همساده ها

وبلاگ گروهی

همساده ها

وبلاگ گروهی

بوی خوش گذشته

تو محله‌ی مادری من، خیلی چیزا دست نخورده مونده، خیابون همون خیابونه و از هم نسلهای مادرم 4-5 نفر هنوز زنده اند، از همسن و سالهای خواهر بزرگم تعداد بیشتری هستند... پدر و مادرها که رفتند، یکی از بچه ها تو خونه‌ی پدری مونده، مثل برادر من که خونه ی مادرمون رو ساخته و تو همون محل ساکن شده، ما با اینکه سالهاست از اون محله رفتیم، اما تمام همسایه ها رو می‌شناسیم و به ندرت آدم غریبه تو اون محله می‌بینیم.

امسال خانم برادرم  قبل از  اینکه به مکه مشرف بشه، سفارش کرد که جلوی خونه خیلی پلاکارد نزنیم و شلوغ‌بازی در نیاریم، ما هم گوش دادیم و هر چند خانوار یک پلاکارد زدیم.

یک روز قبل از آمدن خانم برادرم، رفتم خونه‌شون برای اینکه در انجام کارها به برادرم کمک کنم. جلوی خونه که پیاده شدم، با دیدن تعداد زیاد پلاکاردها جا خوردم! این  همه پلاکارد مال کی می‌تونه باشه؟ کمی عقب‌تر وایسادم و نگاه کردم. 5-6 تا از پلاکاردها مال فامیل ما و فامیل خانم برادرم بود و بقیه ی پلاکاردها مال همسایه‌ها بود! یهو یاد محله‌ی فعلی خودمون و روابط همسایه‌ها افتادم. چند سال پیش هومن پسر 23 ساله ی همسایه‌ی دست چپی مون تصادف کرد و از دنیا رفت. خانواده‌ی داغدارش دو تا چلچراغ تو محله گذاشتند: یکی جلوی خونه‌ی خودشون و یکی دیگه جلوی خونه‌ی همسایه‌ی دست راستی ما. هنوز شب هفت هومن نشده بود که همسایه‌ی دست راستی، به خانواده‌ی هومن گفتند: این چلچراغ رو از جلوی خونه ی ما بردارید دلمون می‌گیره! و فردای اون روز در میان بهت و ناباوری همسایه‌ها، به مناسبت نامزد کنون دخترشون، یک بزن و بکوب حسابی راه انداختند، حداقل نکردند بذارند شب هفت این طفلک معصوم بگذره.

داشتم می‌گفتم... فردای اون روز خانم برادرم از مکه آمد و ما برای استقبالش به یکی از میادین ورودی شهر رفتیم و از اونجا همه با هم آمدیم خونه‌شون. ... و باز من شاهد یک صحنه‌ی خیلی قشنگ بودم: اکثر همسایه‌ها جلوی خونه‌شون منقل اسپند دود و گلدون گذاشته بودند و گُله به گُله کنار هم  وایساده بودند و عین زمانهای قدیم با هم گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند. 

هوای خیابون معطر شده بود با بوی اسپند و  رایحه‌ی دلپذیری که منو به گذشته‌ها می‌برد، رایحه‌ی خوش همه ی آدمهایی که یک روز تو  اون خیابون بودند و الان نیستند...

  همسایه‌ها با دیدن من و خواهرم، با محبت ما رو در آغوش کشیدند، درست مثل اینکه یکی از عزیزترین کسانشون رو بعد از مدتها دوری دیدند. باور کنید با دیدن این همه صمیمت و مهربونی کم مونده بود اشکهام از شوق سرازیر بشه.

پسر همسایه‌ی دیوار به دیوار خونه‌ی برادرم، منقل اسپند به دست چاووشی خوند و همه‌ی همسایه‌ها بدون استثنا آمدند داخل خونه و نیم ساعت نشستند و شب هم همه‌شون آمدند سالن پذیرایی.

از روزی که همسایه‌های محله‌ی مادری رو دیدم، هوایی شدم. دلم می‌خواد وقتی از خونه می‌رم بیرون، آدمهایی رو ببینم که یک دنیا خاطره با هم داریم، دلم مهربونیهای ناب همسایه‌ها رو می‌خواد.

اینقدر روابط همسایه‌هامون رسمیه که فراموش کرده بودم به کی می‌گن همسایه؟! یادم رفته بود که قدیما همسایه ها از فامیل به هم نزدیک‌تر بودند و جونشون برای هم درمی‌آمد. فراموش کرده بودم که ما چقدر به این روابط گرم و صمیمانه نیاز داریم و چقدر این محبتهای بی ریا می‌تونه به ما انرژی بده و ما رو شارژ و دلگرم کنه... دلم همسایه می‌خواد... همسایه‌های قدیمی


پی نوشت:


یک سوال: وبلاگ همساده‌ها طی این مدت، از سه هدر اصلی استفاده کرده:

هدر درِ خونه، هدر خونه‌ی قدیمی و هدر فعلی که در بالای وبلاگ اونو می‌بینید. شما کدوم یک از این هدرها رو بیشتر می‌پسندید؟

چشمانم را می بندم

 جناب آقای علی امین زاده از سایت پربار دانشنامه جیبی بر ما منت گذاشتند و با ارسال مطلبی، میهمان همساده ها شدند. ضمن تشکر صمیمانه از لطف ایشان، شما را به خواندن این نوشته ی زیبا دعوت می کنیم:


http://s6.picofile.com/file/8216509242/index0.jpg


-جدی؟! راست می گی؟!

-آره! یه مدت می رفتم پارک درس می خوندم. اونجا دیدمش.
تقریباً کم مانده بود از خوشحالی، دوستم را بغل کنم! وقتی از تو بخواهند یک متن در مورد کودکان کار بنویسی و ببینی این، سخت ترین کار دنیاست. چرا؟ چون هرگز از کودکان کار خاطره ای نداشته ام. بارها دیدمشان. اما آنقدر عادی شده اند که دیگر دیده نمی شوند. عین یک عادت، یک روزمرگی. اینک اما، تجربه ای جدید را می شنیدم. این، دستمایه ی خوبی برای نگارش خواهد بود. تجربه ی تعاملی دوستم در مواجهه با یک کودک کار.
-فال حافظ می فروخت.
-ازش فال خریدی؟
-نه
-؟!
-اما برام یه نقاشی کشید. یه مرغ عشق.
شناختی از پرندگان ندارم. اما باز هم این می تواند الهام بخش باشد: یک کودک هنرمند اما بی بضاعت! وای خدای من! یک سوژه ی کلاسیک!
-می تونی از نقاشی اش یه عکس بگیری و برام ایمیل کنی؟
-هوم... باید بگردم پیداش کنم. گذاشتم وسط یکی از کتابهام. 
-خب، میشه امشب بگردی؟
-آخه یادم نمیاد کدوم کتاب بود. خیلی از کتابهام رو به خاطر کمبود جا توی انباری گذاشتم. 
-باهاش حرف هم زدی؟
-آره. مدرسه رو ترک کرده بود.
-دیگه؟
-دیگه؟... خب... خب چیز دیگه ای یادم نمیاد. زیاد حرف نمی زد.
-یعنی این همه مدت اون بچه رو می دیدی و هیچی بهت نگفت؟
-این همه مدت کدومه؟ روز بعد که رفتم پارک نبودش. 
-اسمش رو یادت نمیاد؟
-اسمش... اسمش؟ نه! نپرسیدم. اما نقاشی اش خیلی قشنگ بود.
http://s3.picofile.com/file/8216463492/zabaleh_forush.jpg

ترجیح می دهم بحث را ادامه ندهم. روزها می گذرند، کودکانی را می بینم در حال فروختن فال، پاپ کورن، پفک هندی و زغال اخته. کودکانی که بسان ریتم یک موسیقی مبتذل پاپ هر روز بی تغییر و عادت وار تکرار می شوند. آنقدر که دیگر شنیده نمی شوند. دیده نمی شوند. حواس پنجگانه گاهی گمراه کننده اند. یک موسیقیدان حرفه ای برای دیدن روح اصوات، چشمهایش را می بندد. کودک کار را می بینم، صدایش را می شنوم. کودکی که نقاشی اش در هزارتوی صفحات کتابها گم شده. می خواهم روحش را ببینم. و من چشمانم را می بندم. 

****************

صداقت ما کجای تاریخ گم شد ؟

هرودت مورخ یونانی با وجود این که قاعدتاً نمی بایست در ستایش ایرانیان غلوی کرده باشد ، ازدوره کورش و ایرانیان هم عصر او در مورد دروغ و دروغگویی چنین یاد میکند :
چیزی که برای پارسی ، انجام دادنش ممنوع است ، گفتنش هم جایز نیست . پارسی ، دروغگویی را ننگین ترین عیب میداند وشرم آورترین ...

نگاهی به کتیبه به جامانده از دوران اقتدار ایرانی بیندازید ، به دعای داریوش بزرگ توجه کنید :

"خدایا این کشور را از دشمن ، خشکسالی و از دروغ نگاه دارد ..."

و زمانی بعد گرنفون شاگرد معروف سقراط که تقریباً یک قرن بعد از هرودت می زیسته ، درمقایسه بین ایرانیان عهد کورش و عصر خودش (دوره اردشیر دوم) می آورد :
این روزها خیلی ها فریب شهرت پارسی ها را از جهت وفای به عهد و حفظ سوگند می خوردند ولی همین که آنها را نزد شاه می برند سرشان را ازبدن قطع می کنند . این روزها افراد متمول را مثل جانیان حبس می کنند تا ازآنها پول بگیرند . دیگر کسی نمی خواهد به قشون شاه ملحق شود . روح سلحشوری درآنها بکلی مرده ، مملکتی نیست مانند پارس که درآن . آنهمه مردم از زهری که بدست دیگران به آنها خورانده میشود بمیرند . تقوای پارسی ها در آن خاموش شده و برخلاف گذشته بی عدالتی ، حب منافع نامشروع و بی شرمی در نزد آنها ترقی کرده ...

این ها را برای آن دسته از هموطنانم آوردم که گمان می کنند تاریخ شروع انحطاط و انحراف ما از حمله اعراب به این طرف بوده . نه عزیز من انحطاط تقریباً از همان اواخــر زمان هخامنشی به بعد کم کم شروع می شود و بعد از فروپاشی این سلسله و روی کارآمدن سلوکیان و پارتیان ادامه پیدا می کند و سپس این انحطاط پس از اعتلای اولیه سلسله ساسانیان دومرتبه در اواسط همین سلسله اوج
می گیرد .

تا آنجا که یک امپراطوری با این عظمت ، با یک حمله به قول (بعضی)ها چند عرب پابرهنه و بادیه نشین ، درهم فرو می ریزد . ولی حقیقت در این است که پای بست این امپراطوری عظیم از مدتها قبل با موریانه دروغ  آنچنان پوک و بی مغز شده بود که اگر حمله اعراب هم اتفاق نمی افتاد ، بدون شک حادثه دیگری آن را درهم خورد میکرد . حوادث بزرگ هرگز نمیتوانند یک شبه شکل بگیرند ، و یا یک عامل مشخص را بهانه ای برای وقوع آنها معرفی کرد . حوادث بزرگ حاصل میلیون ها و بلکه میلیارد ها حادثه کوچک و بزرگ دیگر هستند که روزانه در اطراف همگی ما اتفاق می افتد و ما بی اعتنا به آن عبور می کنیم و این است که درحال و همین امروز در عداد یکی از نادرست ترین و دروغگوترین ملل جهان بشمار می آییم . (مجبورم برای چندمین بار تکرار کنم منظورم شما نیستید شما خودتان را ناراحت نکنید ) .... ولی بدانید آن چنان این ویروس دروغ در وجودمان آشیانه امنی پیدا کرده که خودمان هم غافلیم . باور کنید خودمان حتی به خودمان هم دروغ می گوییم ، یعنی با تکرار این دروغ آن چنان قباحت آن در اذهان همگی پاک شده که دیگر دروغ در مقابل پلیس ، زن و بچه ، د رمقابل اداره مالیات ، رئیس اداره و .... دولت – که دیگر توضیح نمی خواهد دروغ گویی به دولت کم کم بصورت یک حق درآمده – امری عادی شده است . الکسی سولینکوف شاهزاده روسی که حدود 150 سال قبل به ایران مسافرتی کرده در سیاحت نامه خود مینویسد :

درستی صفتی است که در ایران وجود ندارد ... دروغ بطوری در عادت و رسوم این طبقه (طبقه نوکر و کاسب و دکاندار) ازمردم ایران ریشه دوانیده است که اگر احیاناً یکنفر از آنها رفتاری بدرستی بنماید رسماً از شما جایزه و پاداش می خواهد .
گوبینو دیپلمات فرانسوی در کتاب "سه سال درایران " درمورد ایرانیان میگوید:

زندگی مردم این مملکت عبارتست از سرتاپا یک رشته توطئه و یک سلسله پشت هم اندازی . فکر و ذکر هرایرانی فقط متوجه این است که کاری را که وظیفه اوست انجام ندهد . ارباب مواجب گماشته خود را نمی دهد ونوکر تا می تواند ارباب را سرکیسه می کند . از بالاگرفته تا پائین در تمام مدارج و طبقات این ملت جز حقه بازی و کلاهبرداری بی حد و حصر و بدبختانه علاج ناپذیر چیز دیگری دیده نمی شود و عجیب آن که این اوضاع دلپسند آنان است و تمامی افراد ، هرکس به سهم خود از آن بهره مند و برخوردار می شوند و این شیوه کار و طرز زندگی روی هم رفته از زحمت آنان می کاهد و به همین دلیل کمتر کسی حاضر به تغییر این وضع است .

و من اضافه می کنم اگر هم آرزو کند که این وضع تغییر کند حاضر نیست به هیچ وجه این آرزو را ازخودش شروع کند و اقدامی به عمل  آورد . مطمئناً او این تغییر را برای دیگران آرزو میکند نه خودش .....

 (قسمتی ازکتاب جامعه شناسی خودمانی–بخش صداقت ما–نوشته حسن نراقی)

پینوشت : فایل PDF این کتاب را میتوانید از اینجا دانلود نمایید