همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

خبرا؟!

سلام

 

همساده ها همساده ها

شهریور هم آمد و چندی بعد سال از نیمه می‌گذرد و باز بهار و نوروز و سال جدید

حالتان چطور است؟ احوالتان چطور است؟ سردماغید؟ اوضاع روبراهست؟

خداروشکر همگی زنده ایم. پیش بسوی زندگی

دیروز آخرین مهلت ثبت نام اینترنتی دانشگاهها بود. همین دیروز خواهرزاده یادم آورد بدون آزمون با پرداخت 18000تومان، می‌توانم ثبت نام کنم البته در لیست رشته‌های گروه هنر، روزانه نبود منتهی پیام نور مشهد بد نیست.

شنیدم امسال دوستان هم سن و سال، دوباره دانشجو شده‌اند. یکی هم دانشجوی صفر است و حالا می‌خواهد دیپلمش را ارتقا بدهد

با اینکه از دوران دانشجویی‌ام راضی‌ام منتهی فعلا دلیلی نمی‌بینم باز هم بروم دانشگاه.


+در گذشته تصور می‌شد که تحصیلات در مدرسه و دبیرستان و دانشگاه، مبارزه با بیسوادی است. اما امروز در بسیاری از فرهنگ‌ها پذیرفته شده است که «مدرسه و دانشگاه» با «بی مدرک بودن» مبارزه می‌کنند و نه «بی‌سوادی»

اگر قرار باشد خودم را گرفتار درس و مشق و آزمون و استاد کنم ترجیح می‌دهم بروم در دوره های فنی‌وحرفه‌ای شرکت کنم. مدارک آنجا کارآمدتر است گویا

بروم ببینم فنی و حرفه ای مشهد چه می‌کند. (خوو با دیدن مسابقه تلویزیونیِ دستپخت، جوگیر شدم، علمی! آموزش آشپزی ببینم)

شمایان چه می کنید؟

خداییش اگر دغدغه درآمد و کسب پول نباشد چقدر راحت می‌توانیم انتخاب کنیم برنامه هایمان را برای گذران عمر.

همگی یادگیری بیشتر رو دوست داریم. یقینا شما هم ذوق می‌کنید وقتی مورد جدیدی رو فرا می‌گیرید. می‌خواهد یه ترفند مرتبط به استفاده از موبایل باشد یا روش پخت یه غذا با طعم و عطر متفاوت شایدم دوخت یه دامن توتو


راستی شما از این مجلات که جدول دارند ‌خریدید؟ مدتی قبل شنیدم حل جداول (سودوکو، کلمات متقاطع و حروف-معما و ...) به کسب رضایت بیشتر، افزایش‌ِحضورذهن و کاهش‌ِفراموشی کمک می‌کند.

اول ماه هست. بهانه‌یی خوب برای شروع یه پروژه جدید پروژه رشد در راستای کسبِ حال خوش

+یکی از گرامی دوستان برای تشویق خود به تحرک بدنی بیشتر، از نخود استفاده می‌کند

دیگری برای تغییر در سبک زندگی شروع کرده به تفکیک زباله و آموزش آن به اطرافیانش

خانم خانه‌داری هم عزم کرده شاغل بودن را تجربه کند

و آن جوانتر برای کسب حال خوب، روبروی آینه به خودش می‌گوید +"من حرف ندارم"


دو پهلوست. هم تاییدی است بر خودش هم بیان واقعیت این روزها که حرفی برای گفتن که نه برای نوشتن ندارم . من الان جلوی آینه‌ام ها

و

این چهلمین مطلب همطافیست در این سرای (پرگویی شد در عین بی حرفی)



برقرار بمانید و راضی

 

در باب اهمیت نوشتن*

با نشستن و تصور کردن، نمی‌توانید هیچ زمینی رو شخم بزنید.

چقدر از وقت ما به رویاپردازی می‌گذرد و چقدر به عمل کردن؟


سلام


گرامی مادر نیز مثل من به سرگذشت‌ها علاقمند است. کتاب "دودختر قاجار در قصر شاه پهلوی نوشته خسرومعتضد" رو برای ایشان امانت گرفته بودم. از کتابهای خودم راضی نیستم. توصیفات اضافی در جملات طولانی! اینترنتی کتابهایم را انتخاب می کنم منتهی وقتی می روم کتابخانه یافت می نشود! ناچار همانجا از همان ردیف‌های آشنا چند کتاب بر می‌دارم که گاهی کال از آب در می‌آیند.

کتاب قطوری بید 700 و اندی با کلی عکس از خاندان پهلوی.شیوه نگارش کتاب مرا دلتنگ روزنوشت های خودم کرد...

 

بیدار که شدم نزدیک 9 صبح بود! خوووب این چند روز  می‌خوابم ها (یا کدیین قرص سرماخوردگی کارساز است یا شربت دیفن هیدرامید کامپاند خواب‌آور)

خوابی که دیده بودم  یادم بود. مینا هم اتاقی دوران دانشجویی ام که الان ساکن یکی از ایالات ینگه دنیاست گویا با فردی نامزد کرده بید که درآخر متوجه شدم سیاه پوست است و ...

در حمام مانتوی خیسانده در تشت رو دیدم همان اول چنگی زدم و شستمش و بردم بالکن پهن کردم. هوا آفتابی همراه بادگرم

بعد رفتم آشپزخانه از فلاکس یه لیوان چای خوردم و طبق روال یه تخم‌مرغ گذاشتم آب‌پز شود و آخرین تکه نان بربری رو از یخچال بیرون آوردم.

 رادیو رو روشن کردم برنامه صبح جمعه

مودم رو هم روشن کردم طبق معمول کلی پیام در گروه تلگرامی نمدبهار و تک  و توک احوالپرسی رفقا .

بعد از صبحانه نشستم با قالب شیرینی‌پزی چند گل نمدی برش زدم. رنگ سبز خوشرنگی است احتمالا با دکمه و ربان می‌شود چند آویز زیبا در آورد.

حوالی 10، تلفنی احوال گرامی‌مادر رو پرسیدم. رفته بود حمام و الحمدالله حالش بهتر بود.

خانم مقتدایی یه خانم 68 ساله دماوندی، بسیار باسواد،باهوش و مودب از مهمانان رادیو  بود حالم خوب شد دوست داشتمش . مسابقه اسم و فامیل با حرف سین.

گلدان‌ها رو آب دادم. نخلمرداب، خاک لازم دارد ساقه‌ها یک وری شده‌اند.

ظهر، گرامی مادر زنگ زد خواست 2 تومان شارژ بفرستم برای دختر خواهرم، صدای خواهرم رو شنیدم گویا ناهار آنجا بودند!

خداروشکر اطرافشان شلوغ باشد ارجمندبابا کمتر گله میکند.

ساعتی سرگرم دوخت آویز نمدی بودم. چندتایی رو که ردیف کردم رفتم سراغ ناهار.



صدای گریه پسربچه همسایه دوباره بلندشد! شنیدم وقت درآوردن دندان یا زمان از شیرگرفتن معمولا بچه‌ها بدقلقی کرده و شیون راه می‌اندازند منتهی این یکی را نمی‌دانم چرا وقت و بی‌وقت جیغ می‌کشد؟ سحر... نیمه‌شب... وسط روز. والا!

بعدازظهر گرامی‌مادر دوباره تماس گرفت اینبار از خانه باغی گرامی خواهر...گویا به پیشنهاد دامادِ ارشد، راهی باغ شدند تا ان شاءالله فردا اول وقت بروند بهشت رضا. خوو فردا آخرین روز چراغ برات (زیارت قبور) است.

موبایل رو که دست گرفتم رفتم سراغ بازار، تا بروزرسانی ها رو چک کنم. اینستاگرام که بروز شد دیدم لگوی آشنایش تغییر کرده!همان دوربین ساده بصورت خطی... فضا هم سیاه و سفید

.

.

.

همزمان با خبر 20:30 و معرفی دو فروشگاه که فقط، کالای ایرانی می‌فروختند رعد و برق آسمان رو هم می‌دیدم.

دل زنده می شود

به امید وفای یار

 





پ ن1 : عنوان برداشت از اینجا

پ ن2 : یخده طولانی تر بید. دیدم شاید همانطور که من عادت روزنوشتم کمرنگ شده، شاید شمایان نیز عادت خواندن مطالب طولانی آن هم از نوع روزنوشت عادی! رو از دست داده باشید.



 

 

مرد قصه ی من ...

مطلب حاضر از سوی دوست عزیزمان آقای رمضانعلی کاوسی نویسنده ی وبلاگ روزهای جانبازی ارسال شده که ضمن تشکر از ایشان، شما همراهان و همساده های عزیز را به خواندنش دعوت می کنیم.
از صبح زود جارو و فرغون را برمی دارد، کوچه و خیابان را تمیز می کند تا من و تو از زیبایی معابر شهر لذت ببریم. مرد قصه ی من قناعت پیشه است، یعنی مجبور است قناعت پیشه باشد. ساده زندگی می کند و کم توقع است. چون کم توقع است، برای مان فرقی نمی کند در این اوضاع گرانی چگونه زندگی می کند. حقوقش دو ماه یا سه ماه عقب می افتد. شهرداری گردن پیمانکار می اندازد، پیمانکار گردن شهرداری. من شهرداری را مثال زدم. کارگاه ها و کارخانه های دیگر هم وضعیتی بهتر از شهرداری ندارند. مرد قصه ی من بر لبه ی تیغ است. او جرأت نمی کند حرفی بزند؛ چون اعتراض او مترادف با اخراج اوست. مرد قصه ی من کم حرف است. سر و زبان ندارد. او اینقدر مظلوم است که اصلاً نمی داند به کجا باید شکایت برد. او می ترسد اگر اعتراض کند، از همین چِندِرغاز حقوق هم بی بهره شود. 
مرد قصه ی من گوشت که چه عرض کنم، شاید ماهی یکبار هم سراغ مغازه ی گوشت فروشی نمی رود. دیگر مغازه ی بقالی سر محل هم با اکراه به او نسیه می دهد: «مرد حسابی، کی نون نسیه می گیره که تو نون هم نسیه می خواهی؟ چوب خط تو هر چهار طرفش پر شده. دیگه حالا نمی خوای بدهی خودت رو بدی؟» مرد قصه ی من از خجالت سرخ می شود. به کاسب محل می گوید: «به خدا از صبح تا شب زحمت می کشم، وقتی حقوق به من نمی دهند، چه کار کنم؟ روی مرا زمین نذار. من پیش زن و بچه ام خجالت می کشم...» چند تا نان با چند تا تخم مرغ می گیرد و به منزل می رود. فردا صبح دوباره روز از نو روزی از نو. دوباره در مغازه می رود و قصه ی پر غصه  ی او تکرار می شود. برای مرد قصه ی من این قدر وضع خراب است که گاهی سیب زمینی آب پز هم به سختی سر سفره اش می آید. همان سیب زمینی که چندی پیش مسئولان برای تنظیم بازار چندین تُن آن را با افتخار معدوم کردند! 
در روی دیگر سکه در این شهر، مردمی زندگی می کنند که در همین اوضاع تورم و رکود، خوب می خورند، خوب می پوشند و... گاهی پول وای فای و هزینه ی اتصال تلگرام زن و بچه شان از دویست هزار تومان در ماه هم می گذرد! در زیر پوست این شهر، عده ای از ما که اتفاقاً ادعا هم داریم، بعد از بازنشستگی، باز هم با پارتی بازی دست خودمان را در اداره یا شرکتی بند می کنیم. کاری هم نداریم که با اشغال یک شغل توسط ما، فرصت شغلی برای فرزند تو و فرزندان امثال تو فراهم نمی شود. مدارس غیرانتفاعی را ببینید، چند درصد از معلمان و کارکنان این مدارس، جوانانِ جویای کارند، چند درصد بازنشسته ها؟ 
مرد قصه ی من؛ تو فقط کار کن و با یک نان بخور و نمیر خدا را شکر کن. مسئولان حواس شان کاملاً جمع است. آنها دارند اوضاع تو و اوضاع بقیه ی مردان قصه ی پرغصه ی این مرزو بوم را مدیریت و ساماندهی می کنند! مرد قصه ی من، برایت مثالی می زنم. هرگاه حین کار هواپیمای شیک و غول پیکری را دیدی که از بالای سرت رد شد، بدان که در بُعد کلان مسئولان به فکر تو هستند. در اخبار هم شنیدی که رئیس جمهور فرانسه هم گفته بود: من به فکر ایجاد شغل برای جوانان ایرانی هستم! آری تو فقط امیدوار باش.
 پی نوشت:
 مردم خوب ایران، هر طور می توانید قبل از رسیدن عید به فکر مردان قصه ی شهر من باشید. پیش خدا گم نمی شود. به خدا قسم آنها صورت شان را با سیلی سرخ نگه داشته اند.