همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

لبخند خدا

دوست خوبمون  آقای علی امین زاده ، یک بار دیگر دست به قلم شده  و داستانی زیبا و تاثیرگذار با عنوان "لبخند خدا"  را خلق نموده اند. با سپاس فراوان از این دوست عزیز و گرانقدر

«بعد از دو هفته، هنوز که هنوزه هیچی! هیچ! مگه یه اعلام دریافت و راه اندازی مجدد سایت چقدر زمان میبره آخه!؟»
این، جنگ ذهنی و درونی من با خونسردی و بی خیالی سرویس دهنده ی وب سایتم بود. واقعیت اطراف من، با این جنگ ذهنی، تفاوتی عمیق دارد. زنها تمامی صندلیهای ایستگاه اتوبوس را قرق کرده اند. مجبورم لم داده به سازه ی ایستگاه منتظر بمانم. چندان نیازی به سایبان و صندلی نیست. در هوای شامگاهی می توان بیشتر، تن را به طبیعت سپرد.
در ترمینال، بساط دوره گردها به راه است. پیامهای بازرگانی آنها هم با حداکثر توان صوتی و احساسی خبر از خسرانی غیر قابل جبران در صورت عدم خرید می دهد میوه های نوبرانه، سبزیجات، تی شرت و...کبریت. هر یک از این فروشنده ها در تلاشند پر طمطراق تر و بلندتر از بقیه محصولاتشان را تبلیغ کنند و این فروشنده ی کبریت، عجب تضادی دارد. نه صدایی، نه تبلیغی. فقط یک مقوا که رویش نوشته شده: دو عدد کبریت آشپزخانه 1000 تومان.
تضادش برایم جذاب است. مشتریهایش را نگاه می کنم: زنی، پوشیده در چادری سیاه که لبه های چادرش با سفیدی خاک انگار ملیله دوزی شده باشد. به نظر یک کدبانوی حرفه ای می آید. مردی لاغر و مسن، شبیه آهنگسازان قرن 19 بازنشسته ای متین و موقر. چند بچه مدرسه ای که می ایستند، نگاه می کنند و فقط خدا می داند از هیکل مچاله ی فروشنده و بساط کبریتهایش چه طنزی برای خود ساخته اند که می خندند و می روند. مردی میانسال، که تا می آید کبریت را بردارد، موبایلش زنگ می خورد و از بساط فاصله می گیرد. مردم می آیند، می بینند، می روند. گاهی هم کبریت می خرند. مرد میانسال موبایل به دست، باز می گردد. این بازگشت او برای کبریت فروش هم چرایی دارد. خسته و خمود سر برآورده و این مرد میانسال را نظاره می کند. زنی می آید، زانو می زند، اسکناسی را در کاسه ی فروشنده می اندازد، دو کبریت بر میدارد و می رود. مرد میانسال جعبه های کبریت را پس و پیش می کند.
-می خوام ببینم عکس کدومش قشنگ تره اون رو بخرم.
جبر زمانه، کبریت فروش را ناتوان تر از آن کرده است که به این جمله ی طنز آلود پاسخی دهد. فقط مرد را نگاه می کند. نگاهش چنین گلایه ای دارد: حال و حوصله ی طنازی ندارم! یا بخر یا برو!
مرد میانسال بی اعتنا به این امر و نهی بی کلام، انگار بی سواد باشد، از فروشنده می پرسد:
چنده؟
فروشنده گویی تمام توانش را بخواهد یک جا خرج کند به کندی، با دست به تابلو اشاره می کند. مرد میانسال سر بر نمی دارد. فروشنده، با صدایی بسان آخرین رمق سربازی وامانده و اسیر می گوید: دوتاش هزار.
زن و مرد جوان با کودکی در آغوش زن، جلوی بساط او توقف می کنند. مرد همان مراسم زانو زدن و دو کبریت و یک اسکناس را اجرا می کند و می روند.
اما مرد میانسال گویی در حال حلاجی پیچیده ترین معادلات تئوری نسبیت باشد، متفکرانه می گوید:.
آها! هزار! خب بذار ببینم.
دیگر حتی من هم کلافه شده ام. این مرد میانسال بازیش گرفته؟ کبریت فروش هم بی حوصله شده است و نگاهش را مرتب به چپ و راست می چرخاند. بسان کشتی اسیر شده در یک طوفان انگار کمک را می جوید اما دریغ از یک یاریگر! او باید تنها با این گردباد  سرد و کشنده طرف شود که دارد مایملک دستفروشی او را زیر و رو می کند.
مردم از جلوی کبریت فروش عبور می کنند. بی اعتنا، گاهی توقفی کوتاه و به ندرت، خریدی سریع. مرد میانسال هنوز کبریتها را زیر و رو می کند.ناگهان، آن کندی پرده ی اول نمایش سرعتی سرسام آور می گیرد. شاید یک ثانیه طول کشید نه بیشتر. درست زمانی که اطراف مرد کبریت فروش برای لحظاتی خلوت می شود و هیچ کس به این دو توجهی ندارد، مرد میانسال یک جعبه ی کبریت بر می دارد و می گوید: دوتاش برام زیاده! خرد هم ندارم! باقیش برا خودت!
آنچه به سرعت در دستان کبریت فروش چپانده می شود آشکارا مبلغی بسیار فراتر از 1000 تومان دارد. تمام تعلل مرد میانسال برای این بود که این لحظه فرا برسد. لحظه ای که هیچ کس در اطراف کبریت فروش نباشد. شاید او، خود زمانی دستفروشی یا شاگردی کرده و می داند دیدن مبلغ زیاد در دستان یک دستفروش، وسوسه گر دله دزدان سرگردان خیابانهاست. مرد میانسال سریع بر می خیزد. او نمی خواهد ستایش بخشندگیش را از کبریت فروش گدایی کند. کبریت فروش حرکتی کندتر از آن دارد که به صورت و چشمان مرد برسد . ناباورانه از مبلغی که در دستانش دارد سرش را بالا می آورد. زیباترین قوس و قزح لبخند در چهره ی چروکیده و تیره ی او شکل می گیرد. تقریباً تمامی دندانهای ردیف بالایش پیدا می شوند. دهانش به خنده باز می شود. ردیف دندانهایش زرد است. کثیف است. اما لبخندش دل را به پرواز در می آورد. موسیقی صدایش تابلوی لبخند را تکمیل می کند:
-ممنون!
کبریت فروش هنوز لبخند می زند. مدتها می شود که پول را پنهانی در جیب شلوارش فرو برده است. صدایش ضعیف تر از آن بود که به مرد میانسال برسد. نقاشی که این لبخند را بر چهره ی او ترسیم کرده، هرگز منتظر دیدن تابلویش نمانده است.
اتوبوس رسیده است و همه در حال سوار شدن هستیم. قسمت مردانه چندان شلوغ نیست. کنار پنجره نشسته ام و صندلی کناری من خالی است.آن طرف اتوبوس صندلی تکی ردیف من نیز خالی است. افکار بد قولی شرکت سرویس دهنده ی سایت دوباره به سراغم می آید. برای گریز از این افکار، چشم می چرخانم. در تک صندلی ردیف من، مردی نشسته است. بی عار و بی خیال تخمه می شکند. پنجره را تا انتها عقب کشیده. باد حرکت اتوبوس صورتش را قلقلک می دهد و او آشکارا از این طنازی طبیعت و تکنولوژی لذت می برد. چهره اش لبخند دارد. نگاهش مفتون از شادی می نماید. هر از گاهی سر می گرداند و بسان کودکی که اولین بار شهر را می بیند به مردم و ماشینها خیره می شود. یادم نمی آید مشابه این لبخند را در هیچ فیلمی، هیچ تئاتری یا هیچ اپرایی دیده باشم. این خنده، آسمانی است. تجسم عشق و محبت. این، خنده ی خداست.



در کف اتوبوس، در کنار لبخند خدا، یک کیسه وجود دارد و تابلویی مقوایی که روی آن نوشته است: دو عدد کبریت آشپزخانه  1000 تومان
2/3/1395-علی امین زاده

من و درهای شُل و سفت!

- می خوام در شیشه ی امپرازول رو باز کنم، همون داروی معروف ضد ترشح اسید معده. در رو می پیچونم، در می چرخه،  اما اتصالِ در، با حلقه ی زیرش همچنان برقراره! با کارد ارّه ای می افتم به جونِ در، تا اتصالات رو ببرم ولی بی فایده ست. بالاخره بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن و عوض کردن کاردهای مختلف موفق می شم در جعبه رو باز کنم! با این عملیات، در قبلی داغون شده و  باید محتویات جعبه رو بریزم تو یک جعبه ی سالمتر که از قبل دوراندیشی کردم و برای چنین روزی نگه داشتم.

http://s3.picofile.com/file/8230173226/79385Omeprazole_20.jpg

- رب گوجه فرنگی مون تموم شده و باید یک قوطی جدید بیارم و باز کنم. اول درپوش پلاستیکی شو برمی دارم و بعد در فلزیشو باز می کنم، حالا باید دوباره درپوش پلاستیکی رو بذارم درش، اما نمی شه! درپوش تا به تاست و روی قوطی رب گوجه جفت و جور نمی شه. از این به بعد هر بار بخوام از قوطی رب گوجه استفاده کنم همین مکافات رو دارم!

- هر کاری می کنم نمی تونم در روغن مایع رو باز کنم. چاره ای نیست جز اینکه برم سراغ همسرم  که همیشه پز می ده و می گه: ماشاءالله من مَردَم!  جناب همسر قبل از انجام هر کاری رجز می خونه: بععععععععععععله! ... گاو نر می خواهد و مرد کهن!

چقدر دلم خنک می شه، وقتی می بینم هر چی زور می زنه نمی تونه در روغن رو باز کنه و آخر سر تسلیم می شه و می گه: لامصب خیلی سفته! چرا اینا رو اینجوری درست می کنند؟ برو اون انبر دست بزرگه رو بیار!

(همین مکافات رو تو تالارها و سالنهای پذیرایی با دوغ ها داریم! دوغ ها دست به دست می گردند تا یک آدم زورمند پیدا بشه و درشونو باز کنه! ... بعد از این زورآزمایی ها، خدا می دونه کف دست چند نفر سرخ شده! )

- در ماستهای دبه ای هم لقّه!(یعنی بعد از اینکه درپوش آلومینیومی ماستها رو برمی داریم درشون لق می شه) کاش فقط درشون لق بود، دسته شون هم فرت و فرت از جا در میاد! هر وقت می خوام ماست رو از یخچال دربیارم یا بذارم تو یخچال، از ترس اینکه  روی زمین نریزه، دبه رو از بدنه ش می گیرم!

http://s6.picofile.com/file/8230173618/264745_d070ae27_0b76_4555_822a_937863346305.jpg

- من که نمی تونم این سس های تک نفره رو از اونجایی که برای باز کردن علامتگذاری کردند، باز کنم، شما می تونید؟

- جعبه های پودر لباسشویی رو باید از محل نقطه چین باز کنم، بعضیهاشون راحت باز می شن، اما بعضی ها رو هر چی از محل نقطه چین فشار می دم جعبه می ره تو، اما نقطه چین آخ نمی گه و چاره ای نیست جز اینکه با کارد بیفتم به جونش.

- برای باز کردن در کنسرو تن ماهی، یک حلقه روش نصب شده، بعضی وقتا با یک حرکت کوچیک، این حلقه کَنده و از در جدا می شه و  هیچی به هیچی! باید در تن ماهی رو  با در بازکن باز کنیم.

http://s6.picofile.com/file/8230174776/2reh3c7.jpg

احتمالا بعضی چیزا رو از قلم انداختم اگه شما هم موردی یادتون آمد، به این لیست اضافه کنید .


یک پی نوشت بی ربط:


دکتر باستانی پاریزی در کتاب از پاریز تا پاریس* نوشته: در پاکستان ساعت کار مثل تمام دنیا از ساعت 9 صبح شروع می شود و تا نزدیک غروب ادامه دارد. ما گاهی سرنا را از سر گشادش می زنیم، صبح زود، گاهِ زمستان، که هنوز هوا کاملا تاریک است هراسان و دستپاچه از خانه بیرون می پریم که ساعت 6 به اتوبوس برسیم و ساعت 7 در اداره باشیم! که چه شود؟ ارباب رجوع بیچاره هم ناشتایی نخورده، خود را با همین سختی باید به محل کار برساند، راننده ی اتوبوس شرکت واحد هم باید از بوق سگ پشت ماشین باشد. آن وقت ساعت 11 که به ادارات سر می زنی هیچ کس را پشت میزش نمی بینی! ساعتی که تازه وقت عادی و درست موقع انجام کار است. تجربه ی مردم دنیا به همه نشان داده تا کسی از خواب برمی خیزد و ناشتایی می خورد و خود را به اداره می رساند اگر حال طبیعی داشته باشد زودتر از ساعت 9 به جایی نخواهد رسید. دنیا مقدر کار آدمیزاد را تشخیص داده و تعیین کرده و افراط و تفریط را به هر حال مذموم شمرده است .


کتاب از پاریز تا پاریس*: سفرنامه زنده یاد دکترمحمدابراهیم‌باستانی‌پاریزی به کشورهای عراق، پاکستان، ترکیه، رومانی، فرانسه، انگلیس و برخی دیگر کشورهای اروپایی است  که به تعبیرخود نگارنده، گاهی حاشیه آن بر متن تزاید یافته و همین حاشیه های بدیع، مملو از اطلاعات تاریخی، جغرافیایی ، سیاسی و مذهبی است که به خاطر لحن گیرا و بیان شیوای استاد، زیبایی سفرنامه، دوصد چندان شده است. سفرهای زنده یاد باستانی پاریزی اغلب در دهه ی چهل هجری شمسی صورت گرفته است.

دستپخت همطاف

سلام

برنامه دستپخت رو دیدید؟ یه گروه در چند مرحله-روز آشپزی می‌کنند. بعد بالاترین امتیازگیرنده، راه می‌یابد به مرحله بالاتر

جالب اینجاست امتیازدهی صرفا برای طعم و مزه دستپختها نیست، تمیزی (ظرف سِرو و میزکار) سطل زباله‌ها (تفکیک خشک و تر) سرعت عمل و رعایت نوبت پخت، علاوه بر انتخاب صحیح مواد.

یه بخش هم دارد که در ابتدا اسم غذا رو نمی‌گویند و شرکت کنندگان با دیدن مواد اولیه باید تشخیص بدهند ... حضورذهن و هوش و سواد

برای سرآشپز شدن این همه مهارت نیاز است. بعد برای مادر شدن یا پدر بودن چی؟ برای مدیر و مسئول شدن؟

***

"تزیین این بشقاب مرا یاد مادرم انداخت"

این جمله رو داور خارجی! با دیدن دیزاین یکی از شرکت کنندگان گفت. خوو منم در ابتدا خوشحال می‌شوم چون این جمله برای منِ ایرانی، بار معنایی مثبت دارد و تحسین به حساب می‌آید. منتهی منظور داور چیزی خلاف این بود. یعنی شیوه تزیین، قدیمی است شبیه دوره قبل! دوره مادر و مادربزرگا. والا

***

یه برنامه دیگر هم این اواخر پخش می شود... از کجا شروع کنیم ؟

شروع یه کسب و کار با موجودی پایین ... گفتنی است برنامه از کجا شروع کنیم کاری از گروه اقتصاد شبکه یک سیماست که با هدف ترویج کارآفرینی ساخته شده است. و راههای ایجاد کسب و کاری موفق و درآمد زا را از زبان کارآفرینان موفق آموزش می‌دهد تا زمینه  ورود افراد به حوزه کارآفرینی بدون نیاز به حمایت های مستقیم دولت، فراهم شود.

البته در همه برنامه ها داشتن تجربه و تخصص، نیاز اولیه معرفی شده است ها و البته همت در بازاریابی محصول .

فقط این سرمایه اولیه برای من یخده زیاداست. اغلب بین 10 تا 50 میلیون نیاز داشتند برای راه اندازی کارگاه و کسب و کاری مستقل... اینجاست که همیاری خانواده و فامیل را می طلبد.

چه خوب می‌شود در دورهمی های مناسبتی‌مان چنین مواردی مطرح شود . زمانی که دورتادور اتاق نشستیم و ظروف آجیل و میوه پیش رویمان است از شروع یه کارگاه حرف بزنیم و درباره سرمایه اولیه و آینده شغلی اش بحث و گفتگو کنیم. والا مفیدتر خواهد بود تا صحبت درباره نماینده شدن فلانی یا تیپ فلان هنرپیشه در شهرزاد!!

دوستی همسن و سال دارم که الحمدالله امسال، تنها پس ازگذشت نه سال از ازدواجش صاحبخانه شد. نه خودش نه همسرش ارث پدری آنچنانی نداشتند، فقط یخده مدیریت مالی کردند و البته کمک از آشنا و فامیل... وقتی برای خرید خانه می شود پول جمع کرد خوو برای راه اندازی یه کسب و کار که مبلغ کمتری نیاز است.

اینجاست که باید از دوستان و خویشاوندان کمک خواست. این مهارت یاری خواستن رو در خود و فرزندانمان تقویت کنیم. تمام