غنیمتی شمر ای دوست وقت هستی را
اهلی شیرازی
سلام
سالی خوب و نیکو برای شما آرزومندم
و تبریک میگویم برای اینکه سالم هستید و سال ٩٥ رو شروع میکنید، امیدوارم یکی از بهترین سالهای عمرتان باشد .
پیشنهاد نوشت: بوتیماریسم
مار روی شاخه ای پیچیده و به تماشای آدم و حوا مشغول بود ... بین حیوانات او را به عقل و درایت نشان کرده بودند ، چقدر هم به خودش می بالید !! شاید هم مرز حیوان بودن در همین به خود بالیدن بود ؛ وقتی موجودی بداند که از خودش چیزی نیست و همه ی بودنش را مدیون دیگریست و باز به خود ببالد ، مطمئناً در چهارچوب حیوان بودن خودش است !!
اخیراً بدجوری توی مخمصه افتاده بود ، هی از او در مورد آدم سوال می کردند و اینکه چرا باید اینهمه به او ارزش داده شود و اینکه چه مزیتی دارد !؟ آدم در طول این سالهایی که خلق شده بود جز ولگردی در بهشت کاری نداشت و حالا هم که یکی را یافته بود و دیگه بدتر ، سر سوزن حواسی داشت و آن را هم در گرو مِهر زنش کرده بود !! و خیلی سوال که برای دیگران پیش می آمد و برای این سوالات هیچ جوابی پیدا نمی کرد ...
برای مار ساعت ها نشستن و تماشا و فکر کردن ، کار سختی نبود ولی پیدا نکردن جواب برای یک سوال ساده ، خیلی آزار دهنده بود !!
آدم بهمراه حوا وقتی از کنار درخت ممنوعه رد می شد ، بطور ملموسی دچار دستپاچگی شد و این رفتار او از ذهن مار خوش خط و خال دور نماند و یک لحظه با خود گفت : " آهاااااا ... یافتم !! "
همان یک لحظه تمام نشده بود که بیاد ابلیس افتاد و با خود گفت : " مطمئنم که آن ملعون این طرف هاست !! این جرقه کار او بود ... " چندبار هم ابلیس اینگونه به او حال داده بود ولی این بار زیاد خوشآیندش نبود ، می دانست که ابلیس رانده شده و ملعون است و روی سودی که از او بدست می آید نباید زیاد حساب کرد !!
آدم و حوا داشتند دور می شدند و یادش رفت به چه چیزی فکر می کرد و چه جرقه ای توی ذهنش روشن شده بود ، از وقتی ابلیس بنیان نافرمانی را گذاشته بود استرس هم به مشکلات همه افزوده شده بود
- " از کی تا حالا شلغم هم جزو میوه ها شده است !؟ "
حدس اش کاملا درست بود ، ابلیس آنجا بود و طبق معمول داشت با طعنه حرف می زد !!
- " هر چیزی که نفعی داشته باشد ، میوه است ... حتی اگر شلغم بوده باشد !! شلغم یا آناناس شدن دست ما نیست ولی شلغم خوب بودن چرا !؟ "
- " لابد حظ می کنی که داری جواب می دهی و چهارتا خط پشت سرهم می بافی و می شوی عاقل حیوانات !! راستی چرا تا حالا به سوالی که توی ذهنت هست جوابی پیدا نکرده بودی !؟ "
- " منتظر جرقه بودم ... "
- " اینهم بابت تشکر کردنت بود که مرا لعن و نفرین کردی !؟ "
- " راست اش را بخواهی بعد از آن جریان که پیش آمد ، با اینکه یک عالمه باهم دوستی داشتیم ، نمی دانم چرا لعن و نفرین کردن تو اینقدر حال می دهد ، از وقتی این حالت پیش آمده است ، بفکر افتاده ام پائین دمم ؛ بغل گلگیر بنویسم « یارب نظر تو برنگردد !! » "
- " بدبخت ... تو دست و پا داری که گلگیر هم داشته باشی !؟ تو کلا توی گِل مانده ای !!
خیلی خوش بحال شده بود که داشت ابلیس را کُفری می کرد ، سر به سر گذاشتن با ابلیس کار خیلی سختی بود ، ولی وقتی عصبی می شد و کنترلش را از دست می داد می شد یک جنِّ پائین دستی و آن وقت دست انداختن اش سخت نبود ، ولی وقتی آروم می گرفت کسی حریف اش نبود ؛ بی خود نبود که او را عاقل ترین حیوانات می دانستند ، کافی بود تا برای حرص دادن ابلیس کمی از آدم تعریف بکند تا حسادتش گُل بکند و ذلیل و خوار بشود ... یا جریان رانده شدن اش از عرش را یادآوری بکند تا با کله برود زیر زمین !!
- " حالا که تا اینجا آمده ای ، یک راهنمائی بکن !! ما یک عمر باهم رفیق بودیم و پای صحبت های تو می نشستیم ؛ حالا ناراحت بودی و زورت به من رسید و با شمردن ایرادهای من خودت را خنک کردی مهم نیست !! می دانم که جواب سوالم پیش تو است ... آخه این آدم چی داره که اینهمه عزیز شده است !؟ "
- " آدم یک بدبختی رو گردن گرفته که تا حالا کسی آن را بعهده نگرفته بود ، نه من ، نه شما ، نه فرشته ها و نه بقیه ... حالا دارد مزد این بدبختی اش را می گیرد !! "
- " کدام بدبختی !؟ "
- " از وقتی خودت را شناخته ای ، از چه چیزی منع شده ای !؟ "
- " از هیچ چیز ... هر کاری دوست دارم می کنم مگر اینکه خارج از توانم بوده باشد و بدبختی برای من زمانی معنی دارد که قدرت کاری را نداشته باشم !! "
- " باریکلااا ... وقتی کاری از توان تو خارج است بمعنی بدبختی تو نیست ، به معنی محدودیت تو است !! ولی وقتی بتوانی کاری بکنی و از آن منع شده باشی ، اینجا مسئله فرق می کند ... آدم توی زندگی اش یک چراغ قرمز دارد !! و این خیلی زور می برد ؛ می خواهی توضیح بدهم یا تا همین جا برایت کافی است ، برو اینها را کمی مرور کن بعدا باهم حرف می زنیم ، انگار یکی دارد نزدیک می شود ... "
مار موقعیت خوبی برای انتقام یافته بود برای همین پشت سر ابلیس داد زد
- " مِثلِ داستان کسی که داشت و نخورد و دانست و نکرد ... حقا که تو بدبخت ترینی !! با اینکه می دانستی کاری را کردی که نباید می کردی !! "
بعد نفس بلندی کشید ... چه حس خوبی داشت انتقام گرفتن !!
نگهبان بهشت او را از بالای درخت برداشت و گذاشت روی زمین ... و در حالیکه داشت دنبال یکی می گشت و مطمئناً کسی جز ابلیس نبود ، به او متلک انداخت
- " چرا داد و هوار راه انداخته ای ؟ با خودت حرف می زدی ؟ برو یک سوراخی پیدا کن و چند تا ترانه زیرزمینی تمرین کن که فردا توی تی وی برنامه ی شب کوک برگزار خواهد شد !! "