همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

لبخند خدا

دوست خوبمون  آقای علی امین زاده ، یک بار دیگر دست به قلم شده  و داستانی زیبا و تاثیرگذار با عنوان "لبخند خدا"  را خلق نموده اند. با سپاس فراوان از این دوست عزیز و گرانقدر

«بعد از دو هفته، هنوز که هنوزه هیچی! هیچ! مگه یه اعلام دریافت و راه اندازی مجدد سایت چقدر زمان میبره آخه!؟»
این، جنگ ذهنی و درونی من با خونسردی و بی خیالی سرویس دهنده ی وب سایتم بود. واقعیت اطراف من، با این جنگ ذهنی، تفاوتی عمیق دارد. زنها تمامی صندلیهای ایستگاه اتوبوس را قرق کرده اند. مجبورم لم داده به سازه ی ایستگاه منتظر بمانم. چندان نیازی به سایبان و صندلی نیست. در هوای شامگاهی می توان بیشتر، تن را به طبیعت سپرد.
در ترمینال، بساط دوره گردها به راه است. پیامهای بازرگانی آنها هم با حداکثر توان صوتی و احساسی خبر از خسرانی غیر قابل جبران در صورت عدم خرید می دهد میوه های نوبرانه، سبزیجات، تی شرت و...کبریت. هر یک از این فروشنده ها در تلاشند پر طمطراق تر و بلندتر از بقیه محصولاتشان را تبلیغ کنند و این فروشنده ی کبریت، عجب تضادی دارد. نه صدایی، نه تبلیغی. فقط یک مقوا که رویش نوشته شده: دو عدد کبریت آشپزخانه 1000 تومان.
تضادش برایم جذاب است. مشتریهایش را نگاه می کنم: زنی، پوشیده در چادری سیاه که لبه های چادرش با سفیدی خاک انگار ملیله دوزی شده باشد. به نظر یک کدبانوی حرفه ای می آید. مردی لاغر و مسن، شبیه آهنگسازان قرن 19 بازنشسته ای متین و موقر. چند بچه مدرسه ای که می ایستند، نگاه می کنند و فقط خدا می داند از هیکل مچاله ی فروشنده و بساط کبریتهایش چه طنزی برای خود ساخته اند که می خندند و می روند. مردی میانسال، که تا می آید کبریت را بردارد، موبایلش زنگ می خورد و از بساط فاصله می گیرد. مردم می آیند، می بینند، می روند. گاهی هم کبریت می خرند. مرد میانسال موبایل به دست، باز می گردد. این بازگشت او برای کبریت فروش هم چرایی دارد. خسته و خمود سر برآورده و این مرد میانسال را نظاره می کند. زنی می آید، زانو می زند، اسکناسی را در کاسه ی فروشنده می اندازد، دو کبریت بر میدارد و می رود. مرد میانسال جعبه های کبریت را پس و پیش می کند.
-می خوام ببینم عکس کدومش قشنگ تره اون رو بخرم.
جبر زمانه، کبریت فروش را ناتوان تر از آن کرده است که به این جمله ی طنز آلود پاسخی دهد. فقط مرد را نگاه می کند. نگاهش چنین گلایه ای دارد: حال و حوصله ی طنازی ندارم! یا بخر یا برو!
مرد میانسال بی اعتنا به این امر و نهی بی کلام، انگار بی سواد باشد، از فروشنده می پرسد:
چنده؟
فروشنده گویی تمام توانش را بخواهد یک جا خرج کند به کندی، با دست به تابلو اشاره می کند. مرد میانسال سر بر نمی دارد. فروشنده، با صدایی بسان آخرین رمق سربازی وامانده و اسیر می گوید: دوتاش هزار.
زن و مرد جوان با کودکی در آغوش زن، جلوی بساط او توقف می کنند. مرد همان مراسم زانو زدن و دو کبریت و یک اسکناس را اجرا می کند و می روند.
اما مرد میانسال گویی در حال حلاجی پیچیده ترین معادلات تئوری نسبیت باشد، متفکرانه می گوید:.
آها! هزار! خب بذار ببینم.
دیگر حتی من هم کلافه شده ام. این مرد میانسال بازیش گرفته؟ کبریت فروش هم بی حوصله شده است و نگاهش را مرتب به چپ و راست می چرخاند. بسان کشتی اسیر شده در یک طوفان انگار کمک را می جوید اما دریغ از یک یاریگر! او باید تنها با این گردباد  سرد و کشنده طرف شود که دارد مایملک دستفروشی او را زیر و رو می کند.
مردم از جلوی کبریت فروش عبور می کنند. بی اعتنا، گاهی توقفی کوتاه و به ندرت، خریدی سریع. مرد میانسال هنوز کبریتها را زیر و رو می کند.ناگهان، آن کندی پرده ی اول نمایش سرعتی سرسام آور می گیرد. شاید یک ثانیه طول کشید نه بیشتر. درست زمانی که اطراف مرد کبریت فروش برای لحظاتی خلوت می شود و هیچ کس به این دو توجهی ندارد، مرد میانسال یک جعبه ی کبریت بر می دارد و می گوید: دوتاش برام زیاده! خرد هم ندارم! باقیش برا خودت!
آنچه به سرعت در دستان کبریت فروش چپانده می شود آشکارا مبلغی بسیار فراتر از 1000 تومان دارد. تمام تعلل مرد میانسال برای این بود که این لحظه فرا برسد. لحظه ای که هیچ کس در اطراف کبریت فروش نباشد. شاید او، خود زمانی دستفروشی یا شاگردی کرده و می داند دیدن مبلغ زیاد در دستان یک دستفروش، وسوسه گر دله دزدان سرگردان خیابانهاست. مرد میانسال سریع بر می خیزد. او نمی خواهد ستایش بخشندگیش را از کبریت فروش گدایی کند. کبریت فروش حرکتی کندتر از آن دارد که به صورت و چشمان مرد برسد . ناباورانه از مبلغی که در دستانش دارد سرش را بالا می آورد. زیباترین قوس و قزح لبخند در چهره ی چروکیده و تیره ی او شکل می گیرد. تقریباً تمامی دندانهای ردیف بالایش پیدا می شوند. دهانش به خنده باز می شود. ردیف دندانهایش زرد است. کثیف است. اما لبخندش دل را به پرواز در می آورد. موسیقی صدایش تابلوی لبخند را تکمیل می کند:
-ممنون!
کبریت فروش هنوز لبخند می زند. مدتها می شود که پول را پنهانی در جیب شلوارش فرو برده است. صدایش ضعیف تر از آن بود که به مرد میانسال برسد. نقاشی که این لبخند را بر چهره ی او ترسیم کرده، هرگز منتظر دیدن تابلویش نمانده است.
اتوبوس رسیده است و همه در حال سوار شدن هستیم. قسمت مردانه چندان شلوغ نیست. کنار پنجره نشسته ام و صندلی کناری من خالی است.آن طرف اتوبوس صندلی تکی ردیف من نیز خالی است. افکار بد قولی شرکت سرویس دهنده ی سایت دوباره به سراغم می آید. برای گریز از این افکار، چشم می چرخانم. در تک صندلی ردیف من، مردی نشسته است. بی عار و بی خیال تخمه می شکند. پنجره را تا انتها عقب کشیده. باد حرکت اتوبوس صورتش را قلقلک می دهد و او آشکارا از این طنازی طبیعت و تکنولوژی لذت می برد. چهره اش لبخند دارد. نگاهش مفتون از شادی می نماید. هر از گاهی سر می گرداند و بسان کودکی که اولین بار شهر را می بیند به مردم و ماشینها خیره می شود. یادم نمی آید مشابه این لبخند را در هیچ فیلمی، هیچ تئاتری یا هیچ اپرایی دیده باشم. این خنده، آسمانی است. تجسم عشق و محبت. این، خنده ی خداست.



در کف اتوبوس، در کنار لبخند خدا، یک کیسه وجود دارد و تابلویی مقوایی که روی آن نوشته است: دو عدد کبریت آشپزخانه  1000 تومان
2/3/1395-علی امین زاده

بازی بزرگان

 ... و روایتی دیگر از "جنگ" به قلم شیوا و روان دوست عزیزمان جناب آقای علی امین زاده ...

 

-...هممممم؟

-پرسیدم این چیه؟!

سرم را سریع چرخاندم، مختصر نگاهی کافی بود تا هواپیما را شناسایی کنم، سرم به محل اولش برگشت

-سوخوی 15.

 

به ثانیه نکشید که پاسخش را دادم و دوباره َسرم را در مجله فرو بردم. روز تعطیل مجبور باشی بچه داری کنی و به هیچ وجه حس و حال بازی کردن را نداشته باشی. در این وضعیت، تنها راه وقت گذراندن این است که بگذاری این کودک مهمان، آرشیو عکسهای هواپیماهایت را نگاه کند. فولدر هواپیماهای سوخوی را نگاه می کند و هر از گاهی چیزهایی از سر تعجب و شگفتی از زبانش خارج می شود.

 

وسط اتاق دراز کشیده ام و سرگرم خواندن مجله هستم. یک مقاله در مورد سیاهچاله ها که اصلاً و ابداً ساده نیست و تمرکز ذهنی بالایی می طلبد. خودم هم نمی دانم چرا این مقاله را انتخاب کرده ام. انگار رگ مازوخیستی من گل کرده باشد سمج شده ام که الا و بلا همین مقاله باید خوانده شود آن هم در شرایطی که عملاً نمی توان برای بلند مدت تمرکز داشت. قاعدتاً هیچ چیز نباید بتواند از جاذبه ی سیاهچاله ها فرار کند حتی نور... حت....

-این یکی چیه؟

بدون آنکه سرم را از مجله بالا بیاورم پاسخ را پراندم:

- سوخوی 15

- نه! این فرق داره.

- هوم...؟!

- گفتم این ف ر ق داره!

- هممم؟

- علی!!!!

 

قوانین فیزیک اینجا پشیزی ارزش ندارند! فریاد یک کودک می تواند تو را از عمق سیاهچاله بیرون بکشد!

- آه. ببخشید. سوخوی 22.

 

و باز سرگرم کلنجار رفتن با متن مقاله شدم. دیگر در پاسخ سوالهایش سرم را بالا نمی آوردم بلکه، اعداد را بالا می بردم تا قانع شود. عکسها را بر حسب نوع مدل هواپیماها مرتب کرده بودم و خیالم راحت بود که اطلاعات اشتباه هم در ذهنش نمی رود.

 

- این یکی چیه؟

- گفتم که عزیزم. سوخوی T-50

- نه! خیلی فرق داره.

- هوم...؟

- می گم این فرق داره!!

- سوخوی T-50  است دیگه.

- نه! نگاه کن! میگم نگاه کن! هی همش نگو هوم، هوم!

 

رگه هایی از عصبانیت در وجودم ریشه زد و سرم را بالا آوردم. آخر این بچه چرا قبول نمی کند؟ همه را به ترتیب گفته ام و الان نوبت سوخوی T-50 است. در حالی که سعی می کردم رگه های عصبانیت در صدا و چهره ام شکوفه ندهد سرم را از مجله بالا آوردم و شروع به سخنرانی کردم:

- عزیز من! خوب دقت کن! ببین که این سوخ....

 

و نگاهم روی مانیتور خشک شد! نیمه عصبی پرسیدم: تو چی کار کردی؟! کجا رفتی؟! دستش از روی ماوس عقب کشیده شد. چشمهایش استفهام آمیز به من خیره مانده بود. بغضی نصفه و نیمه صدایش را می لرزاند:

سوخوی ها تموم شد اومدم توی یه فولدر دیگه. کار بدی کردم؟ این هواپیماهه چیه که اینجوری شده؟


اعداد برایم زنده شد. گذشته، برایم حال شد. سیاهچاله ی مقاله عجب جادویی کرد. زمان را خم کرد! اعدادی با دهگان 6 که البته از 59 شروع می شدند. دقیقتر بگویم از 31 شهریور 1359. تصویر روی مانیتور، فانتوم منهدم شده ی نیروی هوایی در مهرآباد است. یکی از نخستین قربانیان بمباران نیروی هوایی عراق در 31 شهریور. انگار فانتوم ذبح شده باشد. گردنش کاملاً شکسته و هیکلش به نحوی غیر طبیعی روی زمین افتاده است. اطرافش، خدمه ای حیران که برای اولین بار در عمرشان تجربه ی بمباران هوایی را داشته اند و هرگز تصور نمی کردند این صحنه ها را سالهای متمادی، سخت تر و دردناک تر تجربه خواهند کرد. معنای وجود هزاران عدد بین دو عدد چنین معنا می شود: هزاران ساعت در یک سال، هزاران واقعه در یک ساعت. هزاران هزار، بین اعداد 59 تا 67. زمان چقدر نسبی است.

 

وحشت کردم. مبادا تصاویر تفحص را دیده باشد؟ بمبارانهای سردشت و حلبچه؟ سجده بر سجاده های سرخ؟ اما به تنبلی ام درود فرستادم. همیشه برای قرار دادن فولدر عکسهای هواپیماهای زمان جنگ، در فولدر عکسهای 8 سال دفاع مقدس کاهلی می کردم. خیالم راحت شد که این کودک 6 ساله چهره ی دردناک جنگ را ندیده است.

 

آنچه او دارد می بیند هواپیماهای ایرانی با رنگ استتار قهوه ای، زرد و سبز است. می فهمد که روزگاری بین ایران و عراق جنگی بوده است. روزگارانی که هنوز پدر و مادرش به دنیا نیامده بودند. این برایش شگفت انگیز است. اینک سوالاتش بسان همان سیاهچاله تمامی دانش مرا یکجا می بلعد. بین هواپیماها، اف-14 چشمش را گرفته است. کودک به این خوش سلیقگی! شاید، جمع و باز شدن بالهایش، اف-14 را برایش اینقدر شگفت انگیز ساخته است. هر چه هست، از انتخابش خوشم می آید! وقتی می فهمد اف-14 یکی از هواپیماهای مورد علاقه ی من هم هست احساس غرور می کند.


پرتره هایی را می بیند که بی اعتنا به جبر زمان با همان چهره ی سالهای دهه ی 60 جوان مانده اند: زندی، آل آقا، رایان  (ریان)، منصور و.... بی حوصلگی را از یاد برده ام. من برای این کودک خود تاریخم. اینک او چیزی را می آموزد که حتی والدینش از آن بی اطلاعند. سوالهایش ساده است اما جوابهایش طولانی: این کی بود؟ چطوری میگ-25 رو زد؟ چطوری اف-14 اش رو زدن؟ 

شوریدگی این چند دهه به عقب برگشتن وادارم می کند مدلهای کوچک اف-14 و میگ-25 را بیاورم و نبردها را نیمه زنده برایش اجرا کنم. چشمانش بدون پلک زدن به من خیره شده است. تک تک لغتها را انگار دارد در وجودش حک می کند.

 

زمان رفتن که می رسد چنان حسرت بار به مدلها خیره می شود که چاره ای جز بخشیدن آنها نمی بینم. مدلهایی که با ظرافت رنگ آمیزیشان کرده بودم روزها در کنج ویترین شیشه ای مرده بودند که از شور کنجکاوی این مهمان کوچک، از خاطراتی که این روزها کمتر روایت می شوند و به سختی شنیده می شوند امروز زنده شدند. موقع بستن درب، صدایش چنان پر انرژی است که شاید تا چند صد متری شنیده می شد. با هیجان، نبردهای هوایی خلبانان را درجنگ برای پدرش توضیح می داد. بی اعتنا به آموزش آداب معاشرت پدرش که او را دعوت به آرامتر سخن گفتن می کند، صدایش، دیوار صوتی را می شکند آن سان که شاید ناشنواترین گوشها نیز داستان این نبردها را بشنوند. بسان غرش موتورهای همان اف-14 و میگ-25 که در دست دارد.

 

*******

 

یک دعوت به شام بابت مراقبت از بچه! پدرش همیشه با تحلیل های سیاسی اش موسیقی بک گراند مهمانی را اجرا می کرد اما امشب انگار این خبرگزاری، چندان دل و دماغ تحلیل ندارد. موضوعات صحبت کلیشه ای است که ناگهان کم مانده است از غیر منتظره ترین سوال ممکن شک کنم در رویا هستم:

- می گم علی، AWG-9 چیه؟

این سوال از طرف این شخص آنچنان غیر منتظره است که قادر نیستم شگفت زدگی ام را پنهان کنم. واکنش ناشیانه ی من در برابر این شگفت زدگی، خنده است:

- آها! پس تو رو هم آورد توی خط؟

من و منی می کند. می دانم هرگز نسبت به هواپیما علاقه ای نداشته است چه برسد به اینکه بخواهد نام رادار اف-14 را حفظ کند. قطعاً آنقدر شب و روز این نامها در گوش این مرد و زن فریاد زده شده که در برابرش تسلیم شده اند. خوشحال می شوم که دوران، دوران فرزند سالاری است.

همسرش ادامه می دهد: از بس این وروجک از اون روز که اومد پیشتون هر دقیقه هی داره می گه اف-14، میگ-25. همه اش این دوتا هواپیما دستشه. اصلاً دیگه سراغ اون ست اسباب بازی بن تن نمیره! ...راستی علی آقا؛ این جلیل زندی و محمد رایان (ریان). اینها کی هستن؟!

 

نگاهم به روی کودک می لغزد. هیچ چیز دیدنی تر از چهره ی کودکی نیست که با دانشش بزرگترها مغلوب کرده باشد. لبخندی بی صدا و فاتحانه بر لب دارد.

 

شام تمام شده است و اینک زمان نبرد است. اف-14 ایران با خلبانی جلیل زندی در برابر میگ-25 عراقی با خلبانی محمد رایان (ریان). مادر ترجیح می دهد وارد بازی پسرانه نشود و پدرش هم دوست دارد با وسواس، فاصله ی سنی اش را همچنان حفظ کند. من باید میگ-25 عراقی باشم!

 

هر چه از تاکتیکهای نبرد هوایی بلدی رو کن! حریفت روزهای متمادی، شب و روز، در خواب و بیداری نبرد با تو را در ذهن داشته است. نقاط ضعف پرنده ی تو را خوب می داند. ثانیه ای غفلت کنی از دست رفته ای. این، نبردی تا پای جان است. نبردی بین بهترین ها. قفل کردن    اف- 14 نیازی به AWG-9 ندارد! ابروان در هم کشیده ی کودک و چشمانی که از پشت سکان های عمودی اف-14 به سمت من نشانه رفته اند خبر از مهیب ترین موج موشکهای فونیکس می دهد! باید نشانش دهم رایان (ریان) عراقی هم می تواند با R-40 هایش اف-14 را بزند هر چند در نبرد واقعی فرصت این کار را پیدا نکرد!

 

کودک، تعداد موشکهای اف-14 اش را «بی نهایت و سی و هفت تا» توصیف می کند. دستها، رد شلیک موشکهاست. ملک الموت این معرکه کودکی است که تعیین می کند کدام موشک به هدف خورده و کدام خطا رفته! او مرگ و زندگی را رقم می زند. اینجا جنگ است اما تنفری نیست. اینجا سلحشوری رزم آوران در دل آسمان روایت می شود بی تعصب و بی کینه. کودکی که هرگز جنگ را ندیده و امیدوارم هرگز نبیند، میراث دار داستانی است که روزگاری در آسمانهای کشورش روایت شده است. نباید این داستان را از یاد ببرد. مبادا نام قهرمانان داستان را فراموش کند. نبرد را باید واقعی تر کرد جمله ی معروف خلبانان عراقی از دهانم می پرد: «اف اربع عشر! اف اربع عشر! یالا! یالا!» کودک از هیجان فریاد می کشد.

 

پدر می خندد، مادر می خندد. چشمم به تلنبار عروسکهای بن تن، دایموند هد، چهار دست و اکو اکو می افتد که در یک صندوق پلاستیکی شفاف روی هم ریخته شده اند. انگار آنها هم دارند می خندند. آنها می دانند در این بازی جایگاهی ندارند. بعید می دانم دیگر اصلاً در ذهن این کودک جایگاهی داشته باشند. دیگر، آنها شخصیتهایی تخیلی هستند. عروسکها و قهرمانانی که هرگز واقعیت نداشته اند. واقعیت، نبردی است که اینک در قالب بازی، ذهن کودکی را از غرور پدر بزرگانش پر کرده است. این، بازی بزرگان است.

 

******************

1395/2/9-علی امین زاده

قاتل خاموش

مطلب حاضر را دوست عزیزمان جناب آقای علی امین زاده ارسال کرده اند، ضمن تشکر و سپاس فراوان از ایشان، شما را به خواندن این نوشته دعوت می کنیم.

عینکم را در هوای نیمه تاریک بر می دارم. دایره های نورهای زرد و سفید اینک حالت ستاره هایی چند پر می گیرند. درست عین ستارگان واقعی آسمان. به همین سادگی من کهکشانی از صدها ستاره ی درخشان برای خودم ساختم. نور چراغهای ماشینهایی که از روبرو می آیند تداعی گر شهاب سنگهای سرگردان کائناتند. سوار بر یک خودرو در این کهکشان سفر می کنی. با یک همسفر و یک راننده. درست عین 7 میلیارد آدمی که با آنها روی کره ی زمین در مدار منظومه ی شمسی سفر می کنی. سفر در کائنات، تشویش دیدار ناشناخته ها و هیجان جدال با موجودات فضایی!

رادیوی ماشین روشن است و انرژی صدای گوینده، مانند یک سوپرنووا تمام تخیل من را منهدم می کند. از قاتل خاموش می گوید. و در ادامه ی این بارقه ی سفید انرژی، شنوندگانی که انگار محبوب ترین خواننده ی پاپ شان را دیده باشند، به تاسی از او با انرژی دمیده شده به صدایشان هریک قاتلی خاموش را معرفی می کند:
گاز مونو اکسید کربن
سیروز کبد
سیگار
...

- نظر تو چیه؟
برای پاسخ به این سوال من، مجبور شد دستش را از زیر چانه بردارد، صورتش را برگرداند. به من نگاه کند. چند ثانیه صبر کند. و بعد بپرسد:
چی؟!
- قاتل خاموش. به نظرت چیه؟
از من و من کردنهایش، جوابم را گرفته ام.
- چیه؟!
آه می کشد. سرش را به نشانه ی تاسف تکان می دهد. می دانم باید دلداری همیشگی را شروع کنم.
- خب این شغل همینه دیگه. حداقلش اینه مجانی این ور و اون ور می ری.
- سخته!
نمی دانم چطور این لغت سخته را با دو تشدید روی هر حرف بیان کرد. این جدال همیشگی من با اوست. انگار بند بند وجودش تنفر از شغلش را فریاد می زند.

چراغ قرمز، فقط برای خودروها توقف به همراه ندارد. برای ذهن مشوش شده ی من نیز مجالی است تا همراه با سرم به اطراف بچرخد تا حداقل بتواند لقمه ی تلخ این همراه خسته کننده را راحت تر ببلعد. خودروی کناری، هالیوود را برای من آورده است! پسر بچه ای 7-8 ساله با یک AK-47 در دست! من را نشانه رفته. حرکت لبهایش آشکارا بارانی مرگبار از گلوله را به سوی من می فرستد! قاتل خاموش من، بی صدا دارد مرا می کشد! جای میخاییل کلاشنیکف روسی خالی است تا ببیند این بچه چطور حداکثر نواخت تئوری تعیین شده را برای «کالاش» روسی یا «کلاش» فارسی با این رگبار بی پایان به سخره گرفته.

چشمهایم را به هم فشار می دهم. گردنم را کج می کنم. دستهایم را بالا می آورم. خودم را به عقب پرت می کنم و با دهان نیمه باز روی پشتی صندلی تکیه می دهم. بلافاصله، به حالت عادی برمی گردم تا واکنش کودک را ببینم.
بهت زده است اما دهانش به لبخند باز شده! ناباورانه دوباره رگبارش را نثارم می کند. دوباره و چند باره و هر بار مرگ سینمایی من لبخندش را گشوده تر می کند. زیباترین لبخند دنیا با ردیف دندانهایی که چند در میان خالی است! وسواسی ترین جراحی های زیبایی هرگز نخواهند توانست معصومیت و پاکی چنین خنده ای را بر لبان هنرپیشگان سینما بنشاند.

چراغ سبز، زمانی است که من به سمت همکار چروکیده از غصه برگردم و آبی چهره ی کودک را با خاکستری او عوض کنم. حسرت بار به حرف می آید و آه می کشد. می پرسم:
- دیگه چی شده؟!
- کاش بچه بودم.
- خب بشو!
اخم مختصر ابروهایش را هر چند سریع می دزد اما سوالش را اینگونه پرسیده است.
- بابا چراغ بعدی دوباره به این پسره می رسیم. اینبار تو بشو قربانی اش!
و کوره ی آهنگری دلش با آه آنچنان تنوره می کشد که انگار خون بدنش بخار شده باشد. نمی خواهد قربانی کودک اسلحه به دست باشد. قاتل دیگری می خواهد.

گوینده ی رادیو با تمام وجود از قاتل خاموش می گوید. آنچنان پر انرژی که انگار صور اسرافیل را برای تمامی مقتولین این قاتل می نوازد تا از گور برخیزند. با همه ی وجودش تلاش می کند از مرگ، زندگی بسازد. حرف کارشناس برنامه اش را در مورد توصیف مرگ قاتل خاموش قطع می کند و از او می خواهد آماری از میزان کاهش مرگ بدهد!

از خودرو که پیاده می شویم، چند قدم عقب تر از همکارم هستم. تخیل سفر در میان ستارگان، در جلوی چشمان من سکانسی از یک فیلم علمی تخیلی را شکل داده. اینک من قهرمان این فیلم علمی تخیلی هستم. موجودی بی شکل، با هزاران بازوی سیاه بر روی همکار من چنگ انداخته. بی صدا، بازوانش، آرام آرام روح او را بیرون می کشد. شاید دارد او را به یک زامبی تبدیل می کند؟! و من با اسلحه ای خیالی در دست، مبهوت شبیخون این قاتل خاموش، فقط با چشمانی دریده شده از ناباوری باید نظاره گر این صحنه باشم. بی آنکه توان چکاندن ماشه ی اسلحه ی خیالی ام را داشته باشم. باید شاهد مرگ همکارم باشم.

نویسنده و کارگردان این فیلم خودش است. خود بازیگر اینگونه خواسته است. قاتلش را انتخاب کرده است. خواسته که قربانی باشد. مقتول افسردگی و تسلیم و بی تفاوتی. می خواهد این قاتل خاموش او را ببلعد.
یادم می آید کارت ملی او سنش را فقط 25 سال نشان می داد.