از سال 68 بود که
شروع کردم به نوشتن یک سری کلمات و حروف ریز و درشت و اسمش را گذاشتم
شعر!!.... احتمالا اثر کلاسهای ادبیات دانشگاه بود و نفس استادش جناب
قیصر امین پور....... که جو گیر شده بودم !
چند سال بعد اطلاعیه انجمن شعر جوان را در روزنامه دیدم که نوشته بود :
چند
اثر از خودتان بفرستید تا پس از بررسی ... اعلام کنیم که میتوانید عضو
شوید یا خیر..... منم که جو گیررررررررر .... چند تا از این شاهکارها(!!!)
را فرستادم برایشان ... تا ببینم چه شود!..... نتیجه این بود که دعوتمان
کردند به شب های شعر انجمن ... که البته روزها برگزار میشد...... اگر حافظه درست یاری کند .....هر پنجشنبه از ساعت 14 تا 18 بود....
مجریان اصلی انجمن ... آقایان سهیل محمودی و ساعد باقری بودند و خانم فاطمه راکعی ..... شعرای دیگری هم بودند که گاهی به جلسات می آمدند اما نه مداوم ... مثل آقای حسن حسینی ... قیصر امین پور ... گروس عبدالملکیان ... شهرام شکیبا ... و ...و....
و دستور کار هر جلسه این بود که ..... شعری از یکی از اعضای جوان انجمن ...توسط مجریان انتخاب میشد و .....سراینده پشت تریبون , شعرش را برای حضار می خواند و .... آنگاه دقایقی ... شعر توسط حضار و بخصوص مجریان انجمن .... نقد و بررسی می شد و ...... نوبت به عضو دیگری میرسید تا شعرش را بخواند...
هر جلسه شاید حداکثر 7 یا 8 نفر فرصت شعر خوانی می یافتند که غنیمت بود....... و اکثرا شعرهای نابی هم میخواندند...
خلاصه که جلسات به یاد ماندنی و زیبا یی بود که ........ تقریبا همه ی اعضا با شوق و شور و عشق ... در آن حاضر می شدند ...... و بعد از پایان هر دوره از این جلسات ... شعرهای برگزیده ی برخی از اعضا ... در کتابچه ای توسط انجمن شعر جوان ... به چاپ می رسید... و باید عرض کنم که .... این انجمن برای اعضا کاملا رایگان بود...
در آستانه سالگرد دفاع مقدس ........ غزلی که به همین مناسبت در دوران خوش عضویت در انجمن شعر جوان ...نگاشته شد را .... تقدیم می کنم :
ادامه مطلب ...
چند وقت قبل در جمعی... آقایی از وضعی که برای او و خانواده اش پیش آمده.... گله می کرد و می گفت : عقاید من با باورهای خانواده ام .... فرق میکند ... یعنی نگرش من عوض شده و دیگر مثل آنها فکر نمی کنم... خانواده ام دیدگاهی بسیار مذهبی دارند و چون من تغییر کرده ام ... مدام مرا سرزنش می کنند یا نصحیت می کنند و میخواهند هرطور شده ...ولو به زور من و زن و بچه ام را .... به بهشت بفرستند ..... و من دیگر خسته شده ام .... تصمیم گرفته ام آنها را برای همیشه کنار بگذارم و از زندگیم بیرون کنم!
به ایشان گفتم : به نظر من تغییر عقاید و باورها (حالا به هرجهت که باشد) ... یک نوع پیشرفت است ... چون تغییر یعنی اینکه شما فهمیده ای ... یک جای کارت می لنگد و به فکر درست کردنش افتادی .... و این اولین قدم برای رفتن به جلوست .... اما کنار گذاشتن خانواده .... یعنی نفی ریشه ها... یعنی بی هویت شدن ... و این براحتی آن یک قدم رو به جلو را خنثی میکند.
در مورد هویت و ریشه ی آدم .... حرف و حدیث فراوان است ... و هرکسی در این مورد عقیده ای دارد.... برای من اما هویت یعنی خانواده ام .
ارتباط
نزدیک و صمیمانه با آنها ... به زندگی من معنا می بخشد و هیچوقت حتی فکر نبودنشان
یا جدا شدن از آنها را هم نمی توانم بکنم....... دوست ندارم دور از آنها زندگی کنم
... حتی اگر در شهر یا کشور دیگر ... زندگی بهتر و راحت تری انتظارم را بکشد.... چون معاشرت
و نزدیک بودن به عزیزانم را از من می گیرد .... هیچ برایم خوشایند نیست ...
پدر ...مادر... همسر ...فرزند...پدر و مادر همسر ... خواهر و برادر ... خاله و عمو ودایی و فرزندانشان ... حتی فامیل های دورتر ... همه و همه ... برایم عزیزند و اگر مدتی نبینمشان ... دلتنگ می شوم ... دیدارشان یا به قول معروف ....صله ارحام ... جزو بزرگترین لذت های زندگیم هست ... که به من انرژی می بخشد و .... امیدوارم هیچوقت از من دریغ نشود...
من باور دارم ...انسانی که خانواده اش را نفی کند ..... خود را نفی کرده و ... دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.... و از چنین کسی باید ترسید و ... دور ماند!
توضیح
نوشت : درهفته گذشته ... به چند مجلس عروسی و مهمانی رفتم ... که در آنها سعادت
دیدار خیلی از اقوام دور و خیلی دور ...
حاصل شد که کلی حالمان را خوش کرد ... و
انگیزه ای شد برای نوشتن این پست ....