به نام خدا
همطاف عزیز به نیابت از وبلاگ همساده ها ، از جناب دادو دعوت کردند امروز میهمان همساده ها باشند ، جناب دادو هم خواهش ما رو اجابت کردند و یکی دو ساعت بعد ، مطلب زیر رو نوشتند و در اختیار ما قرار دادند . ضمن تشکر از جناب دادو و همطاف عزیز ، امیدواریم باز هم خواننده ی نوشته های خوب این دوست عزیز در وبلاگ همساده ها باشیم . قدیم برای من از خیلی وقتهای پیش شروع شد و بدون توقف پیش رفت تا رسید به حالا !! من مثل خیلیها طعم این محله و آن محله و اسباب کشی را نچشیده و ندیده بودم و برای نوشتن از همسایهها، چند جا برای مرور خاطراتم نداشتم. چون توی یک محله چشم باز کرده و بزرگ شده بودم ...
محلهی ما، از قدیمیترین محلههای شهر بود، خانهی ما هم یکی از قدیمیترین خانه های آن؛ تقریبا حکم خانههای سازمانی را داشت، هر خانه با متراژ بالای پانصدمتر!! و خیلی مرتب و منظم؛ مثلا خانهها یکدرمیان سردابه داشتند و خانهی دیگر کُهُل داشت!! کُهُل در ترکی معنی غار میدهد و میتوان در اینجا از آن بعنوان مغار هم استفاده کرد، جایی دستساز به شکل غار که در تابستانها خنک بود و برای نگهداری برخی اقلام فاسدشدنی استفاده میشد!! سردابهها هم که بشکل مخزنی بودند در پائین خانهها و در آنجا آب جمع میشد و هروقت آب قطع بود و یا در تابستان کمآبی میشد مردم ظرف میآوردند و از آنجا آب برمیداشتند، تردد در بین خانهها معمول بود و مردم مثل حالا، درگیر مسایل خصوصی نبودند و با جمع زندگی میکردند !!
وقتی من چشم بازکردم توی خانهمان تلفن داشتیم، تلفن در آن روزها، صرفا در محدودهی بازار و خانهی برخی از اشخاص مهم و شناس که در همان محدوده بودند وجود داشت، کسی که خانه را به ما فروخته بود از بازاریان خوشنام آن روزگار بود و به خانهی جدیدش که روبروی خانهی ما بود نقل مکان کردهبود و موقع رفتن، خجالت کشیده بود تلفن را هم انتقال بدهد و برای همین، ما خانهی با تلفن را صاحب شده بودیم و خیلی چیزهای دیگر را هم همچنین!!
وقتی این روزها مقایسه میکنم و میبینم یکی از همکارها بعد از اینکه در خانهسازمانی (که قانونا باید بیش از پنج سال در اختیار کسی نباشد!!) سیزدهسال نشسته و موقع تخلیه بدلیل اینکه از ابلاغی که برایش داده شده بود ناراحت شده و سیمان را دوغاب کرده و کفشور آشپزخانه را پر کرده بود!! یا اینکه یکی دیگر از همین همکارها کلید و پریز را هم درآورده بود که غنیمت است و مال دولت !!! با خودم فکر میکنم آن همسایه چه نگاهی داشته و این همکار، چه نگرشی !؟!؟
داشتن تلفن در آن روزها برای خودش داستانهایی داشت، محلهی قدیمی و همسایههای پیر و هرروز تلفن کردن بچه ها از شهرهای دور و نزدیک و دنبال این و آن رفتن و صدا کردن برای تلفن !!
هم برایمان خوب میشد و هم گاهی، حالگیری داشت !! خوب بود برای اینکه همه را میشناختیم و همه، ما را میشناختند و برخورد مهربانانهی همه، شامل حالمان بود، بدی هم که داشت این بود: وقتی مشغول کاری بودیم و ششدانگ حواسمان جمع بود باید میرفتیم از آن سرکوچه، فلان خانم را صدا میکردیم برای تلفن، بهترین جای کارتون که آدم دهانش باز مانده بود صدای زنگ تلفن بلند میشد، زنگ مزاحم را از بدمحلیاش میشد تشخیص داد، کاری هم نمیشد کرد، راهی بود که باید میرفتیم، کاری که باید انجام میدادیم، یعنی شل میجنبیدیم، مادر خودش میرفت و ضایع بازاری میشد؛ همسایه میآمد و تا منتظر ارتباط دوباره بشود مینشست برای چایی و اینکه "چرا خودتان زحمت کشیدید، یکی از بچهها را میفرستادید!!" و باید چند تا شیشکی و تیکهپاره تحمل میکردیم!! هر تلفن برای خانهی ما، بیشتر از نیمساعت آب میخورد، البته اگر چندنفری میآمدند فرق میکرد!!
همین تلفن با دردسرهایی که داشت پای دیگران را به خانهی ما باز میکرد و پای ما را به خانههای دیگران، مثل بعضی چیزها که تاثیرش را و نقشی که در زندگیمان دارد را نمیدانیم ... البته چند مورد خاص در خانوادهی ما بود و یکی از آنها تلفن بود !!
آنروزها در هر خانهای بچهای که همسن باشد وجود داشت؛ دختر یا پسر و آنهم شاید در اثر کثرت همین رفت و آمدها بود ، خانمها به همه چیز هم، حسادت میکنند ، حتی به بارداری و بچهداریشان!! برای همین، تردد بین خانهها و بازیهای کودکان همسن و سال، به وفور وجود داشت ...
خانهی ما موارد استفاده دیگری هم داشت، بزرگ بود و در تابستانها فضای بین اتاقها که دهلیز میگفتیم خیلی خنک میشد و هرکس سبزی خریدهبود برای تمیزکردن میآمد آنجا، یکی هم در خانه حوصلهاش سر میرفت میتوانست بیاید، بهرحال همیشه کمی کار برای کمک کردن وجود داشت ، یکی هویچ خرد میکرد و یکی سبزی پاک میکرد و ... زمستان هم خانهی ما خالی نبود، گاه چندنفر نشسته و داشتند بافتنی میبافتند!! برای ما هم همیشه انواعی از خردهسفارشات وجود داشت ، برای یکی سبزی میبردیم و میآوردیم ، برای یکی کلاف بازکرده و کامواها را گلوله میکردم و دنبال دختر فلانی تا سرکوچه میرفتیم که کسی مزاحم نباشد و کلا حواشی برای ما بود !! تازه هرکس کلید نداشت و بیرون میماند تا آمدن خانوادهاش میآمد توی خانهی ما مینشست. خانه بنوعی اتاق انتظار محله هم بود ...
شاید ما نقش کمتری داشتیم و ادامهی یک خوبی بودیم ، یک شخص خَیِّر از سر نیتِ خیر، آن را به ما فروخته بود و خیرخواهی او هنوز در آن خانه جریان داشت و ما هم در جریان همان نیت خیر رشدکرده بودیم. شاید تاثیری که پدر و مادر داشتند این بود که آن کار خوب را فراموش نکرده بودند و دائما از آن مرد به نیکی یاد میکردند چون من خودم به شخصه آن مرحوم را ندیده بودم ...
من، تقریبا در هر خانهای تجربه شب خوابیدن داشتم، یکی دو تا خانه بود که برای خودم لحاف و تشک داشتم !! و هنوز هم که بزرگ شدهام و خیلی ها مرا عمو صدا می کنند برخی همسایه های قدیمی را خاله صدا میکنم ...
یکی از دوستان هممحله ای بعد از سالها که ازدواج کرده بود توی خیابان، مرا دید و در معرفی من به همسرش گفت : " ما از زمانی که اسگیهایمان با هم عوض میافتاد همدیگر را میشناسیم !! " (اسگی یا همان کهنهی بچه ، یک پوشش مشمایی بود که کمر و پاهایش کش داشت و از روی پارچه ای که به بچه می بستند استفاده می شد !!!)
حالا که میبینم بچه های این دوره و زمانه چی هستند و ما چی بودیم ، اینها پوشک یکبار مصرف استفاده میکنند و ما دوپوش استفاده میکردیم و تازه از نسلی به نسل دیگر منتقل میشد ...
بقول خودم ما با کهنههای همدیگر ساخته بودیم و حرص و حسادت نوهای همدیگر را نمیخوردیم !!
شاید روزی مطلبی نوشتم در مورد همسایههای قدیمی و آپارتمان های جدید ...
چندان برایم قابل پذیرش نیست که در این دوران به علت تفاوت شرایط زندگی همه ی ارزشهای انسانی را از دست رفته تلقی کنیم.
به نظر من رعایت ارزشهای اخلاقی، به روح انسان بستگی دارد و چندان از شرایط بیرونی تاثیر نمی پذیرد.
اما به نظر من شرایط خیلی تاثیر داره . این حدیث حضرت علی(ع) رو حتما شنیدید: الناس بامرائهم اشبه منهم بآبائهم- مردم به امیران خود شبیه ترند تا به پدرانشان...حتما یادتون میاد که چند صباحی مردم به خاطر شرایط اقتصادی زمانه شدند دلال و زدند تو کار خرید و فروش دلار و ارز ؟!
سلام...
ممنون از نوشته ی جالبتون....
من هیچ خاطره ای از این دست ندارم ..... چون هیچوقت ارتباطی با همسایه ها نداشتیم ...
زمان کودکی من همه همسایه ها خودشون تلفن داشتند .. و شاید اگر هم نداشتند..... باز هم رفت و آمد های این چنین ...ایجاد نمی شد ... چون خانواده من تمایلی به برقراری ارتباط با افراد غیر از فامیل نداشتند ...
نمیدونم این خوبه یا بد ..... اما همچنان همین رویه در خانواده ادامه دارد!........
باعرض سلام خدمت جناب دادو
و خیرمقدم و تشکر بسیار از قبول زحمت و انتخاب بجای مطلب برای وبلاگ همساده ها از خواندن پست زیبایتان بسیار خوشحال شدم و امیدوارم این همکاری شما با همساده ها
مستمر گردد . روز به روز زندگی انسان ها از حالت گروهی و دسته جمعی به شکل انفرادی تغییر شکل میدهد . گویی بشر می پندارد که نیازهایش را با استفاده از تکنولوژی امروز مرتفع
می کند و کمتر به همنوعانش زحمت می دهند و یا نیازمند آنها ست اما به گمان من که جدایی از رفع نیازهای ماده . انسانها به روابط انسانی و اجتماعی نیز محتاج هستند و با کاهش این ارتباطات دچار انواع مشکلات روحی روانی خواند شد و حتی در بهترین شرایط بازهم شادی های سابق را بدست نخواهند آورد . بسیاری از رنجها و شادیها در کنارهم معنی پیدامی کنند .
سلام
البته با خوندنش یاد خاطرات خودمون افتادم ، منم دوران بچگیمو تو خونه ی بزرگی گذروندم که پدرم ساخته بود و در موقع ساخت ، براش تقاضای تلفن هم کرده بود ، تقریبا می شه گفت تو محله مون ، اوایل ما تلفن داشتیم ، اگه کسی زنگ می زد و با همسایه ها کار داشت ، اولش برای صدا زدن از همدیگه سبقت می گرفتیم ولی نمی دونم چرا بعدنا کم کم از زیر کار در می رفتیم
همه ی اون داستانهایی که نوشتید برای ما هم اتفاق افتاده ،حتی توی برف و زیر بارون هم ماموریت رو باید انجام می دادیم ، ممکن بود کسی یه ساعت بعد زنگ می زد ولی همسایه میومد و می نشست و از هر دری سخن می گفت ...


جناب دادو مطلبتان بسیار زیبا و خاطره انگیز بود ، خیلی عالی نوشتید ممنونم
با دختر پسرهای محل مثل خواهر و برادر بودیم و نسبت به همدیگه خیلی تعصب داشتیم ، با بعضی هاشون الان هم در ارتباطیم و به خونه ی همدیگه رفت و آمد می کنیم ، اما چون اونا هم ازدواج کردن و همسرها در این خاطرات مشترک حضور نداشتن ، موقع تعریف کردن خاطره ، نگاهشون رو آدم سنگینی می کنه ، به همین دلیل سعی می کنیم حرفهارو فوری کات کنیم
همسایه ی دیوار به دیوار ما شمالی بودن و فوق العاده مهربون که الان هم هستن ، وقتی از رشت بهشون زنگ می زدن ، خانم همسایه چنان با لهجه غلظی رشتی صحبت می کرد که بعدها کلی کلمات رشتی ازشون یاد گرفتیم ...
با خوندن مطلب جذاب و خاطره انگیزتون ، عجب یاد خاطراتم افتادم ها ااا، خب ببخشید
دوقوردان دونیا یالان دونیادی
سلام سلام
) خداوند مرحوم ابوی و آن صاحبخانه خیِّر را قرین رحمت بیشتر خود نماید روی گشاده هم مهم است در اینجور روابط همسایگی خوو
.
دادو خان، تقریبا روزنوشت دارند در همین محله اسکای
البته بچه محله قدیمی خودمان (بلاگفا) هستند ها
.
وبلاگ یادداشت های دادو
http://www.dado23.blogsky.com/
.
منم تنها دو محله را به یاد دارم تا نوجوانی13-14سالگی شرق شهر همین حدود یه چندسالی بیشتر نزدیک غرب شهر و الان هم کلهم خارج شهر. خداییش رفت و آمد همساده ها زمان کودکی ام یه چیز دیگه بید ها (البته نه دیگه مثل خونه شما... اتاق انتظار محله
سلام جناب دادو
...و بعد ممنون و سپاسگزار به خاطر مطلب زیبا و خاطره انگیزی که نوشتید 

و چه بسا که به خاطر این خبر خوش مشتلق هم دریافت می کردیم

ما یک زمانی دنبال خونه می گشتیم . برای من خیلی مهم بود که بدونم صاحبخونه چطور آدمی بوده . اتفاقا یک خونه ای رو دیده بودیم و مقبول واقع شده بود ولی یک بار که سر زده رفتیم دیدیم صاحبخونه با دوستاش مشغول تریاک کشی اند (بوی تریاک خونه رو از جا برداشته بود) برای همین عقب عقب برگشتیم و از خرید خونه منصرف شدیم . 
نوشته تون خاطرات زیادی رو برای ما زنده کرد . الانم مدام چهره ی کسانی که تو خونه مون بودند و الان نیستند جلوی نظرمه ...همینطور همسایه های باصفای قدیمی
ابتدا عرض خیر مقدم
- یکی از همکارای ما هم برای خونه خریدن خیلی شانس آورده بود ، صاحبخونه می خواست بره خارج از کشور و خونه رو با لوستر و تابلوها و خیلی چیزای دیگه فروخته بود
- در مورد تلفن اتفاقا منم در نظر داشتم یک پست بزنم ! ما و خواهر بزرگم تو یک خونه زندگی می کردیم و خواهرم تلفن داشت . تو محله ی ما هیچ کس به جز خواهرم تلفن نداشت و در نتیجه تمام اتفاقات و حواشی که شما برای تلفن داشتید ما هم داشتیم
به عنوان مثال پسر همسایه رفته بود سربازی و از راه دور زنگ می زد تا با مادرش صحبت کنه . اینطور وقتا ما بچه ها با شادی زاید الوصفی از همدیگه سبقت می گرفتیم برای اینکه مادرشو خبر کنیم
و البته وقتایی هم بود که خبررسانی رو به همدیگه واگذار می کردیم و آخر سر یک نفر به اجبار و با توپ و تشر بزرگترا این وظیفه رو انجام می داد
- پس شما هم قبول دارید که بعضی از خونه ها خوش یمن هستند
-باز خوبه که شما به نسلی تعلق داشتید که براتون از کهنه استفاده می کردند ...ما رو بگو که متعلق به نسل قنداق پوشها هستیم
- بازم ممنون
سلام
گرمی وصفای بین اقوام و دیدوبازدیدهایی که مابراش لحظه شماری میکردیم رو باالتماس های بچه های امروزی برای ماندن درخانه یا کاری نداشتن به کارشان وشنیدن گیرمیدی های بسیارازطرفشان واقعا تاسف اوره.
خاطراتتون بسیاردلنشین بود یاد رمان های قدیمی افتادم
جوانهای قدیمی حتی خانواده های قدیمی اصلا با امروزی ها قابل مقایسه نیستن
اما چاره ایی نیست هرگز اونها صفای خانه های قدیمی مارو درک نخواهند کرد
موفق باشید
سلام خدمت شما

شما رو نمیشناسم ، شاید اول بار هست اسمتون رو میشنوم! و البته مطمئنآ دوستان همسایه با شما آشنایی دارند.
خیلی خوب گذشته و خاطراتتون رو بیان کردین ، یه جورایی میشد اون زمان و اون حال و هوا رو تصور کرد
نسل فعلی هیچ آشنایی و هیچ تفاهمی نمیتونن داشته باشند نسبت به اون زمان ، شاید شنیدنش براشون جالب باشه ولی غیر ممکن از نظر وجودش در این زمان!
با به تصویر کشیدن منزلتون، چه زیبا و دلنشین بوده و امیدوارم هنوز پا بر جا باشه اونجا.
خاطرات جالب و دل انگیزی بود.
موفق باشین
سلام

خیر مقدم به هموطن عزیز تبریزی مان ...
اگر اشتباه نکرده باشم
و تشکر از همطاف که معرفی فرمودند
انشالا بعد از این هم از قلمتان استفاده کنیم
سلام
بوی پدرهایی که بابا مانده بودند
بوی خوش آغوش گرم مادرانه
چای همیشه حاضر مادر بزرگم
یادش به خیر آن قهرهای کودکانه
شیرینی آن آشتی های دوباره

یادش به خیر آن بوی باران قدیمی
آن شمعدانی ها و گلدان قدیمی
بوی همان آب و همان نان قدیمی
امنیت چین دار دامان قدیمی
یادش به خیر آن چاشتی های پف آلود
بوی پنیر و نان و ریحان قدیمی
آن کرسی و آن حوض و ایوان قدیمی
چشمان غمگین و پشیمان قدیمی
بوسیدن روی رفیقان قدیمی
یادش به خیر آن لحظه های خوب رفته
ای کاش بر می گشت دوران قدیمی
ما مانده ایم و یک بغل افسوس ناکام
تنگ است این دل تنگ یاران قدیمی