همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

عمر کوتاه عقاب

 بدون شک یکی از بزرگان ادبیات فارسی در زمان ما مرحوم پرویز ناتل خانلری (اسفند 1292-اول شهریور 1369)است . به مناسبت سالگرد درگذشت این ادیب بزرگ شعر معروف عقاب از ایشان تقدیم محضر اهل ادب می گردد . باشد که قبول افتد .

گشت غمناک دل و جان عقاب 

چو ازو دور شد ایام شباب 

دید کش دور به انجام رسید 

آفتابش به لب بام رسید 

باید از هستی دل بر گیرد 

ره سوی کشور دیگر گیرد 

خواست تا چاره ی نا چار کند 

دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار 

گشت برباد سبک سیر سوار 

گله کاهنگ چرا داشت به دشت 

ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت 

وان شبان ، بیم زده ، دل نگران 

شد پی بره ی نوزاد دوان 

کبک ، در دامن خار ی آویخت 

مار پیچید و به سوراخ گریخت 

آهو استاد و نگه کرد و رمید 

دشت را خط غباری بکشید 

لیک صیاد سر دیگر داشت 

صید را فارغ و آزاد گذاشت 

چاره ی مرگ ، نه کاریست حقیر 

زنده را فارغ و آزاد گذاشت 

صید هر روزه به چنگ آمد زود 

مگر آن روز که صیاد نبود 

آشیان داشت بر آن دامن دشت 

زاغکی زشت و بد اندام و پلشت 

سنگ ها از کف طفلان خورده 

جان ز صد گونه بلا در برده 

سا ل ها زیسته افزون ز شمار 

شکم آکنده ز گند و مردار 

بر سر شاخ ورا دید عقاب 

ز آسمان سوی زمین شد به شتاب 

گفت که : ‹‹ ای دیده ز ما بس بیداد 

با تو امروز مرا کار افتاد 

مشکلی دارم اگر بگشایی 

بکنم آن چه تو می فرمایی ›› 

گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توییم 

تا که هستیم هوا خواه تو ییم 

بنده آماده بود ، فرمان چیست ؟ 

جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟ 

دل ، چو در خدمت تو شاد کنم 

ننگم آید که ز جان یاد کنم ›› 

این همه گفت ولی با دل خویش 

گفت و گویی دگر آورد به پیش 

کاین ستمکار قوی پنجه ، کنون 

از نیاز است چنین زار و زبون 

لیک ناگه چو غضبناک شود 

زو حساب من و جان پاک شود 

دوستی را چو نباشد بنیاد 

حزم را باید از دست نداد 

در دل خویش چو این رای گزید 

پر زد و دور ترک جای گزید 

زار و افسرده چنین گفت عقاب 

که :‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب 

راست است این که مرا تیز پر است 

لیک پرواز زمان تیز تر است 

من گذشتم به شتاب از در و دشت 

به شتاب ایام از من بگذشت 

گر چه از عمر ،‌دل سیری نیست 

مرگ می آید و تدبیری نیست 

من و این شه پر و این شوکت و   جاه 

عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟ 

تو بدین قامت و بال ناساز 

به چه فن یافته ای عمر دراز ؟ 

پدرم نیز به تو دست نیافت 

تا به منزلگه جاوید شتافت 

لیک هنگام دم باز پسین 

چون تو بر شاخ شدی جایگزین 

از سر حسرت بامن فرمود 

کاین همان زاغ پلید است که بود 

عمر من نیز به یغما رفته است 

یک گل از صد گل تو نشکفته است 

چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟ 

رازی این جاست،تو بگشا این راز›› 

زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری 

عهد کن تا سخنم بپذیری 

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست 

دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست 

ز آسمان هیچ نیایید فرود 

آخر از این همه پرواز چه سود ؟ 

پدر من که پس از سیصد و اند 

کان اندرز بد و دانش و پند 

بارها گفت که برچرخ اثیر 

بادها راست فراوان تاثیر 

بادها کز زبر خاک و زند 

تن و جان را نرسانند گزند 

هر چه ا ز خاک ، شوی بالاتر 

باد را بیش گزندست و ضرر 

تا بدانجا که بر اوج افلاک 

آیت مرگ بود ، پیک هلاک 

ما از آن ، سال بسی یافته ایم 

کز بلندی ،‌رخ برتافته ایم 

زاغ را میل کند دل به نشیب 

عمر بسیارش ار گشته نصیب 

دیگر این خاصیت مردار است 

عمر مردار خوران بسیار است 

گند و مردار بهین درمان ست 

چاره ی رنج تو زان آسان ست 

خیز و زین بیش ،‌ره چرخ مپوی 

طعمه ی خویش بر افلاک مجوی 

ناودان ، جایگهی سخت نکوست 

به از آن کنج حیاط و لب جوست 

من که صد نکته ی نیکو دانم 

راه هر برزن و هر کو دانم 

خانه ، اندر پس باغی دارم 

وندر آن گوشه سراغی دارم 

خوان گسترده الوانی هست 

خوردنی های فراوانی هست ›› 

**** 

آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ 

گندزاری بود اندر پس باغ 

بوی بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور 

معدن پشه ، مقام زنبور 

نفرتش گشته بلای دل و جان 

سوزش و کوری دو دیده از آن 

آن دو همراه رسیدند از راه 

زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه 

گفت : ‹‹ خوانی که چنین الوان ست 

لایق محضر این مهمان ست 

می کنم شکر که درویش نیم 

خجل از ما حضر خویش نیم ›› 

گفت و بشنود و بخورد از آن گند 

تا بیاموزد از او مهمان پند 

**** 

عمر در اوج فلک بر ده به سر 

دم زده در نفس باد سحر 

ابر را دیده به زیر پر خویش 

حیوان را همه فرمانبر خویش 

بارها آمده شادان ز سفر 

به رهش بسته فلک طاق ظفر 

سینه ی کبک و تذرو و تیهو 

تازه  و گرم شده طعمه ی او 

اینک افتاده بر این لاشه و گند 

باید از زاغ بیاموزد پند 

بوی گندش دل و جان تافته بود 

حال بیماری دق یافته بود 

دلش از نفرت و بیزاری ، ریش 

گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش 

یادش آمد که بر آن اوج سپهر 

هست پیروزی و زیبایی و مهر 

فر و آزادی و فتح و ظفرست 

نفس خرم باد سحرست 

دیده بگشود به هر سو نگریست 

دید گردش اثری زین ها نیست 

آن چه بود از همه سو خواری بود 

وحشت و نفرب و بیزاری بود 

بال بر هم زد و بر جست ا زجا 

گفت : که ‹‹ ای یار ببخشای مرا 

سال ها باش و بدین عیش بناز 

تو و مردار تو و عمر دراز 

من نیم در خور این مهمانی 

گند و مردار تو را ارزانی 

گر در اوج فلکم باید مرد 

عمر در گند به سر نتوان برد ››   

**** 

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت 

زاغ را دیده بر او مانده شگفت 

سوی بالا شد و بالاتر شد 

راست با مهر فلک ، همسر شد 

لحظه‎ یی چند بر این لوح کبود 

نقطه ‎یی بود و سپس هیچ نبود

----------------------------

بیمه و بازنشستگی

آشنایی داریم ما ،که هر اختراع و اکتشاف و ابتکاری می بینه فی البداهه میگه : خدا بیامرزه ادیسون را !!

میگیم : فلانی ، این فناوری امروزی ربطی به ادیسون نداره . این تازه کشف شده .

جواب میده : بله ، اما اگه ادیسون برق را اختراع نکرده بود این چیزای جدید هم درست نمی شد.

وقتی بهش میگیم که برق را هم ادیسون اختراع نکرده بلکه قبل از ادیسون دانشمندای دیگری زحمت کشیدند و مرحوم مایکل فارادی به نوعی پدر برق محسوب میشه ،ناباورانه بازم میگه خدابیامرزه ادیسون را .!!

اینا را گفتم که بگم : خدابیامرزه ادیسون را !! اگه پای ادیسون و همولایتی های ادیسون – در همه رشته ها و فنون و حرف – به جای جای عالم باز نشده بود ، تو خیلی از امور کمیت ما لنگ بود .

یکیش ،همین بیمه تامین اجتماعی و بازنشستگی و دنیای پس از عمری کار ،استراحت و دریافت مستمری ...

البته ما مردم ایران از هر مقوله ای که سخن پیش میاد اگه مذهبی باشیم بلافاصله میگیم این که تو دین خودمون اومده و سفارش موکد بهش شده .

و اگه ناسیونالیست باشیم میگیم این که تو منشور کورش هست و فلان شاه ساسانی و هخامنشی دستور داده بود به مردم این خدمت بشه .

اما، از حق نگذریم سیستم تامین اجتماعی و برقراری حقوق باز نشستگی از ابتکارات برادران ما در اونور دنیاست . جماعت فرنگی ،به هر دلیل که باشد ،حتی اگر برای بهره کشی بیشتر از انسان !! با ابداع بیمه و توابع و لواحق آن خدمت بزرگی به جامعه بشری کرده اند .

آن ها که سال های دیرین گذشته را به یاد دارند و پیران سالخورده ای را دیده اند که پس از یک عمر زحمت کشی بخاطر نداشتن درآمد مختصری از چشم فرزندانشان افتاده اند و به سختی روزگار گذرانده اند ،حرف مرا بهتر درک می کنند .

این مطلب در ادامه پست قبلی است و به نوعی تکمله ای بر آن .

از جمعه تا سه شنبه

جمعه روزی بود و میهمان یکی از بستگان در اصفهان بودیم .

پدر بزرگ خانواده – که به رسم خودمون بهشون می گفتن باباجون – در خانه ی پسرش بود . پیر مرد هشتادو اند ساله ای که ظاهرش نشان از بیماری نمی داد .

معروف بود که خیلی کم مریض می شود و خیلی کمتر به دکتر مراجعه می کند . در سال های دور که در روستا زندگی می کرد یکی از چشمانش آب مروارید آورده و اهمال کرده بود و از همون چشم نابینا شده بود . چشم دوم را زودتر فهمیدند و پسران همت کردند و باباجون  مداوا شد .

پیر مرد یال و کوپالش ریخته بود . گوشه ای می نشست و کار به کار هیچکس نداشت . غذای مختصری که خوراک روزانه اش بود ،را می خورد و یک چایی داغِ داغ و همین ...

سال های جوانی و میان سالی را در روستا زندگی کرده بود . چند گوسفند و بیل و داس و تیشه ای که از قِبَلِ آن نان حلالی بدست می آورد و غروب ها وقتی سوار بر چارپا با توبره ای خالی از نان و سبدی پر از میوه از صحرا برمی گشت، بچه ها شادی کنان سراغ گردو بادام ازش می گرفتند و او فاتحانه چغاله های ترد و تر و تازه را نثارشان می کرد.

زنش ، یارش و همراهش  در همان سال های خوب و خوش تسلیم سرطان شدو مرد را تنها گذاشت .

مرد مدتی مقاومت کرد اما چون همه ی بچه ها از روستا رفته بودند و دورادور نگران حال پدر بودند برایش زن دومی در نظر گرفتند . زن دوم شهر نشینی بود که به هر دلیل تا آن زمان ازدواج نکرده بود و وقتی تک و تنها و بی درآمد شده بود، تسلیم ازدواج با مردی هم سن وسال خودش شده بود .

 زن باباجون که به ده آمد و هنوز دیرزمانی نگذشته ، از مرد خواست که خود را بازنشسته کند . می گفت و اصرار می کرد که: تو به اندازه خودت کار کرده ای و کم کم وقت آن رسیده که کمتر زحمت بکشی و ... گفت و گفت و گفت و اصرار و ابرام کردُ تا مرد را خانه نشین کرد .

توی همین اصرارها بود که استدلال کرد که : چهار پسر داری و هرکدام مبلغی بدهند سرجمع مخارج ما در روستا – که خیلی هم زیاد نیست –خواهد شد.

مرد ناخواسته تسلیم شد و پسران نیز طوعاً او کٌرهاً پذیرفتند که مخارج باباجون و زن بابا جون را از شهر کارسازی کنند و تا زن بابا  زنده بود ، مشکل خاصی نبود . هر ماه یکی از پسران سهمیه ها را جمع می کرد و مقداری گوشت و مرغ و برنج و حبوبات برای پدر می آورد و سری می زد و برمی گشت .

با فوت زن بابا مشکل نگهداری پیرمرد که- اگرمی خواست هم – دیگر توان کارکردن نداشت ، خودش را نشان داد. پیرمرد نمی توانست تنها زندگی کند و پسران نیز هر کدام مشکلات خاصِ خودشان را داشتند و عروس ها زیر بار نگهداری تمام وقت پدر شوهر نمی رفتند .

پسران به شور نشستند و قرار شد پدر را به اصفهان بیاورند و هر کدام بصورت دوره ای و به مدت یک هفته از بابا نگهداری کنند . عصر روز جمعه طبق یک قانون نا نوشتهُ پیرمرد اسباب مختصرش را جمع می کرد و پسری که نوبت بعدی بود می آمد ، سرک مختصری به برادر می زد و باباجون را همراه خود می برد . و تا عصر جمعه دیگر و نوبت نفر بعد .

کم کم سه چهار سالی گذشت و حوصله های اندک مردمان این زمان و نوادگانی که غر می زدند و فکر می کردند پیرمرد جایی از آن ها تنگ کرده و بروز اندک ناراحتی هایی و پیرمرد که به فراست اکراه نوادگان و عروس ها و باالطبع پسران را حس می کرد و آهی که گاهی از ته دل می کشید ...

آن روز – جمعه  ی مذکور – یک هفته بیشتر از زمان توافق شده، پیرمرد در خانه پسر مانده بود و برای بار دوم ساک مختصرش را بسته بود و در انتظار پسر بعدی یک چشم به راه مانده بود و گاهی آهی ...

جویای حالشان شدم و باباجون افسوس خوران و افسرده تعریف می کرد که قرار بوده اون جمعه ابراهیم بیاد دنبالم . نمیدونم چه اتفاقی افتاده که نیومد . و هربار که این تعریف را تکرار می کرد امیدوارانه می گفت که حتما ً امروز میاد ... وتا غروب هنگام ابراهیم نیامد .

اگر چه این جمع ِ از نوه ها باپدر بزرگ خیلی مشکلی نداشتند و هر کدام سرشان به کار خودشان بود وقتی سرِشب با میزبان و بچه ها خداحافظی می کردم یواشکی توصیه کردم : اگر عمو نیومد خیلی کم حوصلگی نکنید باباجونتون را آزرده نکنید و نصایحی از این دست ...

فردای آن روز برای تشکر به میزبانم زنگ زدم و سراغ باباجون را نیز گرفتم . گفتند: آخرای شب ابراهیم اومد و باباجون را برد .

سه شنبه همون هفته زنگ زدند که باباجون فوت کرده ...

بعدها – و هنوز هم – وقتی یادی از باباجون می کنیم میگم که : از جمعه تا سه شنبه خیلی طول نکشید ها ... ای کاش این چند روز را با عزت و احترام بیشتری باهاشون برخورد می کردیم ...