همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

مرد عاشق
تلاش می کند 
دوستت دارم را بگوید
زنِ عاشق اما تلاش می کند
دوستت دارم را بشنود
در واقع مرد ها می بازند که ببرند
ولی زن ها می برند که ببازند
یک جور دلباختن دلبرانه
یک جور به دست آوردن 
که انگار به دستت آوردند

رسول ادهمی


-------------------------------


زخم هایی که بر قلب داریم

اگر چه جایشان هرگز خوب نخواهد شد
ولی به یادمان خواهد آورد
که ما هم
کسانی را دوست داشته ایم

حقیقتِ تلخ آنجاست
که قلب همواره خواهد تپید
زخم بارها باز خواهد شد
و دوست داشتن
چون عفونتی خوش خیم
تمام وجودمان را خواهد گرفت

شاید برای همین است 
که آدم های زخم خورده
همیشه لبخندی ملایم و سرد
روی  لب دارند 

حمید جدیدی----------------------------------------------

اصل خویش....

با روز افزون شدن تکنولوژی،ظاهرا رفاه و آسایش انسان پیشرفت کرد.ماشین ها،نرم افزار ها و سخت افزارها زندگی بهتر و آسان تری برای انسان به ارمغان آوردند اما غافل از اینکه شادی و خوشی واقعی کم کم از زندگیمان رخت بر بست.نمی خواهم در باره هزاران رخداد علمی داد سخن بدهم تنها میخواهم از اتفاقات بیست سال گذشته خودم یادی بکنم. بچه که بودیم تمام وقتمان در کوچه و خیابان با دوستانمان می گذشت. فوتبال،خر پلیس،کوهنوردی،گردش و پیک نیک دسته جمعی..هر خانه ای  تلفن نداشت اما قرارهایمان که از چندروز قبل گذاشته شده بود بی اشکالی انجام میشد چیزی که امروزه بدون تلفن همراه تقریبا از محالات شده است همین تلفن  همراه بزرگترین مصیبتی بود که به سر بشر امروز آمد. حدودا بیست سال پیش بود که گفتند تلفنی آمده بدون سیم که در جیبت میگذاری و هرجا بخواهی میبری. گفتیم جل الخالق! عجب چیز خوبی! برای ما که باید سر کوچه مدتها در صف تلفن عمومی می ایستادیم و مرتب میگفتم خانم یک کم زودتر&آقا  لطفا عجله کنید و وقتی نوبت خودمان میشد دیگران با سکه به شیشه باجه میکوبیدند&تلفن همراه مایه آرامش و آسایشی بود وصف ناپذیر.کم کم پاره آجرهایی که آمده بودند کوچکتر و کوچکتر شدند. دوستی گفت تلفن همراهی آمده که تا می شود.قبولش سخت بود اما به زودی دیدیم فراگیر شده است. چندی بعد یکی گفت دیدم فلانی گوشی را جلوی دهنش گرفت و مثلا گفت بزرگ! تلفن هم شماره بزرگ را گرفت. گفتم درسته ما از تکنولوژی عقب هستیم اما دیگر چنین دروغ شاخداری را نمی پذیریم. اما دیدیم که راست بود.بعدها اینترنت آمد و کم کم به تلفن همراه راه پیدا کرد و شد آنچه نباید بشود: کامپیوتری همراه در جیب مردمان. راه دور نمی روم در خانه خودم هر کدام از پسرها و همسرم یکبند سرشان توی گوشی است وباهاشان صحبت که میکنی یا نمی شنوند یا به دلیل تمرکز بر آن جواب اشتباه میدهند. اما خوب حسنش هم این است که می شود چهار آدم زنده ساعت ها بی حرکت وبی صدا در کنار هم در صلج و آرامش بگذرانند و تنها زمانی تکان بخورند که گرسنه باشند یا وای فای قطع شده باشد. القصه در مسیر این طوفان تکنولوژی نمیشود کناری بایستی که دامنت آلوده نشود، طوفان که بیاید هیج کس را بی نصیب نمی گذارد. من هم آلوده شدم اول فیسبوک بعد وایبر،واتس اپ و نهایتا تلگرام. این آخری با گروه ها وکانال هایش که دیگر مصیبت عظمی بود دو بار برگ جریمه سرعت هر بار 120 دلار یک بار تصادف با خسارت 600 دلار و یک جریمه استفاده از گوشی به مبلغ500 دلار حداقل ضرارت نقدی بود به علاوه دو بار اخطار ریس که در دوربین مداربسته دیده بود گوشی دستم است. زمانی به خودم آمدم و دیدم که از همه چیز باز مانده ام. دیدم حتی چند ماه است سراغ دسکتاپ نرفته ام. چه رسد به سر زدن به وبلاگ ها. دیدم مدتهاست کتاب نخوانده ام، موزیک گوش نداده ام فیلم ندیده ام(از ترس over usage شدن). این شد که در یک اقدام انتحاری از تلگرام وکلیه اپ های مخرب دیگر بیرون آمدم. ما همیشه آمیش ها( Amish)را مسخره می کردیم. آمیش ها از سال1963 از تکنولوژی بریدند. آنها هیچ کدام از مزایا و مظاهر زندگی نوین را نپذیرفتند همین الان هم در خانه هایشان برق ندارند و از لامپا و گردسوز استفاده می کنند با ارابه و درشکه رفت و آمد میکنند و آب از چاه می کشند اما مطمئنم و شک ندارم خیلی خوشبخت تر از ما زندگی می کنند

حرف ها

گاهی هیچ حرفی برای گفتن ندارم.گاهی باید به زور خودم را وادار کنم دوسه خط بنویسم.گاهی باید چند شعر را کپی پیست کنم تنهابرای اینکه بگویم هستم. اما این روزها یک دنیا حرف در دلم جمع شده که می خواهم بگویم.انگار زمان ندارم.انگار باید قبل از اینکه دیر بشود تند تند حرف هایم را بزنم.انگار کلمات از ذهنم میجوشند و من اختیار کنترل آنها را ندارم.حرف...راستی چند جور حرف داریم؟ حرف عاقلانه، حرف شاعرانه، حرف عارفانه، حرف عاشقانه حرف بی اهمیت،حرف با اهمیت.حرف هایی که بوی غم میدهند حرف هایی که بوی ترس میدهند حرفهایی که بوی خون میدهند حرف هایی که بوی عشق میدهند.حرف هایی است که میشود به همه گفت حرف هایی که نمی شود به هیچ کس گفت.حرف هایی که همه می فهمند الا یک نفر حرف هایی که هیچ کس نمی فهمد الا یک نفر.حرف هایی که مخاطب عام دارد حرف هایی که مخاطب خاص دارد.حرف هایی که گفتنش سخت است.حرف هایی که گفتنش آسان است.حرف هایی که نباید گفت.حرف هایی که حتما باید گفت.حرف هایی که نمی شود گفت.و من در این میان مثل شعر حافظ شده ام که نمیدانم در اندرون من خسته دل کیست.که من خموشم و او در فغان و در غوغاست و من می خواهم حرف بزنم.پیش از آنکه واپسین نفس را برآورم..پیش از آنکه پرده فرو افتد....

پیش از آن که واپسین نفس را برآرم
پیش از آن که پرده فرو آفتد
پیش از 
پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم.

در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از 
کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش 
انگیزنند،
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که ام
که می توانم 
باشم
که می خواهم باشم،
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
و لحظه 
ها گرانبار شود...