ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
امروز همساده ها، میهمان خان دایی عزیز از وبلاگ شهر یاران است. خان دایی، اخوی بزرگ نگین بانوی شیراز هستند، همون خان داداشی که از نگین بانو، 2 ریال بیشتر پول توجیبی می گرفتند! ضمن تشکر فراوان از این خواهر و برادر نازنین، که هر دو از خوبان روزگار هستند، از شما دعوت می کنیم خواننده ی نوشته ی زیبای خان دایی گرامی باشید.
خدا بیامرزد همه رفتگان را... یک پدر بزرگ مادری داشتیم که تمام بچهها و نوهها و نتیجهها "آقا" صدایش میکردند. البته نه از آن آقاهایی که با دو بخش میخوانندش. خیلی راحت و صمیمی و با محبت با یک بخش میگفتیم: آقا...
وقتی همه فرزندان با عروسها و دامادها و نوهها سر سفرهاش مینشستند، حدود سی نفر میشدیم که صفایی داشت این دور هم بودن. الآن هم که فقط خاطرهای بجا مانده و حسرتی.
تک فرزندی بود که در هفت سالگی وارث تجارت پنبه و املاک ماترک پدر شد و در هشت سالگی هم مادرش را از دست داد. در پانزده سالگی با مادر بزرگ سیزده سالهمان که دختر عمویش بود ازدواج کرد. حاصل این ازدواج یازده فرزند بود که گلچین روزگار سه تایشان را همان اول چید.
.
"آقا" شخصیت خاصی داشت. قوام یافتن آن شخصیت در آن زمان با شرایط خاص آن جامعه، جزء نادرترین بود. اول از همه اینکه با سواد بود و در زمانی که هنوز زبان انگلیسی بعنوان زبان بین المللی تعیین نشده بود، به زبان فرانسه تسلط داشت.
برای یادگیری علوم دینی مدت کوتاهی طلبگی کرد که بعدها از آیات قرآن نیز برای تکمیل جملاتش یاری میگرفت. در مشاعره حریف قدر نوجوانیهای نگین بانو بود و دیوان اشعار و کتابهای سنگین عرفانی و ادبی زینت بخش کتابخانه کوچک خانگیاش بودند.
معلومات عمومیاش خوب بود. جدول کلمات متقاطع روزنامههای کیهان و اطلاعات را مثل آب خوردن حل میکرد.
از آثار مشاهیر جهان مطلع و در استماع یا قرائت اخبار جهانی همیشه به روز بود. سیاست را خوب میشناخت و با اینکه امکاناتش را داشت اما قاطی سیاست نشد.
.
شیک پوش بود و مرتب کراوات میخرید. طوریکه دخترهای خانه از بهم دوختن کراواتهای دمُده، برای خودشان دامن فانتزی درست میکردند. اول آنها را میشکافتند، بعد اطویی زده و به موازات هم قرار داده و لبههایشان را بهم میدوختند.
.
به عکس گرفتن و ثبت لحظات اهمیت میداد و از همان قدیم و هر از چند وقت یکبار، عکاسی را به منزلش میآورد و سی چهلتایی عکس از خود و خانوادهاش میگرفت. همه با لباس مرتب... پسرها ایستاده با کت و شلوار و کراوات در پشت، و دخترها با کت و دامن نشسته بر صندلیهای لهستانی در جلو.
همهشان هم آنچه از زیورآلات داشتند به خود آویزان میکردند. ساعت و انگشتر و دستبند و گردنبند و گوشواره و سنجاق سینه. پس زمینه تمام عکسها هم دیوار آجری حیاط بود که بر هرهاش چند گلدان گل گذاشته بودند.
اگر زن خانه و دخترها حوصله داشتند، چندتایی هم عکس با لباس محلی میگرفتند. ایستاده با ژست انگشتان شست فرو کرده در شال کمر، پای چپ به اندازه یک وجب جلوتر، و کمی هم غبغب.
.
معدود عصبانیتهایش هم جنبه تشریفاتی داشت! مثلآ قبل از اینکه برای تنبیه شیطنت پسرها از جایش بلند شود، آهسته به دور و بریها میگفت: به موقع بیایید و جلوی مرا بگیرید.
.
فوق العاده نظیف بود. یادم نمیآید که در طی سالیان، حتی یکبار او را با ته ریش دیده باشم. بطری ادکلن "معطر" آفترشیو او بود. بعد از اصلاح روزانه، مانند آب مشتی به صورتش میزد.
در زمانی که یخچال خانه هم مثل بخاریها با نفت کار میکرد و هنوز از آبگرمکن خبری نبود، هر صبح یکی از دخترها را صدا میزد تا کتری آب گرم شده روی بخاری را برده و روی دستانش بریزد. در روشویی راهرو، دوبار صورتش را با آب گرم و صابون میشست.
به اقتضای شغل، روزهای جمعه نیز سر کار بود. به همین خاطر سه شنبهها روز تعطیلش بود. حمام دو ساعته اول وقت و چیدن ناخنها و اصلاح سر یک هفته در میان و خرید هفتگی مایحتاج منزل و پر کردن نفت مخزن یخچال کارهای مستمر هر سه شنبه بود.
و من آن موقع نمیفهمیدم که چطور گرمای شعله فتیله، داخل یخچال را سرد میکند...
به واقع بزرگ خاندان و حتی بزرگ فامیلهای دور و بر هم بود. هر وقت کسی کارش جایی گیر میکرد به آقا مراجعه نموده و آقا با یک تلفن یا یک یادداشت کارش را راه میانداخت. آنقدرها آشنا و اعتبار در ادارهجات و بیمارستانها و شهربانی و شهرداری و دادگستری و امثالهم داشت که درخواستش را با احترام اجابت کنند.
توصیه و پند و اندرزش همیشه و همه جا و برای همه کس براه بود...
روی غذا کم نمک بپاش، ناخنهایت را شب کوتاه نکن، موقع مشق نوشتن اینقدر سرت را پایین نگیر، در تابستان کفش تیره نپوش، موقع رفتن به حیاط حتمآ پلیور یا ژاکت بپوش، همیشه مقداری پول خرد در جیبت داشته باش، همه پولهایت را در یک جیب نگذار، موقع سفر با اتوبوس در ردیف سوم و پشت سر راننده بشین، موسیقی را با هدفون گوش نکن، با غذا همیشه سبزی بخور، قبل از غذا دستهایت را با صابون بشور و...
محبوب همه بود. بخاطر محبتش، سخاوت و دست و دلبازیش، خیر خواهیش، کمکهای بی چشمداشتش، صبوری و از خود گذشتگیاش. و بنظر من مهمتر از همه زبان به غیبت نچرخاندنش...
این روزها مردهایی اینچنین خیلی نادرند. برای همین است که رفتنش را هنوز باور نکردهایم...
سلام سلام
خدا رحمت کند بزرگ خاندان شما را
چقدر دلم می خواهد بنشینم پای صحبت چنین پدربزرگهایی... آشنا با شعر و کلام و علاقمند حل جدول و البته سفره دار و بخشنده
البته به گفته مریم بانو " نباید از نقش زن خانواده، در حفظ ابهت مرد خانواده غافل شد!" یقینا همراه چنین آقابزرگی یه گرامی خانمبزرگ هم حضور داشتند. خدا همه رفتگانمان را بیامرزد.
همطاف، پدربزرگ نداشته بید. از پدر گرامی مادر یه عکس داریم. گویا در جوانی براثر بیماری درگذشتند و از پدر ارجمندبابا همان عکس را هم نداریم .هرچند گفته شده میربودند و صاحب برج روستا (در آن زمان بزرگترین خانه و سرا دارای برجی مرتفع بود برای نگهبانی شبانه ده و ...)
گویا کم حرف بودند و گرامی مادر راضی از رفتار و کردار پدرشوهر بیدردسر
سلام
خدا رحمت کنه آقا را مثال و نمونه ی این مردان بزرگ در گذشته ها بسیار و متاسفانه الان نادرند
سلام


نوشته تون خیلی زیبا بود
به نظر منم ما وظیفه داریم بزرگانی رو که در زندگی ما نقش داشتند به دیگران معرفی کنیم و امید داشته باشیم که شاید خواننده ای از این رهگذر، تحت تاثیر مرام و منش این آدمهای بزرگ و نیک قرار بگیره و رفتار و گفتارش بهتر از قبل بشه .



به به ! چه غافلگیری دلچسب و دلپذیری
اینقدر نگین بانو از مشغله های شما گفته بودند که من تصور نمی کردم هیچ زمانی توفیق زیارت شما رو پیدا کنیم .
یک دنیا ممنون برای اینکه امروز با حضورتون در همساده ها به ما افتخار دادید
روش جواب دادن به کامنتها در مورد همساده ها به همین صورتی هست که شما انجام دادید
ما هم برای شما و خانواده ی عزیزتون آرزوی سلامتی و شادکامی داریم .
عرض سلام و ادب دارم خدمت گردانندگان وبلاگ همسادهها، خصوصا مریم بانو که با پیگیری و همت بسیار مرا به این وبلاگ دعوت کرده و اباطیلم را قابل نشر دانستند.
اما در خصوص انتخاب این پست باید عرض کنم که این را یک جور ادای دین به حساب بیآوریدش. ادای دین به پدر بزرگی که در اوج تمکن مالی و یا در فرود معیشت روزگار، هیچگونه تغییری در رفتار و کردار و منشش حاصل نشد و همان آقایی بود که بود.
و دیگر اینکه بنده حقیر اگر نه مرتب، و لیکن مستمر به این وبلاگ سر میزنم و مطالب اکثر نویسندگان و مشترکین را میخوانم. اما چه کنم که بواسطه مشغله زیاد کاری و اینکه نمیتوانم مثل گذشته خودم را غرق در دنیای مجازی کنم، با چراغ خاموش تردد میکنم. لطفا این را بر من ببخشید که کمی انزوا طلب شدهام و فعلا آرامشم در همین است. من اگر بتوانم همان وبلاگ زپرتی خودم را بچرخانم هنر کردهام.
علی ایحال باعث افتخار است و مسرت، با اینکه قلق پاسخ دادن به کامنتها را هم در اینجا نمیدانم. اگر قصور و کم و کسری بود لطفا بگذارید به حساب همین عرایضی که عرض کردم. با آرزوی سلامتی و دلخوشی روز افزون شما عزیزان.
قدیمی ها کاراشون رو حساب و کتاب بود، پدربزرگ شما جون تحصیلکرده بوده کاراشون نظم و قاعده ی بیشتری داشته
خوشحالم که امروز شما و پدربزرگتون مهمون همساده ها بودید

- اینکه موقع عصبانیت بیشتر ادای آدمهای عصبانی رو در می آوردند و از بقیه می خواستند به موقع وساطت کنند یک روش تربیتی حساب شده بود که خیلی هم خوب هم جواب می داد
- و اینکه پدربزرگتون به معنی واقعی کلمه، بزرگ خاندان بود و حرفشون فصل الخطاب (چرا الان پدرها و پدربزرگها اینقدر ابهت ندارند و کوچکترها تره به ریششون خرد نمی کنند؟
من به چشم خودم دیدم که تو خونه ی یکی از فامیل ها نوه ها، پدربزرگشون رو جلوی روش مسخره می کردند و پدربزرگه می خندید!!! )
البته در این میان نباید از نقش زن خانواده، در حفظ ابهت مرد خانواده غافل شد! خونه یک مدیر داشت و حرف حرف او بود!
- نصایح مستقیم پدربزرگتون هم خیلی خوب بود.
ما هم وقتی بچه بودیم این نصیحتها و توصیه ها رو از بزرگترهامون می شنیدیم و باور داشتیم که بزرگترها هر چی می گن درسته و لازم الاجرا
- روح پدربزرگتون شاد
سلام
خیلی دوست داشتم تصویری از پدربزرگتون به این پست ضمیمه می کردید تا کار تصویرسازی به تمام و کمال انجام بشه.
) یک چیز دیگه هم از پدربزرگم می دونم: پدربزرگم قبل از مرگش 4 دانگ از خونه ش رو به اسم مادرم کرد که تنها فرزندش بود و 2 دانگش رو هم به مادربزرگم بخشید...والسلام! این تمام اطلاعات من از پدربزرگم بود(از پدربزرگ پدری به جز اسمش هیچی نمی دونم)
ممنون بابت نوشته ی تصویری تون
من به خاطر توصیف های خوب شما، موفق شدم تمام جملات رو در ذهنم تصویر سازی کنم
اگه به من بگن کمی از پدربزرگت بگو می گم پدربزرگم(پدر مادری) معلم بوده و زمان بچگی من یک عکس دسته جمعی با دوستانش ازش دیدم که همگی تر و تمیز و شسته رفته با لباس قجری کنار هم ایستاده بودند و عکس گرفته بودند متاسفانه این عکس که در یخدون مادر بزرگم بود در یکی از اسباب کشی ها دزدیده شد(آخه چرا بعضیها اینقدر بی انصافند تا جایی که به خاطرات دیگران هم رحم نمی کنند
شما چون محضر پدربزرگتون رو درک کردید خوشبختانه اطلاعات خیلی خوبی ازشون دارید و البته یک حافظه ی قوی
خدا رفتگان همه را بیامرزد و روح پدربزرگتان مسرور از باقیات الصالحاتشان باشد انشاءلله

انگار از وقتی دنیای بزرگ که برای رسیدن به هندوستانش ، کریم پوست کلفت ( کریستف کلمب !! ) آمریکایش را کشف کرده بود تبدیل به دهکده جهانی شد و حالا همه از پستوی زندگی هم سر در می آورند !! بزرگی ها هم به همان تناسب کوچک شده است ... حالا دیگر بابا بزرگ ها آنقدر که باید و شاید بزرگ نیستند و نان بزرگی سن شان را می خورند ، البته در خانه سالمندان !!
شاید کسی باشد که با خواندن این نوشته به فکرش خطور بکند که خب ... پدر بزرگ شما ماشاءلله متمول بود و تشخص مالی اش به شخصیتی که داشت کمک حال بزرگی بود ولی بنظر من و با توجه به آنچه شنیده و دیده بودیم در روزگاران نه چندان دور ؛ حتی در خانواده های فقیر هم بزرگی ، جایگاه خاصی برای بزرگ خاندان بود ...
این روزها تغییرات زیادی در جریان هستند ، معادلات آن گونه بسته نمی شوند ... پدر کارمند دارای فرزندان تحصیل کرده و چند برابر درآمد خودش هست !! نوه ها در جامعه ای با معیارهای مالی و نه اخلاقی رشد می کنند !! احترام در نسل ها ساری و جاری نیست ، حتی در درون زندگی های مشترکِ درون نسلی !! هدف گذاری های زندگی فرق کرده است !! میانسال ها بلافاصله مطالعه را رها و به گوش دادن به اخبارهای دروغ و وقت پرکن خوش شده اند و البته تماشای مستندهای حیات وحش و از نظر علوم روز بمراتب عقب تر !! بچه ها از تکنولوژی سواری می گیرند و مسن ترها در انزوا هستند !! داستان های پدر بزرگ ها از دیروزها بار انتقال تجربی ندارد و داستان های هزار و یکشب شده است !! باید یک NGO برای انتقال تجربیات اغیار ، برای دوران پیری کشور تدارک دیده شود والا امواج افسردگی آن ناحیه بمراتب بیشتر است ...
سلام
بسیار زیبا
هنوز هم ....آقاها...هستند
اما یا حوصله ندارند ویا کمبود وقت دارند.
وشایدگوش شنوایی برای شنیدن درد ودل هایشان وجود
ندارد.