همساده ها همساده ها
شهریور هم آمد و چندی بعد سال از نیمه میگذرد و باز بهار و نوروز و سال جدید
حالتان چطور است؟ احوالتان چطور است؟ سردماغید؟ اوضاع روبراهست؟
خداروشکر همگی زنده ایم. پیش بسوی زندگی
دیروز آخرین مهلت ثبت نام اینترنتی دانشگاهها بود. همین دیروز خواهرزاده یادم آورد بدون آزمون با پرداخت 18000تومان، میتوانم ثبت نام کنم البته در لیست رشتههای گروه هنر، روزانه نبود منتهی پیام نور مشهد بد نیست.
شنیدم امسال دوستان هم سن و سال، دوباره دانشجو شدهاند. یکی هم دانشجوی صفر است و حالا میخواهد دیپلمش را ارتقا بدهد
با اینکه از دوران دانشجوییام راضیام منتهی فعلا دلیلی نمیبینم باز هم بروم دانشگاه.
اگر قرار باشد
خودم را گرفتار درس و مشق و آزمون و استاد کنم ترجیح میدهم بروم در دوره های فنیوحرفهای
شرکت کنم. مدارک آنجا کارآمدتر است گویا
بروم ببینم فنی و حرفه ای مشهد چه میکند. (خوو با دیدن مسابقه تلویزیونیِ دستپخت، جوگیر شدم، علمی! آموزش آشپزی ببینم)
شمایان چه می کنید؟
خداییش اگر دغدغه درآمد و کسب پول نباشد چقدر راحت میتوانیم انتخاب کنیم برنامه هایمان را برای گذران عمر.
همگی یادگیری بیشتر رو دوست داریم. یقینا شما هم ذوق میکنید وقتی مورد جدیدی رو فرا میگیرید. میخواهد یه ترفند مرتبط به استفاده از موبایل باشد یا روش پخت یه غذا با طعم و عطر متفاوت شایدم دوخت یه دامن توتو
راستی شما از این مجلات که جدول دارند خریدید؟ مدتی قبل شنیدم حل جداول (سودوکو، کلمات متقاطع و حروف-معما و ...) به کسب رضایت بیشتر، افزایشِحضورذهن و کاهشِفراموشی کمک میکند.
اول ماه هست. بهانهیی خوب برای شروع یه پروژه جدید پروژه رشد در راستای کسبِ حال خوش
+یکی از گرامی دوستان برای تشویق خود به تحرک بدنی بیشتر، از نخود استفاده میکند
دیگری برای تغییر در سبک زندگی شروع کرده به تفکیک زباله و آموزش آن به اطرافیانش
خانم خانهداری هم عزم کرده شاغل بودن را تجربه کند
و آن جوانتر برای کسب حال خوب، روبروی آینه به خودش میگوید +"من حرف ندارم"
دو پهلوست. هم تاییدی است بر خودش هم بیان واقعیت این روزها که حرفی برای گفتن که نه برای نوشتن ندارم . من الان جلوی آینهام ها
و
این چهلمین مطلب همطافیست در این سرای (پرگویی شد در عین بی حرفی)
برقرار بمانید و راضی
با نشستن و تصور کردن، نمیتوانید هیچ زمینی رو شخم بزنید.
چقدر از وقت ما به رویاپردازی میگذرد و چقدر به عمل کردن؟
سلام
گرامی
مادر نیز مثل من به سرگذشتها علاقمند است. کتاب "دودختر قاجار در قصر شاه
پهلوی نوشته خسرومعتضد" رو برای ایشان امانت گرفته بودم. از کتابهای خودم
راضی نیستم. توصیفات اضافی در جملات طولانی! اینترنتی کتابهایم را انتخاب می کنم
منتهی وقتی می روم کتابخانه یافت می نشود! ناچار همانجا از همان ردیفهای آشنا چند
کتاب بر میدارم که گاهی کال از آب در میآیند.
کتاب قطوری بید 700 و اندی با کلی عکس از خاندان پهلوی.شیوه نگارش کتاب مرا دلتنگ روزنوشت های خودم کرد...
بیدار که شدم نزدیک 9 صبح بود! خوووب این چند روز میخوابم ها (یا کدیین قرص سرماخوردگی کارساز است یا شربت دیفن هیدرامید کامپاند خوابآور)
خوابی که دیده بودم یادم بود. مینا هم اتاقی دوران دانشجویی ام که الان ساکن یکی از ایالات ینگه دنیاست گویا با فردی نامزد کرده بید که درآخر متوجه شدم سیاه پوست است و ...
در حمام مانتوی خیسانده در تشت رو دیدم همان اول چنگی زدم و شستمش و بردم بالکن پهن کردم. هوا آفتابی همراه بادگرم
بعد رفتم آشپزخانه از فلاکس یه لیوان چای خوردم و طبق روال یه تخممرغ گذاشتم آبپز شود و آخرین تکه نان بربری رو از یخچال بیرون آوردم.
رادیو رو روشن کردم برنامه صبح جمعه
مودم رو هم روشن کردم طبق معمول کلی پیام در گروه تلگرامی نمدبهار و تک و توک احوالپرسی رفقا .
بعد از صبحانه نشستم با قالب شیرینیپزی چند گل نمدی برش زدم. رنگ سبز خوشرنگی است احتمالا با دکمه و ربان میشود چند آویز زیبا در آورد.
حوالی 10، تلفنی احوال گرامیمادر رو پرسیدم. رفته بود حمام و الحمدالله حالش بهتر بود.
خانم مقتدایی یه خانم 68 ساله دماوندی، بسیار باسواد،باهوش و مودب از مهمانان رادیو بود حالم خوب شد دوست داشتمش . مسابقه اسم و فامیل با حرف سین.
گلدانها رو آب دادم. نخلمرداب، خاک لازم دارد ساقهها یک وری شدهاند.
ظهر، گرامی مادر زنگ زد خواست 2 تومان شارژ بفرستم برای دختر خواهرم، صدای خواهرم رو شنیدم گویا ناهار آنجا بودند!
خداروشکر اطرافشان شلوغ باشد ارجمندبابا کمتر گله میکند.
ساعتی سرگرم دوخت آویز نمدی بودم. چندتایی رو که ردیف کردم رفتم سراغ ناهار.
صدای گریه پسربچه همسایه دوباره بلندشد! شنیدم وقت درآوردن دندان یا زمان از شیرگرفتن معمولا بچهها بدقلقی کرده و شیون راه میاندازند منتهی این یکی را نمیدانم چرا وقت و بیوقت جیغ میکشد؟ سحر... نیمهشب... وسط روز. والا!
بعدازظهر گرامیمادر دوباره تماس گرفت اینبار از خانه باغی گرامی خواهر...گویا به پیشنهاد دامادِ ارشد، راهی باغ شدند تا ان شاءالله فردا اول وقت بروند بهشت رضا. خوو فردا آخرین روز چراغ برات (زیارت قبور) است.
موبایل رو که دست گرفتم رفتم سراغ بازار، تا بروزرسانی ها رو چک کنم. اینستاگرام که بروز شد دیدم لگوی آشنایش تغییر کرده!همان دوربین ساده بصورت خطی... فضا هم سیاه و سفید
.
.
.
همزمان با خبر 20:30 و معرفی دو فروشگاه که فقط، کالای ایرانی میفروختند رعد و برق آسمان رو هم میدیدم.
دل زنده می شود
به امید وفای یار
پ ن1 : عنوان برداشت از اینجا
پ ن2 : یخده طولانی تر بید. دیدم شاید همانطور که من عادت روزنوشتم کمرنگ شده، شاید شمایان نیز عادت خواندن مطالب طولانی آن هم از نوع روزنوشت عادی! رو از دست داده باشید.