همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

سالگرد یک خاطره

تیر ماه است و هوا بسی گرم ... یک مثل روسی می گوید " آدم با هر چیزی که مریض شد ، باید با همان چیز خودش را مداوا بکند !! "

 

از سالهای دور چندین خاطره ی تلخ ، بهمراه خیلی از خاطرات خوب با من هستند و همیشه با آلارمی که از اطرافم می آید آنها هم سر بلند کرده و دوباره می روند در قسمت زنده آلبوم خاطرات به صف می نشینند ... توی اتوبوس نشسته بودم و دو پیرمرد باهم حرف می زدند ،از جوانیهایشان و معلوم بود که هر کدام برای خود رستم دستانی بودند ؛ البته بازنشسته ژاندارمری بودند و رستم دستان ژاندارمری ( یا همان ژاندارمرغی !! ) که نیروی انتظامی فعلی باشد ، بیشتر از پهلوان پنبه نمی توانست باشد ؛ هر چند هیچ جمعی خالی از استثنائات نیست !!

خاطراتم ورق خورد و رفتم به سالهای دور ، حوالی سال 69 ، سقز ... آن زمان ها هنوز ژاندارمری داشتیم و تبدیل به نیروی انتظامی نشده بود !

توی گردان نشسته بودیم ، کمی مانده به عصر بود که تلفن به صدا در آمد ، دیزززززززززز !!  از دفتر عملیات بود و اعلام کرد که یکی از گروهان ها آماده باشند برای عملیات !! و یکی دو دقیقه بعد از آن ماشین های آفند وارد حیاط گردان شدند !! بچه های یکی از گروهان ها توی حیاط جمع شده بودند و در حال بررسی وسایل خودشان بودند و بلافاصله سوار شدند تا به محل مورد نظر بروند !!

من جلوی دَرِ ستاد ایستاده بودم و آنها را نگاه می کردم ، البته طبق معمول هر کسی که از مقابل من رد می شد یک بفرما می زد ... " آقا شما نمی آیی !؟ " منهم مثل همیشه جواب می دادم " من هنوز بچه سال هستم ، گفته اند از کنار در خانه دور نشوم !! " وقتی آماده رفتن  شدند ، فرمانده گردان که همش سه سال از من بزرگتر بود ، داشت از ساختمان بیرون می رفت تا سوار ماشین بشود ، از من خواست که من هم همراه آنها بروم ، نه علاقه ای به رفتن داشتم و نه بی علاقه بودم ، حداقل اش این بود که به بچه ها در حضور من خوش می گذشت و چون همیشه دوربین گردان را همراهم می بردم ، شاید چند تائی از آنها عکس می گرفتم ، عکس گرفتن در آن روزها اصلا مد نبود ، آنهم در خطوط عملیاتی ... تازه سربازهایی که ما داشتیم ، پول رفتن به مرخصی را نداشتند چه برسد به دادن هزینه چاپ عکس ... هر از گاهی فرمانده سپاه ، که کیف اش کوک می شد ، دست به جیب می شد و می گفت تعدادی از عکس ها را برای بچه ها چاپ بکنم که ببرند به یادگار داشته باشند ، آنهم نه هرعکسی ؛ با رعایت کلیه جوانب و حواشی و ...

به ساختمان برگشتم و از اتاقم دوربین را برداشته و بیرون آمدم تا سوار ماشین بشوم ... فرمانده گردان نیم نگاهِ چپ چپی به من کرد و گفت :" حداقل یک اسلحه بردار ، ناسلامتی می رویم عملیات !! " گفتم : " توی راه اگر حمله شد ، مطمئنا یکی از ما را با تفنگ دوربین دار می زنند و نفر دوم می ماند و همین یک اسلحه ، بی خود چرا اسلحه به غنیمت دشمن بدهیم !!؟ " سرش را افقی تکان داد و راه افتادیم ... ماشین ها بسرعت جاده را طی می کردند ، آن روزها توی جاده های کردستان بندرت ماشین دیده می شد و در جاده های مرزی اصلا ماشین نبود !! برای همین یک جاده بود و یک سری تویوتاهای برو که راننده های کله پر از باد، آنها را تا مرز چپ کردن می راندند !! در آن روزها هنوز به سربازها ماشین تحویل نمی دادند و هر گردانی یک ماشین برای فرماندهی  داشت و ماشین هایی که از قسمت آفند می آمدند ، تقریبا ماشین چپه نشده  نداشتیم  !!

تقریبا محرم راز بودم و کمابیش از همه چیز مطلع ، البته همه چیزی که در ردیف خودمان بود !! خبر داده بودند که دو نفر از دموکرات ها از مرز گذشته اند و طبق بررسی ها و خبرهای رسیده از خبرچین ها (!) شب خود را باید به روستای ( ...) می رساندند ؛ اینها فرضیات بود و هر دو طرف همان اندازه که به خبرچین ها اعتمادداشتند ، بدبین هم بودند !! غالبا هم اطلاعات غلط رد و بدل می شد، در این مواقع ما دنبال اطلاعات غلط می رفتیم و یک عده ی دیگر می رفتند در نقطه ی مقابل ما و از آنطرف قضیه مواظبت می کردند !!

روستایی که می رفتیم ، پایگاه ژاندارمری داشت و برای همین بعد از اینکه سربازان را در دو طرف ورودی روستا آرایش کمین دادیم ، من و فرمانده و بیسیم چی مان به داخل پایگاه ژاندارمری آمدیم و آنجا بودیم ، قرار بود بعد از اتمام عملیات کمین ، بچه ها به محوطه پایگاه بیایند و صبح به گردان خودمان در شهر برگردیم ، برنامه های عملیاتی ما تقریبا از 9 شب تا 1 بامداد بود و این در شرایطی بود که کمین لو نرفته باشد ، در صورت لو رفتن کمین که اتفاقا زیاد هم رخ می داد بلافاصله کمین را جمع کرده و تا صبح در مسجد روستا و یا ... می ماندیم تا صبح بشود و برگردیم به شهر !!

توی اتاق فرمانده پایگاه نشسته بودیم ، یک ستوان جوان بود !! یادم نیست بچه ی کجا بود !؟ نشسته بود و فرمانده ما زمین و زمان را بهم می بافت و او فقط گوش می داد ، هر دو حق داشتند ، یکی برای خوردن آب هم باید از بالادست اجازه می گرفت و یکی هم در حد اعلا دست اش باز بود !! ژاندارمری ها برای شلیک یک عدد فشنگ باید اجازه می گرفتند و کلی برایش گزارش می نوشتند ، در عوض ما نه ایست داشتیم و نه اجازه و نه .... !! معروف بود که " سپاه ایست ندارد ! " قاعده ی کمین گذاشتن هم همین بود !!

تازه از شام فارغ شده بودیم که بیکباره صدای شلیک بلند شد و بدنبال آن یک رگبار نسبتا طولانی و دوباره رگبار تیربار ... درست یا غلط با این تیراندازی کمین لو رفته بود !! بیسیم چی از هر دو دسته خبر گرفت تا ببیند ، مورد تیراندازی چی بود !؟ یکی از دسته ها به حرکت یک نفر در میان بوته ها مشکوک شده بود ، ابتدا با تک تیر زده بود و وقتی مطمئن شده بود دوست اش او را به رگبار بسته بود ، همین ...

 دستور جمع شدن و آماده بودن برای بازگشت از کمین به طرف پایگاه داده شد ... در این طرف اما داستان جریان دیگری داشت !! مخابراتی پایگاه ژاندارمری که یک سرباز شسته رفته ای بود ، توی شوک شدیدی رفته بود و بعد از ورود به اتاقی که ما در آنجا بودیم ، نمی دانست چکار بکند !؟ از طرفی حضور ما باعث می شد حرفی نزند و از طرف دیگر نمی توانست صبر بکند ، بغض و گریه را همراه کرده بود و نفس اش داشت بند می آمد ... فرمانده پایگاه که دست و پایش را گم کرده بود او را به داخل اتاق کشید و پشت سرش از جلوی در به یکی از سربازها دستور داد که گروهبان ... را صدا بزند !! در حالیکه گریه سرباز شدیدتر می شد ، از پشت فرماندهش را گرفت و به داخل کشید، ستوان از این حرکت کمی یکه خورده بود ، به داخل اتاق برگشت و در را بست و از او خواست به جای گریه حرف بزند ... ولی سرباز هنوز مردد بود ، انگار ما دو نفر خیلی بیشتر از این حرفها زیادی بودیم ولی فرمانده پایگاه از او خواست راحت باشد و حرفش را بزند ...

کسی که در تیراندازی کشته شده بود همان گروهبان ... بود !!! فرمانده پایگاه شوکه شده بود ، چرا باید گروهبان در آن موقعیت می بود که تیر بخورد !؟ هر کسی می دانست که از روبرو به کمین نزدیک نمی شوند !! مخصوصا گروهبان که موقع چیدمان کمین کنار ما بود و از موقعیت کمین خبر داشت !! ... داستان لو رفت ، گروهبان بعد از خوردن شام شروع کرده بود به منم گوئی و ادعا کرده بود که این سربازانی که او دیده است ، توی روز روشن تیرشان به هدف نمی خورد چه برسد به نیمه شبِ تاریک !! و برای اثبات ادعای خودش رفته بود داخل روستا و قرار بود از میان کمین رد بشود، سرباز بدبخت هم مجبور بود این راز را تا اتمام کار گروهبان به کسی نگوید ......

بد اتفاقی افتاده بود ، گروهبان نگونبخت ، وقتی دوزاری اش افتاده بود که اولین گلوله ها در بدنش رفته بود و مطمئنا مجال فریاد نداشت ، چون رگبار تیرباری که پشت سرِ آن شلیک ها به او خورده بود ، کارش را تمام کرده بود ؛ ادعائی که به قیمت جانش تمام شده بود !!

از همان نیمه شب به ژاندارمری و سپاه بیسیم زده شد ، صبح یک عالمه آدم ریختند آنجا ، از همه جا آمده بودند؛ سپاه ، اطلاعات ، ارتش ، ژاندارمری (!)  ... یک جلسه سرپائی در آنجا گذاشتند ، جنازه ی گروهبان را در میان اشک و آه سربازان توی ماشین گذاشتند و به شهر انتقال دادند ، سربازهایی که او را زده بودند بیشتر از همه ناراحت بودند ، برای هیچ کس توضیح ندادند که چگونه این اتفاق افتاده است !!

فردای آن شب در حالیکه جنازه ی آن گروهبان نگونبخت به گرگان منتقل می شد ، در محوطه ی گردان از سربازانی که کارشان را درست انجام داده بودند ، تقدیر بعمل آمد و جوائزی به آنها داده شد و برای هر کدام 10 روز مرخصی تشویقی دادند ...

تا یک هفته حس و حال خوبی در گردان نبود !!

 

بازی جوانمردانه

یکی دو روز پیش حرف از تئاتر شد و من یادم افتاد که خیلی وقت می شود که تئاتر نرفته ام ... البته در مسیر پیاده روی قبلی ام (!) از جلوی تالار و کتابخانه تربیت رد می شدم ، جائیکه همان چند تجربه تئاتری را در آنها داشتم ...
 
یکی از مسائلی که جامعه ما همیشه با آن سر و کار و مشکل دارد ، قضیه جوانمردی است !! داستان های ما همیشه بر اساس جوانمردی ها نوشته می شوند و روزگار روزمره ما با انواعی از نامردی ها و کلاهبرداری ها می گذرد !!

مرحوم دائی جان که نیم قرنی در سوئد زندگی کرده بود در مواجهه با جریان جوانمردی می گفت در سوئد کسی سر دیگری کلاه نمی گذارد که یکی هم آستین بالا بزند برای گرفتن حق دومی از اولی و از این راه برای خودش اسم و رسمی در بکند !! و این بمعنی نبودن دزدی در سوئد نیست بلکه دزدی به اندازه خودش غیر قانونی است و قابل پیگیری از طریق قانون !! البته این امر نیاز به قانونگذار قوی و مجری قانون مدار و قوه ی قهریه ی قانون رعایت کن دارد !! و واقعا اگر چنین باشد ، لازم است که سر هر کوچه و گذری یک ریش سفید (!) یک گردن کلفت (!) یک حرف برو (!) و ... وجود داشته باشد !؟ اگر در کشور ما مثلا موقع ورود به یک مجلس ختم ، آقای مداح خواندن قرآن را قطع می کند تا دولا و سه لا فلانی را تحویل بگیرد ، باید به موقعیت و منصب آن آقای محترم شک کرد !!

همان دائی جان مرحوم ما می گفت که شاید هر روز دروغ باشد ولی من بکرات با آقای اولاف پالمه ( نخست وزیر سوئد که ترور شد !! ) در خیابان مواجه می شدم و بدلیل حسی که با خودم از اینجا برده بودم فکر می کردم که باید یک وری بشوم تا او رد شود !! یا توی صف نان و صندوق جایم را به او بدهم !! و نمی توانستم به خودم بقبولانم که او هم یکی مثل من است !! حتی یکی دوبار شده بود که توی صف تعداد کسانی که به من سلام می دادند از سلام دهندگان آقای وزیر بیشتر می شد و من روحاً احساس شرم می کردم !! ولی وقتی اولاف پالمه را ترور کردند ، آنهم در روز روشن ، مردم سوئد از شنیدن این خبر شوکه شده بودند که چرا !؟ مگر اولاف کی بود که یکی بخواهد او را بکشد ، مگر او تنها تصمیم گیرنده ی کشور بود !؟ مگر او کسی جز یک نفر از جمعیت سوئد بود !؟ آیا کسی که او را کشت او را می شناخت و با او حساب شخصی داشت !؟ و کم کم دائی جان راه افتاده بود تا این بدبختی ژنتیکی را از خودش دور بکند چیزی که متاسفانه ما دو دستی به آن چسبیده ایم و گاه از آن محل ، درآمد داریم ...
 
دو روز پیش در مجلس ختمی بودیم ، یکی از اعضای نسبتا پاک شورای شهر هم رسید !! آدم وقتی عضو شورای شهر باشد ، ماشین اش را هر کجا می تواند نگه دارد و پیاده بشود !! چرا !؟!؟ بعد که ایشان پیاده شدند و طبق عرف آدم های چاق ، شلوارش را بالا کشید تا کمربندش را سفت بکند (!) نفری که پشت نشسته بود پیاده شد و کت ایشان را گرفت تا بپوشد ؛ این حرکت به کسانی که آنجا بودند و او را نمی شناختند ( و طبیعی هم بود !! ) حالی کرد که با کسی طرف هستند که پادویی دارد که کت اش را نگه می دارد !! بعد با یک حس جوانمردانه ای که انگار حق مردم را از دهان گرگ بیرون کشیده باشد وارد مسجد شد !! بهرحال گوینده تلویزیونی که بشود عضو شورای یک کلانشهر ، باید هم همین روش برخورد ، روال جامعه بشود !!!
 
بعله داشتم می نوشتم که آخرین تئاتری که رفتم شاید این عنوان را داشت " پهلوان اکبر می میرد " ، چند سال قبلتر از ان کتاب خوانده بودم با عنوان " مفرد قلندر " ... رادیو هم در آن زمان ها پر بود از جهان پهلوان ها ؛ فرقی نمی کند تختی بوده باشد یا پوریای ولی !؟ البته هر قدر گمنام تر ، خوشنام تر !!! پوریای ولی صد مرتبه از تختی پهلوان تر بود ، چرا که اطلاعات زندگی او به نسبت تختی در دسترس نبود ...
 
این روزها ناخواسته آدم را وارد کانال های تلگرامی می کنند و در قبال زحمت دوستان ما هم باید لعنتی نثار کرده و کانال کاسه لیس نامحترم را پاک کنیم !! البته بقدر اینکه بدانیم کدام بی تربیتی ، بی اجازه ، ما را وارد گود تبلیغاتی فلان فلان شده کرده است (!) چشمی در یکی دو مطلب می گردانیم ...
 
مبارزه تبلیغاتی هم یک نوع جنگ است !! حالا هر قدر سفارش و توصیه بالای سرش باشد ، فرقی نمی کند ... جنگ قانون و قاعده ی خودش را دارد و جنگی رخ نداده است که خالی از جنایت جنگی و جنایتکاران جنگی بوده باشد !! برخی از بدشانسی گیر می افتند و برخی می شوند سردار و سالار !!

در جنگی که ما تجربه کرده بودیم ( از طریق رادیو و تلویزیون و شنیده ها و خالی بندی ها و ... !!) عملیات ها همیشه با پیشقراولی تخریب کارها شروع می شد !! ابتدا آنها از حوزه های امن دشمن که مین کاشته بود ، معبری باز می کردند و چه بسا در این راه فدا می شدند ( و انصافا بالای 90% آنها در این راه جانشان را می دادند !! ) و بعد از آن عملیات شروع می شد و لشکریان از همان معبرها به مواضع دشمن نزدیک می شدند !!!
 
حالا هم همینطور است ، یک عده با شماره های ناشناس ، در حال باز کردن معبر هستند !! اینها به همان اندازه تخریب کار هستند !! ولی هم خدا می داند و هم خود ما و هم خود خودشان (!) که اینها نه فدا می شوند و نه شهید ، بلکه تلف می شوند ( آنهم در حد تلف شدن دنیا و آخرت !!) و در زیر دست و پای همان ها که تبلیغات شان را می کنند ... رسم این چنین است که در دعوای بین دو ارباب ، نوکرها همدیگر را کتک کاری می کنند !! و مطمئنا ارباب های این تخریب کارها ، می دانند که اینها در راه آنها تن به چه رذالتی می دهند ولی با ژست خیلی آقایانه ای از عدم تخریب حرف می زنند !!
 

در یکی دو کانالی که من مرور کردم ، بیشتر از اینکه تعریف از خودی باشد ( که دروغ محسوب می شود !! ) تخریب دیگران را دیدم ( که تهمت و افترا محسوب می شود !! ) ، آیا واقعا راه سومی وجود ندارد !؟

 

یک نیمروز

دقایق پایانی سال است و تا آغاز سال جدید دقایق زیادی  نداریم ... می ماند یک نیمروز که نه از سال قبل است و نه از سال بعد ، نیمروزی که در دفتر دولت نیست ولی از زمان عمر ماست ، یک فرصت شخصی که می تواند یواش یواش هرز برود و برسد به ابتدای تقویم سال بعد و یا تبدیل بشود به یک فرصت خاص ، فرصتی که مختص خودمان بوده باشد و بتوانیم آن را تبدیل به خلوتی ویژه بکنیم و در ساعاتی از آن خودمان را بکاویم و تکان بدهیم و ببینیم چگونه بوده ایم و چگونه می خواستیم باشیم و چگونه باید باشیم که هم راهمان را بر اساس اهداف مان جلو ببریم و هم جبران مافات ها را بکنیم و هم ...

همه ی آدمها مجبورند زندگی شان را با یک برنامه ریزی جلو ببرند ، گاه برخی بیش از حد با برنامه هستند و خیلی ها در کنار آنها بی برنامه دیده می شوند ولی هیچ حرکتی نیست که فلسفه ای بر آن حاکم نبوده باشد، شرورترین آدمها و منحرف ترین افراد شاید افراد با برنامه ای بودند و در کوران اتفاقات و جریان ها به جایگاههایی کشیده شده اند که روزگاری برایشان نه تنها دور از ذهن که شاید منفور بوده است .

خیلی ها دوست ندارند تا از فلسفه هایشان حرف بزنند ، شاید هم دوستی ندارند تا با او حرفهایشان را بزنند ، بعضی ها افکار ناقص و شکستهایشان را مخفی می کنند ، انگار از زمان عمرشان نبوده است و شاید باور ندارند که موفقیت های امروزشان را کمابیش مدیون آن شکست ها بوده باشند، البته باید به آنها هم حق داد ، فرهنگ جا ی بر زندگی ما بر شعارهای پوچ استوار شده است و بر دروغ های آشکار ، رنجی هزار ساله از دروغ بر گرده ی سرزمین ما سنگینی می کند ، حتی سنگنوشته های باستانی هم برای ملت رهایی از خشکسالی و دروغ آرزو می کند ، آیا زندگی ما متاثر از دروغ هایمان هست یا دروغ های ما نشات گرفته از فرهنگ غلط مان ... هر کدام که بوده باشد در یک نقش و تاثیر ماندگار و قوی مشترک هستند و آن ما هستیم !

و اگر حرکتی باید صورت بگیرد از ناحیه ما خواهد بود ، اگر این حرکت بخواهد در راستای تعالی و زدودن این بدبختی و دوروئی باشد ، مطمئنا همه باید کمی ضرر بکنیم و در این راستا کسانی که از این بستر به موفقیت رسیده اند باید تاوان زیادتری بپردازند ، تاوانی که هر چقدر هم چشمگیر بوده باشد ارزش دلپذیر کردن و ا رزشمند کردن زندگی را دارد ...

این دقایق زمان خوبی برای با خود اندیشیدن هاست ، تصحیح ارتباطات پراکنده و تجمیع افکار پریشان و ناموزون ، ترغیب به مثبت اندیشی ها و نفی منفی نگری ها و ...

برای داشتن سال خوب باید دقایقی زیبا و خوب آفرید و برای خلق زیبائی ها باید با هشیاری کامل و آمادگی مناسب برای مواجهه با زیبائی ها به پیش رفت ...


عیدتان مبارک