جناب آقای پونکی از سایت آرشید برمامنت گذاشتند و با ارسال یکی از اشعار زیباشون ، مهمان همساده ها شدند.
ضمن تشکر صمیمانه از لطف ایشان، شما را به خواندن آن دعوت می کنیم:
میهمان امروز همساده ها آقای ستاریان عزیز از وبلاگ کویر سبز هستند.
بسم الله الرحمن الرحیم
این چند سطر را برایت می نویسم که بگویم من آمدم. باور کن که من بارها آمدم. قمری کز کرده بر تک درختِ زبان گنجشک، در کنج ِ خلوت ِ پارک ساعی، شاهد صادقی برای آمدن های من است. پرستوی بیقرار لانه گُزیده در زیر بام آلاچیق وسط پارک هم می داند که من آمدم. خب بپرس. از چهل کلاغ چهل ساله ای که می خواستند با فریادهای گوشخراش خود بر شاخسار درختان در هم تنیده ی افرا و نارون و صنوبر و چنار و سپیدار پارک ساعی مرا رسوای عالم کنند، بپرس. شاید درناهای در حال کوچ بر آسمان ابری تهران هم مرا از بالا دیده باشند! خوب شد که نرده های دور پارک ساعی را برداشتند ولی حیف که نیستند تا به تو بگویند که من آنقدر آمدم که شمار خارج از شمارششان را به خاطر دارم. می دانم انتظار سخت است و می دانستم منتظرم هستی و نباید در انتظار بمانی، اما مگر می دانستم که کجا باید دنبالت بگردم؟ اگر گوش ما توان شنیدن صداهای جا مانده در سالهای دور را داشت، تو هم می توانستی صدای پای مرا بشنوی، صدای قدم زدن های مداومم را توی پیاده روهای موزائیکی آب منگل، زمینهای خاکی و گلی سرآسیاب دولاب، سنگفرش حاشیه ی کنار پارک شکوفه و اسفالت محله ی آب موتور و... خب بگو، چطور باید پیدایت می کردم؟ من از تو فقط چشم و ابرویی را می شناختم و همه ی آدمها تا به نزدیک نرسند، چشم و ابرویشان یکی است! من مجال نزدیک شدن به آدمها، آن هم به همه ی آدمها را مگر داشتم؟! بیا و از من همینطوری باور کن که آمدم.
آن وقتها که نفس آفتاب به شماره می افتاد و دم دمای غروب، توی افق، آسمان همرنگ برگهای درختان می شد و نسیمی خنک، لای شاخ و برگها می پیچید و در گوش آنها، آهنگ یک ملودی آشنا را آهسته و بنجوا و با زمزمه ای محزون می خواند و از جادوی کلمات این آهنگ، رنگ ِ سبز ِ برگها به زرد و نارنجی و کهربایی و سرخ و حتا بعضی بنفش و گاهی به قهوه ای دگرگون می شد، قرار از دست می دادند و سبکبار ولاقید، سوار بر اولین بادی می شدند که از راه می رسید و خود را بدستش می سپردند تا سرنوشت محتومشان، آنها را،عاقبت در زیر پای عابری قرار دهد. این برگهاهمگی گواه منند. بالاخره که از جایی عبور کردی و عابر شدی! نشدی؟ خش خش برگهای زیر پایت به تو از من نگفت؟! سر به هوا نباش؟ بر بالای درختان دنبال چه می گردی؟ قصه ی مرا از درختان کهنسال مپرس! آنها در پاییز آهسته آهسته به خوابی عمیق فرو می روند! خوابشان آشفته نکن و بگذار بخوابند! قصه ی مرا از قطره قطره های باران بشنو که در دل زمین فرو میروند و هم آغوش دانه ها می شوند و چند ماه بعد به افسون همین قصه است که در بهار و با سرنای نوروزی، با رقصی غریب بر زمین می رویند.
بیا و از شلوار کتان استخوانی رنگم و از کاپشن چرمی مشکی ام بپرس. شال گردن چهارخانه ی پشمی ام هم شاهد است. از انگشتان دست یخ زده ی توی جیبم چه می پرسی؟ هُرم گلگون صورتم را بگرد و در گذشته پیدا کن. وقتی که داشتم توی ذهنم اولین مکالمه ی با تو را برای بار هزارم مرور می کردم، هر بار گُر می گرفت و تنم تب می کرد و صورتم قرمز شد. بله نگاه شرمگینم به تو خواهد گفت که من آمدم هر چند روی سخن گفتن با تو را هرگز نداشتم، اما آمدم. آدمی شیر خام خورده است و جوان هم که باشد، نپخته تر. خام و لبریز از قصه های محصور در لابلای صفحات مجلات زرد. خیالاتی می شود که توی غروب یکروز پاییزی، که نم نم باران بر زمین ِ عاشق میبارد، سهمی از عشق نازل شده از آسمان را از آن خود می کند و مثل زمین، عاشق میشود. سرانجام، تو را یافتم. خودت میدانی که این زیر بارش باران نبود. یا لااقل زیر بارش باران در یک روز پاییزی نبود! من تو را زیر سقف خانه ای پیدا کردم و می دانیم که در زیر یک سقف باران نمی بارد. می دانی که سقف خانه ام در کودکی چکه می کرد ولی چکه کردن که باریدن نیست! من تجربه ی باران زیاد دارم. چه کوچه ها و خیابانهایی را که توی باران گز کردم. دربه در لابلای برگهای خشکیده بدنبال رد پایت گشتم ، شاید هزار بار، میان کوچه پس کوچه های محلات در چهار گوشه ی تهران گم شدم! ردپای کفش کیکرز من را می توان روی جای جای این شهر درندشت پیدا کرد. دانشمندان اگر اینقدر سرشان به سرشان مشغول نبود و سر سوزنی به دلشان دل می دادند، شاید اسکنری هم می ساختند که بتوان رد ِ پاها را اسکن کرد. در اینصورت معلوم می شد که روی زمین هیچ ردپایی نیست مگر ردپای عشاق. در این مورد شک نکن؛ اصلا بیا و همه ی حرفهایم را دربست باور کن.
جناب آقای علی امین زاده از سایت پربار دانشنامه جیبی بر ما منت گذاشتند و با ارسال مطلبی، میهمان همساده ها شدند. ضمن تشکر صمیمانه از لطف ایشان، شما را به خواندن این نوشته ی زیبا دعوت می کنیم:
-جدی؟! راست می گی؟!