همساده ها

وبلاگ گروهی

همساده ها

وبلاگ گروهی

فول فمینیست‌های محله‌ی ما


همیشه دوست داشتم در مورد برخی اشخاص مطلب بنویسم، کسانیکه برای خودشان زیستند و رفتند. ولی مشقت‌هایی که داشتند آنها را ماندگار کرد.

به نظر من، در خاطر و یاد چند همسایه، ماندگار شدن و گهگاهی نقل مجلسی شدن؛ حتی به بهانه کمی بگو و بخند ! بهتر از فراموش شدن محض است.

 

محله1 ی قدیمی ما، قبل از اینکه خراش خیابان‌2های ماشین‌رو، را بخود ببیند ازاستقلال خاصی برخوردار بود. یک کوی3 بزرگ بود با قدمتی همپای محلههایی که اطرافش بود...  بزرگ و کوچک داشت. ریش‌سفید و گیس‌سفید داشت. مثل حالا کشکی نبود که هرکس، به خودش امتیاز بدهد. امتیازات را از سبد محله درمی آوردند !!

 

در این گیرودار، یک عده زن بی‌سرپرست ولی مشهور هم وجود داشت. سرشناسی شان غالبا از ناحیه ی ارزش سرشان نبود، بخاطر این بود که هرکجا  سروصدایی بود سر اینها هم آنجا پیدا بود. همه از طبقه پائین و نزدیک به صفر بودند. همین مشهور بودنشان بنوعی آنها را آنقدر در صحبتهای روزانه زبانزد کرده بود که برای خودشان عالمی شده بودند، یکی درس نمی‌خواند به بچه ی شاماما خانم مثال می‌زدند. یکی بی‌حیایی می کرد به فیروزه خانم شبیه می شد. یکی دری‌وری می‌گفت زبان راضیه خانم را مثال می‌کشیدند و همینطوری  شد که ضرب المثل محله شده بودند !!

 

همه ی آنها در یک چیز دیگرهم، مشترک بودند.  در بی سرپرستی؛ چه با شوهر و چه بی شوهر، بی سرپرست بودند. یعنی از مرد فقط بچه داشتند و دیگر هیچ !!

 

اقدس خانم شوهر داشت ولی از شوهر، فقط دو بچه در بغلش مانده بود و مردش را ما تا بعد از انقلاب ندیده بودیم . 15سالی در زندان سر کرده بود بدلیل مواد مخدر و بعد هم که کسی به او کار نمی داد و زنش کفیل زندگی‌اش بود و برای رفع بیکاری‌اش پول می داد تا سر کوچه هندوانه بفروشد ، با این حال هم درآمدش را دود می کرد و هم پول مخارجش را از اقدس خانم می گرفت ... اقدس خانم در بیمارستان برای خودش کار دست و پا کرده بود، به او که کس و کاری نداشت کار نمی دادند تا اینکه رفته بود خانه رئیس بیمارستان و یک بی آبرویی درآورده بود که داستانش (35+) بود و بالاخره رختشورخانه را گرفته بود دستش تا نان بچه هایش و خرجی همسرش را تامین بکند ... ما که همسایه بودیم و بدی ندیده بودیم و از سخت کوشی‌اش تعریف می‌شنیدیم  و تعریف می‌کردیم. ولی بیگانه‌ها، غالبا موارد بی حیایی‌اش را زمزمه می‌کردند. خدایش بیامرزد هم خودش فوت شده و هم شوهرش. بی حیا بود ولی در دوران کودکی ما به غیرتمندی مَثَل بود !!

 

راضیه خانم، یَلی بود برای خودش. یک فحش‌هایی می گفت که مردها صورتشان را بطرف دیوار می گرفتند. یک تنه 5 بچه را بزرگ کرده بود، هر کدام رستم دستانی برای خودش. بچه‌هایش یک درمیان درآمده بودند! یکی محجوب و یکی خلاف و بی حیا.  خودش هم خیلی شوخ بود، اصولا زیر بیست سال را نوزاد حساب می گذاشت و در حرف‌هایش ملاحظه نمی کرد. آموزنده ترین نصایحش هم خالی از کلمات رکیک نبود. یک همسایه داشتیم که می گفت "از وقتی فحش های راضیه را شنیده ام دیگر فحش نمی دهم. راضیه آبرویی برای فحش نگذاشته است !! "

همیشه می گفت : " بچه های خلافکارم بیشتر به من رفته اند تا به شوهرم "

 یا اینکه " شوهرم بد نبود ولی تا بخواهی بدبخت بود !! "

دو تا از پسرهایش زیادی محجوب و معقول بودند و سربزیر. یکی شان در دریا غرق شد و یکی هنوز ته مانده ی آبروی خانواده را لنگ لنگان جلو می‌برد و نان دو برادر دیگر را هم، می دهد!!

یکبار به یکی از بچه هایش گفته بودند که مامانت مَرد بالای سر بچه هایش نیست و ...  خبر به راضیه رسیده بود و یک روز تمام، کوی را بسته بود و می‌گفت: " مرد می خواهم از اینجا رد بشود !! " نقل است همه، آن روز از کوچه‌های مجاور به خانه شان رفته بودند. سرانجام با وساطت رئیس شهربانی غائله ختم شده بود. کوچه‌ی ما،  از بالا به خیابان راه داشت و از پائین به کوی. آدمهای باحیا و متدین، بدلیل این افراد که پائین کوچه ساکن بودند همیشه از طرف خیابان بالایی رفت و آمد داشتند. ما که بیشتر شبیه بچه گربه بزرگ شده بودیم و تا مقطع راهنمایی که کوی را خیابان کردند آنجا را ندیده بودیم. ولی موقع بازی با بچه ها، گهگاه صدای راضیه را که دائما به یکی فحش می داد را شنیده بودیم.


در تاریخ شفاهی در و همسایه ، آمده است که این کوی را دوبار مسدود کرده بودند؛ بار اول به روی سوارکاران همراه ستارخان که می خواستند از آنجا بگذرند که مجبور شده بودند از بغل رودخانه وسط شهر بروند آنهم به دلیل اینکه ستارخان و همراهانش لات هستند (در صفحات تاریک تاریخ، نسبت همجنس بازی به ستارخان چندبار تکرارشده است!!)  باردوم را هم برای راضیه ثبت کرده بودند که داشت دنبال مرد می گشت !! مَرد نبود ولی مردانگی داشت. اول انقلاب پسرش را گرفته بودند به جرم مصرف و همراه داشتن موادمخدر و قرار بود سر کوچه شلاق بزنندش، رفته بود و شلاق را گرفته بود که خودم او را شلاق می زنم و از قرار چند فحش هم نثار مردان قانون کرده بود؛ البته در لفافه که پسر راضیه را هر ... !!

 

یک فیروزه خانمی هم داشتیم که خودش را با گوگوش اشتباه گرفته بود. ما زیادی کوچک بودیم و در حیاط برخی خانه ها که زنها دورهمی جمع می شدند ناگهان سر و کله ی فیروزه  پیدا می شد. معمولا جایی او را دعوت نمی کردند ولی برای ورود به هیچ خانه ای مجوز لازم نداشت. یک سینی بدست می گرفت و می زد و می خواند. از تعریف‌های پشت سرش، معلوممان  شد که خوب می خوانَد. بیسواد کامل بود ولی کپی کار حاذقی بود !!

 

می گفتند آن زمان توی کاباره‌ها هم می رود و می خواند. خودش که منکر بود. زیبایی هم داشت ولی از نوع بدبختی و فلاکت بارش. دلخوشی‌اش از نوع عیاشی بود. یعنی یک خیابان را که بالا و پائین می رفت یکی دو مرد را دنبال خودش می‌انداخت و آخر سر، با بی آبرویی و داد و فریاد راهشان می انداخت. بعدها گفتند مرض مردآزاری داشت. از شوهرش زیادی گله‌مند بود و دو بچه را با همین اوضاع بزرگ کرد. دخترش را خیلی کوچک بود که شوهر دادند و پسرش بعدها مادرش را تا وقتی که زنده بود نگه می داشت. حالا هم هر از گاهی او را می بینم . شاید عمرش به پنجاه نرسید!!

 

یک حکایت !؟ یک روز در ماه محرم، یکی از آخوندهای محل (منقول از خودش !!)  توی کوچه ی خلوت به تور فیروزه می خورد. فیروزه، سلام وعلیکی کرده  و از آخوند می خواهد تا بیاید خانه و برایش روضه بخواند ... آخوند بنده خدا، که گیج مانده بوده از او می خواهد برود فلان خانه، که روضه برای خانم ها برپا شده است. ولی فیروزه می‌گوید: " من توی این جمع‌ها نمی توانم بروم ولی روضه را دوست دارم. بیا در خانه، برای من روضه بخوان!! " خلاصه اینکه آخوند محله‌مان توی آچمز می‌ماند و بقول خودش به همه متوسل می شود که این چه دامی است که گیر افتاده است ... فیروزه که خود خبره‌ی این کارها بود و مستاصل شدنش را می بیند به کمکش می آید و می گوید : " بیا یک صندلی بگذارم درست وسط لنگه در، یک پایت بیرون باشد و یکی داخل، من توی حیاط  پائین پله ها بنشینم و تو برایم روضه بخوان ... " از قرارمعلوم، بعد از روضه‌خوانی پول هم داده بود که آخوند قبول نکرده و فیروزه گفته بود: " نترس از پول های خودم نیست. صبح، فلان حاج خانم به من پول داد برای خودم لباس بخرم ، از آن پول هاست ... "

 

از حبیبه خانم یک تعریف مختصر کفایت می‌ کند. یک عالمه بچه داشت. شوهرش که راننده بود فوت شده بود. تقریبا همه ی محله به او خاله می گفتند. بچه‌هایش را از کودکی سر کار گذاشته بود و یک مدیریت خاصی بالای سر آنها داشت. نوبتی به مدرسه می فرستادشان ومعروف بود که می گفت : " عشق مادر سواد لازم ندارد. راه را از چاه تشخیص می دهد !" تا زنده بود و تا بعد از مرگش کسی پشت سرش، بد حرف نزد. بچه هایش همه اشخاص سربراه و خانواده داری شدند. در کنار همه‌ی صفات مادرانه خاصی که داشت، به تناسب فرهنگ و سیستم زندگی رایج آن روزگار، یک قلدری خاصی هم داشت.  یک بار دو خانواده دعوا کرده بودند و از پاسگاه ریخته بودند توی کوچه برای حل‌وفصل دعوا ... خبر به حبیبه خانم رسیده بود. پیش آمده و به افسر گفته بود : " شما چرا زحمت کشیدید، مگر حبیبه مرده است. شما بروید من خودم حل می کنم !! "

 ما بعدها شنیدیم که گوش هر دو زن خانواده را گرفته بود که یکبار دیگر پای پلیس به محله باز بشود هر دو خانواده را از محله بیرون می کنم ...

 

= = =

 

سالها از آن ماجراها گذشت ، خیلی ها رفتند و زندگی خیلی ها عوض شد. اولین باری که من در مورد فمنیست ها کتاب می خواندم در همه ی تعریف‌ها و شخصیت‌ها و خواست ها و ... برخی از این زنهای واقعا سرپرست‌خانوار که یک تنه، خانواده‌ایی را به دندان گرفته و بزرگ کرده بودند را تصور می کردم. بعدها داستان زندگی برخی از فعالان حقوق زنان در آمریکا را می‌خواندم، می‌دیدم شباهت بسیار نزدیکی به کسانی داشتند که من آنها را از نزدیک دیده بودم.

همسایه‌های ما بی سواد بودند، بدبخت بودند. جامعه‌شان بدبخت‌تر بود. اگر خودشان سیاه نبودند روزگارشان سیاهتر بود. ولی تسلیم نبودند، سیاه نامه‌ی خوش لباس نبودند ، خوش مرام سیاه بخت بودند ... ناچاراً دین نداشتند ولی آزاده بودند ...

 

= = =

 

1 و 2 و 3 : یک توضیح کوتاه برای روشن شدن جغرافیای محله و کوی‌های قدیمی و خیابان های جدید

 

امروزه با غریبه شدن این مسایل، همه‌جا را محله می‌گویند. ولی قبلا محله، یک گستره ی جغرافیایی خاصی داشت با تقسیم بندی اعیان نشین و متوسط نشین و حاشیه نشین. با سرکرده و حساب و کتاب خاص خودش.

بین دو محله‌ی بزرگ را ( بدلیل حذف تنش هایی که ممکن بود از همسایگی دو محله‌ی بزرگ پیش بیاید ) کوی پر می‌کرد که مستقل از دو محله بود. برای همین تعداد محله‌ها اندک، ولی تعداد کوی ها زیاد بود. کوی، بنوعی یک محله‌ی مستقل کوچک بود. بدون مشخصات رسمی که محله ها داشتند!! غالبا هم بدلیل داشتن حرفه ای خاص، استقلال شان را بیمه می‌کردند .

خیابان ها بعدا کشیده شدند و بنوعی پرونده ی محله ها و کوی ها را بستند ، خیابان ها چند محله را شامل می شدند و نام جدیدی تکرار می شد و نامهای قدیمی فراموش می شد.


نظرات 11 + ارسال نظر
ثقلین دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 14:55 http://thagalain.blogsky.com

باسمه تعالی
سلام علیکم
با تشکر از نویسنده محترم و نظر دهندگان ارجمند به نظر می رسد در ارائه نقطه نظرات باید تعریف واژه ها یا اصطلاحات و خاستگاه آنها را بررسی کرد تا مشخص شود مثلاً «فمینیسم» از کجا و چرا شروع شد و در مسیر برای آن چه حوادثی روی داد و الان به این مرحله رسید؛ نظر اینجانب این است که اولین پیشگامان زن در فمینیست در برابر محدودیت ها،ظلم و اجحافی که در حقوق انسانی آنها إعمال می شد به پا خاستند اما چون در حرکت خود مدیریتی توأم با بصیرت نداشتند لذا فرصت طلبان و ظالمان(اعم از مرد و زن) از این روحیه ی آنها سوء استفاده کرده و مجدداً خواسته آنها را به سمت مسیرامیال و خواسته های مرحله حیوانی سوق دادند بنابر این ناخواسته به مسیری قدم گذاشتند که منجر به تخریب شخصیت و کرامت وجودی آنان شد همان کرامتی که اسلام به آن تاکید دارد که زن انسان است و رکن جامعه می باشد و باید حقوق او را محترم شمرد(البته باید توجه داشت برخی از زنان نیز همچون برخی مردان دارای نیات فاسد می باشند و به همجنسان خود نیز رحم نمی کنند) برای نمونه یک حدیث برای عزیزان نقل می کنم و عرایضم را به پایان برسانم: «بهشت زیرقدم های مادران است» این حدیث یک بعد اخلاقی دارد که خوب هست و عده ای بدین خاطر پای مادر خویش را می بوسند اما به نظر بنده بعد دیگر آن به مراتب مهم تر و حساس تر می باشد که به دوش زنان مسئولیت هدایت آینده جامعه را می نهد آن موضوع این است که منظور از «قدم ها» پای و یا کف پا نیست بلکه غرض از أقدام ، عملکردها و برنامه های مادران است که آینده ی خوب و بهشتی بچه ها و به تبع آن جامعه ی بهشتی در گرو اقدامات به عبارت دیگر «مدیریت تربیتی» مادران است ...
اگر اطاله ی کلام شد از خوانندگان محترم اعتذار می نمایم. التماس دعا 940408= 12 رمضان المبارک

عبدالحسین فاطمی شنبه 6 تیر 1394 ساعت 07:49 http://idehaa.blogsky.com

تعابیر و توصیف های جالبی بود .
در کنار تمام سیاه جلوه هایی که این خاطرات در مورد فرهنگ دیروز برخی محله های ما دارد ولی فکر می کنم صفا و صمیمیت ان دوران 1000 بار می ارزد به به اصطلاح جامعه توسعه یافته امروزی ما !
دیروز اگر محله شما یک "فیروزه" داشت جوان های امروز ما باشهری پر از فیروزه مواجه هستند و آخر کارشان به سروصدای فیروزه ها نمی انجامد بلکه ...

همه کنش های اجتماعی در زمان وقع شان قابل بررسی هستند و بعد از انقضای زمانی خاص می روند در ردیف خاطره ها

سلام
هر چیزی اصل اش خوب است ، آن روزها بدبختی وجود داشت از نوع اصل اش ، این روزها رفاه وجود دارد از نوع بدل اش ... این روزها امثال فیروزه بودن را تلویزیون ها تبلیغ می کنند ، خانواده ها نگاه می کنند ، بی تفاوت (!) و جوانترها آن را خط مشی زندگی می کنند ، بی خیال (!)
عزتتان مستدام

شنگین کلک شنبه 6 تیر 1394 ساعت 00:31

سلام
توصیف و طبقه بندی جالبی بود از محلات قدیمی .
البته فکر نمی کنم عنوان فول فمینیست با این زنان کاملا سازگارباشد اما خوب این هم تعبیر زیباییست . امروز شاهد تغییرات ساختاری در جامعه و جغرافیای شهرها و روستاها هستیم و بسیاری از این روابط دیگر وجود خارجی ندارند نه زنها زنان قدیم هستند و نه مردان مردان قدیم حتی کوچه پس کوچه ها هم آن حس و حال قدیم را ندارند کوی ها و مناطق بی طرف دگرگون شده اند . دراکثر محلات قدیمی که حتی ندرتا بافت بناهایشان کمتر تغییر کرده
نیز دیگر خبری از آن نوع زنان بی سرپرست نیست یا حد اقل من دیگر نمی بینم بازهم ممنون از پست خاطره برانگیز و زیبای فول فمینیستیتان

سلام
هر روزگاری شرایط زیستی خودش را دارد ، حالا دیگر زمان فول اختلاسورهاست (!!)

یادخاطرات جمعه 5 تیر 1394 ساعت 19:09

سلام

زنانی که زخم خورده روزگار بودند.

اما یادگاری که از خود گذاشتند ..... باید حتما اسم مادرشان را می گفتی تا فرزندشان را بشناسند

مثل .....هوشنگ اقدس..........یا رضاجمیله....

سلام
در زن های مشهور این فقره عموما مشهود است ...

امیری-عبدالرسول جمعه 5 تیر 1394 ساعت 18:54 http://abamiri.blogfa.com

سلام
بعضی ها تاثیر گذراند حالا چه مثبت و چه منفی . به نظرمن بهتر از خنثی بودن است هرچند تاثیر مثبت خیلی بهتر است .
ما بچه که بودیم از بعضی زنای محله بیشتر حذر می کردیم تا مردها
به هر حال داستان زیبایی بود .

سلام
البته گاهی اوقات شرایط روزگار آدمی را در منگنه خنثی بودن و یا موثر بودن می گذارد !!
ولی کی گام مفید ، هرچند کوچک ، یادگاری از بودن ماست

بزرگ جمعه 5 تیر 1394 ساعت 15:56 http://abiaramesh.blogsky.com

سلام
بسیارخاطرات جالبی بود و استادی شما در تصویر کردن شخصیت ها به تصور ما از آنها کمک بسیار کرد.ممنون

سلام
لطف دارید ، بیشتر یک قرائت تاریخی بود.

همطاف یلنیز جمعه 5 تیر 1394 ساعت 15:37 http://lezzatekharid.blog.ir/

سلام سلام
ط ن ب
.
خوش مرام و باغیرت
ما هم گاهی اوقات از بعضی همساده ها یاد می کنیم... بابارضا یا نه‌نه غلام یا خانم روحی کلانتر کوچه یا ... الان که دقت می کنم می بینم زنان‌بیوه کوچه ما هم کم نبودند ها. منتهی خداییش هیچکدامشان قُلدرمنش نبودند

سلام
خوب است که نبودند ، البته تاریخ محله است که قلدر پروری را باعث می شود !!

sara جمعه 5 تیر 1394 ساعت 14:13

سلام...
خاطرات جالبی بود... ممنون که برامون نقل کردید...
فکر کنم قبلا هم عرض کردم که... بنده فاقد این گونه خاطرات محله ای هستم... بخاطر همین حس همذات پنداری ای ندارم ... و برام مثل قصه یا فیلمه... و از جهتی این برام جالبتر هم هست... یک قصه یا فیلم که بر اساس واقعیت باشه ... معمولا جذابتره ...

چیزی در مورد این خانم هایی که ازشون خاطره گفتید نمی تونم بگم... چون واقعا هرگز با چنین انسان هایی برخورد نداشتم... و اگر حرفی بزنم ...از سر ناآگاهی خواهم بود....

اما دلم میخواد بگم که ... مقاومت نکردن در برابر بعضی آدم ها ...بخاطر صلابت و پرجذبه بودن آن ها نیست ... بلکه بخاطر اینه که اونها آبرویی ندارن که از دست بدن و ... به همین خاطر برای یک آدم آبرو دار ...خیلی خطرناک هستند ... و باید از مقابلشون گریخت...

سلام
برای داشتن خاطرات محله ای و اجتماعی باید توی متن جامعه حضور داشت ، اگر حضور موثر باشد که تاریخ ساز می شود ولی بعنوان تماشاچی باشد ، خاطره ساز می شود !!
حجب و حیا داشتن آدم را از درگیر شدن باز می دارد و چه بسا آدمی در برخی جاها از حقوق جزیی خودش بگذرد تا دچار بی آبرویی نشود.

ناهید جمعه 5 تیر 1394 ساعت 13:46

سلام
نوشته تون خیلی جالب بود ، ممنون
قدیما بزرگترها چه زن و چه مرد برای خودشون یه پا حاکم بودند ، الان به طور کلی سبک زندگی ها تغییر کرده ، فکر می کنم در حال حاضر این بچه ها هستند که بزرگترها را تربیت می کنند ...
تو محله ی قدیمی ما دو نفر زن زندگی می کردند به نام شیرین خانم و آمنه خانم که هر دو خیلی فهمیده و دانا بودند ، هر وقت خونه مون میومدند ، مادر بهشون خیلی احترام می ذاشت ، هر چند از آشپزی و خیاطی گرفته تا نوع لباس پوشیدن ما نظر می دادند ولی رفتارشون ابهت خاصی داشت و مادر همیشه با لبخند به حرفاشون گوش می کرد . همسران هر دو به جرم فعالیت سیاسی اعدام شده بودن ...و این زنها برای خودشون مردی بودند ، توی محل کسی جرئت نداشت بهشون نگاه چپ بکنه ...خدا بیامرزدشان

سلام
انتقال مطالب به کودکان و انتقال آن به بزرگتر ها از طریق کودکان بمراتب از آموزش بزرگسالان راحت تر است ...
آدمهای محترم همیشه هستند ، ولی ویترین جامعه را غالبا اجناس سَبک پر می کند !!

مریم جمعه 5 تیر 1394 ساعت 11:28

سلام
دکتر محمد حسین پاپلی هم در کتاب خاطرات شازده حمام از زنان بی سرپرست محله شون زیاد نوشتند .
من مطمئن نیستم این زنان ذاتا فمینیست یا بی حیا یا فحاش و پرده در بودند ، شاید جبر روزگار و شرایط محیطی اونا رو وادار به چنین رفتارهایی می کرده
منظورم اینه که این زنان شاید اگه در یک شرایط دیگه و محیط دیگه ای زندگی می کردند خو و خصلتهای دیگه ای از خودشون بروز می دادند (البته معلومه حبیبه خانم و راضیه خانم که محله ای رو قرق می کردند ذاتا جربزه داشتند شایدم دیگران شیرشون می کردند !)
رفتار و گفتار آموختنیه ، منم وقتی بچه بودم یادمه فرهنگ خاصی بر محله مون حاکم بود که حتی بچه ها هم تحت تاثیر این فرهنگ قرار داشتند و شبیه بزرگترا رفتار می کردند .
راستی چرا قدیمی ها اینقدر دعوا می کردند ؟
من یادمه تو محله مون بعضی زنها دائما در حال گیس و گیس کشی بودند و اجداد همدیگه رو به باد فحش می گرفتند طوری که برای حل و فصل دعواشون مجبور می شدند آژان بیارن و برن کلانتری !
من همه جور دعوا یادمه ! دعوای زن با زن ، دعوای زن با مرد ، دعوای مرد با مرد و کتک خوردن شوهر از زن ! معمولا مردهای کتک خور از زنهاشون ریزنقش تر بودند .
ممنون جناب دادو ...نوشته تون خیلی جالب بود .

سلام
مطمئنا شرایط روزگار بود ، خانواده های بی سرپرست بیشتر با متن جامعه سر و کار داشتند تا خانواده های زیر چتر حمایت خانواده ، متاسفانه دریده بودن سپر اجتماعی بهتری نسبت به حجب و حیاست ...
دعوای زن ها و کتک کاری شان در سرمای زمستان ، انتهای حلبی آباد ، پای شیر برداشت ، در مسیری که کوه می رفتیم از ناجورترین سکانس هاییست که در خاطرم مانده است !!
شاید از نظر اخلاقی و مدنیت پیشرفت کرده ایم که خبری از دعوا و مرافعه خیابانی نیست !!؟

ستاریان جمعه 5 تیر 1394 ساعت 11:18 http://www.mostafasatarean.blogsky.com

سلام
با فیمینیست ها به طور کلی مشکل دارم و کار اون زنها رو نمی تونم توی قالب فیمینیست ها بگذارم.
با این نوشته منم یاد کوچه و محله ی خودمون افتادم. تامارا خانم، نازی خانم، صدیق خانم و یکی که هر چی فکر کردم اسمش یادم نیفتاد اما چهره اش کاملا خاطرم مونده. عجیبه که جز این آدمها که توی محله ی ما شاخص بودند، آدمهای ساکت و بی سر و صدا نه اسمشون یادم هست و نه چهره شون!
یاد کردن از کوی به عنوان مرز محلات خیلی جالب بود. درسته توی محلات جاهایی کاملا خنثا وجود داشت که نمی شد توی آمار محله گنجوندشون
انگار توی دوره ی ما زنها شاخصتر از مردها بودند یا توی محله ی ما اینطور بود. مردها اهل کار بودند و تا دیروقت سر کار و زنها توی محله جولان می دادند

سلام
شباهت در برخی رفتارها و خواسته ها آنها را فمینیست نشان میدهد والا آنها برای زنده ماندن تلاش می کردند نه اعاده حقوقی که شاید از آن بیخبر بودند !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد