همساده ها

وبلاگ گروهی

همساده ها

وبلاگ گروهی

جنبه های آموزشی نهفته در یک مداخله خرابکارانه


فرزند بزرگترم پنج سال دارد. او همیشه عادت دارد بی آنکه حرفی به میان آورد، اشکال ناشناخته و مبهم جدیدی ترسیم کند و معتقد است آنچه را که رسم می کند همانند کارخانه ای هدفمند به کار خواهد افتاد و شیء مورد نظرش را تولید یا اعجاب انگیز می کند. او در ترسیمات خود رشته سیمهای تو در تویی را بدنبال یکدیگر رسم می کند و گمان می کند این رشته های پیچیده قادرند بخشهای متعدد کارگاه یا دستگاه ها را بهم متصل سازد و دست آخر تصور می کند وسیله ای بهم آورده است که می تواند از دشواری عملی کاسته و یا  شیئی را به رایگان در اختیار خلق قرار دهد.. اشتباهی زیبا و کودکانه، اما نیاز به کمی دستکاری کوچک دارد..

باید به این حس قلبی او احترام می گذاشتم "پیروزی"، پس من نیز قلمی برداشته و به آن دستگاه پر پیچ و تاب، واحدهایی اضافه نمودم تا ضمن مشارکت در این امر نیکو، نگذارم که با ادامه این روند غیر ممکن، دچار غرور کاذب و عوارض ناشی از آن شود... پس باید یکجای کار می لنگید به مدد بروز نقصی عامدانه در چیزی یا واحدی. مثلا نرسیدن لوله های آب یا فاضلاب به بخشی، این کار عجالتاً می تواند درآن بخش و سپس کلیه واحد ها وقفه ایجاد کند، البته ذهن هنوز آماده دنبال نمودن خطوط کاری نیست اما خواهد فهمید که اشکالی پیش آمده است..
خرابکاری که تمام شد، این سوال پیش می آید که به گمان تو آیا این کارخانه زیبا و قدرتمندی که کشیده ای، قادر است با آنهمه وقتی که صرفش نمودی به آنچه که خواسته ای برسد...؟ پاسخ هر چه که بود فرقی نمی کند چون در ذهن غرق سودای پیروزی او، همانند کارخانه اش وقفه ای افتاده است جانانه بنام تأمل و تحمل و مقصود من هم همین بود.. پیش رفتن، آنهم گام به گام و پله وار به سمت گزینه ی موفقیت.. همانطور که می دانید گزینه های بیشماری در ایجاد حس برتری برای کودکان وجود دارند که فعلا تمرکز من تنها به روی حس موفقیت و مزیت جویی او می باشد.
... او را به تفکر بیشتر واداشته بودم. قبل از اینکه بخواهد کار را تمام شده فرض کند، از تحسین بیجا پرهیز کرده بودم و اصطلاحا چند چرخ دنده به کارش افزوده بودم. چون همین امر ممکن بود این توهم را در او بوجود آورد که او بدون هیچگونه مشکلی موفق به انجام کاری شده است.. کودک نمی بایست نسخه کاملی از نوع خودش باشد.. او می بایست مبانی عدم کمال آدمی را بنحوی درک کند و از آرمانگرایی بیهوده پرهیز داده شود، و قدمی نزدیکتر به واقعیتهای زندگی، زندگی کند.. و بهترین محل آموزش گاه همین بازی ها هستند.. اجازه دهید تنها نوع آنرا خودش تعیین کند.
 عطش او را نه برای اهدای رایگان تشویق، بلکه برای تکمیل آنچه شروع می نمود چندین برابر می کردم... و در پایان، دیالوگی اینچنین:"آفرین پسر.. فکر می کنی همه چیز مرتب هست..؟!" و درست در همینجا، تایید نهایی را از خود او بگیرید.. در تکرار این رویه ی نه چندان معمول، در خواهید یافت که ذهن او در کنار هر نوع حرکت خلاقانه، قادر خواهد بود سوالاتی موازی را نیز طرح نماید و در صدد پاسخ به هر یک از آنها بر آید.. اینجاست که کم کم می توانید از درصد مشارکت خود با او بکاهید..
شاید تصور کنید که چه لزومی دارد در این سن و سال کم، تا بدین حد دقیق شدن بر عادی ترین رفتارهای کودک، آنهم در جایی که او تنها نقاشی را تمرین می کند.. پاسخ اینکه برای آموزش نمی بایست لزوما صفحه مجزایی باز نمود و یا اینکه آنرا محدود به سن خاصی دانست.. آموزش می بایست در کالبد روزمره ترین اتفاقها متولد شود.. در صورتی که اگر آموزنده ترین مسایل، در شرایط مجزا تمرین شوند بنحوی از روال عادی زندگی جا می ماند، جنبه تصنع به خود می گیرد.. قوانین خود را دارد.. مقدمه ای بر جدا دانستن آموزه های اکتسابی و اصل آموختن است شاید.. مثال اینکه.. یکی از دلایل ایجاد پیش دبستانی ها، تشکیل مقدمه ی فکری مناسب در زمینه تحصیل فرزندان است. پس او را به حال خود واگذارید و در فرصتی مقتضی، هوشمندانه و خرابکارانه مداخله کنید..


* متن فوق قسمتی از پست ( جنبه های آموزشی در مداخله ی خرابکارانه ) نوشته جناب بهبودیان از وبلاگ ( ایدئولوژی پنهان) است که با اجازشون برای امروز انتخاب شده تا مهمان همساده ها باشند و دوستانمان بیشتر با ایشان آشنا شوند. ضمن اینکه به تازگی خبردار شدیم جناب بهبودیان اقدام به گردآوری مطالبی پیرامون شناخت ماهیت وسوسه های انسانی و راه های مقابله با آن نموده اند که نتیجه زحماتشان باعنوان "دنیا بدون وسوسه" منتشر شده و نسخه PDF آن با کلیک روی تصویر جلد کتاب که در ذیل قابل مشاهده است دانلود می گردد . در بخشی از مقدمه این کتاب می خوانیم :



وسوسه، آنچه قرنهای متمادی و به درازای حضور فیزیکی انسان در زمین همواره با وی بوده است و خواهدبود، عاملی خارجی که با عوامل زمینه ساز درونی به تعامل رسیده و مقصود آن چیزی جز به زیر کشیدن انسانیت از درجات اعتباری و اکتسابی وی و فرو انداختن تاج شرافت از سر وی نبوده است . وسوسه و اقسام متعدد و رنگارنگ آن، تماماً توسط شیطان و جنودش روانه نفوس آدمیان می گردد تا نهایتاً این انسان باشد که با رد یا قبول آن (درهم شکستن وسوسه های وارده و یا سستی و عدم ممانعت از ورود آن)، پیروز و یا مقلوب این پدیده شوم گردد.بواقع در این کتاب سعی شده است به شما کمک شود تا به درجه ای از تشخیص برسید که بواسطه آن بدانید، آیا آدمی بدون عاملی اینچنین بازدارنده و زیانبار هم می توانست درجات ارتقاء عبودی خود را بنحوی که اکنون مقرر است تکمیل نماید یا اینکه چنین مراتبی در دنیایی سراسر نیکی و فاقد هر گونه پلیدی، نیز میسر می بوده است.


دو خاطره از خاطرات سلطانی...

1-... کسب حلال


http://s6.picofile.com/file/8223494768/_KGrHqNHJDME8gCRjnsBBPI1ScWG_Q_60_35.JPG
آقام با همه کم و کاستی‌هاش در بعضی موارد ، در عبادت و کاسبی فوق العاده مقید به رعایت شرع و دین و احکام کاسبی حلال بود.
مثلا موقع کشیدن جنس مرتب به برادرم می گفت: بشکنه دست کاسبی که شاهین ترازو رو بگیره. بذار کفه مشتری بره پایین تر.
یا اینکه یه روز موقع کشیدن چای خشک واسه یه مشتری به برادرم گفت: اول کفه مشتری رو دستمال بکش بعد. چون قبلش کُنار (همان سدر سرشور) کشیدی که منی سه تومنه و چای خشک یه من هفت تومنه. مبادا یه گوشه کفه ترازو کُنار چسبیده باشه و ما به قیمت چای به مشتری بفروشیم.
با این احوال نیمه شبی که تمام جنسهای بیرون از مغازه رو چیده بود داخل و درکهای چوبی رو ردیف کرده بود و میله رو انداخته بود که مغازه رو ببنده و بره خونه، یه مشتری زن میاد و ادویه جوشانده خنک میخواد واسه مریض که با اون تبش رو بیاره پایین.
آقام اولش میگه که نمیشه و مغازه رو بستیم و به صبح فردا موکول میکنه ولی اصرار زن برای گرفتن جوشانده باعث میشه که آقام دوباره مغازه رو باز کنه و کار مشتری رو راه بندازه.
ولی این وسط خودش هم نفهمید که چرا یکباره قیمت یک قرونی جوشانده رو به زن گفت دوزار! شاید به جبران زحمت مضاعفی که برای باز کردن مجدد درکهای مغازه کشیده بود.
بعد که مشتری جنسش رو گرفت و رفت، آقام دوباره مغازه رو بست و با برادرم راهی خانه شدند. برادرم فانوس کش آقام بود. یعنی اینکه او از جلو می رفت و با نور فانوسی که در دست داشت هم جلوی پای خودش و هم جلوی پای آقام رو روشن می کرد.
وقتی از صحن شاهچراغ که بین مسیر مغازه تا خونه بود رد می شدند، یکباره سکه دوزاری که باز هم معلوم نبود چرا تو دخل نگذاشته و هنوز تو دست آقام بوده، ول میشه و قل می خوره و از تنها سوراخ سنگ سر چاهی که وسط صحن بوده می‌افته داخل چاه.
آقام می‌ایسته و نگاهی به سوراخ سنگ سر چاه می‌اندازه و بعد به برادرم میگه: دیدی...، یک قرون ظلم کردم عوضش دوزار از دستم رفت.



2-... نان و کباب و ریحان


http://s3.picofile.com/file/8223581268/280px_Kabab1.jpg
در همان اوان کودکی، یک روز ظهر که از مدرسه به خانه برگشتم، توی حیاط و قبل از اینکه به پله‌های اتاق خودمان برسم، یکی از زنهای همسایه صدایم زد.
وقتی به نزدش رفتم، یک سینی کوچک که داخلش یک نان لواش بود بهم داد و پولی هم کف دستم گذاشت و قبل از اینکه من هر گونه فکری به مغزم خطور کند گفت: بی زحمت برو زیر بازارچه و از مشد حسن کبابی دو تا سیخ کباب بگیر و بیار. بگو چند تا پر ریحون تازه هم روش بزاره. جلدی هم برو و بیا که گشنمونه.
لوازم مدرسه را روی هره دیوار گذاشته و چشمی گفتم و دوان دوان از در خانه بیرون زدم. وقتی نزدیک بازارچه رسیدم، بوی کباب حسابی پیچیده بود. سینی و نان و پول را به مشدی حسن دادم و سفارش ریحان تازه را هم کردم.
چند دقیقه بعد سفارش حاضر شده بود. کبابهای گرم لای نان، و ریحانهای معطر هم رویشان. عجب منظره اشتها برانگیزی بود...
موقع برگشتن، کمی آرامتر راه رفتم. می‌ترسیدم کبابها بریزند یا ریحانها را باد ببرد. از طرفی نگران بچه‌های شرور محل هم بودم که مبادا با چنگ زدنی کبابها را از دستم بقاپند. در طول مسیر، بوی کباب و ریحان بد جوری دلم را غنج میزد. اهل ناخنک زدن نبودم، اما امید به اینکه زن همسایه به پاس زحمتی که کشیده بودم لقمه‌ای مهمانم کند، دلگرمم می کرد.
وقتی به در چوبی خانه‌مان که در طی روز همیشه نیمه باز بود رسیدم، خیالم راحت شد. از دالان و طول حیاط که رد شدم، یکسر به طرف اتاق زن همسایه رفته و صدایش کردم. زحمت آمدن به حیاط را نکشید. از همان درکهای چوبی که بطرف حیاط باز می شدند خم شد و سینی را از دستم گرفت و دستت درد نکنه‌ای هم گفت و دوباره درک را بست.
بغضی در گلویم پیچید...


پی نوشت: 


- دو خاطره خواندید از خاطرات پدر بزرگوار نگین بانوی نازنین و خان دایی عزیز، که با قلم زیبای خان دایی در وبلاگ خاطرات سلطانی به رشته ی تحریر آمده است.

-  از نگین بانو و خان دایی عزیز سپاسگزاریم برای اینکه به ما اختیار تام دادند تا هر زمان که نیاز بود از نوشته هاشون در وبلاگ همساده ها استفاده کنیم.

شانس ...


آیا واقعاً بعضی آدم ها خوش شانس تر از بقیه هستند یا همه چیز فقط به مخ شان برمی گردد؟ پاسخ هر دو است. شخصاً شانس حالتی ذهنی است.


بیش از این است؟ برای بررسی علمی این پرسش «ریچارد وایزمن» روانشناس تجربی، «آزمایشگاه شانس» را در دانشگاه هرتفوردشایر انگلستان راه اندازی کرد. «وایزمن» آزمون هایی را انجام داد تا ببیند آیا کسانی که خود را خوش شانس می دانند در واقع بخت بیشتری هم برای برنده شدن در لاتاری دارند یا نه. او 700 داوطلب خریدار بلیت های لاتاری را برای پر کردن پرسشنامه ها به کار گرفت. وی معیاری خودنوشت تنظیم کرد تا بداند آنها خود را خوش اقبال می دانند یا بدشانس. اگرچه تعداد خوش شانس های با اعتماد به نفس دو برابر بدشانس هایی بود که سرانجام برنده شدند، اما هیچ فرقی بین برنده ها وجود نداشت


پس از آن «وایزمن» معیار متعارف «رضایتمندی از زندگی» را پیش روی داوطلبان گذاشت که در آن از هر کس جداگانه خواسته شده بود میزان رضایت خود را از زندگی خانوادگی، زندگی شخصی، شرایط اقتصادی، سلامتی و حرفه اش ارزیابی کند. نتایج جالب بود. «وایزمن» در کتاب جذاب و هوشیارانه اش «عامل شانس» چنین اشاره می کند: « افراد خوش شانس در همه حوزه های زندگی بسیار راضی تر از افراد بدشانس یا بی طرف هستند.» آیا این حالت رضایتمندی ذهن به زندگی حقیقی هم وارد شده و باعث می شود کسی به خوش شانسی شهره شود؟ بله، به این شکل.


«وایزمن» پنج معیار شخصیتی برجسته (Big Five) ارائه داد: سازشکاری، وظیفه شناسی، برونگرایی، روان رنجوری و جسارت. اگرچه در مورد سازشکاری و وظیفه شناسی تفاوتی بین خوش شانس ها و بدشانس ها وجود نداشت، اما «وایزمن» تفاوت های چشمگیری را در برونگرایی، روان رنجوری و جسارت یافت.


«برونگرایی» افراد خوش شانس به طور مشهودی سرتر از بدشانس ها بود. «برونگرایی از سه طریق، احتمال برخورد خوش شانس ها را با پیشامدهای خوش اقبال به نحو چشمگیری افزایش می دهد. معاشرت با افراد بیشتر، بهره بردن از «گیرایی اجتماعی» و در تماس بودن با افراد.» برای مثال افراد خوش اقبال اغلب دو برابر بدشانس ها لبخند بر لب دارند و نگاهشان بیشتر با دیگران درگیر است که به برخوردهای اجتماعی و ایجاد فرصت های بیشتر منجر می شود.


شاخص «روان رنجوری» میزان آسودگی یا اضطراب فرد را می سنجد و طبق یافته «وایزمن»: «خوش شانس های مضطرب نصف بدشانس ها بودند، چون خوش شانس ها خیال شان راحت تر از بقیه است و به فرصت های تصادفی (حتی در زمانی که انتظارش را ندارند) توجه نشان می دهند.» در یک آزمون قرار بود داوطلبان تعداد تصویرهای یک روزنامه را بشمرند. تعداد خوش شانس هایی که به آگهی نیم صفحه یی صفحه دوم با حروف درشت و خوانا با این مضمون توجه نشان دادند بیشتر بود: " دیگر نشمارید. در این روزنامه 43 تصویر وجود دارد."


علاوه بر این «وایزمن» دریافت که خوش شانس ها «جسارت» خیلی بیشتری هم نسبت به بدشانس ها دارند. «افراد خوش شانس در زندگی پذیرای تجربه های جدید هستند... پایبندی به عرف ندارند و عاشق پیش بینی ناپذیری اند.» خوش شانس ها به خودی خود بیشتر سفر می کنند، با فرصت های تازه رودررو می شوند و از موقعیت های منحصر به فرد استقبال می کنند. البته انتظارات هم نقش مهمی در شانس ایفا می کند. افراد خوش اقبال در انتظار وقوع چیزهای بهتری هستند و با روبه رو شدن، از آنها بهره می برند. اما حتی در مواجهه با بدبیاری هم خوش شانس ها شکست شان را به اقبالی بلند تبدیل می کنند.


نمونه اش یکی از رنج بردگان دیرین ALS تاریخ، «استفن هاوکینگ» است که می نویسد: «خوش شانس بودم که به سمت کار در فیزیک نظری کشیده شدم، چون یکی از معدود حوزه هایی است که شرایط من در آن نقصی جدی محسوب نمی شود.» «هاوکینگ» ناتوان در حرکت و محبوس در ویلچر، با دستمایه قرار دادن سرنوشتش از آن به عنوان اقبالی بهره برد تا درک ما را از جهان تغییر دهد، که البته تغییر هم داد. مهم همین است.