هدر می دهند ... و مرگ رسیدن به پایان این منبع انرژی است !!

خوشبختانه من خیلی زود با بچه ها گرم می گیرم برای همین ارتباط پشت شیشه ای خوبی با بچه هایی که از شیشه های پشت یا بغل ماشین مجاور نگاه می کنند برقرار می کنم

مریم یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 20:12

سلام
ممنون برای روشنگری هاتون
جناب امین زاده واقعا نیاز به این ابهام زدایی بود با اینکه نوشته بودید "با یک همسفر و یک راننده" ولی من نمی فهمیدم شما دارید با راننده صحبت می کنید یا با همکارتون! الان که توضیح دادید فهمیدم مخاطب شما همکارتون بوده و قاتلش یاس و افسردگی و بی تفاوتی بوده!
با این توضیحی که دادید پست تون خیلی قشنگ تر و بامعناتر شد من تا قبل از توضیح شما فکر می کردم مونواکسیدکربن یا سیگار قاتل این آدم 25 ساله بوده!
چه خوب شد سوال کردم ها!
ای وای چرا می خندم این پست خیلی غم انگیزه
جناب امین زاده یأس و ناامیدی ممکنه به خاطر بیماری افسردگی باشه در این صورت نمی شه گفت "خود بازیگر اینگونه خواسته است" این بیماران قربانی هستند قربانیانی که هیچ نقشی در قربانی شدن خودشون نداشتند

علی امین زاده یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 18:37 http://www.pocket-encyclopedia.com

ام....
1- توصیف یک ماموریت اداری بود، وقتی با همکارت میری و آژانس می گیری.
2- توی ماموریت معمولاً کسی شناسنامه همراهش نمیاره یا کارت ملی یا گواهینامه.
شفاف سازی کافی بود یا بیشتر «رمز گشایی» کنم!

و ضمناً این جمله از بزرگان را به خاطر داشته باشید:

اگر یک بچه با اسلحه ی اسباب بازی به شما شلیک کرد، مهم نیست چند سال دارید یا چه سمتی دارید. شما «باید» کشته شوید!

سهیل یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 12:08 http://sobhebahary.blogfa.com/

سلام و وقت بخیر
از اون قسمتی که با اون بچه هه بازی کردید بسی بسیار زیاد خوشمان آمد . خیلی جالبه که با بچه ها توی ماشین کناری آدم ارتباط برقرار کنه . من هم تقریبا همین حالت را دارم . پشت چراغ قرمزها من همیشه سرمیکشم تا ببینم اطرافم اگه بچه ای هست باهاش بازی کنم . این دختر بچه ها خیلی جالبناک هستند یک شرمی دارند و سرشان را می اندازند پایین و بعد از چند ثانیه زیرچشمی نگاهت میکنند و منتظرند تا ببیند چه میکنی
خیلی جالبناکه .
و حیف بر آدمهایی که اینگونه با اینچنین سنی خودشان را پیر میکنند و در پیله تنهایی و افسردگی خویش فرو می روند

مریم یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 11:59

سلام
- ستاره های چند پر رو ما هم دیدیم اما شما خیلی خوب توصیفشون کردید
- چه خوب با این بچه ی AK-47 به دست بچگی کردید هر بزرگتری این هنر رو نداره
- معمولا برای بیان سن و سال از شناسنامه استفاده می کنند شما چرا به جای شناسنامه نوشتید کارت ملی؟ منظور خاصی داشتید؟
- راستشو بخواید من بعضی قسمتهای نوشته تونو نفهمیدم! این دوست 25 ساله ی شما شغلش رانندگی نبوده درسته؟ آخه یک جایی نوشته بودید همکارم ...پس نتیجه می گیریم شغل دومشون رانندگی بوده ...ببخشید من بعضی وقتا گیج می زنم!
- فکر می کنم تو کشور ما تعداد شاغلینی که شغلشون رو دوست دارند نسبت به کسانی که به اجبار به کاری مشغول شدند در اقلیت هستند . خوش به حال کسانی که عاشق شغلشون هستند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد