پست زیر توسط آقای ستاریان نوشته و ارسال شده است :
بسم الله الرّحمن الرّحیم
مادر داماد زنگ زد و گفت: فردا تشریف بیارید برای دیدن جهیزیه!
گفتم: مبارک باشه. اما تو رو خدا منو معاف کنید! من از این رسم و رسومِ مَن درآوردی، اصلا خوشم نمیاد.
گفت: مگه می شه؟ مردم چی می گن؟! می شینند پشت سرمون می گن لابد اینا با هم اختلاف دارند! منتظرتم ها! حتما باید بیای.
نیم ساعتْ بعد از تلفنِ مادر داماد، یکی از مدعوین زنگ زد ...گِله پشت گِله! می گفت: "به دخترم زنگ زدند و گفتند: " تو و مادرت و زن داداشت فردا بیایید برای دیدن جهیزیه"... می بینی چطور آدمو تحقیر می کنند؟ عوض اینکه به من زنگ بزنند و بگن به دخترت و عروست هم بگو بیان، به دخترم زنگ ..."
حرفشو قطع کردم و گفتم: شما درست می گید، اما این اشتباهشونو بذارید به حساب سرشلوغی و ندانم کاری شون.
گفت: اتفاقا اینا خیلی هم عاقلند و هر کاری که می کنند، با منظور و مقصود
انجام می دن! منم برای اینکه ادبشون کنم فردا پامو اونجا نمی ذارم، خودم
که نمی رم هیچ! نمی ذارم دخترم و عروسمم برن. باید با اینا مثل خودشون
رفتار کرد، وگرنه می گن فلانی بَبو گُلابیه و هیچی حالیش نیست!
گفتم: ای بابا! مثلا جشن و عروسیه ها! ....راستی یک سوال! فردا که می ریم برای دیدن جهیزیه، باید کادو ببریم؟
گفت: پس چی دست خالی که نمی شه رفت!
همون روز رفتم خیابون و کادو خریدم.(خدا کنه همیشه شادی باشه اما یک عروسی، خیلی خرج روی دست آدم می ذاره : زیر لفظی - طبق حنا - کادوی پاتختی - کادو برای پاگشای عروس و ... خدا به فریاد خانواده ی عروس و داماد برسه!)
روز
بعد کادومو برداشتم و رفتم دیدن جهیزیه ی عروس! خانمها مطابق معمول، حسابی چسان فسان کرده بودند و تا می تونستند طلا و جواهرات به خودشون
آویزون کرده بودند!
...
مهمونها در حالی که با هم حرف می زدند، یک چشمشون به حرکات موزون دخترها و
خانمهای جوون بود و یک چشمشون به جهیزیه ی عروس و با دقت همه چی رو از زیر
نظر می گذروندند!
تو
اون شلوغ پلوغی شنیدم یکی از فامیلهای داماد که نزدیک من نشسته بود،
یواشکی به دور و بری هاش گفت: عروس که چیزی نیاورده! تو بوفه ش 10 تا دونه
ظرف کریستالم نیست! چایی سازشو دیدید؟ معلوم نبود مارکش چیه! ...و
بعد ادامه داد: بوفه ی مونا رو دیدید؟! لبالب پُر بود! دیدید چقدر جهیزیه
آورده بود؟ تو خونه شون جا و راه نبود!
بقیه
حرف این خانم رو تایید کردند و شروع کردند به تعریف کردن از جهیزیه ی
مونا ! (منم فامیل داماد بودم. اما من فامیل مادری داماد بودم و این خانم
فامیل پدری داماد بود)
وقتی حرف این
خانم رو شنیدم، با نگاه خریدار به جهیزیه ی عروس نگاه کردم و دیدم بنده ی
خدا همه چی آورده! از یخچال و فریزر و گاز و مایکروفر گرفته تا مبل و میز
غذاخوری و تخت و ...اتفاقا همه از بهترین مارک و بهترین جنس!
مادر
عروس تو آشپزخونه، درِ یخچال و فریزر و کابینتها رو باز کرده بود، تا
اوج هنرنمایی و کدبانوگری و سلیقه ی خودش و دختراش رو در تزئین مرغ و ماهی و
شیشه های مربا و ظرفهای حبوبات و ... به مهمونها نشون بده، بنده ی خدا
خبر نداشت که بعد از این همه خرج و مخارجی که کردند، مهمونها یک کم
اونورتر، کله پاچه شونو بار گذاشتند!
به خانم برادرم گفتم: به خدا اگه من دختر داشتم امکان نداشت تن به این رسم مسخره بدم!
عروس خواهرم گفت: خاله! من دختر دارم، اما تصمیم گرفتم نه براش حنا بندون بگیرم و نه برای دیدن جهیزیه ش از کسی دعوت کنم!
پی نوشت :
- اینقدر بدم میاد نوبت نوشتنم به جمعه بخوره! جمعه مجازستان می شه شهر ارواح!
- موندم خانمها از کجا پول می آرن این همه لباس شیک و پیک و مجلسی می خرند؟
ما تو این دو سه سال، چهار تا عروسی داشتیم، من ندیدم خانمها تو مراسم
نامزدی و عقد و حنابندون و عروسی این 4 نفر، یک لباس تکراری بپوشند!
- اون روز بعضیها برای دیدن جهیزیه، پتو کادو آورده بودند ...یادش بخیر! قدیما برای پاتختی، پتو می آوردند!
- بابت همون ظرفهای کریستال که به چشم بعضی از خانمها خوار و بی ارزش میامد، خانواده ی عروس 2 میلیون و 400 تومن پول داده بودند! اینو یک بار
اتفاقی از دهن عروس شنیدم.
- کاش فقط
برای دیدن جهیزیه دعوت می کردند! پریروز دختر خواهرم رفته بود، دیدن
سیسمونی دخترعموش ...خدا می دونه دو روز دیگه چه رسمهایی اختراع و ابداع می
کنند؟!
- هفته ی پیش خانم برادرم بی سر و صدا به دخترش سیسمونی داد بدون اینکه کسی رو دعوت کنه پس معلومه می شه این رسمها رو وَر انداخت!
- می دونید امروز قراره چه اتفاقی بیفته؟! امروز دختر خانم آقای ستاریان عروس می شن.
اگه بلاگفا تعطیل نشده بود، حتما تو وبلاگ خودم به مناسبت این وصلت فرخنده، پست می زدم.
ضمن
تبریک به آقای ستاریان عزیز و خانواده ی محترمشون، دعا می کنیم این پیوند
برای عروس و داماد عزیزمون، مبارک و سرشار از نیکبختی و سعادت و خیر دنیا و
آخرت باشه.
سلام
بابا، کارگر بازنشسته است.
پسر وسطیِ پدربزرگ مالدارم (مال = گوسفند و بز) منتهی چندان علاقمند کار روی زمین یا چرای گله نبودند، از همان عنفوان جوانی رفتند سراغ خیاطی. گویا دوزنده ماهری هم بودند در تعریف های چندبارهاشان هم لباس و بند قُمار (قُنداقِ نوزاد) میدوختند هم لباس رسمی تیمسار . منتهی ازدواج و جوانی یا جوانی و ازدواج، طالع پدر را رو به هجرت راند و کوچ کردن به مشهد. شنیده ها حاکیست کم درآمدی و بدشانسی هم در این مهاجرت دخیل بوده است. گویا پدربزرگم هرچندسال سهمی از زایش میش ها را به یکی از پسرها می دادند. عمو بزرگه خوش شانس بود و آن سال نزدیک 20 بره نصیبش می شود. عمو کوچکه هم سر سالش حوالی 15-16 بره نصیب می برد. منتهی سالی که به اسم بابا بوده، کمتر از 10 بره سالم می مانند! بابا هم آنها را می فروشد و می آیند مشهد. در ابتدا با وساطت یکی از آشنایان می شود کارگر کارخانه نخریسی.منتهی طی حادثه ای انگشت کوچکه دست راست را از دست می دهد. چندی بعد می شود کارگر کارخانه شیرپاستوریزه آن زمان. من، پنجمین ثمره ازدواج گرامی والدینم هستم و ته تغاری خانواده. گویا باسعادت بودم چون زمانی بدنیا آمدم که فصل اجاره نشینی والدینم بسر آمده بود و صاحب اولین خانه شان بوده بیدند. چیز زیادی از کودکی ام به یاد ندارم هنوز 5 سال نداشتم که دو تا از خواهرها ازدواج کردند در 11سالگی هم آخرین خواهرم ازدواج کرد و من ماندم با تک برادر.
گفتم که بابا کارگر کارخانه بودند. تازه نوجوان شده بودم حوالی همان 14 سالگی معروف که بر اثر ماجراهایی! توفیق بازنشستگی نصیب بابای ما شد! همطاف ماند و بابایی اغلب حاضر در خانه.
دور از انصاف است اگر نگویم در دهه اول بازنشستگی، بابا سر چندین کار دیگر هم رفتند منتهی همه موقت بود گویا این قناعت شایدم دلگرمی به حقوق بازنشستگی (یا شاغل بودن گرامی مادر) مانع از این شد که درگیر شغل دیگری شوند. حالا شمایان چه توقعی از همطاف دارید دختری که در تمام سالهای نوجوانی اش شاهد حضور دخالت گونه پدر در امور خانه بوده... خانم هایی که همسرانشان بازنشسته هستند بهتر درک می کنند.
البته با حضور پررنگ صداو سیما متوجه شدم این تنها بابا نبود که به جای رفتن سراغ لولهکش، خودش آچاربدست می گرفت... یا سیمکشی اضافه را بشکل کوبیسم روی سقف و دیوارها اجرا می کرد یا اطراف دریچه کولر و سنگ توالت را سیمان کاری می کرد آن هم با سیمان سیاه! و بدتر اینکه وقت خرید گوشت یه سینی گرد بزرگ با کارد و یه تکه سنگ (برای تیزکردن کاردآشپزخانه) کف آشپزخانه می گذاشت و مثلا گوشت ها را تقسیم می کرد به آبگوشتی و خورشتی و من چقدر از چربی گوشت در خورشت قرمه سبزی بدم می آمد.
هنوز هم ماجرا ادامه دارد ها. فقط دیگر من نمی بینم. الان با کمی فاصله گرفتن از بابا، می توانم بگویم بابای خلاّقی دارم گاهی با دورریختنی ها، وسایلی می سازند که تعجب می کنی. یا برای انجام کارها راهکارهایی اجرا می کنند که می مانی چه بگویی!
بابای کارگر من عاشق پیراهن جیب دارند از نوع دو جیب. کت و شلوار همراه جلیقه را تنها در مراسم و مهمانی های رسمی می پوشند و برای سایر موارد، شلواری گشاد با دوبنده می پوشند و گیوه به پا می کنند و پیراهن گشاد و دو جیبش را روی شلوار انداخته بیرون می روند (گاهی از اینجا گله می کند چون خیلی خلوتتر از مشهد است و کسی را نمی بیند گپ بزند)
راستش دیدم هم، روز کارگر است (1
May)
هم، روز پدر در پیش (ولادت امام علی علیه السلام ١٣ -رجب) هم جمع، جمع
همساده هاست گفتم حرف بزنیم شد این واگویه... منتهی حالا ماندم چطور جمعش کنم؟!
(میز چرخ زیبای خیاطی بابا تا همین اواخر در انباری موجود بود تا اینکه طی یه تصمیم عجولانه در ماجرای فروش خانه مشهد، به سمساری فروخته شد. شکرخدا خود چرخ که فیروزه ایست هنوز موجود است. دوست داشتم می بود. تصور هویتم با بودن آن چرخ بهترتر می شد)
و
اینم بابای خراسانی همطاف در جوانی ^_^
...
در انتها روز باباهایی که دوستشون داریم منتهی
زیـــاد حرصـمون میدن و زیاد بهشون رو تُرش کردیم مبارکا