در مجازستان کمتر کسی پیدا می شه که با "آدم چاق و وبلاگ بدبختی های آدم چاق "آشنایی نداشته باشه .خوانندگان این وبلاگ پربار اطلاع دارند که آدم چاق عزیز، انواع و اقسام رژیمهای لاغری رو امتحان کردند، اما نه تنها از این رژیمها و کالری شماری ها نتیجه ای نگرفتند، بلکه عوارض متعددی هم نصیب شون شده، از کم خونی گرفته تا ریزش مو و شل شدن عضلات و پوکی استخوان و ...
سرانجام آدم چاق تصمیم می گیرند سبک زندگی و رژیم غذایی شون رو اصلاح کنند، به این صورت که به جای غذاهای سرخ شده، بیشتر از غذاهای پختنی استفاده کنند، لقمه ها رو خوب بجوند، با آرامش غذا بخورند و فعالیت بدنی و ورزش رو هم به طور مرتب در کنار این اقدامات انجام بدن، خدا رو شکر این شیوه نتیجه بخش بوده، تا جایی که به گفته ی خبرنگار همشهری، آدم چاق در حال حاضر، نه چاقند و نه اضافه وزن دارند!
بعد از این مقدمه نسبتا طولانی، از شما خوانندگان عزیز دعوت می کنیم خواننده ی مطلب "گوش همسایه" با قلم زیبای آدم چاق باشید.
قدیمها که خونه ها حیاط دار بود و همسایه ها خیلی با معرفت بودند و از مزایای این با معرفتی خیلی هم به کار هم کار داشتند! این بود که ما چهار پنج تا بچه قد و نیم قد پُر سر و صدا بودیم و همسایه ما دو تا دختر بزرگ بی سر و صدا داشت و البته بقیه بچه هایش ازدواج کرده بودند. به خاطر همین هیچ وقت فکر نمی کردیم هرچی ما توی بالکن و حیاط صحبت می کنیم بی کم و کاست به دست همسایه کناری ما می رسد و دقیقا از آنچه در منزل ما می گذرد آنها اطلاع دارند.
...بگذریم تا اینکه برای خاله جانمان خواستگار آمده بود و ما هم طبق روال کلی صحبت کرده بودیم و حرف زده بودیم و نقشه کشیده بودیم و .... تا اینکه همسایه خوب ما که آمده بود منزل ما کمک مامان سبزی پاک کنند(آنوقتها رسم بود که همسایه ها به هم برای انجام این امور کمک می کردند) یک سوتی داد و ما فهمیدیم که دقیقا همه حرفهای ما را می شنوند و البته با دقت هم گوش می کنند که چیزی از دستشان درنرود و در واقع گوش کردن به حرفهای ما برایشان شده یک نوع تفریح.
چند روز بعد اوضاع همانطور بود. داشتیم صحبت می کردیم که یکدفعه خواهر کوچکتر من که در واقع آنوقتها چهار سالش بود دستش را گذاشت روی بینی اش و گفت هیسسسسس! مده نمی دونی همساده ما دوشش لاهه دیفال ماهه(با زبان یک بچه سه چهار ساله بخوانید هیس مگه نمی دونی همسایه ما گوشش لای دیوار ماست).
داشته باشید که همسایه ما کنترل از کف داده و بلند گفتند بچه بی تربیت، ادب داشته باش!!!!!! بعد هم تا مدتها با ما قهر بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خدا بیامرزدش واقعا زن خوبی بود. خیلی به ما کمک می کرد. خدا همسرش را هم بیامرزد تو روزگاری که ما پدر از کف داده بودیم خیلی به داد ما می رسیدند. ولی این خاطره وقتی صدای آبریز همسایه بالایی ما می آید همیشه در ذهنم چرخ می زند.
به نام خدا
به لطف سهیلا بانوی عزیز، دایره ی دوستان همساده ها گسترش یافت،...امروز همساده ها میهمان یکی از دوستان خوب سهیلا بانوست : آقا بهمن عزیز از وبلاگ دریای زندگی
"بین بچه های دانشگاه برجسته بود و نمونه ، تاپِ تاپ ! به معنی دقیق کلمه الگو . الگوی ادب و متانت . نمونه ای از یه جوان تحصیلکرده و سالم ، جوانی که هر پدرومادری آرزوی داشتنش رو دارن ..."
ترم دوم باهاش آشنا شدم . یعنی راستش نمرات محشرش باعث شد شیفته اش بشم .
کم کم باهاش رفیق شدم . ازش پرسیدم چکار میکنی نمراتت اینقدر عالیه ؟
لبخندی زد و گفت : من کلّن عاشق ریاضی ام . از بچگی فقط به عشق ریاضی درس خوندم ...
گفتم : البته از مهندسی هم خوشت میاد !
یه ذره اخم کرد و گفت : نه زیاد .
گفتم : تو که عاشق ریاضی هستی پس اینجا چی میخوای ؟ چرا نرفتی رشته ریاضی ؟
اون روز نمیدونم با چه ترفندی بحث رو عوض کرد ...
.....................................................
ترم هفتم موقع نهار ، توی سلف دیدمش ! ژولیده و پریشون ، و خیلی نگران ...
بهش گفتم : راستی اسمتو توی بُرد دیدم . آموزش گفته سری به اونجا بزنی .
سرشو انداخت پایین وگفت : میدونم .
مثل همیشه نبود ، دیگه اون بگو و بخندها رو نداشت . برخلاف همیشه که کلی باهم حال میکردیم ، سرش پایین بود ، پیشم نشسته بود و فرسنگها ازم فاصله داشت ! دیواری سخت و بلند بین خودم و اون احساس میکردم ! هربار که نگاش میکردم سعی میکرد خودشو پشت پلکهاش مخفی کنه ...
برگه ای داشت که اونو گذاشته بود روی میز . نگاهی به برگه انداختم . ریز نمراتش بود .
ناخودآگاه برگه رو از رومیز برداشتم که یدفعه مثه یه افعیِ زخمی برگه رو از دستم قاپید و با عصبانیت گفت :
-به چه حقی برگه مو برداشتی ؟
راستش خیلی بد ، سرم داد زد و منم مثه آدمای برق گرفته ، کاملن خشکم زد !
بهش گفتم : رضا چته ؟ چرا عصبانی شدی ؟ مگه تو همیشه نمرات منو نمیدیدی ! یه دفعه چِت شد ؟
- به کسی ربطی نداره !
- حتی من ؟
- خصوصن تو ...! ( اینو طوری گفت که احساس کردم باید بلند شم و برم ... )
ولی من برا تغییر روحیه ش به شوخی گفتم : بابا چه اشکال داره ، بزار تو هم طعم تلخ مشروط شدن رو بچشی ! حالا بگو ببینم معدلت چند شده ؟
دیدم کمی بغض داره . اولش هیچی نمیگفت ، ولی وقتی اصرار کردم گفت کارم از مشروط شدن گذشته !
- یعنی چی رضا ؟ اونور مشروط شدن که وحشتناکه ! خوو بگو ببینم چی شده ؟
- اخراج شدم ، اخرااااج ! میفهمی ؟ بدبخت شدم ...!!!
- رضا ؛ تورو خدا شوخی نکن ! تو و اخراج ! مگه میشه ! بابا لامصب تو یه ترم دیگه باید مهندسیت رو بگیری ، حتمن اشتباهی شده .
-هیچ اشتباهی نشده ، از اون ترمی که از درسهای ریاضی فاصله گرفتیم ، بخاطر نفرتی که از رشته ی برق داشتم پشت سرهم مشروط شدم .
داشتم شاخ در میاوردم ! بهش گفتم :
-مرد حسابی ؛ خوو چرا اومدی رشته ی برق ؟ حالا که اومدی ، چرا همون اول تغییر رشته ندادی ؟
- راستش دامادی داریم ، مهندس برقه ! مادرم دوتا پاشو کرده بود تو یه کفش که اِلّا و بِلّا تو هم باید مهندس بشی ...
- خو وقتی دیدی از این رشته خوشت نمیاد باهاشون حرف میزدی و نظرشون رو تغییر میدادی !
- حرف زدم ، توضیح دادم ، التماس کردم ، حتی چند ترم قبل بهشون گفتم دیگه دانشگاه نمیرم ...
- خـــب ! نتیجه ؟
- هیچی ؛ مادرم غش کرد و پدرمم با ناراحتی از خونه زد بیرون ...
و حالا ...؟؟؟
..............................................
حالم گرفته شد ! نمیتونستم براش کاری بکنم . سرشو گذاشت پایین و بدون خداحافظی ازم جدا شد .
مدتی ازش بی خبر بودم .
شاید دو ترم بعد ، یکی از دوستام گفت فلانی رو یادته ؟
با هول و ولا گفتم آررره ، چطور مگه ؟ خبری ازش داری ؟
گفت : امروز صبح پیاده از توی پارک نزدیک خونه مون رد میشدم دیدمش !
گفتم : اونجا چکار میکرد ؟
گفت : هیچی ؛ موهاش ژولیده ، لباس نامرتب ، قیافه ی داغون ، سیگار گوشه ی لبش ، سرش پایین ، غرق افکار خودش ،
اصلن منو ندید ! اگه هم میدید ، من دوست نداشتم تو این وضع اونو ببینم ...
فکر کنم معتاد شده ...
..............................................
" تاپِ تاپ بود ، الگوی ادب و متانت ، نمونه ای از یه جوان تحصیلکرده و سالم ، جوانی که هر پدرومادری آرزوی داشتنش رو دارن ..."
..............................................