همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

شعر تصویر صدا ... حرکت

سلام

.

سرگرم دنیای ساندویچی مان بودم که

متوجه شدم بَه‌بَه، اولِ مردادست و همساده ها و همطاف و مطلب گذاری و یه مشت! گوش مفت که نه، چشم مفت برای خواندن ... ( خوو واقعا چشم و گوش برای دیده شدن و خوانده شدن  و شنیده شدن کم یافت می شود. کلی ماجرا از سر گذراندم و کلی حرف  برای نوشتن دارم منتهی به همین اندک! قناعت می کنم. باشد که شادروان شوید )



دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

.

.

کامل غزل شیخ سخن، سعدی ره، اینجـــا


و



آیا چیزی درباره گوسفندان دریایی! شنیده اید


و


ازدواج...عشق...وفا




برقرار بمانید و راضی^_^



ای عشق خندان همچو گل...

 سلام



شکوفه می زند دلم

بی گویش و کوشش

نه زمانی

نه مکانی

نه شنودی

نه شهودی

به بار می نشیند

" در اوج معنا"

عین و شین و قاف

به یادگار در این گنبد دوار

به تکرار

...


+طلیعه طه


و


+ عنوان مصراعی از غزل مولانا



غریبه های آشنا


لعنت دونبش بر هرچه ترافیک و اتومبیل است آنگاه که انسان را از درک نابترین لحظات انسانی محروم می کند . چند سال پیش پشت فرمان یکی از همین ها در ترافیک سنگینی مانده بودم و دقایق انتظار را با شنیدن نوایی از رادیو می گذراندم . غوطه ور در افکارآشفته به ناسزا پراکنی به خود و دیگران اهتمام می ورزیدم که ناگاه پیرمردی از کنار ماشین رد شد . در وهله اول خود او توجهم را جلب نکرد بلکه بیشتر کنجکاو شدم که او چه چیزی حمل می کند زیرا از زاویه دید من آن شی نمایان نبود اماتوجه زیادش به آن شی کاملا محسوس بود. به هرحال او گذشت و تا آنجا که می دیدم حدس زدم باری را روی چرخی گذاشته ، حمل میکند . این مشاهدات چندین و چند بار تکرار شد . هربار که قدری ردیف ماشینها حرکت می کردند ، از او جلو می افتادم و باز او به همین شکل از کنار ماشین رد می شد اما فاصله و ارتفاع پیاده رو بگونه ای بود که بازهم نمی فهمیدم آن چیست بعضاً می دیدم که عده ای می خواهند به او کمک کنند و وجهی بدهند که البته او قبول نمی کرد و ظاهرش نیز چنان نمی نمود که مورد ترحم مردم واقع شود. هرچند متری می ایستاد و به جلوی آن بار می آمد و روی آن خم می شد گویی که شی بدباریست و مرتب باید آن را روی چرخ محکم کرد .بالاخره حس کنجکاوی امانم را برید . در توقف بعدی ترافیک پیاده شدم و آنچه دیدم این بود که او چیزی را حمل می کند که شباهتهایی به انسان دارد اما نه آنقدر که به یقین بگویی چنین است . دخترگونه ای روی صندلی چرخ دار بود البته نه به معنی دقیق کلمه بلکه به نسبت سنی آن پیرمرد بنظر دخترش می آمد ولی چیزی نبود جز تکه های استخوان که با پوست خشک و چروکیده ای  پوشیده شده بود و دست و پاو سر در هم فرو رفته روسریی هم برروی سر کشیده بود که از لای آن موهای سفید و بخشی از صورت تکیده و کج و کوله اش پیدا بود با دهانی نیمه باز که خارج از اختیارش بود البته نه تنها دهان که کل جوارحش خارج از اختیار بود . هر چند متری پدر با نگاهی عاشقانه لباس و روسری دختر را چونان عروسی که به حجله برند مرتب می کرد و با دستمالی اطراف دهانش را خشک می کردو باز به هل دادن ویلچر ادامه می داد . لحظاتی سخت مات آنها ماندم که چه آشنا بودند و باخود اندیشیدم که آیا اگر من نیز چنین دختری داشتم آیا تا چنین سنی می توانستم به او چنین عشق و علاقه ای داشته باشم یا بسیارها پیش از این اورا روانه آسایشگاه کرده بودم . و نامرد ترافیک وقت نشناس همان موقع چون ریق رحمت روان شد و بوق و ناسزای قوم ابو هندل چنان بر سرم باریدن گرفت که به ناچار در مرکب ننگینم نشستم و از بخت بد نه جایی برای ایستادن یافتم نه سوراخی برای سوزن انداختن و خدا می داند که چقدر دلم می خواست با ایشان بروم حتی اگر برسر کوه قاف منزل داشتند اما صدافسوس و صد ها دریغ که نشد و تنها من ماندم و آن اتومبیل بی معرفت و جویبار اشک روان.