با نشستن و تصور کردن، نمیتوانید هیچ زمینی رو شخم بزنید.
چقدر از وقت ما به رویاپردازی میگذرد و چقدر به عمل کردن؟
سلام
گرامی
مادر نیز مثل من به سرگذشتها علاقمند است. کتاب "دودختر قاجار در قصر شاه
پهلوی نوشته خسرومعتضد" رو برای ایشان امانت گرفته بودم. از کتابهای خودم
راضی نیستم. توصیفات اضافی در جملات طولانی! اینترنتی کتابهایم را انتخاب می کنم
منتهی وقتی می روم کتابخانه یافت می نشود! ناچار همانجا از همان ردیفهای آشنا چند
کتاب بر میدارم که گاهی کال از آب در میآیند.
کتاب قطوری بید 700 و اندی با کلی عکس از خاندان پهلوی.شیوه نگارش کتاب مرا دلتنگ روزنوشت های خودم کرد...
بیدار که شدم نزدیک 9 صبح بود! خوووب این چند روز میخوابم ها (یا کدیین قرص سرماخوردگی کارساز است یا شربت دیفن هیدرامید کامپاند خوابآور)
خوابی که دیده بودم یادم بود. مینا هم اتاقی دوران دانشجویی ام که الان ساکن یکی از ایالات ینگه دنیاست گویا با فردی نامزد کرده بید که درآخر متوجه شدم سیاه پوست است و ...
در حمام مانتوی خیسانده در تشت رو دیدم همان اول چنگی زدم و شستمش و بردم بالکن پهن کردم. هوا آفتابی همراه بادگرم
بعد رفتم آشپزخانه از فلاکس یه لیوان چای خوردم و طبق روال یه تخممرغ گذاشتم آبپز شود و آخرین تکه نان بربری رو از یخچال بیرون آوردم.
رادیو رو روشن کردم برنامه صبح جمعه
مودم رو هم روشن کردم طبق معمول کلی پیام در گروه تلگرامی نمدبهار و تک و توک احوالپرسی رفقا .
بعد از صبحانه نشستم با قالب شیرینیپزی چند گل نمدی برش زدم. رنگ سبز خوشرنگی است احتمالا با دکمه و ربان میشود چند آویز زیبا در آورد.
حوالی 10، تلفنی احوال گرامیمادر رو پرسیدم. رفته بود حمام و الحمدالله حالش بهتر بود.
خانم مقتدایی یه خانم 68 ساله دماوندی، بسیار باسواد،باهوش و مودب از مهمانان رادیو بود حالم خوب شد دوست داشتمش . مسابقه اسم و فامیل با حرف سین.
گلدانها رو آب دادم. نخلمرداب، خاک لازم دارد ساقهها یک وری شدهاند.
ظهر، گرامی مادر زنگ زد خواست 2 تومان شارژ بفرستم برای دختر خواهرم، صدای خواهرم رو شنیدم گویا ناهار آنجا بودند!
خداروشکر اطرافشان شلوغ باشد ارجمندبابا کمتر گله میکند.
ساعتی سرگرم دوخت آویز نمدی بودم. چندتایی رو که ردیف کردم رفتم سراغ ناهار.
صدای گریه پسربچه همسایه دوباره بلندشد! شنیدم وقت درآوردن دندان یا زمان از شیرگرفتن معمولا بچهها بدقلقی کرده و شیون راه میاندازند منتهی این یکی را نمیدانم چرا وقت و بیوقت جیغ میکشد؟ سحر... نیمهشب... وسط روز. والا!
بعدازظهر گرامیمادر دوباره تماس گرفت اینبار از خانه باغی گرامی خواهر...گویا به پیشنهاد دامادِ ارشد، راهی باغ شدند تا ان شاءالله فردا اول وقت بروند بهشت رضا. خوو فردا آخرین روز چراغ برات (زیارت قبور) است.
موبایل رو که دست گرفتم رفتم سراغ بازار، تا بروزرسانی ها رو چک کنم. اینستاگرام که بروز شد دیدم لگوی آشنایش تغییر کرده!همان دوربین ساده بصورت خطی... فضا هم سیاه و سفید
.
.
.
همزمان با خبر 20:30 و معرفی دو فروشگاه که فقط، کالای ایرانی میفروختند رعد و برق آسمان رو هم میدیدم.
دل زنده می شود
به امید وفای یار
پ ن1 : عنوان برداشت از اینجا
پ ن2 : یخده طولانی تر بید. دیدم شاید همانطور که من عادت روزنوشتم کمرنگ شده، شاید شمایان نیز عادت خواندن مطالب طولانی آن هم از نوع روزنوشت عادی! رو از دست داده باشید.