همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

آخرسالی

دم مسیح و حیات خضر به ما نرسد

غنیمتی شمر ای دوست وقت هستی را

اهلی شیرازی



سلام

سالی خوب و نیکو برای شما آرزومندم

و تبریک می‌گویم برای اینکه سالم هستید و سال ٩٥ رو شروع می‌کنید، امیدوارم یکی از بهترین سالهای عمرتان باشد .





پیشنهاد نوشت: بوتیماریسم


 

 

 

چرا من !؟ چرا تو !؟ (7)

 

مار روی شاخه ای پیچیده و به تماشای آدم و حوا مشغول بود ... بین حیوانات او را به عقل و درایت نشان کرده بودند ، چقدر هم به خودش می بالید !! شاید هم مرز حیوان بودن در همین به خود بالیدن بود ؛ وقتی موجودی بداند که از خودش چیزی نیست و همه ی بودنش را مدیون دیگریست و باز به خود ببالد ، مطمئناً در چهارچوب حیوان بودن خودش است !!


اخیراً بدجوری توی مخمصه افتاده بود ، هی از او در مورد آدم سوال می کردند و اینکه چرا باید اینهمه به او ارزش داده شود و اینکه چه مزیتی دارد !؟ آدم در طول این سالهایی که خلق شده بود جز ولگردی در بهشت کاری نداشت و حالا هم که یکی را یافته بود و دیگه بدتر ، سر سوزن حواسی داشت و آن را هم در گرو مِهر زنش کرده بود !! و خیلی سوال که برای دیگران پیش می آمد و برای این سوالات هیچ جوابی پیدا نمی کرد ...


برای مار ساعت ها نشستن و تماشا و فکر کردن ، کار سختی نبود ولی پیدا نکردن جواب برای یک سوال ساده ، خیلی آزار دهنده بود !!


آدم بهمراه حوا وقتی از کنار درخت ممنوعه رد می شد ، بطور ملموسی دچار دستپاچگی شد و این رفتار او از ذهن مار خوش خط و خال دور نماند و یک لحظه با خود گفت : " آهاااااا ... یافتم !! "


همان یک لحظه تمام نشده بود که بیاد ابلیس افتاد و با خود گفت : " مطمئنم که آن ملعون این طرف هاست !! این جرقه کار او بود ... " چندبار هم ابلیس اینگونه به او حال داده بود ولی این بار زیاد خوشآیندش نبود ، می دانست که ابلیس رانده شده و ملعون است و روی سودی که از او بدست می آید نباید زیاد حساب کرد !!


آدم و حوا داشتند دور می شدند و یادش رفت به چه چیزی فکر می کرد و چه جرقه ای توی ذهنش روشن شده بود ، از وقتی ابلیس بنیان نافرمانی را گذاشته بود استرس هم به مشکلات همه افزوده شده بود


- " از کی تا حالا شلغم هم جزو میوه ها شده است !؟ "


حدس اش کاملا درست بود ، ابلیس آنجا بود و طبق معمول داشت با طعنه حرف می زد !!


- " هر چیزی که نفعی داشته باشد ، میوه است ... حتی اگر شلغم بوده باشد !! شلغم یا آناناس شدن دست ما نیست ولی شلغم خوب بودن چرا !؟ "


- " لابد حظ می کنی که داری جواب می دهی و چهارتا خط پشت سرهم می بافی و می شوی عاقل حیوانات !! راستی چرا تا حالا به سوالی که توی ذهنت هست جوابی پیدا نکرده بودی !؟ "


- " منتظر جرقه بودم ... "


- " اینهم بابت تشکر کردنت بود که مرا لعن و نفرین کردی !؟ "


- " راست اش را بخواهی بعد از آن جریان که پیش آمد ، با اینکه یک عالمه باهم دوستی داشتیم ، نمی دانم چرا لعن و نفرین کردن تو اینقدر حال می دهد ، از وقتی این حالت پیش آمده است ، بفکر افتاده ام پائین دمم ؛ بغل گلگیر بنویسم « یارب نظر تو برنگردد !! » "


- " بدبخت ... تو دست و پا داری که گلگیر هم داشته باشی !؟ تو کلا توی گِل مانده ای !!


خیلی خوش بحال شده بود که داشت ابلیس را کُفری می کرد ، سر به سر گذاشتن با ابلیس کار خیلی سختی بود ، ولی وقتی عصبی می شد و کنترلش را از دست می داد می شد یک جنِّ پائین دستی و آن وقت دست انداختن اش سخت نبود ، ولی وقتی آروم می گرفت کسی حریف اش نبود ؛ بی خود نبود که او را عاقل ترین حیوانات می دانستند ، کافی بود تا برای حرص دادن ابلیس کمی از آدم تعریف بکند تا حسادتش گُل بکند و ذلیل و خوار بشود ... یا جریان رانده شدن اش از عرش را یادآوری بکند تا با کله برود زیر زمین !!


- " حالا که تا اینجا آمده ای ، یک راهنمائی بکن !! ما یک عمر باهم رفیق بودیم و پای صحبت های تو می نشستیم ؛ حالا ناراحت بودی و زورت به من رسید و با شمردن ایرادهای من خودت را خنک کردی مهم نیست !! می دانم که جواب سوالم پیش تو است ... آخه این آدم چی داره که اینهمه عزیز شده است !؟ "


- " آدم یک بدبختی رو گردن گرفته که تا حالا کسی آن را بعهده نگرفته بود ، نه من ، نه شما ، نه فرشته ها و نه بقیه ... حالا دارد مزد این بدبختی اش را می گیرد !! "


- " کدام بدبختی !؟ "


- " از وقتی خودت را شناخته ای ، از چه چیزی منع شده ای !؟ "


- " از هیچ چیز ... هر کاری دوست دارم می کنم مگر اینکه خارج از توانم بوده باشد و بدبختی برای من زمانی معنی دارد که قدرت کاری را نداشته باشم !! "


- " باریکلااا ... وقتی کاری از توان تو خارج است بمعنی بدبختی تو نیست ، به معنی محدودیت تو است !! ولی وقتی بتوانی کاری بکنی و از آن منع شده باشی ، اینجا مسئله فرق می کند ... آدم توی زندگی اش یک چراغ قرمز دارد !! و این خیلی زور می برد ؛ می خواهی توضیح بدهم یا تا همین جا برایت کافی است ، برو اینها را کمی مرور کن بعدا باهم حرف می زنیم ، انگار یکی دارد نزدیک می شود ... "


مار موقعیت خوبی برای انتقام یافته بود برای همین پشت سر ابلیس داد زد


- " مِثلِ داستان کسی که داشت و نخورد و دانست و نکرد ... حقا که تو بدبخت ترینی !! با اینکه می دانستی کاری را کردی که نباید می کردی !! "


بعد نفس بلندی کشید ... چه حس خوبی داشت انتقام گرفتن !!


نگهبان بهشت او را از بالای درخت برداشت و گذاشت روی زمین ... و در حالیکه داشت دنبال یکی می گشت و مطمئناً کسی جز ابلیس نبود ، به او متلک انداخت


- " چرا داد و هوار راه انداخته ای ؟ با خودت حرف می زدی ؟ برو یک سوراخی پیدا کن و چند تا ترانه زیرزمینی تمرین کن که فردا توی تی وی برنامه ی شب کوک برگزار خواهد شد !! "

 


مرد قصه ی من ...

مطلب حاضر از سوی دوست عزیزمان آقای رمضانعلی کاوسی نویسنده ی وبلاگ روزهای جانبازی ارسال شده که ضمن تشکر از ایشان، شما همراهان و همساده های عزیز را به خواندنش دعوت می کنیم.
از صبح زود جارو و فرغون را برمی دارد، کوچه و خیابان را تمیز می کند تا من و تو از زیبایی معابر شهر لذت ببریم. مرد قصه ی من قناعت پیشه است، یعنی مجبور است قناعت پیشه باشد. ساده زندگی می کند و کم توقع است. چون کم توقع است، برای مان فرقی نمی کند در این اوضاع گرانی چگونه زندگی می کند. حقوقش دو ماه یا سه ماه عقب می افتد. شهرداری گردن پیمانکار می اندازد، پیمانکار گردن شهرداری. من شهرداری را مثال زدم. کارگاه ها و کارخانه های دیگر هم وضعیتی بهتر از شهرداری ندارند. مرد قصه ی من بر لبه ی تیغ است. او جرأت نمی کند حرفی بزند؛ چون اعتراض او مترادف با اخراج اوست. مرد قصه ی من کم حرف است. سر و زبان ندارد. او اینقدر مظلوم است که اصلاً نمی داند به کجا باید شکایت برد. او می ترسد اگر اعتراض کند، از همین چِندِرغاز حقوق هم بی بهره شود. 
مرد قصه ی من گوشت که چه عرض کنم، شاید ماهی یکبار هم سراغ مغازه ی گوشت فروشی نمی رود. دیگر مغازه ی بقالی سر محل هم با اکراه به او نسیه می دهد: «مرد حسابی، کی نون نسیه می گیره که تو نون هم نسیه می خواهی؟ چوب خط تو هر چهار طرفش پر شده. دیگه حالا نمی خوای بدهی خودت رو بدی؟» مرد قصه ی من از خجالت سرخ می شود. به کاسب محل می گوید: «به خدا از صبح تا شب زحمت می کشم، وقتی حقوق به من نمی دهند، چه کار کنم؟ روی مرا زمین نذار. من پیش زن و بچه ام خجالت می کشم...» چند تا نان با چند تا تخم مرغ می گیرد و به منزل می رود. فردا صبح دوباره روز از نو روزی از نو. دوباره در مغازه می رود و قصه ی پر غصه  ی او تکرار می شود. برای مرد قصه ی من این قدر وضع خراب است که گاهی سیب زمینی آب پز هم به سختی سر سفره اش می آید. همان سیب زمینی که چندی پیش مسئولان برای تنظیم بازار چندین تُن آن را با افتخار معدوم کردند! 
در روی دیگر سکه در این شهر، مردمی زندگی می کنند که در همین اوضاع تورم و رکود، خوب می خورند، خوب می پوشند و... گاهی پول وای فای و هزینه ی اتصال تلگرام زن و بچه شان از دویست هزار تومان در ماه هم می گذرد! در زیر پوست این شهر، عده ای از ما که اتفاقاً ادعا هم داریم، بعد از بازنشستگی، باز هم با پارتی بازی دست خودمان را در اداره یا شرکتی بند می کنیم. کاری هم نداریم که با اشغال یک شغل توسط ما، فرصت شغلی برای فرزند تو و فرزندان امثال تو فراهم نمی شود. مدارس غیرانتفاعی را ببینید، چند درصد از معلمان و کارکنان این مدارس، جوانانِ جویای کارند، چند درصد بازنشسته ها؟ 
مرد قصه ی من؛ تو فقط کار کن و با یک نان بخور و نمیر خدا را شکر کن. مسئولان حواس شان کاملاً جمع است. آنها دارند اوضاع تو و اوضاع بقیه ی مردان قصه ی پرغصه ی این مرزو بوم را مدیریت و ساماندهی می کنند! مرد قصه ی من، برایت مثالی می زنم. هرگاه حین کار هواپیمای شیک و غول پیکری را دیدی که از بالای سرت رد شد، بدان که در بُعد کلان مسئولان به فکر تو هستند. در اخبار هم شنیدی که رئیس جمهور فرانسه هم گفته بود: من به فکر ایجاد شغل برای جوانان ایرانی هستم! آری تو فقط امیدوار باش.
 پی نوشت:
 مردم خوب ایران، هر طور می توانید قبل از رسیدن عید به فکر مردان قصه ی شهر من باشید. پیش خدا گم نمی شود. به خدا قسم آنها صورت شان را با سیلی سرخ نگه داشته اند.