همساده ها وبلاگی گروهیست با حدود ده نویسنده ثابت و شما وبلاگ نویسی که به اینجا تشریف آوردید و قدم روی چشم ما گذاشتید. اگر مایل به مشارکت در انتشار مطالب این وبلاگ بودید می توانید متنی بنویسید و از طریق تماس با همساده ها (واقع در نوار سمت راست وبلاگ) آن را برای هیات مدیره همساده ها بفرستید تا به ترتیب و با اسم شما و وبلاگتان، منتشر شود .ما همگی همساده ایم. همسایه های وبلاگی
ادامه...
هر روز صبح، در هر ایستگاه بزرگ راه آهن، هزاران نفر داخل شهر میشوند تا به سر کارهای خود بروند و در همین حال، هزاران نفر دیگر از شهر خارج میشوند تا به سر کارشان برسند. راستی چرا این دو گروه از مردم، محلهای کارشان را با یکدیگر عوض نمیکنند؟
اتفاقا من یک مدتیه اون کف کدر رنگ روی مرغ رو می گیرم ، ولی آبشو عوض نمی کردم از این به بعد این کارو می کنم هر چند فکر نمی کنم با این کارا مرغها خوشمزه بشن ... مرغ هم ، مرغهای قدیم ! الان مرغها مزه ی کاه می دن ! ممنون از همه ی دوستان عزیزی که برای بخش فالگوش مطالب خوب و پربار تهیه می کنند
این مطلب از کسی که مالک مرغ داری میباشد نقل میشود:
مرغ را در قابلمه که گذاشتید مقداری اب سرد روی ان بریزید. بعداز پنج دقیقه از روی گاز بردارید آب کدر رنگی همراه با لردی روی قابلمه را می گیرد. آن آب کدر ولرد،همان آمپول های هورمونی هستند که به مرغ می زنند. مرغ را در بیاورید ازقابلمه زیر شیر بگیرید. تا ان لرد ها پاک شود و قابلمه را مجددا بشورید و مرغ را با پیاز وهویچ بپزید طبق معمول مرغ شما خوشمزه تر و بدون هورمون می باشد.امتحان کنید. برای اینکه هورمون گوشت مرغ روتقریباکم کنیدتوی غذاهاتون موقعی که مرغ روتوی قابلمه میذاریدتاپخته بشه چندتادونه هویج روحلقه حلقه کنیدولابلای مرغ هاتون بچینیدبعدهمراه بامرغ هاتون بذاریدپخته بشه موقعی که خواستیدمرغ هاتونوداخل ظرف بکشیدهویج هاروبیرون بریزیدچون هویج باعث جذب هورمون های مرغ میشه. این مطالب در کلاسهای بهداشت وتغذیه سالم مطرح شده است. امیدوارم بابه اشتراک گذاشتن آن گامی حتی کوچک درجهت سلامت خود وهموطنانمان برداریم.
شاگردی نزداستادش رفته ومیگوید: که ذهنش دائمانشخوار فکری دارد وازدست این افکارخلاصی ندارد استاد:ازامشب سعی کن اصلا به میمونهای جنگل فکر نکنی شاگرد:من اصلا مشکل ندارم و به این موضوع فکر نکرده ام استاد:خوب حالاتلاش کن که فکرنکنی هنگام شب شاگرددیدهر چه بیشتر تلاش میکند که به میمون فکر نکندبیشتر به ذهنش میاید فرداصبح نزداستاد رفت استاد گفت: وقتی تلاش میکنی به چیزی فکر نکنی آن موضوع بصورت متوالی وبا شدت بیشتری به سراغت میایدبنابراین بجای اجتناب ازچیزهای ناخواسته سعی کن به چیزهای خواسته وآنچه دوست داری متمرکز شوی آنگاه افکارناخواسته فرصتی برای ظهور پیدا نمیکنند…
حقیقت این است ... فرودگاهها، بوسه های بیشتری از سالن های عروسی به خود دیده اند!!!!! و دیوار بیمارستانها بیشتر از عبادتگاه ها دعا شنیده اند!!!! همیشه اینگونه ایم!!! همه چیز را موکول میکنیم به زمانی که در حال از دست رفتن است!!! «چارلی چاپلین»
سال ها پیش در بازار شهر دو حجره وجود داشت که یکی عطاری بود و دیگری بقالی. صاحب حجره عطاری حاج جواد آقای عطار از بزرگان و معتمدان شهر بود و کربلایی عباس که او نیز در صداقت شهره بازار بود به عرضه مواد غذایی از جمله برنج مشغول بود. روزی مرد زیرکی که از رابطه بسیار صمیمی و حسن اعتماد این دو فروشنده به هم اطلاع داشت وارد حجره کربلایی عباس شد و عرض کرد مرا حاج جواد آقای عطار فرستاده و مقداری برنج می خواهم.کربلایی عباس برای اینکه از گفته مرد مطمئن شود به او گفت : نزد حاج جواد آقا برو و به حاج آقا بگو اشاره ای نماید و بفرماید چند گونی تحویلتان نمایم.
مرد به دستور کربلایی عباس، نزد حاج جواد آقا رسید و چنین گفت: دقایقی پیش،نزد کربلایی عباس بودم و با هم گرم گفتگو بودیم که ایشان در میان حرف هایشان یا می خواستند بنده را امتحان نمایند و یا حواسشان جمع نبود فرمودند: اصول دین بر هفت است و من گفتم بر پنج است ولی ایشان گفته مرا باور نکرده و فرمودند هر چه جنابعالی بفرمایید. اکنون شما به ایشان اشاره ای نمایید و حرف بنده را تایید فرمایید.حاج جواد آقا به درب حجره خویش آمد و دست راستش را بالا گرفت و با انگشتان خویش عدد پنج را به کربلایی عباس که بر درب حجره خویش ایستاده بود نشان داد. مرد هم که نقشه اش درست از آب در آمده بود با حاج جواد آقا خداحافظی نمود و زود خود را به حجره کربلایی عباس رساند و گونیهای برنج را که حاج آقا تایید نموده بود بر الاغ نشاند و گازش را بگرفت و برفت... مدت ها بگذشت. روزی شاگرد کربلایی عباس نزد حاج جواد آقا رفت و عرض کرد: کربلایی فرمودند حساب گونی های برنجی را که شاگردتان برده با کیست؟ حاج جواد آقا که از موضوع خبر نداشت و هم به خویش و هم به کربلایی عباس مطمئن بود شخصا به حجره کربلایی رفت و موضوع را جویا شد.کربلایی عباس هم که در اوج اعتماد و صداقت، حسابش حساب بود و کاکایش برادر. فرمود: همان پنج گونی برنجی را که چند ماه پیش جنابعالی از درب حجره با انگشت دستورش را داده بودید. حاج جواد آقای عطار که داستان را شنید و از حیله آن مرد آگاه شد تبسمی کرد و رو به کربلایی عباس چنین فرمود: خدا را شکر که بجای اصول دین ، فروع دین را نپرسیده بود
این عبارت را بر درب های زیادی دیدیم منازل مطب شرکت و.. . اما! جایی دیدم کسی بر درب منزلش نوشته بود : "اگر ناچار به پارک در اینجا هستید شماره همراه خود را روی شیشه بگذارید تا در صورت لزوم با شما تماس بگیرم" ... متفاوت فکر کردن مغز بزرگتر و هوش نمی خواهد کمی منطق کفایت می کند!
رحاب کنعان شاعر فلسطینی متولد سال ۱۹۵۹، در شبکه های عربی شعرهای وطنی درباره فلسطین را می سرود. وی ۵۴ نفر از خانواده اش را در کشتار (صبرا و شاتیلا) از دست داد،به خواست خدا دختر ۸ ساله اش میمنه نجات پیدا کرد توسط یکی از همسایگانش در یکی از اردوگاههای لبنان بزرگ شد در حالی که مادر نمیدانست دخترش از قتلگاه جان سالم به در برده است و نیز کسی نمیدانست که مادر هم زنده مانده. مادر شاعر از لبنان به تونس مهاجرت کرده و انجا ازدواج کرد و مدت ۱۵ سال انجا سکنی گزید و مقامات لبنان از بازگشت وی به لبنان ممانعت میکردند. در ابتدای انقلاب دوم فلسطین ،خانم رحاب در شبکه فلسطینی برای خواندن شعر وطنی ظاهر شد ،که یکی از همسایگان قدیم او را دید و از اسم او را شناخت ،در حالی که همه تصور میکردند وی کشته شده، پس دخترش میمنه را باخبر نمود ، که در این جریان شبکه ابو ظبی باخبر شد و بدون اطلاع مادر یک دیدار تلویزیونی را ترتیب دادند که واقعا احساس برانگیز بود.
در ایران پدرها و مادرها مقابل فرزندشون همدیگر را نوازش نمی کنند و در آغوش نمی کشند و این کار رو مقابل کودک زشت می دانند... اما هنگام مشاجره رعایت فرزند را نمی کنند و مقابل او با هم مشاجره می کنند. و فرزند چه بسا از داد و بیداد آنها به گریه می افتد. خوب در ایران کودکان از کجا مهرورزی بیاموزند؟ نوازش و مهرورزی در رسانه ها ممنوع است. در مدرسه ممنوع است. در خانواده ممنوع است..... پس ذهن کودک در ایران بیشتر از مهرورزی، خشونت را می آموزد.
جان لنون چه زیبا گفته :در جهانی زندگی میکنیم که باید پنهانی عشق ورزید ، در حالی که در روز روشن خشونت ونامهربانی رابه کودکانمان میاموزیم
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند و از شیر تنها بزی که داشت خوردند.
مرید فکر کرد کاش قادر بود به این زن کمک کند ، از مرشد خود راهنمایی خواست ، او پس از اندکی تامل پاسخ داد: "اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!". مرید ابتدا بسیار تعجب کرد ، ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت ...
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان.
وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت : سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ، یک روز صبح دیدیم که بز مُرده ، مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم ، فرزند بزرگترم زمین زراعی در آن نزدیکی یافت ، فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد...
مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد.
همطاف جان ممنون . مطلب مربوط به توریستها رو یک نفس ...یک نفس که نه چون طولانی بود ! دونفس خوندم خیلی جالب بود ولی نفهمیدم چرا این خانواده بعد از این همه بی مهری که از طرف دزدان و پارکبان و مامور بلیط و ...دیدند اینطور برای ایران تبلیغ می کنند ؟! مایکروویو بزرگ رو هم دیدم در این باره یک چیزایی شنیده بودم ولی نمی دونستم عمق و بزرگی فاجعه تا چه اندازه ست ممنون به خاطر مطالب خوبی که می ذارید
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
منصفانه تر بود که هر کس تاوان نفهمی خودش را می داد
فریدون فرخزاد
وارد هر سیستمی که شدید همراه با وظایف تان حق و حقوقتان را هم بشناسید
چون خیلی ها به شما وظایفتان را یاد اوری خواهند کرد ولی حق و حقوقتان را هرگز.
هر روز صبح، در هر ایستگاه بزرگ راه آهن،
هزاران نفر داخل شهر میشوند تا به سر کارهای خود بروند
و در همین حال، هزاران نفر دیگر از شهر خارج میشوند تا به سر کارشان برسند.
راستی چرا این دو گروه از مردم، محلهای کارشان را با یکدیگر عوض نمیکنند؟
" عقاید یک دلقک - هاینریش بل "
اتفاقا من یک مدتیه اون کف کدر رنگ روی مرغ رو می گیرم ، ولی آبشو عوض نمی کردم از این به بعد این کارو می کنم هر چند فکر نمی کنم با این کارا مرغها خوشمزه بشن ...

مرغ هم ، مرغهای قدیم !
الان مرغها مزه ی کاه می دن !
ممنون از همه ی دوستان عزیزی که برای بخش فالگوش مطالب خوب و پربار تهیه می کنند
این مطلب از کسی که مالک مرغ داری میباشد نقل میشود:
مرغ را در قابلمه که گذاشتید مقداری اب سرد روی ان بریزید.
بعداز پنج دقیقه از روی گاز بردارید آب کدر رنگی همراه با لردی روی قابلمه را می گیرد. آن آب کدر ولرد،همان آمپول های هورمونی هستند که به مرغ می زنند. مرغ را در بیاورید ازقابلمه زیر شیر بگیرید. تا ان لرد ها پاک شود و قابلمه را مجددا بشورید و مرغ را با پیاز وهویچ بپزید طبق معمول مرغ شما خوشمزه تر و بدون هورمون می باشد.امتحان کنید.
برای اینکه هورمون گوشت مرغ روتقریباکم کنیدتوی غذاهاتون موقعی که مرغ روتوی قابلمه میذاریدتاپخته بشه چندتادونه هویج روحلقه حلقه کنیدولابلای مرغ هاتون بچینیدبعدهمراه بامرغ هاتون بذاریدپخته بشه موقعی که خواستیدمرغ هاتونوداخل ظرف بکشیدهویج هاروبیرون بریزیدچون هویج باعث جذب هورمون های مرغ میشه. این مطالب در کلاسهای بهداشت وتغذیه سالم مطرح شده است.
امیدوارم بابه اشتراک گذاشتن آن گامی حتی کوچک درجهت سلامت خود وهموطنانمان برداریم.
راهکار رهایی ازنشخوارفکری
================
شاگردی نزداستادش رفته ومیگوید:
که ذهنش دائمانشخوار فکری دارد وازدست این افکارخلاصی ندارد
استاد:ازامشب سعی کن اصلا به میمونهای جنگل فکر نکنی
شاگرد:من اصلا مشکل ندارم و به این موضوع فکر نکرده ام
استاد:خوب حالاتلاش کن که فکرنکنی
هنگام شب شاگرددیدهر چه بیشتر تلاش میکند که به میمون فکر نکندبیشتر به ذهنش میاید
فرداصبح نزداستاد رفت
استاد گفت:
وقتی تلاش میکنی به چیزی فکر نکنی آن موضوع بصورت متوالی
وبا شدت بیشتری به سراغت میایدبنابراین بجای اجتناب ازچیزهای ناخواسته
سعی کن به چیزهای خواسته وآنچه دوست داری متمرکز شوی
آنگاه افکارناخواسته فرصتی برای ظهور پیدا نمیکنند…
حقیقت این است ...
فرودگاهها، بوسه های بیشتری از سالن های عروسی به خود دیده اند!!!!!
و دیوار بیمارستانها بیشتر از عبادتگاه ها دعا شنیده اند!!!!
همیشه اینگونه ایم!!!
همه چیز را موکول میکنیم به زمانی که در حال از دست رفتن است!!! «چارلی چاپلین»
ﺩﺭ یک سمینار رموز موفقیت، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ:
«ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟»
حضار ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪﻧﺪ.»
سخنران: «ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﻻﻧﺲ ﺁﺭﻣﺴﺘﺮﺍﻧﮓ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران ﺑﺮﺍﯼ ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ.
ﺳﭙﺲ یکی از حاضران ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍلاﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ!»
سخنران ﮔﻔﺖ: «ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ!»
براى ماندگار شدن باید ایستاد و تسلیم نشد وگرنه فراموش میشویم
سال ها پیش در بازار شهر دو حجره وجود داشت که یکی عطاری بود و دیگری بقالی. صاحب حجره عطاری حاج جواد آقای عطار از بزرگان و معتمدان شهر بود و کربلایی عباس که او نیز در صداقت شهره بازار بود به عرضه مواد غذایی از جمله برنج مشغول بود.
روزی مرد زیرکی که از رابطه بسیار صمیمی و حسن اعتماد این دو فروشنده به هم اطلاع داشت وارد حجره کربلایی عباس شد و عرض کرد مرا حاج جواد آقای عطار فرستاده و مقداری برنج می خواهم.کربلایی عباس برای اینکه از گفته مرد مطمئن شود به او گفت : نزد حاج جواد آقا برو و به حاج آقا بگو اشاره ای نماید و بفرماید چند گونی تحویلتان نمایم.
مرد به دستور کربلایی عباس، نزد حاج جواد آقا رسید و چنین گفت: دقایقی پیش،نزد کربلایی عباس بودم و با هم گرم گفتگو بودیم که ایشان در میان حرف هایشان یا می خواستند بنده را امتحان نمایند و یا حواسشان جمع نبود فرمودند: اصول دین بر هفت است و من گفتم بر پنج است ولی ایشان گفته مرا باور نکرده و فرمودند هر چه جنابعالی بفرمایید. اکنون شما به ایشان اشاره ای نمایید و حرف بنده را تایید فرمایید.حاج جواد آقا به درب حجره خویش آمد و دست راستش را بالا گرفت و با انگشتان خویش عدد پنج را به کربلایی عباس که بر درب حجره خویش ایستاده بود نشان داد. مرد هم که نقشه اش درست از آب در آمده بود با حاج جواد آقا خداحافظی نمود و زود خود را به حجره کربلایی عباس رساند و گونیهای برنج را که حاج آقا تایید نموده بود بر الاغ نشاند و گازش را بگرفت و برفت... مدت ها بگذشت. روزی شاگرد کربلایی عباس نزد حاج جواد آقا رفت و عرض کرد: کربلایی فرمودند حساب گونی های برنجی را که شاگردتان برده با کیست؟ حاج جواد آقا که از موضوع خبر نداشت و هم به خویش و هم به کربلایی عباس مطمئن بود شخصا به حجره کربلایی رفت و موضوع را جویا شد.کربلایی عباس هم که در اوج اعتماد و صداقت، حسابش حساب بود و کاکایش برادر. فرمود: همان پنج گونی برنجی را که چند ماه پیش جنابعالی از درب حجره با انگشت دستورش را داده بودید. حاج جواد آقای عطار که داستان را شنید و از حیله آن مرد آگاه شد تبسمی کرد و رو به کربلایی عباس چنین فرمود: خدا را شکر که بجای اصول دین ، فروع دین را نپرسیده بود
پارک کردن = پنجری
این عبارت را بر درب های زیادی دیدیم منازل مطب شرکت و.. .
اما! جایی دیدم کسی بر درب منزلش نوشته بود :
"اگر ناچار به پارک در اینجا هستید شماره همراه خود را روی شیشه بگذارید تا در صورت لزوم با شما تماس بگیرم"
...
متفاوت فکر کردن مغز بزرگتر و هوش نمی خواهد کمی منطق کفایت می کند!
سلام سلام
.
آخی گریه ام گرفت ها... مادر بیشتر ذوقیده بید... یاحبیبی
...
متشکرم
http://www.aparat.com/v/qxJ83
کلیپ دیدار غیر منتظره ی مادر و دختر بعد از 15 سال
رحاب کنعان شاعر فلسطینی متولد سال ۱۹۵۹، در شبکه های عربی شعرهای وطنی درباره فلسطین را می سرود. وی ۵۴ نفر از خانواده اش را در کشتار (صبرا و شاتیلا) از دست داد،به خواست خدا دختر ۸ ساله اش میمنه نجات پیدا کرد توسط یکی از همسایگانش در یکی از اردوگاههای لبنان بزرگ شد در حالی که مادر نمیدانست دخترش از قتلگاه جان سالم به در برده است و نیز کسی نمیدانست که مادر هم زنده مانده.
مادر شاعر از لبنان به تونس مهاجرت کرده و انجا ازدواج کرد و مدت ۱۵ سال انجا سکنی گزید و مقامات لبنان از بازگشت وی به لبنان ممانعت میکردند.
در ابتدای انقلاب دوم فلسطین ،خانم رحاب در شبکه فلسطینی برای خواندن شعر وطنی ظاهر شد ،که یکی از همسایگان قدیم او را دید و از اسم او را شناخت ،در حالی که همه تصور میکردند وی کشته شده، پس دخترش میمنه را باخبر نمود ، که در این جریان شبکه ابو ظبی باخبر شد و بدون اطلاع مادر یک دیدار تلویزیونی را ترتیب دادند که واقعا احساس برانگیز بود.
در ایران پدرها و مادرها مقابل فرزندشون همدیگر را نوازش نمی کنند و در آغوش نمی کشند و این کار رو مقابل کودک زشت می دانند...
اما هنگام مشاجره رعایت فرزند را نمی کنند و مقابل او با هم مشاجره می کنند.
و فرزند چه بسا از داد و بیداد آنها به گریه می افتد.
خوب در ایران کودکان از کجا مهرورزی بیاموزند؟ نوازش و مهرورزی در رسانه ها ممنوع است.
در مدرسه ممنوع است.
در خانواده ممنوع است.....
پس ذهن کودک در ایران بیشتر از مهرورزی، خشونت را می آموزد.
جان لنون چه زیبا گفته :در جهانی زندگی میکنیم که باید پنهانی عشق ورزید ، در حالی که در روز روشن خشونت ونامهربانی رابه کودکانمان میاموزیم
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند و از شیر تنها بزی که داشت خوردند.
مرید فکر کرد کاش قادر بود به این زن کمک کند ، از مرشد خود راهنمایی خواست ، او پس از اندکی تامل پاسخ داد: "اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار تعجب کرد ، ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت ...
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان.
وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت : سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ، یک روز صبح دیدیم که بز مُرده ، مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم ، فرزند بزرگترم زمین زراعی در آن نزدیکی یافت ، فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد...
مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد.
همطاف جان ممنون .
مطلب مربوط به توریستها رو یک نفس ...یک نفس که نه چون طولانی بود ! دونفس خوندم خیلی جالب بود
ولی نفهمیدم چرا این خانواده بعد از این همه بی مهری که از طرف دزدان و پارکبان و مامور بلیط و ...دیدند اینطور برای ایران تبلیغ می کنند ؟!
در این باره یک چیزایی شنیده بودم ولی نمی دونستم عمق و بزرگی فاجعه تا چه اندازه ست 
مایکروویو بزرگ رو هم دیدم
ممنون به خاطر مطالب خوبی که می ذارید