همساده ها

وبلاگ گروهی

همساده ها

وبلاگ گروهی

گوش همسایه

در مجازستان کمتر کسی پیدا می شه که با "آدم چاق و وبلاگ بدبختی های آدم چاق "آشنایی نداشته باشه .خوانندگان این وبلاگ پربار اطلاع دارند که آدم چاق عزیز، انواع و اقسام رژیمهای لاغری رو امتحان کردند، اما نه تنها از  این رژیمها و کالری شماری ها نتیجه ای  نگرفتند، بلکه عوارض متعددی هم نصیب شون شده، از کم خونی گرفته تا ریزش مو و شل شدن عضلات و پوکی استخوان و ...

سرانجام آدم چاق تصمیم می گیرند سبک زندگی و رژیم غذایی شون رو اصلاح کنند، به این صورت که به جای غذاهای سرخ شده، بیشتر از غذاهای پختنی استفاده کنند، لقمه ها رو خوب بجوند، با آرامش غذا بخورند و فعالیت بدنی و ورزش رو هم به طور مرتب در کنار این اقدامات  انجام بدن، خدا رو شکر این شیوه نتیجه بخش بوده، تا جایی که به گفته ی خبرنگار همشهری، آدم چاق در حال حاضر، نه چاقند و نه اضافه وزن دارند!

بعد از این مقدمه نسبتا طولانی، از شما خوانندگان عزیز دعوت می کنیم خواننده ی مطلب "گوش همسایه" با قلم زیبای آدم چاق باشید.


قدیمها که خونه ها حیاط دار بود و همسایه ها خیلی با معرفت بودند و از مزایای این با معرفتی خیلی هم به کار هم کار داشتند! این بود که ما چهار پنج تا بچه قد و نیم قد پُر سر و صدا بودیم و همسایه ما دو تا دختر بزرگ بی سر و صدا داشت و البته بقیه بچه هایش ازدواج کرده بودند. به خاطر همین هیچ وقت فکر نمی کردیم هرچی ما توی بالکن و حیاط صحبت می کنیم بی کم و کاست به دست همسایه کناری ما می رسد و دقیقا از آنچه در منزل ما می گذرد آنها اطلاع دارند.

...بگذریم تا اینکه برای خاله جانمان خواستگار آمده بود و ما هم طبق روال کلی صحبت کرده بودیم و حرف زده بودیم و نقشه کشیده بودیم و .... تا اینکه همسایه خوب ما که آمده بود منزل ما کمک مامان سبزی پاک کنند(آنوقتها رسم بود که همسایه ها به هم برای انجام این امور کمک می کردند) یک سوتی داد و ما فهمیدیم که دقیقا همه حرفهای ما را می شنوند و البته با دقت هم گوش می کنند که چیزی از دستشان درنرود و در واقع گوش کردن به حرفهای ما برایشان شده یک نوع تفریح.

چند روز بعد اوضاع همانطور بود. داشتیم صحبت می کردیم که یکدفعه خواهر کوچکتر من که در واقع آنوقتها چهار سالش بود دستش را گذاشت روی بینی اش و گفت هیسسسسس! مده نمی دونی همساده ما دوشش لاهه دیفال ماهه(با زبان یک بچه سه چهار ساله بخوانید هیس مگه نمی دونی همسایه ما گوشش لای دیوار ماست).

داشته باشید که همسایه ما کنترل از کف داده و بلند گفتند بچه بی تربیت، ادب داشته باش!!!!!! بعد هم تا مدتها با ما قهر بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدا بیامرزدش واقعا زن خوبی بود. خیلی به ما کمک می کرد. خدا همسرش را هم بیامرزد تو روزگاری که ما پدر از کف داده بودیم خیلی به داد ما می رسیدند. ولی این خاطره وقتی صدای آبریز همسایه بالایی ما می آید همیشه در ذهنم چرخ می زند.

اجازه خانوم؟

امروز میهمان بانویی هستیم از دیار حافظ و سعدی...
نگین بانوی عزیز از پیش کسوتان دنیای مجازی هستند و سالهاست در نگین شیراز می نویسند، شعرها و نوشته های نگین، عطر و بوی بهار نارنج می دهد ...

سلام و عرض ادب به همساده های عزیز و محترم و آرزوی سلامتی ، آرامش و عاقبت بخیری برای تک تک این عزیزان  
سلامی ویژه هم خدمت مریم بانوی عزیزم  که من ِ کمترین رو قابل دونستن که برای وبلاگ همساده ها مطلب بنویسم... 
با اینکه واقعاً خودم رو قدّ و اندازه ی اعضای محترم این سرای صمیمی نمی بینم، اما ادب حکم میکنه اطاعت امر کنم و پیشکشی از جنس دل، تقدیمتان کنم...
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید ..
اون وقتا ( منظورم سال هزار و سیصد و تیر کمونه ! ) پنج زار خیلی پول بود .. اونم واسه یه بچه محصل اول ابتدایی .. اگه سن و سالتون به اون وقتا قد میده که هیچ .. وگرنه میتونید از بزرگترا بپرسید که با اون پول چه چیزایی که میشد خرید ... 
http://s3.picofile.com/file/8215102300/601470_nfH26umM.jpg

اون وقتا من روزی پنج زار از مامانم پول تو جیبی میگرفتم .. وضعم توپ توپ بود ! چه کنیم دیگه ؟ دختر یکی یه دونه بودم و نور چشم مامان و بابام ...
البته بماند که برادرم که دو سال از من بزرگتر بود روزی هفت زار میگرفت .. خوب خان داداش بود و احترامش واجب ! وگرنه پولی که اون بابت یه لواشک میداد درست همون قدر بود که من میدادم .. یا مثلا قره قوروت و تمبر هندی واسه هر دومون یه قیمت بود بخدا ! اما همیشه بهم یاد داده بودن که خان داداش احترامش واجبه ! منم قبول کرده بودم که خان داداش روزی دو زار (!) بیشتر از من قابل احترامه ! تازه شانس آورده بودم که توی یه خانواده دختر دوست دنیا اومده بودم ! وگرنه میکشتم خودمو ، روزی سه زار بیشتر حقم نبود !
سرتون رو درد نیارم .. یه روز صبح نزدیکیای امتحان ثلث سوم ، پنج زاریمو از مامانم گرفتم و راهی مدرسه شدم .. اون وقتا از سرویس خبری نبود ... چون هر خانواده ای بچه شو توی همون محل سکونتش ثبت نام میکرد و بچه ها هم هر روز سرشونو مینداختن پایین و میرفتن مدرسه و صحیح و سالم هم برمیگشتن ..
نه از خفاش شب خبری بود و نه از عنکبوت روز ! خوب بابا قدیما امکانات (!) نبود !
زنگ اول ریاضی داشتیم .. که همون حساب سابق باشه ! خانم معلم تمرینهای ریاضی رو دوره میکرد و منم که بخاطر قد و قواره فینگیلیم ! همیشه نیمکت اول مینشستم پنج زاریمو تو دستم میچرخوندم و با خودم میگفتم : زنگ تفریح که خورد ، من اولین نفری هستم که از کلاس بیرون میزنم ! هنوز تصمیم نگرفته بودم چی بخرم با پولم .. لواشک ؟ تمبر هندی ؟ برنجک ؟ اما نه .. هیچی قره قوروت نمیشه ! داشتم ترشی لذت بخش قره قوروت رو توی دهنم مزمزه میکردم که ناگهان ...
آره ... ناگهان سکه از دستم افتاد و قل خورد و رفت زیر نیمکت ..دولا شدم زیر نیمکت رو نگاه کردم ، نبود .. با فشار دست ، پای بغل دستیم رو کنار زدم .. نخیر اونجا هم نبود .. یهو صدای معلم تو گوشم پیچید : نگین ؟ دنبال چی میگردی ؟ فورا نشستم سر جام و گفتم : اجازه خانم هیچی ! گفت : پس بشین سر جات .. اما مگه میشد ؟ مگه میتونستم بشینم من ؟ پای یه سکه نقره ای براق در بین بود ! گم شدنش یعنی سه تا زنگ تفریح حسرت خوراکی به دل کشیدن ! نخیر نمیشد ! دوباره رفتم زیر نیمکت و به کاوش پرداختم ! لامصب انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین ! این بار که ناامید از پیدا شدن سکه ، از زیر نیمکت اومدم بالا ، خانم معلم درست بالا سرم بود ! با اون چشمای مشکی غضبناکش زل زده بود تو چشمای من ! تو دلم به قد و قواره فسقلیم لعنت میفرستادم ! اگه قدم یه خورده بلندتر بود مینشستم نیمکت آخر و از تیر رس نگاه خانم معلم دور بودم لا اقل !
خانم معلم با عصبانیت پرسید : دنبال چی میگردی دختر ؟ یه ساعته کلاسو ریختی بهم ؟
بقول شیرازیا : تو بودی اینو گفتی ؟ ! آقا اشکهام عین بارون بهار یهو سرازیر شدن رو گونه هام : اجازه خانم ؟ اجازه پنج زاریم ! اجازه خانم گم شد ! اجازه دیگه هیچی نمیتونم بخرم ! هیچی !
معلم که تازه متوجه قضیه شده بود ،خندید ! و همینطور که میخندید گفت : عیبی نداره ! حالا بشین تمرینا رو حل کن ، زنگ تفریح میگردیم پیداش میکنیم ..
اما مگه این اشکها بند میومد ؟ مگه میتونستم بشینم و تمرین حل کنم ؟ فکر زنگهای تفریح بی خوراکی ! بچه هایی که ملچ ملچ کنان تمبر هندی میمکیدن جلوی چشمام رژه میرفتن ! نخیر خانم معلم ! نخیر ! مادر را دل سوزد ، دایه را دامن ! شما زنگ تفریح توی دفتر مدرسه میشینین با بقیه معلما کیک و چایی میخورین ! نخیر خانم ! احساس سوختن به تماشا نمی شود .. آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم ! نخیر خانم معلم ... کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ؟ !!
معلم که گویی تمام این افکارو از چشمای خیس و چهره بر افروخته من میخوند ، رفت طرف کیفش .. یه کیف پول کوچولو که سرتاسرش از مهره های ریز و مشکی پوشیده شده بود بیرون آورد .. یه پنج زاری در آورد و گرفت طرف من : بگیر !
گفتم : اجازه چی ؟ !! گفت : اجازه و کوفت ! بگیر دیگه ! یه ساعته کلاسو ریختی بهم واسه یه پنج زاری !!
یهو احساس کردم فقیر شدم ! احساس فقر و فلاکت ظرف سه ثانیه تزریق وریدی شد به تمام وجودم ! خودمو دیدم که با لباسای پاره پوره و صورت سیاه و کثیف یه کاسه کج و کوله گرفتم جلو خانم معلم و میگم : خانم بده در راه خدا !!
یعنی چی ؟ مگه پنج زار کم پولیه ؟ اصلا مگه خود خانم معلم روزی چقدر از مامانش میگیره ؟ !!
هنوز وقتی به زلزله ای که وجود کوچولوی منو یکباره از هم فروپاشید فکر میکنم ، بیاد آوردن ریشترش ، تنمو میلرزونه ! عین یه بچه پلنگ خشمگین دست خانم معلم رو با تندی و غیض پس زدم : نمیخوام خانم ! نمیخوام ! من بابام خودش افسره ! بابام خودش بهم دوباره پول میده ! نمیخوام پول شما رو !
معلم که دیگه عین لبو سرخ شده بود و بزور جلوی شلیک خنده شو گرفته بود با لحنی مهربون و ملایم گفت : باشه عزیز من .. باشه .. حالا اینو بگیر بشین سر جات .. زنگ تفریح وقتی پولتو پیدا کردی بیار بده به من .. باشه ؟
خندیدم ! صورت خیس و داغم عین گل آفتابگردون به روی آفتابی که تو صورت خانم معلم میدرخشید شکفت .. حالا دیگه من فقیر نبودم ! خانم معلم به من قرض داده بود .. و این خیلی فرق میکرد !
زنگ تفریح با دو تا از دوستای صمیمیم گشتیم و گشتیم تا بالاخره سکه رو پیدا کردیم .. لا مصب قل خورده بود رفته بود وسطای کلاس ، زیر یکی از نیمکتها ..
چه سکه زیبایی ! تاحالا سکه به اون زیبایی ندیده بودم تو عمرم ! و مطمئنم که از این به بعد هم هرگز نمی بینم ! همون موقع با خودم گفتم : ببین توروخدا ! اگه سکه ها رو بجای گرد چارگوش میساختن ، دیگه اینهمه مشکلات واسه کلاس اولی ها پیش نمیومد !
دویدم طرف دفتر مدرسه .. در باز بود .. معلمها داشتن کیک و چایی میخوردن ! من اشتباه نکرده بودم ! رفتم سمت خانم معلم و دستمو دراز کردم طرفش : بفرمایین خانم ، پولتون .. معلم خندید ، احساس کردم معلمهای دیگه با شیطنت نگام میکنن ! ای خانم معلم نامرد دهن لق !
خندید و لپمو محکم کشید و گفت : مال خودت باشه .. این جایزه ته ، چون دختر خوبی هستی ..
قبول کردم ! خوب راست میگفت دختر خوبی بودم ! و جایزه حق مسلم دخترای خوبه !!
عین فشنگ شلیک شدم از دفتر بیرون ! دویدم سمت حیاط .. خدایا چه روزی بود اون روز .. چقدر احساس خوبی داشتم من .. احساس پولدار بودن .. احساس غنا .. احساس یه مرفه بی درد ! چقدر خوراکی خریدم .. هم واسه خودم .. هم واسه دو تا از دوستام .. ولخرجی کردم ! ریخت و پاش کردم .. به خودم گفتم : نگین جان ! عزیز دلم ! یه امروز رو بی خیال " ان الله لا یحب المسرفین " !!
راه نمیرفتم که ! میخرامیدم روی آجرهای قهوه ای حیاط اون مدرسه قدیمی .. باور کنید حتی طرز راه رفتنم هم عوض شده بود ! بیخود نیست میگن پول وقار و شخصیت میاره ها !!
همون روز یه تصمیم هم گرفتم .. یه تصمیم کبری !‌ تصمیم گرفتم اگه در بزرگی هم پولدار بودم واسه مردم فقیر خوراکی بخرم .. بچگی بود و نادونی دیگه !! شما به دل نگیرین !
لقمه کره مرباییکه مامان هر روز تو کیفم میذاشت دادم به زهره .. دختر خوبی بود .. زرنگ بود .. پدرشو دو سال قبل از دست داده بود .. مامانش صبح ها دیر از خواب بیدار میشد و فرصت نمیکرد واسه زهره لقمه درست کنه و تو کیفش بذاره .. مشقاشو هم تو کاغذ کاهی مینوشت .. کاغذ سفید چشماشو اذیت میکرد ... هیچوقت هم پول نمیاورد مدرسه که خوراکی بخره .. چون دیگه ظهر که میرفت خونه اشتها نداشت نهار بخوره .. اینا همه رو خود زهره میگفت ...
ناخودآگاه یاد داداشم افتادم ... آخ ... کجایی خان داداش ؟ کجایی ببینی پولدار شدن منو ؟! کجایی ببینی که امروز نه تنها کمتر از تو پول ندارم که سه زار هم از تو پولدار ترم !! کجایی ای خان داداشی که رفاه مالی منو ببینی و حرص بخوری ؟ آخ که چقدر دلم میخواست خان داداشم بود و ریخت و پاش و ولخرجی منو میدید اون روز !
........
فردا صبح زنگ کلاس که خورد همگی رفتیم کلاس .. به محض اینکه خانم معلم وارد کلاس شد من گفتم برپا .. خانم معلم هم برجا داد .. همه بچه ها نشستن .. اما من صاف رفتم زیر نیمکت ! خانم معلم گفت : نگین ؟ باز چرا رفتی زیر نیمکت تو ؟ اومدم بالا .. اخمامو کشیدم تو هم ! حتی خیلی سعی کردم گریه کنم ! اما نشد ! نمیدونم اون بارون سیل آسای دیروز کدوم گوری بود امروز ؟ !! دریغ از یه قطره ش ! با صدایی که سعی میکردم بلرزونمش ! گفتم : اجازه خانم پنج زاریم افتاد گم شد !!
خانم معلم یه نگاه بهم کرد نگفتنی !! از جاش پاشد صاف اومد سمت من .. با قدمهای شمرده اما سنگین .. گودزیلا دیدین چطوری راه میره ؟ همونجوری !! زمین میلرزید زیر پاش انگار .. خدایا ... خدایا کمک .. خدایا یه لونه موش ! رهنی .. اجاره ای .. جهنم اگه لوکس هم نبود نبود !! فقط تخلیه باشه که من زود بپرم توش ! اما هیهات ... هیهات .. نبود که ! بچه ها همه لال شده بودن انگار .. نه یه پا در میونی .. نه یه وساطتی .. دریغ از حتی یه ذره کمک های مردمی ! نامردا !!
اون روز بشدت (!) بهم ثابت شد که شاعر زمانیکه سروده : دوست آن باشد که گیرد دست دوست .. در پریشان حالی و درماندگی ، یا مست بوده یا خواب آلو ! نامردا .. نامردا ...
خانم معلم رسید بهم .. صاف ایستاد رو بروم .. سرم پایین بود ... نفسم تنگ بود .. دلم مثل گنجشک تو قفس سینه م بال بال میزد .. خدایا .. خدایا خودمو سپردم به خودت ! خدایا راضیم به رضای تو ! حکم آنچه تو بپسندی ! انا لله و انا الیه راجعون ...
معلم دستشو گذاشت زیر چونه م .. میدونستم لپام گل انداخته .. صورتم میسوخت ... صاف زل زد تو چشمهام ... با کلماتی شمرده شمرده گفت : باشه عیبی نداره .. بشین سرجات .. زنگ تفریح بگرد پیداش کن بیار بدش به من بابت پولی که دیروز بهت دادم ! قبوله ؟
به زحمت سعی کردم چونه م رو از دستش خلاص کنم .. با صدایی گرفته که دیگه واقعا میلرزید گفتم : قبوله .. و عین حلوا پخش شدم رو نیمکت !
.......
اجازه خانم ؟
میدونم حالا پیر شدی ... میدونم شاید دیگه معلم نباشی ... من اما هنوزم شاگردتم ... دستتو میبوسم .. همون دستی که بهم پنج زاری داد .. همون دستی که تو دفتر اون مدرسه قدیمی لپمو با مهربونی کشید ... همون دستی که کشیده بیخ گوشم نزد اما نمیدونم چرا صورتم سوخت ...
منم امروز مادر دو تا بچه ام ...تا امروزش پاک زندگی کردم .. پاک پاک .. و مطمئنم با درسی که تو اون روز به من دادی ، از این به بعدش هم پاک زندگی میکنم ...

اجازه خانم ؟ برم آب بخورم ؟ دارم خفه میشم ...

آقای مهندس ...!!!

به نام خدا

به لطف سهیلا بانوی عزیز، دایره ی دوستان همساده ها گسترش یافت،...امروز همساده ها میهمان یکی از دوستان خوب سهیلا بانوست : آقا بهمن عزیز از وبلاگ دریای زندگی 


"بین بچه های دانشگاه برجسته بود و نمونه ، تاپِ تاپ ! به معنی دقیق کلمه الگو . الگوی ادب و متانت . نمونه ای از یه جوان تحصیلکرده و سالم ، جوانی که هر پدرومادری آرزوی داشتنش رو دارن ..." 

ترم دوم باهاش آشنا شدم . یعنی راستش نمرات محشرش باعث شد شیفته اش بشم . 

کم کم باهاش رفیق شدم . ازش پرسیدم چکار میکنی نمراتت اینقدر عالیه ؟ 

لبخندی زد و گفت : من کلّن عاشق ریاضی ام . از بچگی فقط به عشق ریاضی درس خوندم ... 

گفتم : البته از مهندسی هم خوشت میاد ! 

یه ذره اخم کرد و گفت : نه زیاد . 

گفتم : تو که عاشق ریاضی هستی پس اینجا چی میخوای ؟ چرا نرفتی رشته ریاضی ؟ 

اون روز نمیدونم با چه ترفندی بحث رو عوض کرد ... 

..................................................... 

ترم هفتم موقع نهار ، توی سلف دیدمش ! ژولیده و پریشون ، و خیلی نگران ... 

بهش گفتم : راستی اسمتو توی بُرد دیدم . آموزش گفته سری به اونجا بزنی . 

سرشو انداخت پایین وگفت : میدونم . 


مثل همیشه نبود ، دیگه اون بگو و بخندها رو نداشت . برخلاف همیشه که کلی باهم حال میکردیم ، سرش پایین بود ، پیشم نشسته بود و فرسنگها ازم فاصله داشت ! دیواری سخت و بلند بین خودم و اون احساس میکردم ! هربار که نگاش میکردم سعی میکرد خودشو پشت پلکهاش مخفی کنه ... 

برگه ای داشت که اونو گذاشته بود روی میز . نگاهی به برگه انداختم . ریز نمراتش بود . 

ناخودآگاه برگه رو از رومیز برداشتم که یدفعه مثه یه افعیِ زخمی برگه رو از دستم قاپید و با عصبانیت گفت : 

-به چه حقی برگه مو برداشتی ؟ 

راستش خیلی بد ، سرم داد زد و منم مثه آدمای برق گرفته ، کاملن خشکم زد ! 

بهش گفتم : رضا چته ؟ چرا عصبانی شدی ؟ مگه تو همیشه نمرات منو نمیدیدی ! یه دفعه چِت شد ؟ 

- به کسی ربطی نداره ! 

- حتی من ؟ 

- خصوصن تو ...! ( اینو طوری گفت که احساس کردم باید بلند شم و برم ... ) 

ولی من برا تغییر روحیه ش به شوخی گفتم : بابا چه اشکال داره ، بزار تو هم طعم تلخ مشروط شدن رو بچشی ! حالا بگو ببینم معدلت چند شده ؟ 

دیدم کمی بغض داره . اولش هیچی نمیگفت ، ولی وقتی اصرار کردم گفت کارم از مشروط شدن گذشته ! 

- یعنی چی رضا ؟ اونور مشروط شدن که وحشتناکه ! خوو بگو ببینم چی شده ؟ 

- اخراج شدم ، اخرااااج ! میفهمی ؟ بدبخت شدم ...!!! 

- رضا ؛ تورو خدا شوخی نکن ! تو و اخراج ! مگه میشه ! بابا لامصب تو یه ترم دیگه باید مهندسیت رو بگیری ، حتمن اشتباهی شده . 

-هیچ اشتباهی نشده ، از اون ترمی که از درسهای ریاضی فاصله گرفتیم ، بخاطر نفرتی که از رشته ی برق داشتم پشت سرهم مشروط شدم . 

داشتم شاخ در میاوردم ! بهش گفتم : 

-مرد حسابی ؛ خوو چرا اومدی رشته ی برق ؟ حالا که اومدی ، چرا همون اول تغییر رشته ندادی ؟ 

- راستش دامادی داریم ، مهندس برقه ! مادرم دوتا پاشو کرده بود تو یه کفش که اِلّا و بِلّا تو هم باید مهندس بشی ... 

- خو وقتی دیدی از این رشته خوشت نمیاد باهاشون حرف میزدی و نظرشون رو تغییر میدادی ! 

- حرف زدم ، توضیح دادم ، التماس کردم ، حتی چند ترم قبل بهشون گفتم دیگه دانشگاه نمیرم ... 

- خـــب ! نتیجه ؟ 

- هیچی ؛ مادرم غش کرد و پدرمم با ناراحتی از خونه زد بیرون ... 

و حالا ...؟؟؟ 

.............................................. 

حالم گرفته شد ! نمیتونستم براش کاری بکنم . سرشو گذاشت پایین و بدون خداحافظی ازم جدا شد . 


مدتی ازش بی خبر بودم . 

شاید دو ترم بعد ، یکی از دوستام گفت فلانی رو یادته ؟ 

با هول و ولا گفتم آررره ، چطور مگه ؟ خبری ازش داری ؟ 

گفت : امروز صبح پیاده از توی پارک نزدیک خونه مون رد میشدم دیدمش ! 

گفتم : اونجا چکار میکرد ؟ 

گفت : هیچی ؛ موهاش ژولیده ، لباس نامرتب ، قیافه ی داغون ، سیگار گوشه ی لبش ، سرش پایین ، غرق افکار خودش ، 

اصلن منو ندید ! اگه هم میدید ، من دوست نداشتم تو این وضع اونو ببینم ... 

فکر کنم معتاد شده ... 

.............................................. 


" تاپِ تاپ بود ، الگوی ادب و متانت ، نمونه ای از یه جوان تحصیلکرده و سالم ، جوانی که هر پدرومادری آرزوی داشتنش رو دارن ..." 

..............................................