همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

چرا من !؟ چرا تو !؟ (4)

 

طرد ابلیس از عرش و قطع روادید او همه را متعجب کرده بود ، فرشتگان می دانستند که امری اتفاق نمی افتد مگر اینکه مشیتی بالاتر بر آن حاکم باشد ، تعجب شان از ابلیس بود و نه از تصمیمی که برای او اتفاق افتاد ...


مگر نه اینکه ابلیس خیلی چیزها را می دانست ، او خبرهایی را می خواند و تفسیر می کرد که دیگران از آن عاجز بودند و مقام معلمی در عرش را بخود اختصاص داده بود ، ولی این اشتباه ابلیس در برداشت از آن عبارت ، که مغرورانه به ضررش تمام شده بود ، منشاء چه مشیتی می توانست باشد !! فرشته ها را مجال آنقدر نبود که بخواهند وقت خود را صرف این سوال و جواب ها بکنند ... آنها همه چیز را بدلیل اتصال به علم اولین و آخرین قبول می کردند .


آدم در رتبه ای بسیار بالاتر از آنچه داشت قدم در بهشت گذاشته بود و روزگارش را سپری می کرد ، ولی او برای آنجا خلق نشده بود ، او راه طولانی و سختی پیش پایش داشت و باید امانتی که قبول کرده بود را در هفت آسمان ها و زمین بدوش می کشید و ادعایش را ثابت می کرد ، ولی چگونه از عرش به فرش فرستاده می شد ، آدم عقل داشت و بر اساس آن عقل ، اختیاری و برحسب وجود اختیار شرطی برایش مهیا بود ؛ درخت ممنوعه !!


با آن مشکلی نداشت و وسوسه ها هم در او کارساز نبود ، بکار خودش بود و در کار تفحص و جستجو برای بیشتر دانستن ، بهشت مانند تابلویی بزرگ پیش چشمش گسترده بود و ازتماشای آن سیر نمی شد ، هر از گاهی کتاب آفرینش را هم تماشا می کرد و سرگذشت ها را می خواند و مثل یک بچه عکس ها را نگاه می کرد


ابلیس رانده از عرش بود و از اینکه نمی توانست برود و اطلاعات جدید بدست بیاورد خیلی پکر بود ، او صاحب رمز و رازهایی بود و بر موجودات ضعیف تسلط داشت و بدنبال انتقام از آدم بود و راههایی برای خارج کردن آدم از بهشت و عرش جستجو می کرد ... هر از گاهی پیکی می فرستاد و از بهشت خبر می گرفت ، اختیار حیوانات در دستانش مثل موم بود ، براحتی غریزه شان را تحریک می کرد و آنها را به کار دلخواه خود وادار می کرد ، طاووس احمق ترین بود ، کافی بود از زیبایی اش کمی تعریف و تمجید بشود هر کاری می کرد ، برعکس مار خیلی عاقل بود و چند جمله ی منطقی که پشت سرهم برایش می بست خودش شروع می کرد به منطق بافتن و به راهی که پیش پایش گذاشته بودند می رفت ...


انگار همه چیز برای سقوط مهیا شده بود ، تا آخرین لحظه نشانی از جبر نبود ولی اختیار هم حدی داشت و وسوسه در تلاشی مضاعف بود ...


ابلیس نشسته بود و جنیان در اطرافش ، هر کسی زمزمه ای زیر لب داشت ... کسی که سالهای سال برایشان نشانه افتخار بود و او را الگو گرفته بودند در بدترین شرایط طرد شده بود و حالا برای حرف زدن با او هم اکراه داشتند ، می دانستند که اگر غرور او را بدبخت کرده است ولی از بزرگی اش نکاسته است ، او همچنان همه چیزدان آنها بود و بر همه چیز شان تسلط داشت ، زمزمه ها بالا گرفت و این بار ابلیس به حرف آمد


- " جوری مرا نگاه می کنید که انگار از من برتر هستید یعنی شما بفرض محال در جایگاه من بودید فکر بهتری به سرتان می زد !؟


من اگر سرم توی کار خودم بود که مثل شما اینجا بودم ، من از آنها کمک گرفتم و تا آن بالا رفتم ولی یک اشتباه کردم و ظاهراً به ضررم تمام شد ...  "


یکی از جنیان که از بقیه سرتر بود سری تکان داد و گفت : " ظاهراً !؟ جوری حرف می زنی انگار محکومیت تا ابد و زیانکارترین در روز جزا را چیزی نمی دانی ، از تو بعید است اینگونه باشی !! "


- " به تو حق می دهم که مرا نتوانی درک بکنی ، من از اینجا تا آنجا رفته بودم برای اینکه کاری که باید بشود را انجام بدهم ، آدم باید برای اثبات چیزی که گردن گرفته بیاید از این پائین شروع بکند ، ولی چگونه !؟ "


- " چگونه !؟ "


- " او باید اشتباه بکند ، ولی او کنار موجودات بی اشتباه زندگی می کند ، یکی باید باشد که به او اشتباه کردن بیاموزد ... آیا موجوداتی که اشتباه بلد نیستند می توانند چنین چیزی به او بیاموزند !؟ آنها که اشتباه گر هستند این پائین هستند ، در کنار من و شما !! یکی باید برود بالا تا به او اشتباه یاد بدهد !! شاید باور نکنید مرا بالا بردند ، والا من کجا و آنجا کجا !؟ روزیکه ولم کردند افتادم در کنار شما ، رفتارهایی مانند شما و گفتارهایی مانند شما ، مثل همیشه پر اشتباه !! "


- " آدم هم که اشتباه بکند می شود مثل ما ، چگونه می خواهد برود تا آن بالا ... ماموریتش چه می شود !؟ مگر نگفتی کار سنگینی را بعهده گرفته است !؟ "


- " برای منهم سوال است ... "


- " یعنی تو هم نمی دانی !؟ راستی ... آن امانت چه بود !؟ "


ابلیس خیلی سختش آمد که به این مورد اعتراف بکند ، ولی ناگزیر بود ، برای همراه کردن آنها با خود باید صداقت نشان می داد ...


- " راست اش را بخواهید نه ... چرا نه !؟ من از هر کس در مورد آن امانت پرسیدم یک حرفی زد ، فکر کردم شاید بسته به هر موجود چیزی بود فراتر از توان او و برای همین همه قدم عقب گذاشتند ، ولی آدم قبول کرد !! رابطه ام با او خوب نبود که بروم بپرسم به چه چیزی بله گفته !! "


- " از فرشتگان می پرسیدی ؟


- " بزرگتر ها بزرگتر از این حرف ها بودند و کوچکتر ها کوچکتر ... وقتی ورقم برگشت دیگر کسی به حرف هایم جواب نداد ... "

 

( ادامه دارد )

 

نظرات 4 + ارسال نظر
فرشید دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 15:54 http://www.rikhtopash.ir/

جالب بود

نگین یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 08:57 http://parisima.blogfa.com

سلام

این وسط دلم خیلی میسوزه بحال اینهمه حرصی که ابلیس میخوره و اینهمه کنجکاوی که خواب و خوراک رو ازش گرفته !!

سلام
انسان های مقایسه گر ، غالبا شام و ناهارشان حرص و جوش است ...

سحر خانمممممممم پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 12:26 http://maloosak.69.mu

برایتان موفقیت توام با سر بلندی آرزومندم
شما هم به من سر بزنید واقعا دست گلتون درد نکنه،تشکرررررررررر
6518

همطاف یلنیز پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 11:20 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
"آدم عقل داشت و بر اساس آن عقل ، اختیاری و برحسب وجود اختیار شرطی برایش مهیا بود ؛ درخت ممنوعه !!"
ببینیم آدم داستان آفرینش شما چگونه اشتباه می کند
و بلاخره میوه این درخت ممنوعه چیست

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد