همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

همساده ها سلام

بسم الله الرحمن الرحیم

قدیما، یعنی اون وختا که خیلی کوچیک بودم وقتی خسته و کوفته، مثل لبو سرخ و خیس شده ازعرق یا یخزده از سرمای زمستون، از مدرسه به خونه بر می گشتم، اگر دم دمای تابستون بود، میدونستم وقتی برسم خونه، یک پارچ خاکشیر یخ مال شده توی یخچال منتظرمه، یا مادرم، چند تا گرمک رو با قاشق فالوده کرده و چند پیمانه شکر، توش ریخته و یخ رو هم با دسته هاونگ کوبیده و حسابی قاطیش کرده و نون پنیر انگور یا آبدوغ خیار و یا غذایی ساده و خنک، توی سینی آماده است که با خوردنش می تونم خودمو درست و درمون، خنک کنم و دکمه ی پنکه را روی سه بگذارم و استپش  رو هم بزنم به سمت صورت خیس خودم و گاه گاهی هم آروم آآآآآآآآ بکشم طرقش و از طنین صدایی که برمیگرده و نسیم خنکش، لذت و حظ وافر ببرم. . 

یا اگر زمستون بود، می دونستم علاءالدین با کتری و قوری روی اون، داغ داغ منتظر منند، تا وقتی رسیدم خونه، سرمای وجودم رو بگیرند و بجاش گرمای مطبوعی بگذارند و پشت بندش آش رشته ای، آبگوشتی یا کشک بادمجونی و یا شوربایی که با وجود باز بودن در و پنجره هاعطرش، همه جای خونه رو برداشته بود، بخورم و به صدای زندگی که از خونه ی همسایه ها بلند شده بود گوش بدم و بعد از خوردن ناهار، رادیوی لامپی بالای طاقچه رو با هن و هون و با ترس و لرز آروم و آهسته بیارم پایین و بگذارم کنار بالشم و روشنش کنم و بعد دراز بکشم و گوشم رو بچسبونم به بلندگوهایی که صدا ازش به زور درمی اومد از بس ولومش رو کم کرده بودم که نکنه مادرم بیدار و بدخواب بشه و لحاف رو بکشم روی خودم و ادامه ی داستان دنباله دار هفته رو گوش بکنم و با تموم شدنش پیچ رادیو رو ببندم و چشمام رو روی هم بگذارم و کم شدن و تموم شدن نور سبز لامپ رادیو رو، دیده و ندیده، آسوده و راحت بخوابم.   

توی حیاط کوچک خونه ی ما یک کرتی بود حدودا یک در سه متر. توی این باغچه، درخت گیلاسی بود که فقط به عشق دیدن شکوفه های بهاری قشنگش توی عیدها، سالها نگهش داشته بودیم. ثمری جز این نداشت چون با گرم شدن هوا، تمام شکوفه ها می ریخت و چند تا دونه بیشتر گیلاس نمی داد. حوض سیمانی مستطیل شکل کوچکی هم گوشه حیاط بود که چند وقت یکبار بهش رنگ آبی می زدیم تا ماهی های قرمز توی اون جلوه ی بیشتری داشته باشند و یکی از نگرانی های من توی زمستونای سخت اون دوره، همیشه این بود که نکنه کل آب حوض یخ بزنه و ماهی ها بمیرند. صبح زود وقتی بابام برای نماز صبح بیدارمون میکرد و شیر حیاط، با وجود کنف پیچ شدن، یخ زده بود، بسته به ضخامت یخ، ضربه ای آهسته و یا محکم می زدیم به سطح یخزده اش و اونو می شکستیم و از آب سرد وضو می گرفتیم و من وقتی می دیدم که یخ شکست و ماهی ها اون پایین دارن وول می خورند، کیف می کردم و لبخندی از سر شوق و رضایت می زدم و خدا رو شکر می گفتم که " ماهی ها هنوز  زنده اند" و تند و تند دست و صورتم رو کمی خیس میکردم و وانمود میکردم که وضو گرفتم و با اثری که رطوبت مسح پا روی جوراب میگذاشت، فوری لو می رفتم و با شرمندگی، دوباره و از نو، اینبار زیر نگاههای بابا، وضو می گرفتم و هااااا هااا کنان بدو بدو برمی گشتم توی اتاق و می رفتم کنار بخاری علاءالدین و مهر رو می گذاشتم روی فرش و در حالی که نفس نفس میزدم و آروم پیش پیشششش می کردم و صدای بابام رو می شنیدم که "بلندتر!" و تند تند یه نماز اینطوری و هول هولکی و غلط غلوط و آب زیرکاهی می خوندم و هی می لرزیدم و نماز که تموم میشد، بدو بدو می رفتم روی تشک پنبه و بالش پر خودم، ولو می شدم و لحاف گرم پشمی رو، تا خرخره بالا می کشیدم و زودی دوباره به خوابی عمیق فرو می رفتم و ساعتی بعد، با صدای بابا و صدای اخبار صبح رادیو و قل قل سماور و صدای برخورد استکانها با نعلبکی و سر و صدای اهالی خونه دوباره بیدار می شدم و دوباره توی همون حوض دست و صورتم رو می شستم و می نشستم پای سفره، کنار بابا و مامان و داداشها و با قاشق چایخوری، چای شیرینم رو هم میزدم و با نون بربری داغ و پنیر و کره، برای خودم لقمه درست می کردم و.... بدو بدو و هن هن کنان با یک کیف سنگین می رفتم چند خیابون اونطرفتر تا برسم به مدرسه... 

بله اون زمونا همسایه های ما اسمشون همسایه نبود، اونا همساده بودند. همساده هایی از فامیل نزدیکتر و دلسوزتر و غمگسارتر.

با اسباب کشی به اتاقی توی خونه ی وبلاگیه همساده ها، حس برگشتن به اون خونه ها، توی محله های قدیمی و دیدن همون همساده های دوست داشتنی بهم دست میده و با همون شوق و اشتیاق میگم همساده ها سلام!

نظرات 14 + ارسال نظر
یادخاطرات جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 21:47

سلام.
شماره :13

یادخاطرات جمعه 10 بهمن 1393 ساعت 21:40

سلام.
این پست شما راکه خواندم لذت بردم .چون باتمام وجود ان را حس نمودم.واز شما تشکر میکنم به خاطر این پست خاطره انگیز.

دور از انصاف دیدم که نظر ندهم.

مریم یکشنبه 28 دی 1393 ساعت 10:31

سلام
عرض خیر مقدم خدمت سارا بانوی عزیز
خیلی خوشحالم که از این به بعد می تونم نوشته های خوب شما رو اینجا بخونم

همطاف یلنیز یکشنبه 28 دی 1393 ساعت 07:25 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
طماعی را گفتند : " از خود طماعتر دیده ای !؟ "
گفت : " آری ... همسایه ام !! "
پرسیدند : " چطور !؟ "
گفت : " روزی دامنم را با دو دست گرفته بودم و می رفتم ، همسایه مرا دید و پرسید چکار می کنم ، من هم جواب دادم که دامنم را گرفته ام تا اگر پرنده ای در هوا تخم گذاشت بیافتد توی دامنم !! ظهر در خانه مان بصدا درآمد و دخترم رفت و برگشت و گفت که همسایه آمده است و می گوید به پدرت بگو از آن تخم ها دو تا بدهد تا برای ناهار نیمرو کنیم !! "
.

sara یکشنبه 28 دی 1393 ساعت 01:25 http://1darbedar.blogfa.com

سلام...
وقتتون بخیر ...
اول از همه تبریک میگم جهت تولد وبلاگ گروهی همساده ها ...
ودوم عرض کنم که ...سارا هستم از وبلاگ متروکه ی در به در .... به فرموده دوستی مشترک ....خدمت رسیدم تا اگر کمکی از دست بنده ساخته باشه ... انجام بدم...
معمولا در جامعه ما کارهای گروهی کم انجام میشه و متاسفانه اغلب هم به سرانجام قابل قبولی ختم نمیشه ....
امیدوارم اینبار ... خلاف این به اثبات برسه ...
روزگارتان ناب ...

سلام قدم رنجه کردید و خیلی خوش اومدید سارا خانم
ممنونم از لطف و محبت شما.به وبلاگتون سر زدم و خاطرم هست که خدمت رسیده ام. واقعا حیف شده که تعطیلش کردید.دعوت اون دوست عزیز، دعوت ماست و به منم اطلاع داده بودند. خوشحالم از اینکه تشریف آوردید. می خواستم دعوتنامه بفرستم اما ظاهرا آدرس جیمیل شما یا درست ثبت نشده و یا اشتباهه! به هر حال هر چی که هست، دعوتنامه ارسال نشد! اگر لطف کنید مجددا آدرس ایمیل یا جیمیلتون رو بفرستید ممنون میشم. یک نقطه وسط آدرس هست که گمان کنم همان مشکل ایجاد کرده باشه.
....
بعدا نوشت
دعوتنامه ارسال شد

عبدالحسین فاطمی شنبه 27 دی 1393 ساعت 13:23

سلام بر سهیل الدین چایدرانی ،سردار بی منازع عرصه کارزار خب لازم بود با یه تاکتیک خاص این اعتراف را از خود طاهره خانم به عنوان سند داشته باشیم تا به وقتش بشه ازش استفاده نمود

سهیل شنبه 27 دی 1393 ساعت 11:18 http://sobhebahary.blogfa.com/

سلام و وقت بخیر
عجب حس و حال زیبا و جالبتر اینکه حس و حال مشترکی.
خوشم میاد که اکثر ما تقریبا این حس و حال را تجربه کرده ایم و یک جورایی هم دوره هستیم . البته من که کوچولوتر از همه هستم و به قول معروف باز کردن در همیشه با من هستش .
انشاءالله سرفرصت مناسب خدمت می رسیم . متاسفانه مجال و فرصتی پیش نمی آید تا درست و حسابی در خدمت باشیم .
راستی اقای فاطمی مگر شما در شناخت طاهره خانم شکی داشته اید . عالم و آدم می دانند که طاهره خانم با اون چگال معروفش توی مجازستان چه کسی هست . دیگه احتیاج به تست و امتحان نبید ، ببم جان . . .

سلام آقا سهیل عزیز
بله خدا رو شکر که در و تخته را خوب به هم جور کرده و با احساس مشترک چند نفر تقریبا همسن اینحا دور هم جمع شدیم. و البته بگذریم از همطاف خانم که هجده سال بیشتر سن ندارند

عبدالحسین فاطمی شنبه 27 دی 1393 ساعت 09:24

سلام
مگه شما طاهره خانوم هستین ؟
آها دنبال همین بودم که ببینم این طاهره خانم کیه ؟
چون بر اساس یه قاعده حقوقی اقرار عقلا بر علیه خود مسموع است بنابراین از امروز همه ما متوجه شدیم که شما طاهره خانم هستین

مریم شنبه 27 دی 1393 ساعت 09:05

سلام
صبح بخیر
آقای فاطمی مثل اینکه شما دلتون می خواد جناب مدیر یک کتک مفصلی به من بزنه !
من می دونم شما از این به بعد هر وقت با کمبود سوژه مواجه بشید گناه رو میندازید گردن من !
اگه راست می گید و حرفی برای گفتن دارید همین امروز پست بزنید !

عبدالحسین فاطمی شنبه 27 دی 1393 ساعت 07:43

سلام
با این نوشته تون تحریکم می کنید که بازم بنویسم ولی از ترس اون خانم کی بووود ؟
آها طاهره خانم دندون رو جیگر میذارم
در مورد اسامی هم فکر کنم جا داره یه جک اساسی از سوتی که دادین درست کنم اما بازم از ترس طاهره خانم خویشتنداری می کنم

سلامنترسید نترسید ما همه با هم هستیم
ایشون به محض ورود چون دم در خلع سلاح میشند دیگه تبدیل میشند به مریم خانم
کاش سانسور نمی کردید و سوتی رو می گفتید. اینطوری رفتیم تو خماری که

مریم شنبه 27 دی 1393 ساعت 01:00 http://yadedoost.blogsky.com

به به ! لوگوی جدید مبارک حالا که اینطور شد منم هر بار با یک لوگو میام
آقای ستاریان مگه من در کنار شما نیستم ؟! حضور من که از حضور بعضی اعضا پررنگ تره
ببم جان با عرض معذرت و شرمندگی فراوان اجازه بدید فقط خواننده ی نوشته های خوب شما باشم ، اینطوری خودم راحت ترم .

مبارکه صاحابش باشه قدم شما با لگو و یا بدون لگو بروی چشم ما قدم رنجه کنید تشریف بیارید ولی لطفا دم در چنگال رو تحویل بدید بعد بفرمایید تو
شما صاحبخونه اید و باید همیشه باشید

مریم جمعه 26 دی 1393 ساعت 22:53

سلام
- به به ! خاکشیر یخ مال و فالوده و غذاهای خوشمزه با طعم عشق چه کیفی می داده معلومه مادرتون خیلی کدبانو بودند
- وقتی داشتم این پست رو می خوندم دیدم خاطرات ما چقدر به هم شبیهه و چقدر یادآوری این خاطرات مشابه از زبان دیگری لذت بخشه
- قدیما بیدار شدن برای نماز صبح چقدر سخت بود ! شب که می خوابیدم دعا می کردم کاش خواب بمونم ...و وقتی دعام مستجاب می شد و خواب می موندم دچار عذاب وجدان می شدم
- ما هم یاد و خاطره ی همساده های باصفا و بامرام قدیمی رو گرامی می داریم و به همساده های بامعرفت و عزیز وبلاگی سلام می کنیم .

سلام
ممنون. منم با خوندن پستهای خاطره انگیز شما و دوستان دیگه چنین حسی رو پیدا می کنم می خواستم حسی رو که با این وبلاگ گروهی پیدا کردم رو تشریح کنم و ناخوداگاه رفتم به این فضایی که توی نوشته شرح داده شد و خوندید.
بله حس مشترک نشات گرفته از خاطرات مشترک برای نسل مشترک ماست، و اینها برای ما یک نوستالوزیه و برای نسلهای بعد از ما حکم تاریخ شفاهی داره.
حالا واقعا امکان نداره که کنارمون باشید؟

همطاف یلنیز جمعه 26 دی 1393 ساعت 22:09 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
همین غروبی یاد شما بیدم عمو میم سین ( خداییش این شکلک ها ناکارآمدست ها)
و اینکه بلاخره شرح وظایفمان چیست؟ جلسه هماهنگی چه زمانیست؟ کجاست؟ و چه خبر از همشهری ما؟

سلام
ممنون که بیادم بودید اما به هر بهانه ای یک گیری به اسکای ما بدید ها!
همگی با هم چقدر عجله دارید ها منتظریم بقیه ی دوستان تردیدها رو کنار بگذارند و یا از راه برسند!
آقا سهیل که به سلامتی وارد شده اند و اون پشت مشت ها دارند خودشون رو آماده می کنند تا به روی سن برند و سخنرانی خودشون را ایراد بفرمایند

شنگین کلک جمعه 26 دی 1393 ساعت 21:17 http://shang.blogsky.com

علیک سلام و سپاس افزون که جور کوتاه نویسی ما می کشید .گرچه شما که خودتان صاحب خانه و صاحب محله هستید اما خوب بااین شرح نزول اجلال مجدد باید بگوییم
خوش آمدید . مزین فرمودید . منور فرمودید . مشرف شدیم به زیارت مجدد سرور و سالار فرماندهان پیروز.
حقا که با این زنده کردن خاطرات کودکی حس بودن در میان یک محله قدیمی با همسایه های صمیمی در ذهن
مانقش بست . به یاد گذرزیربازارچه افتادم . من هم مجدداً عرض سلام و ادب و ارادت دارم خدمت همه همسایگان
خوب وعزیز. حالا بفرمایید . شروع کار رسمی همساده ها چه زمانیست ؟ و صورها کی به صدا درمی آیند واین خوشترین خبر زمستانی را به گوش جهانیان خواهند رساند ؟ نکند همساده هاهم مثل شبکه نسیم یک سالی فقط پخش آزمایشی داشته باشد ؟
*- به گمانم این اولین کامنت شنگین کلک بعداز شروع به کار مجدد باشد .

قربان داداش شنگ عزیز که بعد از مدتی غیبت به جلد قبلی خودش برگشت. اما چه خیر مقدم شاهانه ای
مقایسه ی چهار روز با یک عمر شبکه ی نسیم آزمایشی، خیلی باحال بود
ما هنوز در مرحله ی آزمایشی به سر می بریم چون
1- سه تا اسم پیشنهادی داریم. بارش افکار و چهار سوق و همساده ها
2- چون دعوتنامه هایی ارسال کردیم و چند نفر دعوت رو رد کردند و یک نفر (آقا سهیل) وارد شده ولی هنوز سخنرانی نکرده و یک نفر هم دعوتنامه اش مسکوت مونده
3- راجع به هیچ کدوم از بحثها به تصمیم نرسیدیم هنوز.
بعد که تکلیف اعضاء معلوم شد باید روی همه چیز به طور جدی و سریع تصمیم بگیریم.
راستی قالب وبلاگ دست شما رو می بوسه و هر کجا که شد و اسمش هم هر چی که شد، زحمتش با شماست. از الان به فکر باشید. به نظرم همین قالب ساده ترین و کاملترین قالبه ولی یک هدر خیلی توپ لازم داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد