همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

رفتند و رفت ...

متن زیر را جناب بهنام طبیبیان از وبلاگ مدارا ارسال کرده اند. ضمن تشکر از این دوست خوبمون از شما دعوت می کنیم خواننده ی این پست باشید.


تنها و بی محافظ با ماشین در خیابانهای شهر گردش میکرد.اگر آشنایی می دید از ماشین پیاده میشد،خوش و بشی میکرد و به ابراز احساسات عابران پاسخ میداد. از دید بسیاری سرانجام آمده بود پادشاهی که همگان آرزویش را داشتند.تشریفاتی در کار نبود.به شیرخوارگاه کودکان یتیم سر میزد و سخاوتمندانه کمک مالی به آنها را فراموش نمیکرد. فحش های چاروادری پدرش کمتر از زبان او شنیده شد و آموزه های مودب الدوله نفیسی مباشر خاصه و مقتدرش در دوران ولیعهدی را کم و بیش حفظ کرده بود.جوان خوش سیمای خجالتی و کم حرفی که بارها از ابراز احساسات پاک و صادقانه مردم به گریه افتاد و میخواست نگرش بد مردم از روزگار ارعاب و اختناق پدرش بهبود یابد.یکبار که مسیر کوتاه میدان بیست و چهار اسفند(انقلاب)تاچهار راه پهلوی( ولی عصر)را به دلیل انبوهی جمعیت و ابراز احساسات مردم سه ساعته طی کرد به گریه افتاد اما نفهمید که برای تداوم این محبوبیت نیازی به کسب قدرت مطلقه و تهدید و ساواک نیست،همینکه مردم حاکمشان راباور کنند کافی است.کار به جایی رسید که کسی جرات نداشت به سگ محبوب شاهنشاه چیزی بگوید مبادا صاحبش دلخور شود.سگ بزرگی که هنگام صرف غذا عادت داشت دور میز بچرخد و سر در بشقاب همه فرو کند.یکبار فرح دیبا ملکه ایران به طعنه گفت که همه به خاطر صاحبش تملق این سگ را هم میگویند.اما گوش پادشاه بدهکار این حرف ها نبود.او نتوانست بین شاهی دموکرات و محبوب که سلطنت میکند تا دیکتاتوری که به فکر حکومت است،اولی را انتخاب کند.اصرارهای فرح دیبا مبنی بر دور کردن افراد چاپلوس و متلق از اطراف او فایده ای نداشت وگاه به مشاجرات جدی بین آن دو منجر میشد.بر اساس اسناد موجود تنها کسی از خانواده سلطنتی که بین مردم عادی و حتی نخبگان به دلیل فعالیت هایش مقداری محبوبیت داشت،شخص ملکه بود که البته اقدامات او حتی با مخالفت و کارشکنی ساواک مواجه میشد.آنقدر که بر اساس خاطرات امیر اسدا...علم،مرد پر نفوذ دوران پهلوی و رفیق صمیمی شاه،بسیاری اوقات ملکه از او میخواست خطرات حتمی که کشور را تهدید میکند به عرض برساند اما او هم حرفش توسط آخرین پادشاه شنیده نمیشد. شبها هنگامی که در حال قدم زدن در تراس کاخ نیاوران صدای ا...اکبر مردم را از مسجد محله نیاوران میشنید،به تلخی به اطرافیانش گفت دیگر من را مسلمان هم نمیدانند.مسجدی که خود دستور تعمیر و بازسازیش را داده بود. خبر خروج او که منتشر شد روزنامه های عصر تیتر یکشان همین خبر بود.روزنامه اطلاعات با بزرگترین فونت نوشت شاه رفت در حالیکه ان یکی روزنامه عصر نوشته بود شاه رفتند.وقتی در پاویون فرودگاه، روزنامه ها را مشاهده کرد از تیتر روزنامه اطلاعات دلخور شد و خطاب به بختیار گفت قرار بود تا زمانیکه ایران هستم حرمتم حفظ شود.سه روز پس از ترک ایران وقتی تصاویر هوایی راهپیمایی روز اربعین مردم در تلویزیون منتشر شد عده ای از چاپلوسان همراه از او خواستند همانند شارل دو گل رییس جمهور سابق فرانسه که هنگام خطر خیابان شانزه لیزه را مملو از هوادارانش کرد،او هم چنین فراخوانی بدهد.در حالیکه رویش را از پیشنهاد دهنده باز گردانده بود گقت هواداران من هم اکنون در شانزه لیزه هستند نه تهران!این پاسخی ناقص به سوالی بود که یک بار از خودش پرسیده بود.وقتی تظاهرات گسترده روز تاسوعای پنجاه و هفت را از آسمان مشاهده کرد هنگام پیاده شدن با مشت بر بدنه هلیکوپتر کوبید که چرا؟من که در تلاش برای عمران و آبادی ایران کوتاهی نکردم.کوتاهترین پاسخ این بود که بستن دهان همه و تصمیم گیری برای و به جای همه...

چرا من !؟ چرا تو !؟ (3)

 

یک روز خاص بود ، صحن و سرا را جارو زده و رُفته بودند ، گرد و خاکی هم اگر بود اثر جاپای آدم بود والا نه از نور گردی پیدا می شود و نه از آتش !! اینهم یک نشانه از حضور آدم در عرش بود ...

 

همه را خواسته بودند و غلغله ای بود ، همه به هم نگاه می کردند ، فرشته ها مثل همیشه آرام بودند ، انگار به آنها خبر رسیده بود و هم نبود ، آنها در دربار آشنا داشتند ، از سایر موجودات هم نماینده هایی آمده بودند ، همه در حالتی از کرنش بودند ، در این میان ابلیس چون سیر و سرکه می جوشید ، همه چیز و همه کس را ول کرده بود و نگاهش به آدم بود که در حال جواب دادن به ابراز احساسات حاضرین بود ، داشت از شدت حرص می سوخت ...

 

چیزی را آوردند و روی میز گذاشتند ، همه منتظر بودند تا ببینند چه خواهد شد ، خطاب آمد که آنچه روی میز است امانت خداوندی است ، چه کسی می خواهد آن را تا روز آخر نگاهدار باشد !؟ کسی نمی دانست که آن چیست !؟ کسی ندیده و نخوانده پا پیش نگذاشت ... این بار آن را به معرض دید گذاشتند ، ولی نه بصورت عام بلکه نماینده گروه ها می آمد و نگاه می کرد و می رفت ... از نوع نگاهها می شد فهمید که کار سختی خواهد بود ، کسی را جرات پا پیش نهادن نبود ، ابلیس هم به تماشایش رفت ولی نه تنها جرات قبول آن را نداشت بلکه می دانست چه کار بزرگی است ، او هم پا عقب گذاشت !! هنوز آدم مانده بود ، و نگاهها بطرف او خیره بود ...

 

آدم پا پیش گذاشت و آن را نگاه کرد ، در خود این توانایی را می دید ، سخت بود ولی ناممکن نبود ! قبول کرد که عهده دار این امانت شود و صدای تعجب و تکبیر عرشیان بلند شد ، جسارتی بس بزرگ و شگفت انگیز ، سر و صدا در هفت آسمان پیچیده بود ... ابلیس برای بار دوم به خود لعنت فرستاد ، می توانست خود آن را بپذیرد ولی نخواست بیخود خود را درگیر بکند و حالا بازی را باخته بود ، تنها دلخوشی اش این بود که خوانده بود " در نهایت عزیزی خوار و ذلیل شده و مطرود و ملعون دائمی خواهد شد !! " برگ برنده ای که هنوز او را سرپا نگهداشته بود ، منتظر بود تا مراسم تمام شود و زود از آن جمع بیرون برود ، حال خوبی نداشت ، حالا دیگر باید مثل سایر فرشته ها بزرگی آدم را نیز تحمل می کرد و این از هر کاری سخت تر بود ...

 

ناگهان میکائیل فرمان آورد که بخاطر نشان دادن تعهد به فرمانبری باید بر آدم سجده کنید ، این دیگر خیلی سنگین بود ، فرمان مطاع بود و همه به سجده افتادند و فرمان خداوندی را به تسبیح و تقدیس پرداختند ، ابلیس ولی ایستاده بود ...

 

نگاه دیگران روی او بود و سنگینی این نگاهها را تحمل کرد ، انگار قدرتهایی در او جمع شده بودند و نمی گذاشتند گردن فرود آورده و تعظیم و سجده کند ، تمام گذشته اش در او به هیجان آمده بودند ، معلوم بود کار این یکی دو روز نبوده و از همان آغاز خلقتِ آدم ، حسادت  و فضولی در درون او بیدار شده بودند و حالا یکپارچه شده و بر او فرمان می راندند ...

 

ابلیس چشم در چشم آدم ایستاد و سجده نکرد ، خطاب آمد که ای ابلیس چگونه است که تو سجده نمی کنی !؟ با طمانینه ی خاصی در حالیکه خود را پیروز این میدان می دانست و پشت اش به آن عبارت گرم بود به تعظیم و تجلیل گفت " که سجده و تعظیم شایسته خداوندگار است و این موجود مخلوقی بیش نیست !! " بظاهر حرفش متین بود ولی بالای والاترین دستورها مگر منطقی می تواند سوار بشود ؛ به دانسته ی خود مغرور بود و در خیال خود آخر بازی را تماشا می کرد ؛ ولی این بار در حالیکه بخاطر این اراده ی خاص خود را پیروز می دانست مورد لعن قرار گرفت و این بار خواست تا خطایش را ترمیم کند و دست به قیاس زد ، شاید آخرین راهی بود که بنظرش می رسید ، خودش هم می دانست که در آن مقام جای این حرفها نیست ولی بدجور قافیه را باخته بود ، در جایی که جنس را جایگاهی نبود و حرف اول را عشق می زد متوسل به جنس خودش ، آتش ، شد و آن را برتر از خاک دانست ، با آنهمه ذکاوت یعنی نمی دانست که این حرفها در عرش خریدار ندارد...

 

معلوم بود آن پاکی و عفافی که داشت و او را تا آن بالا برده بود هنوز طبیعتش را تغییر نداده بود و این کارهایی که پشت سر هم از او سر می زد ریشه در طبیعت جن گونه اش داشت !! خیلی زود و راحت همه چیزش را باخته بود ، ملعون بود و مطرود هم شد و جایگاهش را از دست داد ... از هفتاد هزار سال عبادت و بندگی ، برگ مهلتی یافت تا زمان پسین زنده بماند و از شدت تنفر و خبثی که به او دست داده بود به مشارکت در گمراهی و اشتباهات آدم و فرزندانش قسم خورد ...

 

(دنباله دارد )

چرا من !؟ چرا تو !؟ (2)


گاه مجبور می شد بنشیند و دو ساعت منبر بگذارد که چرا ؟ که چی ؟ ولی طرف صحبت هایش فرشتگانی بودند که فقط گوش می کردند و حرف هایش روی آنها تاثیری نمی گذاشت ؛ البته حرف های او را هم گوش می دادند و منطق اش را با حرکت سر تائید می کردند ولی می دانست که همزمان به آن آدم سفالی می اندیشند و هر وقت نامش می آید انگار خوش به حالشان می شود ...

 

حالش از دست اینها هم بهم خورده بود ، قبلا هم دل خوشی از اینها نداشت و همیشه فکر می کرد آنها موجوداتی گنگ و بی مصرفی هستند ولی در حد همین افکار خلوتی خودش بودند ، این اواخر کم کم داشت فکرهای خلوتی اش را بیرون می ریخت و از گفتن برخی حرفها ابائی نداشت ... آنها را متهم به ندانستن می کرد ، کارهایشان را مسخره می دانست ، تعریف و توصیف هایشان را بی اساس و توخالی می خواند و ... یکی دوبار هم گوشزد شنیده بود ولی ول کن نبود ؛ همین چند روز پیش بود که جبرائیل موقعی که از کنارش رد می شد به او شیشکی انداخته بود که " انگار کسی جایت را تنگ کرده که بهم ریخته ای !؟ " می دانست که او با بقیه فرق دارد و می تواند برود کتابخانه مرکزی ، پس بیراه نمی گفته ... با خودش فکر کرد که سر راهم به کتاب آفرینش سری خواهم زد تا ببینم مطلب جدیدی بالا آمده است

 

نمی دانست چرا این روزها همین کتابی که سالها مایه ی دلخوشی اش بود زیاد به دلش نمی نشیند ، آن وقت ها نمی دانست دنبال چه مطلبی می گردد و هر چه می دید و می خواند خوشآیندش بود ولی حالا کتاب را باز نکرده آن موجود سفالی جلوی چشمش بود و می خواست در رابطه با او بخواند ، کمی با خود اندیشید : " چرا با این جبهه گیری دارد خودش را اذیت می کند !؟ یکی که سهل است صد تا صد تا موجود اضافه شود ، مگر اینهمه بودند چه اتفاقی افتاده بود !؟ " ولی باز به حرف آن فرشته ی بزرگ فکر کرد ؛ انگار این آدم واقعاً داشت جایش را تنگ می کرد !؟ به عقل خودش خندید ، این هنوز نه بالی دارد و نه پری ، نه جایی دارد و نه کس و کاری ، مثل بچه ی کوچک دائم در آغوش این و آن است و کسی را نمی شناسد ، نه تعریفی برایش کارساز است و نه توصیفی که می شنود فرقی بحالش می کند ، اینجا عرش اعلی هست و همه ی آنهایی که اینجا هستند در اوج عزیزی هستند ، چه اندیشه ای این ترازو را توی مغز او فعال کرده است که سهم کی سنگین شد و سهم چه کسی اندک ... جبرائیل راست می گفت ؛ ولی کسی که جایش را تنگ کرده بود ، آدم نبود !! طرز فکر جدیدش بود و حساسیتی که در او بود ، آدم چه کار با او داشت !؟ حتی او را نمی شناخت ...

 

سرش را برد توی کتاب ، هر چه خواند تعریف از آدم بود ، از کارهایش ، از فرزندانش ؛ پس آدم هم مثل آنها تناسل و خودتولیدی دارد !! برایش خیلی چیزها هنوز مفهوم نبود ، خیلی چیزها هنوز رمزگشایی نشده بودند ، کجا می خواست برود زندگی بکند ، در عرش که تولید و تناسل معنی ندارد ، اینجا پاک تر از این حرفهای سبک سرانه است ، لابد باید جای دوری فرستاده شود ، یاد روزگار خودش می افتاد و جایگاهی که داشت ، گذشته ی جالبی نداشت ... هر طبقه ای بالا می آمد سرشار از شور و شعف می شد و برای این پیشرفت و ارتقای جایگاه و جدا شدن از آن زندگی پست خدا را شاکر بود ، زمزمه های شاعرانه و عارفانه اش ورد زبان ملائک شده بود ، از فکر کردن به جایگاه گذشته اش حالش بهم می خورد ، از اینجا تا آنجا هزاران سال عبادت و بندگی فاصله بود ... جایگاه تناسل پست ترین جایگاهها بود ؛ آدم می رود آنجا که چکار بکند !؟ اصلا چرا باید برود !؟ باید بهانه ای برای اینهمه شوت کردنش باشد ...


چیز زیادی دستگیرش نشد ، بلند شد تا بیرون برود که دید آدم دارد می آید ، خیلی آرام به گوشه ای خزید ... این الف بچه اینجا چکار دارد !؟ یعنی چیزی سرش می شود !؟ ننر بازی هم حدی دارد !؟ اینجا جایگاه هفت تنان است !! بعد با خود فکر کرد آنها هم هرچند بزرگ ولی فرشته ای بیش نیستند ... از فکری که کرده بود شرمنده شد !!؟ آنها دوستان نزدیک او بودند و در راه رسیدن به این مقام خیلی کمکش کرده بودند ، خود را نفرین کرد !! نفرین کردن هم جزو صفاتی بود که با خود تا آن بالا آورده بود ، هیچوقت هم نیازی به آن پیدا نکرده بود ، این چیزها در عرش بازاری نداشت ... بعد از هزاران سال اولین بار بود که از آن استفاده کرده بود ؛ هرچند برای خودش !!

 

آدم رفت و کنار کتاب بزرگ نشست ، در چشمانش شور و شوق عجیبی دیده می شد ، انگار داشت با چشمانش جرعه جرعه از کتاب معرفت می نوشید ، به او حسودیش شده بود !! این حالت را او در خود تجربه کرده بود ؛ البته تا این موجود نحیف و سفالی خلق نشده بود !! آرام آرام از جایگاه خود بیرون آمد تا با آدم حرف بزند و ببیند اوضاعش از چه قرار است ...

 

- " وقتی آن را نگاه می کنی ، چه چیزی اینگونه تو را مشعوف می کند ؟ "

 

آدم یکه ای خورد ، ابلیس از این کارخود احساس غرور کرد ، می دانست که چنین خواهد شد ، این را هم از جوانی اش و زندگی قبلی اش بهمراه داشت ، با خود فکر کرد بعد از هزاران سال ، خلق و خوی اولیه اش به سراغش آمده اند ؛ حسادت ، غرور ، نفرین کردن و ...

 

- " تو کیستی ، اسمت چیست ؟ "

 

این بار آدم از او جلو افتاده بود و از او سوال می کرد ، بیشتر خوشحال شد ، اولین باری بود که یک همصحبت پیدا کرده بود که اهل سوال و جواب بود ...

 

- " اسم من عزازیل است ... "

 

آدم سرش را بعلامت تعجب تکان داد و حرفش را ادامه نداد ، سرش را بطرف کتاب برگرداند ... این کار او برای ابلیس گران آمد ، و با خود فکر کرد اگر این آدم می تواند تا اینجا بیاید حتماً از رتبه بندی هم چیزهایی می داند و باید او را هم بشناسد و جایگاهش را محترم بدارد ، این بی احترامی یعنی چه !؟

 

- " چیزی شنیدی که باعث تعجب ات شد !؟ "

 

- " وقتی وارد شدی ، فهمیدم از فرشتگان نیستی ولی وقتی اسم ات را گفتی دیدم همنام فرشتگان هستی ، به همین جهت تعجب کردم ... "

 

- " از کجا دانستی از فرشتگان نیستم ؟ "

 

- " آنها هر وقت کنار من می رسند ، با درود و تهیت با من برخورد می کنند و تو با بدترین رفتار در کنارم ظاهر شدی ؛ حالا اجازه نگرفتی که هیچ ، یک اُهویی ، اِهه یی !! ... "

 

- " آهان ... پس باید اجازه بگیرم !! از تو !؟ "


- " اولین چیزی که یادم دادند همین بود ، نگفتند از چه کسی ، این جوری فهمیدم که برای ورود به خلوت ، باید اجازه گرفت ، همین ... "


خیلی بد شده بود ، تا همین حالایش چند دست از آدم عقب افتاده بود ... این را هم به فرق آدم با فرشته ها اضافه کرد ، آنها موجودات بی اعتراضی بودند ، تا حالا اشتباه کرده بود که فکر می کرد آنها گنگ هستند ، آنها اشتباهاتش را به رخش نکشیده بودند تا در عرش احساس تنهایی نکند ولی این انگار می فهمد ...

 

- " نام اصلی من ابلیس است ... "

 

آدم کتاب را بست و عزم رفتن کرد ، انگار با شنیدن نام او هول شده بود ...



( دنباله دارد )