همساده ها

وبلاگ گروهی

همساده ها

وبلاگ گروهی

اجازه خانوم؟

امروز میهمان بانویی هستیم از دیار حافظ و سعدی...
نگین بانوی عزیز از پیش کسوتان دنیای مجازی هستند و سالهاست در نگین شیراز می نویسند، شعرها و نوشته های نگین، عطر و بوی بهار نارنج می دهد ...

سلام و عرض ادب به همساده های عزیز و محترم و آرزوی سلامتی ، آرامش و عاقبت بخیری برای تک تک این عزیزان  
سلامی ویژه هم خدمت مریم بانوی عزیزم  که من ِ کمترین رو قابل دونستن که برای وبلاگ همساده ها مطلب بنویسم... 
با اینکه واقعاً خودم رو قدّ و اندازه ی اعضای محترم این سرای صمیمی نمی بینم، اما ادب حکم میکنه اطاعت امر کنم و پیشکشی از جنس دل، تقدیمتان کنم...
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید ..
اون وقتا ( منظورم سال هزار و سیصد و تیر کمونه ! ) پنج زار خیلی پول بود .. اونم واسه یه بچه محصل اول ابتدایی .. اگه سن و سالتون به اون وقتا قد میده که هیچ .. وگرنه میتونید از بزرگترا بپرسید که با اون پول چه چیزایی که میشد خرید ... 
http://s3.picofile.com/file/8215102300/601470_nfH26umM.jpg

اون وقتا من روزی پنج زار از مامانم پول تو جیبی میگرفتم .. وضعم توپ توپ بود ! چه کنیم دیگه ؟ دختر یکی یه دونه بودم و نور چشم مامان و بابام ...
البته بماند که برادرم که دو سال از من بزرگتر بود روزی هفت زار میگرفت .. خوب خان داداش بود و احترامش واجب ! وگرنه پولی که اون بابت یه لواشک میداد درست همون قدر بود که من میدادم .. یا مثلا قره قوروت و تمبر هندی واسه هر دومون یه قیمت بود بخدا ! اما همیشه بهم یاد داده بودن که خان داداش احترامش واجبه ! منم قبول کرده بودم که خان داداش روزی دو زار (!) بیشتر از من قابل احترامه ! تازه شانس آورده بودم که توی یه خانواده دختر دوست دنیا اومده بودم ! وگرنه میکشتم خودمو ، روزی سه زار بیشتر حقم نبود !
سرتون رو درد نیارم .. یه روز صبح نزدیکیای امتحان ثلث سوم ، پنج زاریمو از مامانم گرفتم و راهی مدرسه شدم .. اون وقتا از سرویس خبری نبود ... چون هر خانواده ای بچه شو توی همون محل سکونتش ثبت نام میکرد و بچه ها هم هر روز سرشونو مینداختن پایین و میرفتن مدرسه و صحیح و سالم هم برمیگشتن ..
نه از خفاش شب خبری بود و نه از عنکبوت روز ! خوب بابا قدیما امکانات (!) نبود !
زنگ اول ریاضی داشتیم .. که همون حساب سابق باشه ! خانم معلم تمرینهای ریاضی رو دوره میکرد و منم که بخاطر قد و قواره فینگیلیم ! همیشه نیمکت اول مینشستم پنج زاریمو تو دستم میچرخوندم و با خودم میگفتم : زنگ تفریح که خورد ، من اولین نفری هستم که از کلاس بیرون میزنم ! هنوز تصمیم نگرفته بودم چی بخرم با پولم .. لواشک ؟ تمبر هندی ؟ برنجک ؟ اما نه .. هیچی قره قوروت نمیشه ! داشتم ترشی لذت بخش قره قوروت رو توی دهنم مزمزه میکردم که ناگهان ...
آره ... ناگهان سکه از دستم افتاد و قل خورد و رفت زیر نیمکت ..دولا شدم زیر نیمکت رو نگاه کردم ، نبود .. با فشار دست ، پای بغل دستیم رو کنار زدم .. نخیر اونجا هم نبود .. یهو صدای معلم تو گوشم پیچید : نگین ؟ دنبال چی میگردی ؟ فورا نشستم سر جام و گفتم : اجازه خانم هیچی ! گفت : پس بشین سر جات .. اما مگه میشد ؟ مگه میتونستم بشینم من ؟ پای یه سکه نقره ای براق در بین بود ! گم شدنش یعنی سه تا زنگ تفریح حسرت خوراکی به دل کشیدن ! نخیر نمیشد ! دوباره رفتم زیر نیمکت و به کاوش پرداختم ! لامصب انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین ! این بار که ناامید از پیدا شدن سکه ، از زیر نیمکت اومدم بالا ، خانم معلم درست بالا سرم بود ! با اون چشمای مشکی غضبناکش زل زده بود تو چشمای من ! تو دلم به قد و قواره فسقلیم لعنت میفرستادم ! اگه قدم یه خورده بلندتر بود مینشستم نیمکت آخر و از تیر رس نگاه خانم معلم دور بودم لا اقل !
خانم معلم با عصبانیت پرسید : دنبال چی میگردی دختر ؟ یه ساعته کلاسو ریختی بهم ؟
بقول شیرازیا : تو بودی اینو گفتی ؟ ! آقا اشکهام عین بارون بهار یهو سرازیر شدن رو گونه هام : اجازه خانم ؟ اجازه پنج زاریم ! اجازه خانم گم شد ! اجازه دیگه هیچی نمیتونم بخرم ! هیچی !
معلم که تازه متوجه قضیه شده بود ،خندید ! و همینطور که میخندید گفت : عیبی نداره ! حالا بشین تمرینا رو حل کن ، زنگ تفریح میگردیم پیداش میکنیم ..
اما مگه این اشکها بند میومد ؟ مگه میتونستم بشینم و تمرین حل کنم ؟ فکر زنگهای تفریح بی خوراکی ! بچه هایی که ملچ ملچ کنان تمبر هندی میمکیدن جلوی چشمام رژه میرفتن ! نخیر خانم معلم ! نخیر ! مادر را دل سوزد ، دایه را دامن ! شما زنگ تفریح توی دفتر مدرسه میشینین با بقیه معلما کیک و چایی میخورین ! نخیر خانم ! احساس سوختن به تماشا نمی شود .. آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم ! نخیر خانم معلم ... کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ؟ !!
معلم که گویی تمام این افکارو از چشمای خیس و چهره بر افروخته من میخوند ، رفت طرف کیفش .. یه کیف پول کوچولو که سرتاسرش از مهره های ریز و مشکی پوشیده شده بود بیرون آورد .. یه پنج زاری در آورد و گرفت طرف من : بگیر !
گفتم : اجازه چی ؟ !! گفت : اجازه و کوفت ! بگیر دیگه ! یه ساعته کلاسو ریختی بهم واسه یه پنج زاری !!
یهو احساس کردم فقیر شدم ! احساس فقر و فلاکت ظرف سه ثانیه تزریق وریدی شد به تمام وجودم ! خودمو دیدم که با لباسای پاره پوره و صورت سیاه و کثیف یه کاسه کج و کوله گرفتم جلو خانم معلم و میگم : خانم بده در راه خدا !!
یعنی چی ؟ مگه پنج زار کم پولیه ؟ اصلا مگه خود خانم معلم روزی چقدر از مامانش میگیره ؟ !!
هنوز وقتی به زلزله ای که وجود کوچولوی منو یکباره از هم فروپاشید فکر میکنم ، بیاد آوردن ریشترش ، تنمو میلرزونه ! عین یه بچه پلنگ خشمگین دست خانم معلم رو با تندی و غیض پس زدم : نمیخوام خانم ! نمیخوام ! من بابام خودش افسره ! بابام خودش بهم دوباره پول میده ! نمیخوام پول شما رو !
معلم که دیگه عین لبو سرخ شده بود و بزور جلوی شلیک خنده شو گرفته بود با لحنی مهربون و ملایم گفت : باشه عزیز من .. باشه .. حالا اینو بگیر بشین سر جات .. زنگ تفریح وقتی پولتو پیدا کردی بیار بده به من .. باشه ؟
خندیدم ! صورت خیس و داغم عین گل آفتابگردون به روی آفتابی که تو صورت خانم معلم میدرخشید شکفت .. حالا دیگه من فقیر نبودم ! خانم معلم به من قرض داده بود .. و این خیلی فرق میکرد !
زنگ تفریح با دو تا از دوستای صمیمیم گشتیم و گشتیم تا بالاخره سکه رو پیدا کردیم .. لا مصب قل خورده بود رفته بود وسطای کلاس ، زیر یکی از نیمکتها ..
چه سکه زیبایی ! تاحالا سکه به اون زیبایی ندیده بودم تو عمرم ! و مطمئنم که از این به بعد هم هرگز نمی بینم ! همون موقع با خودم گفتم : ببین توروخدا ! اگه سکه ها رو بجای گرد چارگوش میساختن ، دیگه اینهمه مشکلات واسه کلاس اولی ها پیش نمیومد !
دویدم طرف دفتر مدرسه .. در باز بود .. معلمها داشتن کیک و چایی میخوردن ! من اشتباه نکرده بودم ! رفتم سمت خانم معلم و دستمو دراز کردم طرفش : بفرمایین خانم ، پولتون .. معلم خندید ، احساس کردم معلمهای دیگه با شیطنت نگام میکنن ! ای خانم معلم نامرد دهن لق !
خندید و لپمو محکم کشید و گفت : مال خودت باشه .. این جایزه ته ، چون دختر خوبی هستی ..
قبول کردم ! خوب راست میگفت دختر خوبی بودم ! و جایزه حق مسلم دخترای خوبه !!
عین فشنگ شلیک شدم از دفتر بیرون ! دویدم سمت حیاط .. خدایا چه روزی بود اون روز .. چقدر احساس خوبی داشتم من .. احساس پولدار بودن .. احساس غنا .. احساس یه مرفه بی درد ! چقدر خوراکی خریدم .. هم واسه خودم .. هم واسه دو تا از دوستام .. ولخرجی کردم ! ریخت و پاش کردم .. به خودم گفتم : نگین جان ! عزیز دلم ! یه امروز رو بی خیال " ان الله لا یحب المسرفین " !!
راه نمیرفتم که ! میخرامیدم روی آجرهای قهوه ای حیاط اون مدرسه قدیمی .. باور کنید حتی طرز راه رفتنم هم عوض شده بود ! بیخود نیست میگن پول وقار و شخصیت میاره ها !!
همون روز یه تصمیم هم گرفتم .. یه تصمیم کبری !‌ تصمیم گرفتم اگه در بزرگی هم پولدار بودم واسه مردم فقیر خوراکی بخرم .. بچگی بود و نادونی دیگه !! شما به دل نگیرین !
لقمه کره مرباییکه مامان هر روز تو کیفم میذاشت دادم به زهره .. دختر خوبی بود .. زرنگ بود .. پدرشو دو سال قبل از دست داده بود .. مامانش صبح ها دیر از خواب بیدار میشد و فرصت نمیکرد واسه زهره لقمه درست کنه و تو کیفش بذاره .. مشقاشو هم تو کاغذ کاهی مینوشت .. کاغذ سفید چشماشو اذیت میکرد ... هیچوقت هم پول نمیاورد مدرسه که خوراکی بخره .. چون دیگه ظهر که میرفت خونه اشتها نداشت نهار بخوره .. اینا همه رو خود زهره میگفت ...
ناخودآگاه یاد داداشم افتادم ... آخ ... کجایی خان داداش ؟ کجایی ببینی پولدار شدن منو ؟! کجایی ببینی که امروز نه تنها کمتر از تو پول ندارم که سه زار هم از تو پولدار ترم !! کجایی ای خان داداشی که رفاه مالی منو ببینی و حرص بخوری ؟ آخ که چقدر دلم میخواست خان داداشم بود و ریخت و پاش و ولخرجی منو میدید اون روز !
........
فردا صبح زنگ کلاس که خورد همگی رفتیم کلاس .. به محض اینکه خانم معلم وارد کلاس شد من گفتم برپا .. خانم معلم هم برجا داد .. همه بچه ها نشستن .. اما من صاف رفتم زیر نیمکت ! خانم معلم گفت : نگین ؟ باز چرا رفتی زیر نیمکت تو ؟ اومدم بالا .. اخمامو کشیدم تو هم ! حتی خیلی سعی کردم گریه کنم ! اما نشد ! نمیدونم اون بارون سیل آسای دیروز کدوم گوری بود امروز ؟ !! دریغ از یه قطره ش ! با صدایی که سعی میکردم بلرزونمش ! گفتم : اجازه خانم پنج زاریم افتاد گم شد !!
خانم معلم یه نگاه بهم کرد نگفتنی !! از جاش پاشد صاف اومد سمت من .. با قدمهای شمرده اما سنگین .. گودزیلا دیدین چطوری راه میره ؟ همونجوری !! زمین میلرزید زیر پاش انگار .. خدایا ... خدایا کمک .. خدایا یه لونه موش ! رهنی .. اجاره ای .. جهنم اگه لوکس هم نبود نبود !! فقط تخلیه باشه که من زود بپرم توش ! اما هیهات ... هیهات .. نبود که ! بچه ها همه لال شده بودن انگار .. نه یه پا در میونی .. نه یه وساطتی .. دریغ از حتی یه ذره کمک های مردمی ! نامردا !!
اون روز بشدت (!) بهم ثابت شد که شاعر زمانیکه سروده : دوست آن باشد که گیرد دست دوست .. در پریشان حالی و درماندگی ، یا مست بوده یا خواب آلو ! نامردا .. نامردا ...
خانم معلم رسید بهم .. صاف ایستاد رو بروم .. سرم پایین بود ... نفسم تنگ بود .. دلم مثل گنجشک تو قفس سینه م بال بال میزد .. خدایا .. خدایا خودمو سپردم به خودت ! خدایا راضیم به رضای تو ! حکم آنچه تو بپسندی ! انا لله و انا الیه راجعون ...
معلم دستشو گذاشت زیر چونه م .. میدونستم لپام گل انداخته .. صورتم میسوخت ... صاف زل زد تو چشمهام ... با کلماتی شمرده شمرده گفت : باشه عیبی نداره .. بشین سرجات .. زنگ تفریح بگرد پیداش کن بیار بدش به من بابت پولی که دیروز بهت دادم ! قبوله ؟
به زحمت سعی کردم چونه م رو از دستش خلاص کنم .. با صدایی گرفته که دیگه واقعا میلرزید گفتم : قبوله .. و عین حلوا پخش شدم رو نیمکت !
.......
اجازه خانم ؟
میدونم حالا پیر شدی ... میدونم شاید دیگه معلم نباشی ... من اما هنوزم شاگردتم ... دستتو میبوسم .. همون دستی که بهم پنج زاری داد .. همون دستی که تو دفتر اون مدرسه قدیمی لپمو با مهربونی کشید ... همون دستی که کشیده بیخ گوشم نزد اما نمیدونم چرا صورتم سوخت ...
منم امروز مادر دو تا بچه ام ...تا امروزش پاک زندگی کردم .. پاک پاک .. و مطمئنم با درسی که تو اون روز به من دادی ، از این به بعدش هم پاک زندگی میکنم ...

اجازه خانم ؟ برم آب بخورم ؟ دارم خفه میشم ...
نظرات 27 + ارسال نظر
نگین جمعه 10 مهر 1394 ساعت 21:50

همطاف یلنیز عزیز و نازنین
اینو فقط من و شما نمیگیم که !
بقول شاعر : من نمیگم تمام عالم میگن !

کیک شکری یادم نیست ولی یادمه یه بسته های کوچولویی بود دونه ای یه قرون ، آرد نخودچی بود با شکر قاطی ...

شیراز بهش میگفتن قوتَک ... ghowtak

بحدی خوشمزه بود که خدا میدونه
اونم یکی از خوراکی هایی بود که تقریبا هر روز میخریدیم ...

چرا این روزا هیچی به خوشمزگی قدیما نیست ؟

مثل حلوا پخش شدن رو چون سن من قد نمیده لطفا از بزرگترها بپرسید

sara جمعه 10 مهر 1394 ساعت 21:43

سلام ...

عرض ادب و خوش آمد دارم خدمت بانو نگین... ممنون که ما را مهمان قلمتان کردید...

من هم از خوندن ؛اجازه خانم؛ تان ..بسی فراوان لذت بردم ... و واقعا آفرین به اون معلم که در هر دو روز ...خیلی خوب با شما برخورد کرد...... در واقع شانس آوردید که در کلاس اول و اغاز تحصیل ... دارای چنین معلمی بودید..... تا جاییکه از این و آن شنیدم ...اکثرا از معلم های دوران دبستانشان ... در ایام ماضی ... ناراضی بودند ...

سارا نوشت : در تمام دوران دبستان و راهنمایی ... دلم میخواست نیمکت اول یا حداقل دوم بشینم....... اما بخاطر ازدیاد طول و عرض ......همیشه نیمکت اخر بهم جا می دادند ..... البته دوران دبیرستان و دانشگاه کاملا جبران کردم!

باز هم متشکرم از نوشته ی زیباتون...

نگین جمعه 10 مهر 1394 ساعت 21:41

جناب دادوی گرامی که از اسمتون حدس میزنم جنوبی باشید

با اینکه خانواده من همیشه جزو طبقه متوسط جامعه بودن ولی ما بچه ها ( من و دو تا برادرهام) همیشه به لحاظ پول تو جیبی وضعمون توپ بود !

یادمه راهنمایی که بودم ماهانه 100 تومن میگرفتم( 100 تا تک تومنی میگما )
که میتونستم باهاش هر ماه یه تیکه طلای کوچولو بخرم ! باورتون میشه ؟
یه بار یه قلب کوچولوی طلا واسه خودم خریدم 60 تومن ..

روزگاری داشتیم واسه خودمون !

خواهش میکنم، میخواید اسکناسهای 5 تومنی سبز رنگ رو هم یادتون بیارم ؟

نگین جمعه 10 مهر 1394 ساعت 21:33

جناب فاضل گرامی
ممنونم از حسن نظر شما و خوشحالم که مقبول طبع شما واقع شد ...

............

ناهید بانوی نازنین
باور کنید وقتی داشتم مطلب رو برای مریم بانو میفرستادم دست و دلم میلرزید ... همش فکر میکردم چقدر مورد پسند واقع میشه و دوستان چقدر استقبال میکنن ؟
حالت شاگردی رو داشتم که میخواد مقابل استاد درس پس بده ...
خوشحالم که مورد پسند شما واقع شده ...

منم عاشق اون کارت پستالها بودم
یه بار که ده سالم بود دختر عمه م که هشت سالش بود یکی از این کارتها بهم داد که یه گل سرخ زیبا بود

پشت کارت برام شعر نوشته بود :
گل بی رخ و خیار !!!! خوش نباشد
بی لاله و زار !! خوش نباشد ..

خدابیامرز شوهر عمه م خیلی اهل شعر و ادب بود و تقریبا تمام غزلیات خواجه رو حفظ بود

بعد متوجه شدم که این بیت رو ایشون گفته که دخترعمه م پشت کارت بنویسه :
گل بی رخ یار خوش نباشد / بی لاله عذار خوش نباشد
آخی یاد بچگیها بخیر ...

منم از سهیلا جانم ممنونم که واسطه این آشنایی شد و از آشنایی با مریم بانوی گل و همه شما عزیزان خیلی خوشحالم و به خودم میبالم که با انسانهای والایی آشنا شدم که هرکدوم دریایی از مهربانی و محبت هستند

نگین جمعه 10 مهر 1394 ساعت 21:15

مریم بانو جان
چرا من فکر میکردم شما باید سی و چند ساله باشید ؟!
شاید چون خانمها کلاً از سی و چند سال بالاتر نمیرن

الان دیدم نوشتید دهشاهی پول تو جیبی میگرفتید
خوب من اصلا دهشاهی رو یادم نمیاد ..
یعنی زمان ما رایج نبود دیگه ..
کمترین پول، سکه یک ریالی بود یا بقول خودمون : یه قرون ...


بهرحال ببخشید در کامنتهای خصوصیم نمیدونستم شما بزرگترید وگرنه فعل جمع استفاده میکردم

امیدوارم خدا رفتگان شما رو هم قرین رحمت خودش قرار بده و سایه شما بالا سر عزیزانتون مستدام باشه

بابت لطفی که به قلم من دارید بی نهایت ممنونم و حسابی شرمنده م کردید بانو ...

شما چه بعنوان خواننده خاموش ،و چه روشن قدمتون سر چشم من جا داره همیشه

بازم ممنونم که منو قابل دونستین و به جمع صمیمی خودتون راه دادین

همطاف یلنیز جمعه 10 مهر 1394 ساعت 20:15 http://rahi-2bare.blogsky.com/

سلام سلام
تا الان فکر می کردم این فقط نطر همطافه " که پول وقار و شخصیت میاره" مرسی نگین بانو از عذاب وجدانم کم شد
و از پول توجیبی چیزی به خاطر ندارم فقط کیک شکری رو یادمه و لاغیر...
(توقع ندارید وقتی از پــــــــول چیزی یادم نیست از گرامی معلمان خاطره داشته باشم؟!)
بااینهمه منم بی علاقه نیستم بوسه بردست این خانوم معلم فهمیده بزنم ها...
(راستی مثل حلوا پخش شدن یعنی چطوری؟)

ناهید جمعه 10 مهر 1394 ساعت 13:44

سلام نگین خانوم عزیز
به وبلاگ همساده ها و به جمع دوستان عزیز خوش اومدید
متنتان بسیار زیبا و خاطره انگیز بود نه تنها از خوندنش لذت بردم، بلکه باعث شد برای ساعتی از افکاری که الان همه مون از بابت زائرین خانه ی خدا درگیرش هستیم ، دور بشم و در فضای دوران مدرسه قدم بزنم و به یاد بیارم یه عالمه خاطرات قشنگ و بیادموندنی رو از اون دوران...
به هر حال به خاطر این سفر زیبا که امروز شما برامون تدارک دیدید، ازتون ممنونم
پول تو جیبی ما متغیر بود ، بیشتر دو زاری بود و شاید هراز گاهی یه پنج زاری هم بهمون می رسید. من عاشق پیراشکی و کارت پستالهایی که روش اکلیل نقره ای داشت بودم ، اگه زیاد گرسنه بودم با پنج زاری پیراشکی می خریدم ولی بعضی وقتها هم به خودم ریاضت می دادم و از مغازه ی لوازم التحریری روبروی مدرسه که اسم صاحبش آقا زمانی بود، کارت پستال با عکس گل رز و یا آسمون شب با ستاره هاش و ... می خریدم و وقتی خونه می رسیدم ، ساعتها به اون عکسها زل می زدم و کیف می کردم. یادمه یکی از عکسهای کارت پستالها، سیندرلا با کالسکه ش بود ، من تو عالم خیال خیلی سوار اون کالسکه شدم ... یادش بخیرررر
اجازه خانوم؟ تا یادم نرفته از مریم بانو جان عزیز به خاطر معرفی شما و سهیلا جان و آقا بهمن عزیز هم تشکر می کنم

فاضل جمعه 10 مهر 1394 ساعت 11:26

خسته نباشید متن قشنگی بود موفق باشید

مریم جمعه 10 مهر 1394 ساعت 10:51

خب حالا بریم سراغ پست!
- من وقتی 4-5 سالم بود دهشاهی پول توجیبی می گرفتم! ما بهش می گفتیم دهشِی! با دهشاهی می شد کلی چیز میز خریذ، 5 زاری که جای خود داره (اگه یادتون باشه یام یام 2 زار بود سلام سلام، آی بچه ها من یام یامم دوست شما من اولش ویفر بودم بعد با کره تو فر بودم بعد شکلات ریخت رو سرم شکلاتی شد دور و برم هر جا دیدی ورم دار یه دو ریالی جام بذار)
- راستی چرا سکه ها رو گرد می سازند؟
- چقدر بچه ها پاک و معصومند! لابد اگه معلم تون روز دوم هم بهتون یک 5 زاری می داد روز سوم و روزای دیگه هم این برنامه رو تکرار می کردید
- راست می گید! شما در تمام این سالها پاک زندگی کردید... نشون به این نشون که نه فقط برای آدمها، که حتی برای حیوونها هم دل می سوزونید و هر ماه برای گربه ها کالباس می خرید

مریم جمعه 10 مهر 1394 ساعت 10:36

خب کارها یک کم سامان گرفت
- روزی که سهیلا بانوی عزیزی لیستی از دوستان ادیب و صاحب قلمشون رو برای من ارسال کردند در کامنتی که برای تشکر براشون فرستادم نوشتم:" از بین دوستانی که معرفی کردید نگین بانو رو کاملا می شناسم و سالهاست که خواننده ی خاموش وبلاگ خودشون و خان داداش و پدرشون هستم ."
تا جایی که یادمه وبلاگ پدرتون، بعد از فوت مادر عزیزتون متروکه شد روحشون شاد (الان رفتم دوباره به وبلاگ پدرتون سر زدم یادش بخیر..."تاریخ سلطانی"... خوندن خاطرات پدرتون با نگارش زیبای خان داداشتون واقعا لذتبخش بود)
شما هم یک مدت وبتونو تعطیل کردید و خان داداشتون هم به شدت و حدت قبل نمی نوشتند اما خدا رو شکر که دوباره هر دو نوشتن رو از سر گرفتید (هر چند فکر نمی کنم مجازستان دیگه مثل گذشته ها رونق بگیره منظورم مثل اون زمانهاییه که کتایون صبح بخیر بود و فریده ی یک سبد زندگی و دوستان دیگه مون )
داشت یادم می رفت ! مثلا امده بودم ازتون تشکر کنم ممنون برای این پست بسیار زیبا ...با اینکه این نوشته نثر هست اما مثل یک شعر لطیف و موزونه
پست "اجازه خانوم" سرشار از نکات ادبی و تربیتیه ، بعضی وقتا قلمتون جدی می شه تا جایی که اشک خواننده رو در میاره بعضی جاها هم رنگ شوخی و مطایبه به خودش می گیره و لبخند رو به لب خواننده می نشونه
"اجازه خانوم" از اون نوشته هاییه که هیچ وقت رنگ کهنگی به خودش نمی گیره و حوندن دوباره ش مثل خوندن چند باره ی یک رمان زیبا، یا دیدن یک فیلم خاطره انگیز لذت بخش و دلنشینه.

دادو جمعه 10 مهر 1394 ساعت 10:22 http://dado23.blogsky.com

سلام و روزتون بخیر

آن روزها و آن دوران برای همه بنوعی خاطره های خوب دارد ، البته شاید برخی مثل من نتوانند ریز و درشت همه ی آنها را بیاد بیاورند ولی سایه ای از آن خاطرات همیشه با ما خواهد بود ...
شما واقعا دیگه خیلی مرفه بدون درد تشریف داشتید !؟ من و داداشم که یک سال از من بزرگتر تشریف داشت دو نفری 5ریال می گرفتیم و این دلیل بر هزار و سیصد و فلاخن (!) بودن ما نیست ، بخدا ما خودمان هزار و سیصد و دمدمای انقلابیم (!) ...
ولی باز خرج کردن آن پول بیشتر توی ذهنمان مانده تا مدرسه و معلم و درس و از همان روزها بود که یاد می گرفتیم در جمع چگونه باشیم و چگونه دیده شویم و دیگران را هم ببینیم و ...
ممنون از اینکه 5زاری را یادمون انداختید

مریم جمعه 10 مهر 1394 ساعت 09:16

سلام و عرض ادب خدمت نگین بانوی عزیز
عید غدیر رو به شما و دوستان عزیزمون تبریک می گم
فعلا این تبریک خشک و خالی رو بپذیرید تا برم کارها رو کمی سر و سامون بدم و به امید خدا برگردم و مفصل تر در خدمت باشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد