همساده ها

وبلاگ گروهی

همساده ها

وبلاگ گروهی

زبان اداری، ابزار سلطه جویی

به نام خدا 

پیش از این، در پست قند مهربون و قند معمولی کمی در باره ی دکتر اسماعیل امینی نوشتم، در این پست از شما دعوت می کنم  یکی از نوشته های بدیع و ناب ایشان را بخوانید : 


یادداشت اسماعیل امینی برای نشریه کرگدن :

وقتی می‌خواهید از دستگاه‌های عابر بانک، پول بگیرید، روی صفحه می‌نویسد: دستگاه در حال شمارش وجه می‌باشد.

این یعنی: دستگاه دارد پول می‌شمارد.

روی برخی پل‌های عابر پیاده نوشته شده: تکدی گری، چهره شهر را زشت می‌کند.

این یعنی: گدایی چهرۀ شهر را زشت می‌کند.

راستی این زبانِ عجیب از کجا آمده است؟ در میان هفتاد میلیون مردم ایران، آیا حتی یک نفر هم هست که به "پول" بگوید: "وجه"؟ یا به پول گرفتن، بگوید: دریافتِ وجه؟

 آیا یک نفر ایرانی پیدا می‌شود که به "گدایی" بگوید: " تکدی گری"؟

کسانی که این زبان را به زبان طبیعی مردم ترجیح می‌دهند، اسم آن را گذاشته‌اند؛ زبان اداری و خیال می‌کنند که اگر به زبان رایج مردم بنویسند، نوشته‌شان رسمی و اداری نخواهد بود.

پیش از ادامۀ سخن چند جملۀ اداری را با هم بخوانیم:

(اسقاط کافۀ خیارات متصوره از طرفین متعاملین، به عمل آمد، علی‌الخصوص خیار غبن، اگر چه فاحش باشد.)

این جملات را در اسناد معاملات می‌نویسند، و خیال می‌کند که به این ترتیب، از اصطلاحات تخصصی اداری و حقوقی استفاده کرده‌اند. بی آن که فکر کنند، کسی به این زبان حرف نمی‌زند و کمتر کسی است که معنای این جملات عجیب و غریب را دریابد.

"زبان اداری" بازماندۀ نثر منشیانۀ قدیم است و یکی از مظاهر سلطه جویی و استبداد دیوانی است. وسیله‌ای برای حفظ اقتدار نظام اداری و فاصله گذاری میان مردم و کارگزارانِ اداری و قرار گرفتنِ مباشرانِ بورکراسی در موضع برتری، به گونه‌ای که مراجعان به دستگاه اداری، تصور کنند که آن کسی که پشتِ میز نشسته است از آنان برتر است و حق در همه حال با اوست، چون پشت میز نشسته است و زبان اداری بلد است.

تعابیرِ برساخته‌ای مانند: (به پیوست ایفاد می‌گردد) (ابتیاع فرمایید) (اطلاع حاصل شد) (امر به ابلاغ فرمایید) و ده‌ها اصطلاح من درآوردی دیگر، نه فقط به قصد درازنویسی و تکلف زبانی است، بلکه مقصود اصلی از کاربرد این زبانِ دروغین و بی هویت، اعلام برتریِ نظام اداری و کارگزاران اداری است بر دیگران.


http://s6.picofile.com/file/8209035218/IMG09174383.jpg


حاصل این برتری جویی ، تحقیر و از میدان به در کردنِ مردم، آن است که مراجعه کننده، که به زبان بوروکراسی، می‌شود: ارباب رجوع! نه در موضع " ارباب" و صاحب حق، که در موضع برده و بندۀ مطیعِ نظام اداری قرار می‌گیرد.

جملات آمرانه‌ای از این قبیل: ( از تمام صفحات شناسنامه‌ات چهار سری کپی بگیر!) (کپی تمام صفحات سند منزل را بیاور!) (این نامه را ببر طبقۀ هفتم برای امضاء بعد ببر طبقۀ زیر زمین برای ثبت دبیرخانه، بعد بیاور همین جا!)

این جملات آمرانه، و بسیاری از فرمان‌های غیر معقول و غیر منطقی، که به عنوانِ "روال اداری" شناخته شده‌اند، در واقع برای مرعوب کردنِ مردم و راندن آنان به موضع انفعال و تسلیم در برابر سلطۀ دیوانی است.

در یکی از دانشگاه‌ها، دو اتاق مجاور هم بود که دانشجویان، باید به ترتیب پرونده‌شان را به آن دو اتاق می‌بردند. درِ یکی از اتاق‌ها بسته بود.( درِ اتاق در زبان اداری می‌شود: دربِ اتاق!) روی درِ بسته نوشته بود: مراجعه از حیاط دانشگاه.

دانشجویان باید مسیری طولانی را زیر آفتاب می‌رفتند و بعد زیر پنجرۀ آن اتاق، در آفتابِ گرم تابستان، می‌ایستادند تا نوبت‌شان شود.

از مسئولِ آن اتاق پرسیدم: چرا همین درِ داخلِ ساختمان را باز نمی‌کنید که دانشجوها راحت باشند و زیر آفتاب نمانند؟

فرمود: دانشجو اگر راحت باشد، پررو و پرتوقع می‌شود.

طراحی زبانِ اداری و روال اداری، بر اساس همین منطق است که، مردم پررو و پرتوقع نشوند.

زمانی قرار شد کارت ملی، جایگزین شناسنامه شود، تا سند هویت افراد همیشه همراه‌شان باشد، و یک شمارۀ اختصاصی(کد ملی) نشانگر هویت شخص باشد. همین کارت ملی که در ظاهر برای سهولتِ کار اداری و راحتی مردم طراحی شده بود، دستاویزِ جدیدِ سلطه جویانِ اداری شده است. حالا کپی تمام صفحات شناسنامه و کپی پشت و روی کارت ملی و اصل شناسنامه و اصل کارت ملی و نیز کد پستی منزل و محل کار برای هر نوع کار اداری، ضروری است!

مردم ، صاحبان اصلیِ دستگاه اداری‌اند و تمام ساختمان‌ها و اتاق‌ها و میزها و پست‌های اداری، با پول مردم ساخته شده و باید در خدمت مردم باشد. اما کسی که پشتِ میز نشسته و "زبانِ اداری" بلد است و از مقررات اداری سر درمی‌آورد، خود را در موضع برتری می‌بیند و برای حفظ این برتری، و جلوگیری از پررو شدن و پرتوقع شدنِ مردم، هر روز ترفندِ تازه‌ای به کار می‌بندد.


منبع : اینجا 

ﭼﺮﺍ سوالهایی می کنیم که ...؟!

این نوشته هم مانند نوشته ی پیشین بی نام و نشان است، اما چون همه ی ما به نوعی در معرض این نوع سوالات قرار گرفته و آزرده خاطر و غمگین شده ایم، به جهت همذات پنداری با نویسنده، این مطلب را در همساده ها درج می کنیم.

 


ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭘﺮﺳﺶ ﻧﺎﻣﺮﺑﻮﻁ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﯾﮏ ﺁﺷﻨﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ، آﻧﻘﺪﺭ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﻮﯼ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﻨﯽ .... ﺭﺍﺳﺘﯽ ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺌﻮﺍﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻨﺪ ....

ﭼﺮﺍ ﻣﺜﻼ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻨﺪ : ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺟﻮﺵ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ؟... ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻻﻏﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﺭﻧﮕﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﯾﺪﻩ ؟؟؟

... ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺳﺌﻮﺍﻝ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ..... ﻭ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﭙﺮﺳﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻧﺸﺪﯼ؟ ﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﺍﺕ این همه ﭼﺎﻕ ﺍﺳﺖ؟ ﭼﺮﺍ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺍﺳﺖ ...ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻗﺪﯾﻤﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﺒﻮﺩ؟

ﭼﺮﺍ ﺳﺌﻮﺍﻝ ﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﺭﺍ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﮐﻨﯿﻢ ...

ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺧﺮﯾﺪﯼ ﺍﺵ .... ﯾﺎ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺑﺮﻕ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ.. ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻧﮓ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ .. ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺗﺮﻡ .... ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﺪﻣﺖ ....

ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ ... ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ...... ﺑﻪ ﻟﮑﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﺑﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ... ﺑﻪ ﻻﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺑﯽ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﺑﺪﻧﺶ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ .... ﯾﺎ ﺑﻪ ﭼﯿﻦ ﻭ ﭼﺮﻭﮎ ﻫﺎﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ....ﺍﯾﻦ ﻋﺒﺎﺭﺕ، ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﺍﯾﺴﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﺗﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﻮﺩ: ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ .....ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ... ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺎﮔﻮﺍﺭ ﯾﺎ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯾﯽ بی شماﺭ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ، آﺷﻨﺎﯾﻤﺎﻥ ﯾﺎ ﻋﺰﯾﺰﻣﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻮﺳﺘﺖ ... ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺖ ... ﺍﺯ ﻻﻏﺮﯼ ﺍﺕ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻮﺩی ﭘﺎﯼ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﻡ .... ﻭ ﻣﻦ ﭘﺘﮏ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮﯼ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﻓﺮﻭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺧﺮﺍﺏ ﺗﺮ ﺍﺯ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺷﻮﯼ، ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﺖ ﺑﻮﺩﻡ! .....

ﺍﺻﻼ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺳﺌﻮﺍﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ .... مثلا ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﻢ : ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ؟ ﯾﺎ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﻃﻌﻨﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺪﺕ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﯼ؟ ....

 


    

ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻭ ﺟﻤﻼﺗﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺳﻨﺠﯿﻢ... ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺯﺧﻤﯽ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺖ ﺷﻮﺩ .....ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪ...ﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﻼﻥ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ .... ﭼﺮﺍ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻩ .... ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ ......

ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﻔﺖ ... ﮐﻤﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭﻫﺎ ﻭ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺌﻮﺍﻟﻬﺎﯼ ﻋﺠﻮﻻﻧﻪ ﻧﯿﺎﺯﺍﺭﯾﻢ .....ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﻧﻔﺴﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﺪ.... ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﺁﺷﻨﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻣﺎﻥ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ...ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻟﻬﺮﻩ ... ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻧﺪﻭﻩ ..... ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻟﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ... ﮐﺞ ﺑﻮﺩﻥ ﻗﺪﻡ ﻫﺎﯾﺶ.... ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ نیندﺍﺯﯾﻢ ....

ﻗﻄﻌﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﮐﺎﺳﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ...ﺑﺎ ﺳﻼﻡ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﻟﺘﯿﺎﻡ ﺩﻫﺪ .....ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺘﻌﻠﻘﺎﺕ ﻏﺎﯾﺒﺶ ﺭﺍ نگیریم... ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺷﺪ ... ﺍﮔﺮ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﻣﺤﺪﻭﺩﻩ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺷﺪ ...ﺧﻮﺩﺵ ﯾﺎ ﻧﺎﻣﺶ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .... ﮐﻤﯽ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭﻫﺎ ﻭ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﺌﻮﺍﻟﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻭ غمگین ﮐﻨﻨﺪﻩ ﻧﯿﺎﺯﺍﺭﯾﻢ ...

نسل امروز...

نوشته ی زیر یک نوشته ی بی نام و نشان است، یعنی  در هیچ کجا نام نویسنده ی آن، ذکر نشده. 

ما تصمیم گرفتیم این مطلب را به سبب قابل تأمل بودن آن، در وبلاگ همساده ها درج کنیم. لازم به ذکر است که درج این نوشته، به منزله ی تایید صد در صد آن نمی باشد.

معلم ادبیاتمان می گفت:

این روزها بدجوری از این نسل جدید درمانده شده ام، سالهای پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه، داستان این دو دلداده را تعریف می کردم، قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری می شد و زمانی که به مرگ سهراب می رسیدم، اندوهی وصف ناشدنی را در چهره ی دانش آموزانم می دیدم. 

وقتی قبل از عید از بچه ها برای مستخدم مدرسه، طلب عیدی می کردم، خیلی ها داوطلب می شدند و پیش قدم....اما امسال وقتی بعد از یک سخنرانی جگرسوز، برای پیرمرد خدمتگزار عیدی خواستم، هیچ کس حتی دستی بلند نکرد...

وقتی به مرگ سهراب رسیدم، یکی از آخر کلاس فریاد زد: چه احمقانه! برای چه رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد تا این اتفاق نیفتد؟ آن روز بچه ها نه تنها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب را به نادانی و حماقت متهم کردند.....

 وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون در فراق لیلی گفتم، یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟ گفتم: از دیده ی مجنون بله! ولی لیلی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت، این بار نه یک نفر، که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده و عقل درست و حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده، تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته!

خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند....ماندم که این نسل کی و کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند....نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم، کمک به همنوع برایشان بی اهمیت و مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است!

 امروز به این نتیجه رسیدم که پدر و مادرهای این بچه ها باید از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند! این نسل تنها آباد کننده ی خانه ی سالمندان خواهند بود و بس..