همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

میانسالی

پست "میانسالی" را از وبلاگ خوب آب و آفتاب و آینه انتخاب کرده ایم، از آقای خسروی عزیز به خاطر نوشته ی خوب و دلنشین شان بی نهایت ممنون و سپاسگزاریم. 


سنت از چهل که بگذرد؛وارد میانسالی شده ای شاید خیلی زودتر از اینها هم وارد میانسالی شده باشی و الان اندک اندک متوجه این قضیه بشوی.میان سالی سن عجیبی است تا چشم به هم میزنی از پله ها بالا رفته ای و نوبت پایین آمدن است؛ تصور کنید از پله های سرسره بالا می روی؛ تا لحظه ای که به اوج نرفته ای فقط درانتظار بالا رفتن هستی می خواهی به اوج برسی تنها برای اینکه به پایین بلغزی تمام لذتش را در فرود آمدن می دانی به میانسالی که رسیدی از پله های سرسره عمر بالا رفته ای باید منتظر فرود آمدنی باشی و تمام. سرسره زندگی تکرار ندارد دیگر نمی توانی بار دیگر آن لذات و هیجانات را تکرار کنی همان یک بار است و بس.زندگی همین است کمی سختی بعد ثبات و بعد هم سرازیری عمر.به سرعت و بدون وقفه.
یادش به خیر بچه که بودیم روزها کشدار بودند چقدر باید انتظار می کشیدیم تا یک فصل دوباره تکرار شود چقدر انتظار تا یک سال تحصیلی تمام شود چقدر دیر روزهای تعطیل تقویم می رسیدند اصلا بچه که بودیم گذر عمر انگار جوری دیگر بود.الان اما روزها گویی کم حجم شده اند فصلها در سرازیری افتاده اند شتابی سریع همه چیز را در بر گرفته است.وقت خواب تازه یادت می آید که ای دل غافل چه کارها ماند و امروز هم انجام نشدند....
در میانسالی به گمان من روزهایت تند می گذرند و تو کم مانده که از آنها جا بمانی ؛با این همه به گمان من روزهای خوبی هستند.
به خودم که می نگرم و در خودم که دقیق می شوم نه نیرو و سرعت عمل گذشته را دارم و نه حافظه ام چون گذشته دم دست یاریم می کند و نه هیجانات و ریسک های آن روزگاران با منند و البته دردهایی هم سراغ آدم می آیند غذاهایی که می خواهند با آدمی نسازند و انگشتان و پاهها و دستها که دیگر کم کم سر ناسازگاری می گذارند و فراموش نکن شیارهای موازی بر رخسار و به قول سعدی شیرازی«واعظان شیب بر بناگوش»که صد البته هر کدام پیکی از طرف مرگ هستند.
اینجاست که دیگر خودت را بهتر می شناسی و البته صاحب گنجی گرانبها می شوی که نامش تجربه است...دیگر خودت را بهتر می شناسی و بهتر تصمیم می گیری و البته کمی هم خساست چاشنی وجودت می شود..البته نه به معنای مادی آن چرا که گنج عمر روبه پایان است و در هر زمینه ای ترس از دست دادن در وجود انسان ریشه می دواند.
دوستی هایت و معاشرت هایت کم می شوند بازیهایت محدود و محدودتر و صد البته وقت که همیشه کم است.انتخاب می کنی کسانی که می خواهی کنارت بمانند و محبت هایت چون گذشته بی حساب و کتاب خرج نمی شوند در این ایام گویی ملاحت لبخندها فرق می کند و خنده ها همه از سر شوق نیستند و بچگی کردن هم آرام کنار طاقچه خاطرات مخفی میشود چه به قول شیخ اجل«تا بچگان آوردم دیگر بچگی نکردم»
میان سالی با این همه لحظات نابی برای من دارد این روزها است که آدم از پس رویدادها و برخوردها خوشبختی را هم لمس می کند.با لمس دستانی سرشار از عشق می بینی که خوشبختی همین نزدیکی هاست در برخورد گرم همسری همراه و در لمس دستان نازک دخترکی شیرین سخن و در نگاه به قیافه پسری که آرام آرام قد می کشد و من کودکی و نوجوانی خود را ذره ذره در او می پایم.
میانسالی ورود به مرحله ای تازه از زندگی است لحظات لمس خوشی ها و بهره بردن از کاشته های زندگی.

پی نوشت: یازدهم ذی قعده سالروز میلاد با برکت پیشوای هشتم، خورشید تابان آسمان پرنور ایران، غریب آشنا، نگین خراسان، شهد شیرین مشهد، حضرت امام رضا علیه السلام، بر شما دوستان عزیز فرخنده و مبارک باد.

نظرات 7 + ارسال نظر
همطاف یلنیز جمعه 29 مرداد 1395 ساعت 08:50 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
ببینید! اینجا هم حرف از میانسالی و چهل سالگی است
بعد می گویند بیخود شلوغش کردم
"میانسالی ورود به مرحله ای تازه از زندگی است"
خوو ظاهرا کاری ندارم جز رسیدن به آن مرحله و البته گذر از آن اگر خدا بخواهد...

علی امین زاده سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 17:53 http://www.pocket-encyclopedia.com

اوخ!
میشه کامنت منو تصحیحش کنید:

به نظر من روحت فقط وقتی پیر میشه که تو بهش اجازه بدی.

kamangir سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 13:24 http://ranandegan.blogsky.com

سلام با پست جدید در خدمتم ، نظرتون حیاتیه ممنونم که سر میزنید

سارا.... سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 01:46

سلام...

چه تصادف جالبی .... امروز متنی در تلگرام خوندم که خیلی به دلم نشست ....اونم در مورد سن و سال بود...
شاید بی مناسبت نباشه اینجا کپی اش کنم .... اگر براتون تکراری بود ... پیشاپیش عذرمیخوام....
**********************************************

این سِن
برای من خیلی زیاد است ؛
باید بی خیالِ شناسنامه ام بشوَم !
وَ نگُذارم که عمرِ بر باد رفته ام اینهمه
گرد و خاک به پا کند!

هنوز پُر از شیطنت های سرکوب شده ام ؛
دست هایم
پر از خواسته هایی است که اجابت نشده اند!
نوجوانی را میان بُر زده ام ،
جوانی هم به سرعت نور از من دور شد...
هر طور شده باید
تاریخِ رفتنم را چند دهه به عقب بیندازم ،
هنوز به اندازه کافی
به عزیزانم نگفته ام دوستشان دارم ؛

تازه از بندِ افکار پوسیده رها شده ام ؛
تازه ترس هایم را ترسانده ام!
وَ زیاد نمی گذرد که دریچه ی ذهنم را
به روی تمام روشنی هایی که
مرا شاد و آزاد می کنند ، باز گذاشته ام .

نه ! این سن با احساسِ من خیلی فاصله دارد،
باید عددهای شناسنامه ام را به هم بریزم ،
وَ افکار و احساساتم را نونَوار کنم!
من از روزگار سهمم را نگرفته ام...

باید بارِ سنگینِ سنّ و سالم را
زمین بگذارم و راه بیفتم ؛
من هنوز در ابتدای زندگی کردنَم...!

علی امین زاده دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 18:44 http://www.pocket-encyclopedia.com

به نظر من تا وقتی به روحت فقط وقتی پیر میشه که تو بهش اجازه بدی.

علی امین زاده دوشنبه 25 مرداد 1395 ساعت 18:17 http://www.pocket-encyclopedia.com

در مورد این متن بعد نظر خواهم داد اما یه نکته ی جالب دیدم حیفم اومد نگم:

یادم نیست توی همساده ها بود یا یه وبلاگ دیگه که در مورد تاریخچه ی پشمک حاج عبداله نوشته بود. بد ندیدم این رو یه نگاهی بیندازید تا ببینید اون داستان شایعه بوده:

http://nasrnews.ir/News/tabid/243/ArticleID/54302/%D8%AA%D9%88%D8%B6%DB%8C%D8%AD%D8%A7%D8%AA-%D8%B1%D9%88%D8%AD%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE%DA%86%D9%87-%D9%BE%D8%B4%D9%85%DA%A9-%D8%AD%D8%A7%D8%AC-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%87-%D8%AA%DA%A9%D8%B0%DB%8C%D8%A8-%D9%85%D8%AD%D8%AA%D9%88%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%D9%86%D8%A7%D9%85%DA%AF%D8%B0%D8%A7%D8%B1%DB%8C-

مریم یکشنبه 24 مرداد 1395 ساعت 10:55

سلام به همسایه های عزیز عید همگی مبارک
این کامنت رو من برای پست میانسالی در وبلاگ آب و آفتاب و آینه نوشتم:
سلام
می گن 40 سالگی، سن پختگی و کماله و ما اوج این پختگی و کمال رو در شما و نوشته هاتون می بینیم
اما آقای خسروی 40 سالگی برای سرازیر شدن خیییییییییییییلی زوده! من حداقل یک دهه از شما بزرگترم و در نتیجه چند تا پیراهن بیشتر از شما پاره کردم. این رو از من بپذیرید که میانسالی از 50 سالگی شروع می شه( حتی در مورد بعضیها دیرتر) پس شما یک دهه ی دیگه وقت دارید که جوانی کنید و همچنان به صعودتون ادامه بدید.
البته من قبول دارم که دهه ی دوم و سوم عمر از سایر دهه ها روشن تر و درخشانتره. من اکثر آموخته ها و تجربیاتم رو مدیون این دو دهه هستم اما دهه های بعدی عمر هم کم از این دهه ها ندارند حتما شما هم این باور و اعتقاد رو دارید که هیچ وقت برای آموختن و رشد و پیشرفت دیر نیست .
ممنون از پست خوبتون. با اجازه ی شما من 24 مرداد ماه این نوشته تون رو تو وبلاگ همساده ها منتشر می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد