همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

بازی بزرگان

 ... و روایتی دیگر از "جنگ" به قلم شیوا و روان دوست عزیزمان جناب آقای علی امین زاده ...

 

-...هممممم؟

-پرسیدم این چیه؟!

سرم را سریع چرخاندم، مختصر نگاهی کافی بود تا هواپیما را شناسایی کنم، سرم به محل اولش برگشت

-سوخوی 15.

 

به ثانیه نکشید که پاسخش را دادم و دوباره َسرم را در مجله فرو بردم. روز تعطیل مجبور باشی بچه داری کنی و به هیچ وجه حس و حال بازی کردن را نداشته باشی. در این وضعیت، تنها راه وقت گذراندن این است که بگذاری این کودک مهمان، آرشیو عکسهای هواپیماهایت را نگاه کند. فولدر هواپیماهای سوخوی را نگاه می کند و هر از گاهی چیزهایی از سر تعجب و شگفتی از زبانش خارج می شود.

 

وسط اتاق دراز کشیده ام و سرگرم خواندن مجله هستم. یک مقاله در مورد سیاهچاله ها که اصلاً و ابداً ساده نیست و تمرکز ذهنی بالایی می طلبد. خودم هم نمی دانم چرا این مقاله را انتخاب کرده ام. انگار رگ مازوخیستی من گل کرده باشد سمج شده ام که الا و بلا همین مقاله باید خوانده شود آن هم در شرایطی که عملاً نمی توان برای بلند مدت تمرکز داشت. قاعدتاً هیچ چیز نباید بتواند از جاذبه ی سیاهچاله ها فرار کند حتی نور... حت....

-این یکی چیه؟

بدون آنکه سرم را از مجله بالا بیاورم پاسخ را پراندم:

- سوخوی 15

- نه! این فرق داره.

- هوم...؟!

- گفتم این ف ر ق داره!

- هممم؟

- علی!!!!

 

قوانین فیزیک اینجا پشیزی ارزش ندارند! فریاد یک کودک می تواند تو را از عمق سیاهچاله بیرون بکشد!

- آه. ببخشید. سوخوی 22.

 

و باز سرگرم کلنجار رفتن با متن مقاله شدم. دیگر در پاسخ سوالهایش سرم را بالا نمی آوردم بلکه، اعداد را بالا می بردم تا قانع شود. عکسها را بر حسب نوع مدل هواپیماها مرتب کرده بودم و خیالم راحت بود که اطلاعات اشتباه هم در ذهنش نمی رود.

 

- این یکی چیه؟

- گفتم که عزیزم. سوخوی T-50

- نه! خیلی فرق داره.

- هوم...؟

- می گم این فرق داره!!

- سوخوی T-50  است دیگه.

- نه! نگاه کن! میگم نگاه کن! هی همش نگو هوم، هوم!

 

رگه هایی از عصبانیت در وجودم ریشه زد و سرم را بالا آوردم. آخر این بچه چرا قبول نمی کند؟ همه را به ترتیب گفته ام و الان نوبت سوخوی T-50 است. در حالی که سعی می کردم رگه های عصبانیت در صدا و چهره ام شکوفه ندهد سرم را از مجله بالا آوردم و شروع به سخنرانی کردم:

- عزیز من! خوب دقت کن! ببین که این سوخ....

 

و نگاهم روی مانیتور خشک شد! نیمه عصبی پرسیدم: تو چی کار کردی؟! کجا رفتی؟! دستش از روی ماوس عقب کشیده شد. چشمهایش استفهام آمیز به من خیره مانده بود. بغضی نصفه و نیمه صدایش را می لرزاند:

سوخوی ها تموم شد اومدم توی یه فولدر دیگه. کار بدی کردم؟ این هواپیماهه چیه که اینجوری شده؟


اعداد برایم زنده شد. گذشته، برایم حال شد. سیاهچاله ی مقاله عجب جادویی کرد. زمان را خم کرد! اعدادی با دهگان 6 که البته از 59 شروع می شدند. دقیقتر بگویم از 31 شهریور 1359. تصویر روی مانیتور، فانتوم منهدم شده ی نیروی هوایی در مهرآباد است. یکی از نخستین قربانیان بمباران نیروی هوایی عراق در 31 شهریور. انگار فانتوم ذبح شده باشد. گردنش کاملاً شکسته و هیکلش به نحوی غیر طبیعی روی زمین افتاده است. اطرافش، خدمه ای حیران که برای اولین بار در عمرشان تجربه ی بمباران هوایی را داشته اند و هرگز تصور نمی کردند این صحنه ها را سالهای متمادی، سخت تر و دردناک تر تجربه خواهند کرد. معنای وجود هزاران عدد بین دو عدد چنین معنا می شود: هزاران ساعت در یک سال، هزاران واقعه در یک ساعت. هزاران هزار، بین اعداد 59 تا 67. زمان چقدر نسبی است.

 

وحشت کردم. مبادا تصاویر تفحص را دیده باشد؟ بمبارانهای سردشت و حلبچه؟ سجده بر سجاده های سرخ؟ اما به تنبلی ام درود فرستادم. همیشه برای قرار دادن فولدر عکسهای هواپیماهای زمان جنگ، در فولدر عکسهای 8 سال دفاع مقدس کاهلی می کردم. خیالم راحت شد که این کودک 6 ساله چهره ی دردناک جنگ را ندیده است.

 

آنچه او دارد می بیند هواپیماهای ایرانی با رنگ استتار قهوه ای، زرد و سبز است. می فهمد که روزگاری بین ایران و عراق جنگی بوده است. روزگارانی که هنوز پدر و مادرش به دنیا نیامده بودند. این برایش شگفت انگیز است. اینک سوالاتش بسان همان سیاهچاله تمامی دانش مرا یکجا می بلعد. بین هواپیماها، اف-14 چشمش را گرفته است. کودک به این خوش سلیقگی! شاید، جمع و باز شدن بالهایش، اف-14 را برایش اینقدر شگفت انگیز ساخته است. هر چه هست، از انتخابش خوشم می آید! وقتی می فهمد اف-14 یکی از هواپیماهای مورد علاقه ی من هم هست احساس غرور می کند.


پرتره هایی را می بیند که بی اعتنا به جبر زمان با همان چهره ی سالهای دهه ی 60 جوان مانده اند: زندی، آل آقا، رایان  (ریان)، منصور و.... بی حوصلگی را از یاد برده ام. من برای این کودک خود تاریخم. اینک او چیزی را می آموزد که حتی والدینش از آن بی اطلاعند. سوالهایش ساده است اما جوابهایش طولانی: این کی بود؟ چطوری میگ-25 رو زد؟ چطوری اف-14 اش رو زدن؟ 

شوریدگی این چند دهه به عقب برگشتن وادارم می کند مدلهای کوچک اف-14 و میگ-25 را بیاورم و نبردها را نیمه زنده برایش اجرا کنم. چشمانش بدون پلک زدن به من خیره شده است. تک تک لغتها را انگار دارد در وجودش حک می کند.

 

زمان رفتن که می رسد چنان حسرت بار به مدلها خیره می شود که چاره ای جز بخشیدن آنها نمی بینم. مدلهایی که با ظرافت رنگ آمیزیشان کرده بودم روزها در کنج ویترین شیشه ای مرده بودند که از شور کنجکاوی این مهمان کوچک، از خاطراتی که این روزها کمتر روایت می شوند و به سختی شنیده می شوند امروز زنده شدند. موقع بستن درب، صدایش چنان پر انرژی است که شاید تا چند صد متری شنیده می شد. با هیجان، نبردهای هوایی خلبانان را درجنگ برای پدرش توضیح می داد. بی اعتنا به آموزش آداب معاشرت پدرش که او را دعوت به آرامتر سخن گفتن می کند، صدایش، دیوار صوتی را می شکند آن سان که شاید ناشنواترین گوشها نیز داستان این نبردها را بشنوند. بسان غرش موتورهای همان اف-14 و میگ-25 که در دست دارد.

 

*******

 

یک دعوت به شام بابت مراقبت از بچه! پدرش همیشه با تحلیل های سیاسی اش موسیقی بک گراند مهمانی را اجرا می کرد اما امشب انگار این خبرگزاری، چندان دل و دماغ تحلیل ندارد. موضوعات صحبت کلیشه ای است که ناگهان کم مانده است از غیر منتظره ترین سوال ممکن شک کنم در رویا هستم:

- می گم علی، AWG-9 چیه؟

این سوال از طرف این شخص آنچنان غیر منتظره است که قادر نیستم شگفت زدگی ام را پنهان کنم. واکنش ناشیانه ی من در برابر این شگفت زدگی، خنده است:

- آها! پس تو رو هم آورد توی خط؟

من و منی می کند. می دانم هرگز نسبت به هواپیما علاقه ای نداشته است چه برسد به اینکه بخواهد نام رادار اف-14 را حفظ کند. قطعاً آنقدر شب و روز این نامها در گوش این مرد و زن فریاد زده شده که در برابرش تسلیم شده اند. خوشحال می شوم که دوران، دوران فرزند سالاری است.

همسرش ادامه می دهد: از بس این وروجک از اون روز که اومد پیشتون هر دقیقه هی داره می گه اف-14، میگ-25. همه اش این دوتا هواپیما دستشه. اصلاً دیگه سراغ اون ست اسباب بازی بن تن نمیره! ...راستی علی آقا؛ این جلیل زندی و محمد رایان (ریان). اینها کی هستن؟!

 

نگاهم به روی کودک می لغزد. هیچ چیز دیدنی تر از چهره ی کودکی نیست که با دانشش بزرگترها مغلوب کرده باشد. لبخندی بی صدا و فاتحانه بر لب دارد.

 

شام تمام شده است و اینک زمان نبرد است. اف-14 ایران با خلبانی جلیل زندی در برابر میگ-25 عراقی با خلبانی محمد رایان (ریان). مادر ترجیح می دهد وارد بازی پسرانه نشود و پدرش هم دوست دارد با وسواس، فاصله ی سنی اش را همچنان حفظ کند. من باید میگ-25 عراقی باشم!

 

هر چه از تاکتیکهای نبرد هوایی بلدی رو کن! حریفت روزهای متمادی، شب و روز، در خواب و بیداری نبرد با تو را در ذهن داشته است. نقاط ضعف پرنده ی تو را خوب می داند. ثانیه ای غفلت کنی از دست رفته ای. این، نبردی تا پای جان است. نبردی بین بهترین ها. قفل کردن    اف- 14 نیازی به AWG-9 ندارد! ابروان در هم کشیده ی کودک و چشمانی که از پشت سکان های عمودی اف-14 به سمت من نشانه رفته اند خبر از مهیب ترین موج موشکهای فونیکس می دهد! باید نشانش دهم رایان (ریان) عراقی هم می تواند با R-40 هایش اف-14 را بزند هر چند در نبرد واقعی فرصت این کار را پیدا نکرد!

 

کودک، تعداد موشکهای اف-14 اش را «بی نهایت و سی و هفت تا» توصیف می کند. دستها، رد شلیک موشکهاست. ملک الموت این معرکه کودکی است که تعیین می کند کدام موشک به هدف خورده و کدام خطا رفته! او مرگ و زندگی را رقم می زند. اینجا جنگ است اما تنفری نیست. اینجا سلحشوری رزم آوران در دل آسمان روایت می شود بی تعصب و بی کینه. کودکی که هرگز جنگ را ندیده و امیدوارم هرگز نبیند، میراث دار داستانی است که روزگاری در آسمانهای کشورش روایت شده است. نباید این داستان را از یاد ببرد. مبادا نام قهرمانان داستان را فراموش کند. نبرد را باید واقعی تر کرد جمله ی معروف خلبانان عراقی از دهانم می پرد: «اف اربع عشر! اف اربع عشر! یالا! یالا!» کودک از هیجان فریاد می کشد.

 

پدر می خندد، مادر می خندد. چشمم به تلنبار عروسکهای بن تن، دایموند هد، چهار دست و اکو اکو می افتد که در یک صندوق پلاستیکی شفاف روی هم ریخته شده اند. انگار آنها هم دارند می خندند. آنها می دانند در این بازی جایگاهی ندارند. بعید می دانم دیگر اصلاً در ذهن این کودک جایگاهی داشته باشند. دیگر، آنها شخصیتهایی تخیلی هستند. عروسکها و قهرمانانی که هرگز واقعیت نداشته اند. واقعیت، نبردی است که اینک در قالب بازی، ذهن کودکی را از غرور پدر بزرگانش پر کرده است. این، بازی بزرگان است.

 

******************

1395/2/9-علی امین زاده

نظرات 18 + ارسال نظر
زئوس یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 16:56

موسیقی وبلاگتان هم یادآور خاطرات خوبی است از مسافرت ها به همراه پدر و برادی که دیگر نیستند.

زئوس یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 16:53 http://dellblog.blogfa.com/

سلام
من جنگ را دیده ام آن سالهای دور که امیدوارم هیچکس هیچ جای این دنیا آن را نبیند و حس نکند.اما قلم زیبای جناب امین زاده چنان جادو کرده اند که تمام لحظات آن زمان بار دیگر در ذهن من نقش میبندد و من بازگشته ام به سال های 63-64 آن زمان که جسد آزیتای عزیزم را از زیر اوار بیرون کشیدند و من چقدر از اف 14 نفرت داشتم.چرا که میگفتند هواپیماهای اف -14 دشمن بمباران میکند و.......

kamangir یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 09:20 http://ranandegan.blogsky.com

سلام
فقط میتونم بگم که از صمیم قلبم ممنونم که یاد روزهای گذشته را با این متن شیوا ، زنده کردین ، یاد و خاطره ی بزرگان جنگ همیشه زنده س حتی بین غیر ایرانی ها .
پاینده باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد