همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

ودرسی که از سایه آموختم

... و درسی که از سایه آموختم

نمیدانم از روی جهالت و غرور و یا هر دلیل دیگری که برایم ناشناخته مانده است در مواجهه با کسانی که - به زعم من -شخص ناهنجاری در خانواده داشتند و با وجود ناهنجاری که در او می دیدند هنوز علاقه داشتنِ شان را کتمان نمی کردند برایم سئوال پیش می آمد که چرا به این –مثلا –پسر معتاد و یا بیعار و بیکار و وو تعلق خاطر دارند .

بطور مثال روزی درترحیم یکی از بستگان دور شاهد ضجه زدن تنها دخترش بودم . با خودم می گفتم این پدر چه حسنی برای این دختر داشت ؟ به جز سر افکندگی و خجالت ...و قس علیهذا

تا این که کتاب زندگینامه شاعر ارجمند هوشنگ ابتهاج – پیر پرنیان اندیش- به دستم رسید و یکسره تا پایان داستان این ادیب  معاصر همراهش شدم .با سایه به لحاظ مشرب سیاسی فاصله بسیار داشتم اما از منظر ادبیات و در حد بضاعت خودم می دانستم که از کم نظیر ترین شعرای معاصر است .

اما با خواندن زندگینامه ایشان درس هایی آموختم که بارزترینش تلنگری بود که به این اخلاق بد من زد انجا که روایت می کند :

دکتر خسرو خسروی، جامعه شناس، مریضی کلیه داشت و تو سلول پشت سرم بود. دکترها بهش اجازه داده بودن که هر وقت می خواد بره به دستشویی ولی اون خیلی ملاحظه می کرد. طفلک به خودش می پیچید و دستشو دراز می کرد تا یک نگهبانی ببینه و انو به بردش دستشویی.

 

یه روز به نگهبان جوونی که پوتین هاش سفید بود، خسروی رو برد به دستشویی. خب من هم کنار مستراح بودم دیگه... یکی از این نگهبان پرسید: چشه؟ گفت: چه می دونم، همین روزها می ترکه خلاص می شیم... من خیلی متاثر شدم.

 

نگهبانو صداش کردم و گفتم: برادر! این کیه که تو آرزوی مرگشو می کنی؟ گفت: از شما پیرتره آقا. گفتم: می شناسیش؟ گفت: نه. گفتم: تو کسی رو که نمی شناسی، چطور می خوای بترکه تا خلاص بشی؟ در جهان هر کسی عزیز کسیه؛ تو چرا این حرفو می زنی؟ همین طور بعض کرده و با هیجان حرف می زدم. گفت: آقا شوخی کردم والله. شروع کردم دعوا کردن که این چه شوخیه که تو می کنی، کی گفته ما از تو گناهکارتریم، کی به حساب من و تو رسیده، حساب ما رو یه جای دیگه می رسن. به زبون اون حرف می زدم. طفلک گفت: آقا ببخشید والله شوخی کردم. طوری رفتار کردم باهاش که انگار من صاحب زندانم.  بعد اون شعر رو ساختم:

 

ای برادر عزیز چون تو بسی است

در جهان هر کس عزیز کسی است

 

هوس روزگار خوارم کرد

روزگار است و هر دمش هوسی است

 

عنکبوت زمانه تا چه تنید

که عقابی شکسته مگسی است

 

به حساب من و تو هم برسند

که به دیوان ما حسابرسی است

 

هر نفس عشق می کشد ما را

همچنین عاشقیم تا نفسی است

 

کاروان از روش نخواهد ماند

باز راه است و غلغل جرسی است

 

آستین بر جهان برافشانم

گر به دامان دوست دسترسی است

 

تشنه نغمه های اوست جهان

بلبل ما اگر چه در قفسی است

 

سایه بس کن که دردمند و نژند

چون تو در بند روزگار بسی است

اینجا بود که عقل ناقصم هی زد که : در جهان هر کسی عزیز کسی است...

خیلی دور خیلی نزدیک

 



عروسی دختر همسایه است ، از سر شب همه اهل کوچه دور هم جمع اند .. اونایی که دعوت شده ی رسمی هستند تو دو تا خونه ای که بزرگترین خونه های این کوچه اند – زنها توی یک خونه و مردها توی خونه روبرویی –

اونایی هم که دعوت ندارند چند تا چند تا ،زن ها بیشتر ، و گاهی مردها، و چند تا جوون پسر هم ، در کنار در حیاط ها جمع اند ومشغول گفتگو..

 صاحاب خونه ها دریغ ندارند که هر وقت یکی از همساده ها نیاز به خونه شون پیدا کردند، در اختیار شون بذارن .  معلومه اگه عروسی باشه خوشحال ترند و اگه خدای نکرده عزا .. خوب اونام با صاحب عزا هم درد اند...

نگفته معلومه ....هم ظرفیت خونه ها محدوده و هم استعداد پذیرایی صاحب عروسی ..

اما این محدودیت باعث نمیشه شرکت نکردن در شادی همسایه ها را...کدورت ها ،دائم یا موقت به کنار رفته .. دل ها به هم نزدیک تر شده .. و یکی از منحصر بفرد ترین شراکتِ در شادی ها را اینجا تویِ شهر من میشه دید :

تو اصطلاح خودمون میگیم "شمع یوشه" !!!

چند تا خونه در میون میزی ، که نیست ، .. خوب اشکالی نداره .. یک کرسی   و رویش پارچه تر و تمیزی ، اگه باشه ترمه ..-خوب این مال عیان هاست - متوسط ها حریرویا ساتن  و فقیرتر ها، همون چادر رختخواب معمولی ... و رویش به ترتیب اهمیت ... آیینه وشمعدان ... قرآن ... و منقل اسفندی دود کنان ... و مقداری نقل و و اگر خیلی خاطر عروس و یا داماد را بخواند مقداری سکه ده شاهی و یک ریالی ... و چراغی که روشن است ... شاید زمان های قبل شمع بوده و بعدترها چراغ زنبوری ولی حالا که کم کم برق به اکثر خونه ها رسیده یک ریسه لامپ و یا اگه نبود حداقل یک لامپ دویست وات ...

وقتی عروس یا داماد را از حموم درمیارن و مجلس میشونند و اخراا ایِ شب، ساعت نه و ده !! شام میدند و بعدش باز تنبک ها گرم میشه و زنا جدا و با ریتم زنونه خودشون و مردا با مطرب مردونه ی خودشون شادی رابه طرب نشستند ...

نوبت به بردن عروس به خانه داماد میرسه ...

از ماشینِ گل زده و عاریتی خبری نیست ،اما عروس و داماد پیاده و اهل عروسی با همه ی اهل محل به همراهشون ...

و امشب چه شبی است شب مراداست امشب ...

گله به گله ، به فراخور وضعیت "شمع یوشه" چیده ا ند .. و جلوی عروس و داماد را میگیرند و مردی آیینه بدست جوری که قد و بالای دو جوان و همراهان در آیینه دیده شه به صدای بلند دکلمه می کند :

بر آفتابِ جمالِ با کمال ادیب المثالِ صدر ِ بدرِِ امم، خاصه و خلاصه، زبده ی اولادِ بنی آدم ، شهریار ملک عرب و عجم ، سید بطحا و زمزم، یعنی بنام، احمد ، محمود ، ابی القاسم ، محمدیان را به عشق و ارادت ، بلند و بی حد و بی عدد  صلوات...

و با صلوات جماعت بر می گردد آیینه را بر کرسی گذاشته و با سینی قرآن بر می گردد :

سید انبیا گفت در سوره تبارک ،برحسب لافتی گفت، ماه منیر و خورشید ،در عرش کبریا گفت ،قرآن و نور قرآن ،حفظ عروس و داماد صل علی محمد صلوات بر محمد (ص)

و بار سوم با سینی اسفند :

باز بر دختر رسول مجید ، آن قمر طلعت و به رخ خورشید ، به رخ سید النسا صلوات ...و سینی قرآن را روی سر عروس و داماد می گرداند ...

و بار چهارم .. سینی نقل و سکه  و این شعار :

به آن شهی که به معراج خلعتش دادند ... محمد عربی ختم انبیا صلوات ..

 و نقل و سکه را روی سرشان میریزه و  ... بچه ها ... آماده شیرجه که سکه های زیر دست و پا ریخته را جمع کنند ...و همه شادند کوچک و بزرگ .. شادی را اینگونه تقسیم میکردیم ..

 شاید شمع روشن عبارت صحیحش باشه ...

مقصد ؟!!!!!

مقصد زکاخ وصفه و ایوان نگاشتن 

   کاشانه  های سر به فلک برفراشتن .

 گل های دلفریب و درختان میوه دار 

   در باغ و بوستان زسر شوق کاشتن 

دانی چراست ؟ تا به مراد دل اندر آن

  یک لحظه دوستی بتوان شاد داشتن

 ورنه کدام آدم عاقل بنا کند 

    هرگز عمارتی  که بباید گذاشتن