
سال اول که رفتم دبیرستان یکی از تپل ترین ودرشت ترین بچه های کلاس بودم و این به این معنی بود که توی صف ، آخرین نفر و سرکلاس ها هم نیمکت ته کلاس . همون روزهای اول بود که یکی از بچه های خنگ خجسته دل مشنگ که هیکل درشتی هم داشت وکنارمن می شست خندیدنش گل کرده بود . بیخودی به ترک دیوار هم می خندید . ضمن صحبت و شوخی حرف رفتن به مکه پیش اومد من هم از دهنم دراومد که وقتی راهنمایی بودم با خانواده رفتیم عمره . یکدفعه زد زیر خنده و داد زد پس حاجی شدی . و این حاجی توی کلاس پیچید همه برگشتن ببینن این حاجی کیه و معلم هم که منتظر بود یک بهانه ای از ردیف آخر پیدا کنه ،گیرداد وگفت همتون پاشین بیاین ردیف جلو بشینین . جای ردیف اول و آخرعوض شد و شروع کرد درس پرسیدن . نفر اول بلدنبود ویک صفر کله گنده گرفت . همینطور نفرات دوم و سوم و ... تا نوبت من شد که سوالش را جواب دادم اما هیچ عکس العملی ازخودش نشون نداد و رفت سرنفر بعدی تا صف لژنشین هایی که حالا روی نیمکت های اول کلاس نشسته بودند تمام شد . یک نگاهی به همه انداخت و گفت همتون صفر. بچه تنبل ها . یکی یک نمره هم از انضباط همتون کم می کنم . همین وقت بود که یکی از وسط کلاس گفت : آقا حاجی که جواب داد . معلم بلافاصله گفت : کی بود ؟ کی بود ؟ یک نمره دیگه هم ازکل کلاستون کم شد . شما تنبل های گنده بک هم فردا می گین ولیتون بیاد مدرسه تا تکلیفتون را روشن کنم . من هم اومدم خونه . به بابام گفتم فردا گفتند برید مدرسه . بابام پرسید چرا ؟ من هم ماجرارا تعریف کردم. فردا آخر وقت بابام رفت مدرسه . و این نقطه عطفی شد در کل تاریخ دبیرستان من . البته هنوزهم به درستی معلوم نیست اون روز بین بابا و مدرسه به اضافه اون معلم چه اتفاقی افتاد و چه صحبت هایی ردوبدل شد . تنها چیزی که ما ازاون اجلاس فهمیدیم این بود که بابا بــا مدرسه به یک توافقی دست یافتند که البته از ریزمواد توافقنامه بی اطلاع موندیم . فقط فهمیدیم که ظاهراً بابا یک چکی در وجه مدرسه بعنوان کمک های مردمی کشیده بودند که مبلغ اون راهم ما نفهمیدیم . اما آنچه که برای من اتفاق افتاد این بود که از فردای آن روز این جناب معلم دست به سینه جلوم من عرض ادب می کرد و من شدم مبصرکلاس و نمره انضباطم هم تا آخر دوره دبیرستان بیست بود.کم کم دوتا نوچه برای خودم توی کلاس پیدا کردم و یک نیمچه حکومتی درمنطقه راه انداختم . همه ازم حساب می بردن و نفس کشی نبود. هرکی مشکل نمره داشت دم من را می دید و من هم با یک اشاره به آقای معلم که حالا دیگه شده بود ناظم مدرسه مشکل را حل می کردم . بدخواهان هم چندبارخواستن زیرآب من را بزنن و ازحدو حدودشون تجاوز کردن اما به حول و قوه الهی تیرهاشون به سنگ خورد . یکی از درشت هیکل ها یک روز اومد وگفت اگه مردی بعداز زنگ توکوچه پشتی وایستا ! از شانس من اون روز هم هیچکدوم از نوچه های قوی هیکل من نیومده بودن مدرسه . خلاصه تازنگ آخر قلبم بالا و پایین می شد و خداخدامی کردم که یادش بره . اما یادش نرفت و وقتی از درمدرسه اومدم بیرون دیدم اونجا وایستاده وآستین هاش را زده بالا . بهش گفتم بیابرو من یک فوتت بکنم اعلامیه شدی چسبیدی به دیوار. گفت : شنیدم رزمی کار می کنی اما من ازتو رزمی ترم باید امروز روتو کم کنم . خیلی دور ورداشتی . و مشتش را بلندکرد که بزنه منهم درحالیکه حسابی ترسیده بودم سعی کردم دستش را بگیرم و اتفافی که افتاد این بود که دستش را گرفتم و کمی هلش دادم عقب اما ناگهان به حول و قوه الهی و به مدد کمک های غیبی پاش رفت توی شیاری که برای عبور آب وسط کوچه کنده بودن و مچش پیچ خورد و نقش زمین شد . منهم از موقعیت استفاده کردم و گفتم بچه پاشو برو پی کارت ، روت را کم کن . اونهم پاشد و زد به چاک غافل از اینکه این زمین خوردن شانسی بوده . اما به هرحال فرداش اومد و معذرت خواهی کرد وگفت که دیگه دلواپس دور ورداشتن من نیست و خودش شد یکی از نوچه های جدید . یکی دیگه از بچه ها که خیلی هم ادعا داشت و می گفت بچه 27خاتم نظام آباده یک روز اومد گفت دستم به دامنت برو پیش ناظم سفارش من را بکن . هرچی گفتم برای چی؟ نمی گفت آخرش گفت رفتم زیرآبت را پیش ناظم بزنم . تا گفتم فلانی این کارها را کرده ناظم گفت : برو ببینم فلان فلان شده . من اون را می شناسم حالا هم 3 نمره از انضباطت کم می کنم تا درس عبرتی بشه که نیایی پشت سرهمکلاسیت حرف بزنی . من هم با بزرگواری تمام رفتم سفارشش را کردم و براش نمره گرفتم و همین شدکه با اون هم دیگه رفیق شدیم و شد پایه تقلب رسوندن سر امتحانات . سال بعد با حفظ سمت مبصری کلاس خودمون مبصری راهرو طبقه اول مدرسه را هم ازآن خودم کردم و همون وقت بود که اسم هرکی را صلاح میدیدم توی لیست تروریستها می نوشتم یا ازلیست خط می زدم و برای هرکی تمایل داشتم درخواست افزایش یاکاهش نمره انضباط می کردم . روز به روز به حامیانم در بین همکلاسی ها و کل مدرسه افزوده می شد . لقب حاجی هم که دیگه تا اون سال فقط بین همکلاسی ها شایع بود در کل مدرسه شیوع پیدا کرد ومن شدم حاجی مدرسه . تاپایان دبیرستان دیگه همه معلم هاهم من را بالقب حاجی صدامی زدن.
پستو نوشت : خواستم با کمی تخیل قدری شما را شاد کنم . 
سلام و وقت بخیر
خب تخیل هم برای خودش عالمی دارد دیگر. ممنون از اینکه ما را در عالم تخیل خویش راه دادید .
در ضمن این تخیل شما در امروزه روز خیلی جاها واقعیت هستش. هرچی پولدار و اکثر حاجی ها برای خودشان رانت هایی دارند و نوچه هایی و بگیر و ببندی . حالا شما در مدرسه و خیلی های دیگه در جامعه و در سطوح بالا
علیک سلام آقا سهیل عزیز


وقت شما هم به خوبی و خوشی باشه ان شاالله
خواهش می کنم . قابل شما را نداشت . البته در تایید فرمایشات شما باید اضافه کنم که تخیل بستریست برای چیدمان المان های دنیای واقعی و طنز ابزاری برای رونمایی و شفاف سازی از روابط غلط برقرارشده در جامعه امروزی بین این المان ها که گرچه در دنیای واقع
دست مولف به آنها نمی رسد اما در تخیل صورتک زیبایشان برداشته شده چهره زشتشان نمایان می شود و سوژه مسخره خوانندگان می شوند .
سلام
یعنی مثل همه ی نوشته هاتون فوق العاده بود 


حتی یک موردش رو همین سالهای آخر خدمتم شاهد بودم .


: شما واقعا تو دوره ی راهنمایی رفتید مکه ؟ خوشششششششششش به حالتون 
عالی بود
البته من کلّ مطلب رو نمی ذارم به حساب قوه ی تخیل شما
حتما این جمله رو شنیدید : همیشه یک ذره حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود" هست !
ممنون که در اوج رکود بلاگستان با مطلب طنزتون ما رو روانشاد کردید
اما جناب شنگین کلک این قسمت خریدن اولیای مدرسه رو من می ذارم به حساب شوخی و قوه ی تخیل شما !
هر چند من با چشمای خودم دیدم که مدیر مدرسه هوای بچه پولدارهایی رو که باباشون به مدرسه کمک می کردند داشت
آفرین به شما که اینقدر به ریزه کاری ها و ظرایف توجه می کنید
و یک نکته ی دیگه : زمان شاه انضباط رو می نوشتند انظباط اما الان می نویسند انضباط
جدی می گم ها ! تو کارنامه ی دوران ابتدایی من همه جا انضباط رو با ظ نوشتند !
آهان یک مورد دیگه : من تو دوران تحصیل خیلی بچه مثبت بودم اما نمی دونم چرا نمره ی انضباطم رو چند بار دادند 18 !
و مورد آخر
علیک سلام
بازهم ممنون از توضیح
به هرحال مکه رفتن


خواهش می کنم . خیلی ممنون از شما که نوشته های شنگین کلک را فوق العاده می بینید . خدا کنه این بار بقدر کفایت شفاف باشه که دیگه دستاویزی برای بیان منظورهای سیاسی بعضی دوستان قرارنگیره
البته به تعبیر شما خریدن اولیای مدرسه درست همان نقطه ابهام این داستان بود که در نهایت هم معلوم نشد مفاد این توافق نامه چی بوده اما خوب بقول خودتون همیشه یک ذره حقیقت پشت هر شوخی هست
اگرچه خیلی وقت ها شده که آرزو کردم ای کاش هنوز هم در دوران
شاه بودیم اما خوب از این قسمت قضیه نمیشه گذشت باید بگم حق
باشماست و حالا دیگه درزمان شاه نیستم . بقول یکی از دوستان ما
درزبان فارسی بیش از زبان های دیگر زمان داریم اونها فقط حال و گذشته و آینده دارند اما ما یک زمان شاه هم داریم که اونها ندارند وکلی هم فیسش را به همه میدیم
و غلط گیری شما. (درمتن اصلاح شد)
اتفاقاً من هم همین تجربه شما را دارم بگمانم اصولاً به بچه مثبت ها
18 میدادن که بگن اینها بالای 18 سال هستن
واما مورد آخر اینکه دیدید بازهم جوگیرشدید . حالا خوبه من این همه
توضیح دادم که کل ماجرا تخیلی بوده ها
یا نرفتن نویسنده هیچ ارتباطی با اتفاقات متن داستان نداره
والبته خوشا به احوال آنها که حجشان مقول حق واقع شود و الا که
به حج رفتگان بسیارند چنان که روایت کرده اند :
عبدالله مبارک به حج رفته بود، وقتی در خواب دید که فرشته ای به او گفت :از ششصد هزار حاجی کسی حاجی نیست، مگر علی بن موفق کفشگری در دمشق که به حج نیامد. عبدالله به دمشق رفت و علی بن موفق را دید که پاره دوزی(پینه دوزی، تعمیر ووصله کردن کفش های خراب و پاره) میکند پرسید چه کردی با اینکه امسال به حج نرفتی از میان همه حجاج فقط حج تو پذیرفته شد، گفت سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود واز پاره دوزی سیصد درهم جمع کردم وامسال عزم حج کردم، تا روزی سرپوشیده ای که در خانه است (همسر وعیال)حامله بود، از خانه همسایه بوی طعام می آمد، مرا گفت :برو وپاره ای از آن طعام بستان، من رفتم، همسایه گفت بدان که هفت شبانه روز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند،امروز خری مرده دیدم. پاره ای از آن جدا کردم و طعام ساختم. بر شما حلال نباشد. چون این بشنیدم آتشی در جان من افتاد. آن سیصد درم برداشتم و بدو دادم و گفتم نفقه اطفال کن که حج ما این است.
(تذکره الاولیا)
بازهم سپاس از شما که می خوانید .