همساده ها

وبلاگ گروهی

همساده ها

وبلاگ گروهی

یک هزارم آنگستروم

به نام خدا

مطلب زیر از سری نوشته های جناب شنگ می باشد که به علت عدم دسترسی ایشان به اینترنت، در بخش همساده ها درج می گردد:


امروز وقتی که در بزرگراه ، آن 206 آلبالویی درخط کناری ترمز کرد و روی آسفالت یخ زده کشیده می‌شد درست از بیخ گوش ما رد شد شاید فاصله‌اش یک هزارم آنگستروم بود. آنطورکه حتی فکر کردم به بدنه اتومبیل ما کشیده می‌شود و درست بعد از رد شدن ما چهار اتومبیل پشت سرهم در یکدیگر فرورفتند . همه کنار بزرگراه ایستادند. فوراً خودمان را به آنها رساندیم و سعی کردیم یکی یکی بکشیمشان بیرون. خوشبختانه علی‌رغم اینکه هر چهار اتومبیل کاملاً ازبین رفته بودند هیچکس کوچکترین آسیبی ندیده بود و همه بخاطر سلامتیشان خدا را شکر می‌کردند .

یادم افتاد به سالها پیش ، آن شب روی زمین کنار سفره شام نشسته بودم. لیوانِ نیمه آب دستم بود و سعی می‌کردم لقمه آخر را سریعتر فرو داده سراغ درسهایم بروم که ناگهان با صدای انفجار مهیبی لیوان از دستم پرتاب شد و روی زمین افتادم. همه شیشه‌های خانه ، شکست و ریخت. بوی عجیبی همه جا پیچیده بود و هوا غبارآلود بود. همه به هم نگاه کردیم و بخاطر سلامتیمان خدا را شکر. فوراً خودم را به کوچه رساندم . همه سراسیمه درکوچه بودند و یک سوال را تکرار می‌کردند. کجا افتاد؟

چیزی نگذشت که آژیرِ ماشینهای امداد بلند شد و همه به سمت صدا دویدیم. کوچه پائینی بود. درست وسط حیاط خانه مشهدی رضا یک استخر بزرگ درست شده بود و از ساختمان جز تلی خاک با تیرآهن‌های درهم پیچیده چیزی باقی نمانده بود. نیروهای امداد همه را کنار می‌زدند. مدتی نگاه کردم . چیزی پیدا نبود. مرتباً فاصله‌ام با خانه مشهدی بیشتر می‌شد و جمعیت در جلو و عقبم لحظه به لحظه فشرده‌تر. تحملم تمام شد و به خـانه برگشتم. فـردا بـعدازظهر وقـتی از مسجد برای انداختن شیشه های شکسته شده آمدند اعلامیه مشهدی رضا روی دیوار کوچه بود که با زن و پسر و عروس و دو نوه اش به دیارِ باقی شتافتند .
و من به زاویـه پـرتاب مـوشک می‌انـدیشیدم. شاید کمتر از یک ‌هزارم آنگستروم در پرتاب ما را روانه دیار باقی کرده بود یـا هـریک از دیگر خانه های کوچه ما یا پائینی.

 شما تاکنون چند بار به این یک هزارم آنگستروم فکر کرده‌اید؟ شاید یکی از راه های رسیدن به خدا همین یک هزارم آنگستروم باشد! 

آماده هستی؟!

مهمان امروز همساده ها سهیلا بانوی عزیز، نویسنده ی وبلاگ  " بهار و سرای دل " هستند .

امروز صبح بعد از انجام کارهام و دوخت و دوز چند تکه لباسِ کار پسرم امید، اومدم مدیریت وبلاگمو باز کردم که با دعوت دوست نازنین بانو مریم جان مواجه شدم که چه نشستی و بیا برای پست فردا تو وبلاگ همساده ها برامون بنویس. راستش شوک شدم! چرا؟
 الان بهتون میگم :
به چند دلیل! من همیشه وبلاگ وزین همساده رو با نویسنده های محترم و بزرگواری که هر کدوم یه وزنه محسوب می شوند در بلاگستان می شناختم و بدون هیچ تعارفی خودم رو در مقابلشون هیچ عددی نمی دیدم. حتا گاهی خجالت می کشیدم که کامنت بذارم.حالا یهو چشم باز می کنی و می بینی ازت دعوت شده بیا و اینجا بنویس.
واااای چه کنم با این همه شرمندگی؟! اولش خواستم به مریم جان بگم سر جدّت دست از سر کچلمون بردار.آخه من کجا و شما بزرگواران کجا؟ بعد از کلی فکر صلاح دیدم دعوتشون رو اجابت کنم تا خودتون قضاوت کنید.
خب حالا که یه کم از من شناخت پیدا کردید می خوام از حس و حال این روزام براتون بگم:

نمی دونم برای شما هم پیش اومده یا نه؟ البته ان شاءالله که عمری بلند و باعزت و برکت داشته باشید
 گاهی من یهو حس می کنم وقت چندانی ندارم و باید هر چه زودتر کارهامو انجام بدم تا وقتی فرشته ی مرگ اومد سراغم با خوشحالی دستشو بگیرم و برم. آخه لامصب یه وقتایی بدجور دور و برم می پلکه و می بینم هی این پا و اون پا می کنه و از دور بهم لبخند می زنه. انگار هیچ کاری تو این دنیا نداره الّا قبض روح کردن من بینوا. تا چشمم بهش می خوره بهم چشمک می زنه که یعنی دیگه چیزی نمونده هاااا ....

http://s6.picofile.com/file/8213286718/index.jpg

بعد یهو زندگیم رو دور تند می افته و متوجه می شم تو کارهام باید عجله کنم.
مثلا چند روز پیش پسرم امید، برای اطلاع از موجودیم، رمز دوم عابر بانکم رو در نرم افزار آپ در موبایلش اشتباه وارد کرد و دیگه قفل شد و رمز دومش از کار افتاد.
روز بعد سریع شال و کلاه کردم و رفتم دم عابر بانک و رمز جدید رو وارد کردم.
شب که پسرا (امید و احمدرضا) اومدن سریع بهشون اطلاع دادم و رمز جدید رو گفتم و تاکید کردم یادشون نره رمز جدید رو.
ترسیدم نکنه امشب یا یکی از همین روزهای خدا شب و روز آخرم تو این دنیا باشه و بعد از من، تا بخواد کارتهام باطل بشه، بچه هام سر در گم بشن و نتونن یارانه ی ماه بعد رو بگیرن...والاااا...
خب کسی که خبر نداره این یارانه ی آخرشه یا بازم می تونه با هزار منت و در ازای بیچاره شدن دولت گل و بلبلمون بتونه باز هم دریافتش کنه!

جناب عزرائیل!...من آماده ام...بیا بریم کاااا !

مهر دیروز و امروز

دو روز مانده به مهر و در آستانه ی سال تحصیلی جدید، میهمان نوشته ای هستیم از جناب بهنام طبیبیان از وبلاگ "مدارا" با موضوع آشنای مدرسه 


در زندگی آدمی هیچ چیز بهتر از راستی و درستی یا راستگویی و درستکاری نیست.بعد از زمانی که از تحصیل فارغ شدم یا به عبارت بهتر از حضور در کلاس درس نجات پیدا کردم دو روز برایم بسیار شیرین و لذت بخش است یکی اول مهر و دیگری چهاردهم فروردین.اصلا روزهای عزای من بود باز شدن مدرسه.دانش آموز تنبل و درس نخوانی نبودم اما حضور در کلاس درس و گوش دادن به سخنان معلمین برایم هیچ جذابیتی نداشت.زمزمه محبت کمتر به گوشمان خورد،اما ترکه سنجد بریده شده از درخت حیاط دبستان همواره موجود و مهیا بود.

روز اول عزیمت به مدرسه بر اساس تدبیر سرکار خانم والده به همراه دوستم که همسایه ما بود با یک کیف بدون کتاب و دفتر و حاوی مقداری خوراکی راهی مدرسه شدم.این دوست من سال دوم ابتدایی بود بنابراین آنقدر صلاحیت و مشروعیت داشت تا راهنمای یک نفر دیگر هم بشود.بعضی از مدرسه اولی ها گریه میکردند و بعضی دیگر شادی.تا آنجا که به خاطر دارم خودم احساس خاصی نداشتم.مدیر مدرسه آقایی به شدت قاطع بداخلاق و تا حدودی بد زبان بود.همان روز اول دانش آموزی را که بیش از اندازه گریه میکرد چنان تنبیه کرد که همگان عیار جنس به دستشان آمد و کاملا متوجه شدند که پا در چه محیطی گذاشته اند.ابهت و قاطعیت او به حدی بود که حتی در تعطیلات تابستانی اگر اتومبیل بنز کرم رنگی را در کوچه ها مشاهده میکردیم از ترس اینکه ممکن است آقای مدیر باشد حتما جایی را برای پنهان ماندن از چشم او جستجو میکردیم.

در دو سال ابتدایی پنج بار تنبیه شدم.آنهم نه به دلیل تنبلی و درس نخواندن که به خاطر شیطنت در مدرسه و محله.یکبار پس از تنبیه و مطلع شدن خانواده برای اولین و اخرین بار پدر در مدرسه حضور یافت و پس از اعتراض به آقای مدیر و مشاجره شدید و مکالمه غیر قابل نشری که بین این دو اتفاق افتاد برای همیشه از تنبیه رهایی یافتم و البته شیطنت هایم هم کاهش یافت.

در مجموع آنچه که برای کسانی از نسل من در آن سالهای پرالتهاب وپر حادثه دهه شصت میگذشت تقریبا مشابه همینی است که نگاشته ام.سالهایی که پوشیدن شلوارهای سندبادی مد روز بود و خلق ا... پیراهن چینی شان را بر روی شلوار شش جیب سربازی می انداختند و بعضا آش ریخته شده بر روی لباسشان از شنبه تا پنج شنبه خودنمایی میکرد مضافا به اینکه عدم استحمام و نرسیدن به وضع ظاهری خودش نوعی تشخص محسوب میشد.

در همان ایام معلمی داشتیم که در شیک پوشی دومی نداشت.همیشه سر و وضعش و نوع لباس پوشیدنش متفاوت از بقیه بود.حتی یکبار هم هماهنگی رنگ لباس و کفشش را فراموش نکرد.بوی ادکلن و عطرش همیشه فضای کلاس را عوض میکرد و البته درس دادن و دلسوزی اش برای دانش آموزان زبانزد بود.بعضی وقت ها متناسب با سن ما حرف هایی سر کلاس درس میزد که دیگران نه سواد و نه جرات بیانش را داشتند.هیچوقت کلاس درس را رها نکرد و در اعتراضات صنفی مرسوم آن دوران شرکت نداشت.یکبار که از او علت را جویا شدیم پاسخ داد من چلنگر نیستم که با آهن سر و کار داشته باشم،من با آینده ایران روبرو هستم.آینده ایران بازیچه نیست و شما ابزار و گروگانی برای بهبود معیشت من نیستید.هم او که اتفاقا همسایه ما هم بود همواره سهمی از درآمدش مخصوص نیازمندان بود و صندوق عقب اتومبیل بی ام دبلیوی آلبالویی رنگش بعضی از شبها پر از مواد غذایی و لوازم التحریری بود که برای فقرا میبرد.آنچه که تدریس رسمی اش بود در ذهنم نمانده است اما جملات طلایی اش راهگشای بسیاری از مشکلات و پاسخ سوالات زندگی ام بوده است.

حال امروز را مقایسه کنید با آن روزها.سرویس مخصوص آینده سازان ایران ما را به مدرسه میبرند و به خانه باز میگردانند.جشن شکوفه ها و ستاد بازگشایی مدارس و بازار کیف و کفش و انواع تدارکات و...همه خبر از یک اتفاق بزرگ میدهند.بعید است سیستم اموزشی ما به غیر از ظاهر بهبودی یافته باشد چرا که بعد از دوازده سال امتحان تشریحی وقتی میخواهند دانش آموزشان را ارزیابی کنند چهار ساعت او را بر یک صندلی چوبی یا فلزی مینشانند تا با یک امتحان تستی راهی مقطع بالاتر کنند.بعد هم تقصیر را گردن اموزش و پرورش غربزده می اندازند.اما نمیگویند کدام کشور غربی چنین آموزش و پرورشی دارد.به هر حال خدا کند معلمانی از جنس ان معلم دوست داشتنی ما بیشتر شده باشند.