همساده ها

وبلاگ گروهی

همساده ها

وبلاگ گروهی

بی فرجام

 جناب آقای پونکی از سایت آرشید برمامنت گذاشتند و با ارسال یکی از اشعار زیباشون ، مهمان همساده ها شدند.

ضمن تشکر صمیمانه از لطف ایشان، شما را به خواندن آن دعوت می کنیم:




همقدم با باران ...
کهنه چتری در دست
و صدایی که به صحنِ تنِ شب می پیچید ...
گام در گام دل تاریکی
همچو یک عابرِ مست

جاده ای خواب آلود
خیس از وهمِ نگاهی تبدار ...
تشنه تر از کابوس
وحشتی راز آلود ...
غربتی شب بیدار

دو قطار از صفِ انبوهِ درخت ...
خالی از شور مسافر ... بی روح ...
شاخه در شین هزاران شهوت
سینه در سین هزاران سرکوب

برگهایی ریزان ...
فارغ از دغدغه ی مانایی ...
مرگ و بی پروایی
چه سبکبارتر از پروانه
سر خوش اما آزاد
بی نیاز از قدح و جام می و پیمانه

همسفر با تردید
می گریزم از نور
خسته تر از خورشید ...
هر قدم دور تر از مهلکه ی شیدایی
مقصدی بی انجام ...
بودنی نافرجام ...
عاقبت تنهایی !

به تویی که نمی شناختمت

میهمان امروز همساده ها آقای ستاریان عزیز از وبلاگ کویر سبز هستند.


بسم الله الرحمن الرحیم 

این چند سطر را برایت می نویسم که بگویم من آمدم. باور کن که من بارها آمدم. قمری کز کرده بر تک درختِ زبان گنجشک، در کنج ِ خلوت ِ پارک ساعی، شاهد صادقی برای آمدن های من است. پرستوی بیقرار لانه گُزیده در زیر بام آلاچیق وسط پارک هم می داند که من آمدم. خب بپرس. از چهل کلاغ چهل ساله ای که می خواستند با فریادهای گوشخراش خود بر شاخسار درختان در هم تنیده ی افرا و نارون و صنوبر و چنار و سپیدار پارک ساعی مرا رسوای عالم کنند، بپرس. شاید درناهای در حال کوچ بر آسمان ابری تهران هم مرا از بالا دیده باشند! خوب شد که نرده های دور پارک ساعی را برداشتند ولی حیف که نیستند تا به تو بگویند که من آنقدر آمدم که شمار خارج از شمارششان را به خاطر دارم. می دانم انتظار سخت است و می دانستم منتظرم هستی و نباید در انتظار بمانی، اما مگر می دانستم که کجا باید دنبالت بگردم؟ اگر گوش ما توان شنیدن صداهای جا مانده در سالهای دور را داشت، تو هم می توانستی صدای پای مرا بشنوی، صدای قدم زدن های مداومم را توی پیاده روهای موزائیکی آب منگل، زمینهای خاکی و گلی سرآسیاب دولاب، سنگفرش حاشیه ی کنار پارک شکوفه و اسفالت محله ی آب موتور و... خب بگو، چطور باید پیدایت می کردم؟ من از تو فقط چشم و ابرویی را می شناختم و همه ی آدمها تا به نزدیک نرسند، چشم و ابرویشان یکی است! من مجال نزدیک شدن به آدمها، آن هم به همه ی آدمها را مگر داشتم؟! بیا و از من همینطوری باور کن که آمدم. 

آن وقتها که نفس آفتاب به شماره می افتاد و دم دمای غروب، توی افق، آسمان همرنگ برگهای درختان می شد و نسیمی خنک، لای شاخ و برگها می پیچید و در گوش آنها، آهنگ یک ملودی آشنا را آهسته و بنجوا و با زمزمه ای محزون می خواند و از جادوی کلمات این آهنگ، رنگ ِ سبز ِ برگها به زرد و نارنجی و کهربایی و سرخ و حتا بعضی بنفش و گاهی به قهوه ای دگرگون می شد، قرار از دست می دادند و سبکبار ولاقید، سوار بر اولین بادی می شدند که از راه می رسید و خود را بدستش می سپردند تا سرنوشت محتومشان، آنها را،عاقبت در زیر پای عابری قرار دهد. این برگهاهمگی گواه منند. بالاخره که از جایی عبور کردی و عابر شدی! نشدی؟ خش خش برگهای زیر پایت به تو از من نگفت؟! سر به هوا نباش؟ بر بالای درختان دنبال چه می گردی؟ قصه ی مرا از درختان کهنسال مپرس! آنها در پاییز آهسته آهسته به خوابی عمیق فرو می روند! خوابشان آشفته نکن و بگذار بخوابند! قصه ی مرا از قطره قطره های باران بشنو که در دل زمین فرو میروند و هم آغوش دانه ها می شوند و چند ماه بعد به افسون همین قصه است که در بهار و با سرنای نوروزی، با رقصی غریب بر زمین می رویند. 

http://s6.picofile.com/file/8216699018/saee_jpg1.jpgبیا و از شلوار کتان استخوانی رنگم و از کاپشن چرمی مشکی ام بپرس. شال گردن چهارخانه ی پشمی ام هم شاهد است. از انگشتان دست یخ زده ی توی جیبم چه می پرسی؟ هُرم گلگون صورتم را بگرد و در گذشته پیدا کن. وقتی که داشتم توی ذهنم اولین مکالمه ی با تو را برای بار هزارم مرور می کردم، هر بار گُر می گرفت و تنم تب می کرد و صورتم قرمز شد. بله نگاه شرمگینم به تو خواهد گفت که من آمدم هر چند روی سخن گفتن با تو را هرگز نداشتم، اما آمدم. آدمی شیر خام خورده است و جوان هم که باشد، نپخته تر. خام و لبریز از قصه های محصور در لابلای صفحات مجلات زرد. خیالاتی می شود که توی غروب یکروز پاییزی، که نم نم باران بر زمین ِ عاشق میبارد، سهمی از عشق نازل شده از آسمان را از آن خود می کند و مثل زمین، عاشق میشود. سرانجام، تو را یافتم. خودت میدانی که این زیر بارش باران نبود. یا لااقل زیر بارش باران در یک روز پاییزی نبود! من تو را زیر سقف خانه ای پیدا کردم و می دانیم که در زیر یک سقف باران نمی بارد. می دانی که سقف خانه ام در کودکی چکه می کرد ولی چکه کردن که باریدن نیست! من تجربه ی باران زیاد دارم. چه کوچه ها و خیابانهایی را که توی باران گز کردم. دربه در لابلای برگهای خشکیده بدنبال رد پایت گشتم ، شاید هزار بار، میان کوچه پس کوچه های محلات در چهار گوشه ی تهران گم شدم! ردپای کفش کیکرز من را می توان روی جای جای این شهر درندشت پیدا کرد. دانشمندان اگر اینقدر سرشان به سرشان مشغول نبود و سر سوزنی به دلشان دل می دادند، شاید اسکنری هم می ساختند که بتوان رد ِ پاها را اسکن کرد. در اینصورت معلوم می شد که روی زمین هیچ ردپایی نیست مگر ردپای عشاق. در این مورد شک نکن؛ اصلا بیا و همه ی حرفهایم را دربست باور کن.

چشمانم را می بندم

 جناب آقای علی امین زاده از سایت پربار دانشنامه جیبی بر ما منت گذاشتند و با ارسال مطلبی، میهمان همساده ها شدند. ضمن تشکر صمیمانه از لطف ایشان، شما را به خواندن این نوشته ی زیبا دعوت می کنیم:


http://s6.picofile.com/file/8216509242/index0.jpg


-جدی؟! راست می گی؟!

-آره! یه مدت می رفتم پارک درس می خوندم. اونجا دیدمش.
تقریباً کم مانده بود از خوشحالی، دوستم را بغل کنم! وقتی از تو بخواهند یک متن در مورد کودکان کار بنویسی و ببینی این، سخت ترین کار دنیاست. چرا؟ چون هرگز از کودکان کار خاطره ای نداشته ام. بارها دیدمشان. اما آنقدر عادی شده اند که دیگر دیده نمی شوند. عین یک عادت، یک روزمرگی. اینک اما، تجربه ای جدید را می شنیدم. این، دستمایه ی خوبی برای نگارش خواهد بود. تجربه ی تعاملی دوستم در مواجهه با یک کودک کار.
-فال حافظ می فروخت.
-ازش فال خریدی؟
-نه
-؟!
-اما برام یه نقاشی کشید. یه مرغ عشق.
شناختی از پرندگان ندارم. اما باز هم این می تواند الهام بخش باشد: یک کودک هنرمند اما بی بضاعت! وای خدای من! یک سوژه ی کلاسیک!
-می تونی از نقاشی اش یه عکس بگیری و برام ایمیل کنی؟
-هوم... باید بگردم پیداش کنم. گذاشتم وسط یکی از کتابهام. 
-خب، میشه امشب بگردی؟
-آخه یادم نمیاد کدوم کتاب بود. خیلی از کتابهام رو به خاطر کمبود جا توی انباری گذاشتم. 
-باهاش حرف هم زدی؟
-آره. مدرسه رو ترک کرده بود.
-دیگه؟
-دیگه؟... خب... خب چیز دیگه ای یادم نمیاد. زیاد حرف نمی زد.
-یعنی این همه مدت اون بچه رو می دیدی و هیچی بهت نگفت؟
-این همه مدت کدومه؟ روز بعد که رفتم پارک نبودش. 
-اسمش رو یادت نمیاد؟
-اسمش... اسمش؟ نه! نپرسیدم. اما نقاشی اش خیلی قشنگ بود.
http://s3.picofile.com/file/8216463492/zabaleh_forush.jpg

ترجیح می دهم بحث را ادامه ندهم. روزها می گذرند، کودکانی را می بینم در حال فروختن فال، پاپ کورن، پفک هندی و زغال اخته. کودکانی که بسان ریتم یک موسیقی مبتذل پاپ هر روز بی تغییر و عادت وار تکرار می شوند. آنقدر که دیگر شنیده نمی شوند. دیده نمی شوند. حواس پنجگانه گاهی گمراه کننده اند. یک موسیقیدان حرفه ای برای دیدن روح اصوات، چشمهایش را می بندد. کودک کار را می بینم، صدایش را می شنوم. کودکی که نقاشی اش در هزارتوی صفحات کتابها گم شده. می خواهم روحش را ببینم. و من چشمانم را می بندم. 

****************