همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

5سال در چشم برهم زدنی !!


حوالی سال 64 بود ، دبیر دینی ما را بدلیل اینکه در یک مدرسه ی دیگر در دفاع از بهائیت بعنوان یک دین سخنرانی کرده بوددرآموزش و پرورش معلق کرده بودند و بلاتکلیف بود و کلاس نمی دادند ، یکی دوهفته ای بجای درس دینی با کلاس های دیگر به ورزش می پرداختیم !! یک روز برف آمده بود و چون برف نو را باید با شادی باستقبال رفت در حیاط مدرسه مشغول بازی با برف بودیم که من بقصد یکی از دوستان یک گلوله برفی جانانه پرتاب کردم ، در همین اثناء یک آخوند صفرکیلومتر سرتا پا سیاه پوش که راه رفتنش کوچکترین نشانه ای از وقار نداشت از کریدور ورودی واردحیاط مدرسه شد و گلوله ی برفی پرتابی من دقیقاً زیر گوشش جا خوش کرد... سرش را برگرداند ، چشمکی حواله کرد و راهش را ادامه داد و بطرف ساختمان رفت !!

 

فردای آن روز دیدیم همان فرد را بعنوان دبیر دینی برای ما در نظر گرفته اند ، سر اولین کلاس مان با او ، طبق معمول بازار خالی بندی برای بدست گرفتن نبض کلاس شروع شد و در ضمن فرمایشات فرمود که همان لحظه ی ورود به مدرسه ، یک شیرپاک خورده ای با یک گلوله برفی به من خوشآمد گفت و از همان لحظه من حس کردم اینجا همان جایی ست که دنبالش بودم !! باید در اولین دیدارم با او ، تشکرم را برسانم ... یکی از همکلاسی ها بلافاصله گفت : " از آن که گوشه ی کلاس نشسته باید ممنون باشید !! اولین جمله ی حکمت آمیز او در کلاس اینگونه شروع شد : " دشمنان تان را در میان دوستانتان جستجو کنید ، غریبه شما را نمی شناسد و  با شما کاری ندارد ، دوست پایه ی دشمن است !! "

 

روزها سپری شد و بعداز چندین کلاس کم کم دبیر موبوطه شروع کرد از خاطرات حضورش در جبهه حرف زدن ، لحن خاصی داشت و تقریبا خاطرات خاص را بیان می کرد (  بعدها مسموع شد که  اولین کسی که بعد از مشاهده اخراجی ها به ذهن بچه ها رسید ه بود همان شخص بود !! ) کم کم این خاطرات سَبُک و شیطنت های خنده دار جایش را به جوک های بد و بدتر و ... داد ، طوری که یک بار موقع شروع جوک گفتن من بدون اجازه بلند شدم و از کلاس بیرون رفتم ، بعدها هر وقت کتاب را می بست به من می گفت : " پسر عمو تو برو تا ما با هم کمی حرف بزنیم ! "


===


دبیرستان ما تمام شد و تا زمان رفتن به سربازی من مشغول کار بودم ، یک روز توی خیابان او را دیدم که با یکی درگیری لفظی دارد ؛ از نوع شدیدش !! قضیه این بود که به یکی بدهی داشت و او را وسط خیابان گیر انداخته بود ، وقتی مرا دید کمی زیاده از حد شرمنده شد ، بهرحال دبیرمان بود و من شاگردش !! طرف حسابش اصلا ول کن نبود و فحش هم شنیده بود و دیگه بدتر !! من طرف آن مرد رفته و پرسیدم بخاطر چقدر پول فک و فامیل همدیگر را ریخته اید وسط خیابان و معلوم شد همه اش 5هزارتومان بود!!!؟  البته که زیاد نبود ولی کم هم نبود باندازه حقوق یک ماه یک کارمند ساده بود !! یک عده دبیر ما را کشیدند بردند آنطرف خیابان و من طرف حساب او را به چاپخانه ای که بودم آوردم و 5هزار تومان برایش شمرده و روی میز گداشتم و گفتم از بابت تاخیر و بی ادبی اش او را حلال کن !! نگاهی به من کرد و گفت : " حیف تو نیست که بااین بی ادب رفیق هستی !؟ " گفتم : " همین ادب را هم از او یاد گرفته ام ، او زمانی معلم من بود!! "


===


سال 69 من سربازسپاه بودم ومی خواستم بیایم مرخصی ، توی سقز هو افتاده بود که در تبریز یک دکتر سرشناس را می خواهند اعدام کنند ( دکتر کریم صاحبی - متخصص زنان و زایمان ) و سر و صدا پیچیده و دکترها طومار داده اند به مجلس و ... ، ضمنا خبرآمده بود که 3 نفر که با لباس رسمی سپاه با ورود به خانه ها سرقت مسلحانه می کرد و احتمالا چند نوبت تجاوز و ... را هم همزمان با آن دکتر اعدام می کنند !!  این خبر سریعتر از همه جا در سپاه پخش شده بود !! روزیکه من داشتم می آمدم تبریز یکی از سربازها به من گفت که ظهر امروز قرار است اعدام بکنند ، اگر شانس داشتی سر موقع به تماشا می رسی !! ( دیده اید که برخی ها چقدر علاقه دارند به این قبیل مسایل و پیگیری آنها !! )

 

اتوبوس حوالی ظهر به تبریز رسید ، دقیقا در تقاطع میدان جهاد ( نصف راه ) ، راه بندان بود و توقف اتوبوس اجباری بود ، گفتند یک ساعتی راه بندان خواهد بود بخاطر مراسم اعدام !! من پیاده شدم تا کمی پیاده رفته و بقیه راه را تا خانه با تاکسی بروم ، جمعیت زیادی آنجا بود ، دوست نداشتم شاهد صحنه باشم ولی مجبور بودم از وسط جمعیت بروم ، یک لحظه شنیدم که طناب را می اندازند گردن محکومان ، ناخودآگاه سرم را برگرداندم بطرف ماشینی که محکومان روی آن بودند ، چشمانم با یک جفت چشم که شاید همان لحظه مرا دیده بود در هوا گره خورد ، دبیر دینی مان بود !!!  همان کسی که از خاطرات جبهه اش می گفت و از افتخارات پاسدار بودنش و ... حالا طناب در گردنش چفت شده بود ، چشمم را از او گرفتم تا راهم را ادامه بدهم ، چند قدم بعد دوباره برگشتم تا ببینمش ، هنوز چشم از من نگرفته بود و تا جائیکه گردنش می چرخید مرا نگاه می کرد ... از همان اول هم دوست اش نداشتم ولی درآن لحظه تنها آشنایی که داشت شاید من بودم ، چشمکی  زده  و راهم را ادامه دادم ، کمی دور شده بودم که صدای تکبیر مردم بلند شد و فهمیدم کار تمام شده است !!!

 

سوار ماشین نشدم و همه ی مسیر را پیاده تا خانه آمدم ، سر یکی از چهارراهها یکی از همکلاسی هایم را دیدم که برای فرار از سربازی رفته بود سرباز معلم شده بود !! با دیدن من و بعد از خوش و بش معمول ، گفت : " خبر داری که امروز قرار بود پسرعمویت را اعدام بکنند !! " گفتم : " خبر نداشتم ولی وقتی طناب را انداختند گردنش ، اتفاقی خبردار شدم ... "

 

نظرات 7 + ارسال نظر
kamangir چهارشنبه 7 مرداد 1394 ساعت 08:21 http://ranandegan.blogsky.com

بله همیشه آدم از آشنایانش ضربه میخوره

سهیل سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 06:49 http://sobhebahary.blogfa.com/

سلام و وقت بخیر
اقو عجب حکایت عجیبی . کله صبحی حالمان گونه گون گردید از دست بازیهای زمانه

سلام
اینجا مسئله دو شق می شود ؛بازی های انسان ها در زمانه !! یا بازی های زمانه !!؟ خیلی ها دوست دارند بگویند بازی روزگار چون آن وقت ما مظلوم می شویم و ضعیف ، و بدبختی هایمان توجیه پذیر می شود !! حالا اگر بگوئیم بازی انسان ها در فرصتی که روزگار برایشان ساخته ، آن وقت باید راهی برای توضیح شقاوت زیاد و سعادت کم پیدا بکنیم

مریم دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 13:33

ممنون جناب دادو به حاطر جواب کاملی که زیر کامنتم نوشتید
ای کاش مسئولین هم همینقدر با مردم رو راست بودند .
یکی از مواردی که من باهاش مخالفم اینه که چرا روحانی ها باید یک دادگاه ویژه و جدا داشته باشند ؟!
به نظر من اگر محاکمه ی این افراد علنی بود حرمت و شأن روحانیت بیشتر و بهتر حفظ می شد .
تا یادم نرفته بگم شهید مطهری در کتاب ده گفتار (بحث اجتهاد) نوشته تا همین 80 سال پیش ما کلمه ای به نام روحانیت نداشتیم . واژه های روحانیت و جسمانیت از مسیحیت وارد فرهنگ اسلامی شدند
ما قبلا از واژه ی عالم استفاده می کردیم : مداد العلماء افضل من دماء الشهداء ...یا علماء امتی افضل من انبیاء بنی اسرائیل و ...

سلام دوباره و ممنون از شما
وقتی درست یا غلط (!) یک طیف اجتماعی در سطح جامعه با نگرش خاصی مطرح ، معرفی و شناخته شوند ، بهتر است آن طیف را همانگونه که تافته جدابافته است در همه سطوح نگاه کرد تا تنش های پائین دستی ( خواسته یا ناخواسته ) تولید نشود ... برای نظامی ها هم در اغلب جوامع دادگاه ویژه وجود دارد و احتمالا برخی طیف های خاص دیگر !!
در مورد حرف آقای مطهری باید گفت تا هشتاد سال پیش ما خیلی چیزها نداشتیم ، حتی یک حمام ، حتی یک مدرسه ، حتی یک دفتر رسمی برای ثبت اسناد و ... در حالیکه در سوئد از سیصد سال پیش هر اتفاقی در یک روستای کم خانوار هم افتاده در دفتر کلیسا ثبت شده است بطوریکه حالا هم قابل استناد هستند !! امثال شهید مطهری و شریعتی در دوران جوشش انقلابی بودند و در ساختارحکومت انقلابی تجربه نداشتند ، اگر توفیق شهادت نداشتند احتمالا حالا حرفهای دیگری می زدند (!)

شنگین کلک دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 13:31

بعضی اوقات آدمی در موقعیت هایی قرار می گیرد که نا خواسته شاهد وقایع و اتفاقاتی می شود و دراین مواقع صاحبان خرد با خود می اندیشند که حتماً حکمتی درکار است که باید شاهد چنین صحنه هایی باشند و مطمئناً درسی آموزنده برایشان دربر خواهد داشت .
حتی بدترین رفتارهای نیز میتواند روی انسان تاثیرات خوبی داشته و به نوعی آموزنده باشد . البته بستگی به نوع نگاه و تفکر فرد دارد . شنیده ام در کشورهای مترقی برای انتخاب شغل معلمی مراحل سخت زیادی راباید گذراند و به این راحتی هر فردی نمیتواند بعنوان معلم دانش آموزان انتخاب شود . امیدوارم در کشورماهم درخصوص گزینش معلمان دقت بیشتری مبذول گردد .

سلام
کسانی که در متن جامعه زندگی می کنند خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها و اتفاقات هستند ، زندگی روزمره اتفاقات بیشماری دارد ، قابل ثبت بودن این اتفاقات توسط کسانی است که بطریقی با آنها ارتباط داشته باشند؛ مستقیم یا غیرمستقیم ...
کشورهای بالادست بیدلیل بالادست نشده اند ، خواسته اند و برای جامه عمل پوشاندن به خواسته شان تلاش کرده اند ، یک برنامه نشان می داد که در انگلستان برای انتخاب راننده اتوبوس واحد در لندن ، فرد باید 18 - 20 سال رانندگی بدون جریمه و تصادف داشته باشد ... ( البته بیشتر ماشین هایی که در خدمت عموم بودند !! )
شایسته سالاری برای ما یک شعار است و فکر می کنیم در انتخاب رده های بالای مدیریتی کاربرد دارد، ولی انتخاب شایسته برای هر شغل در هر رده ای مطمئناً تاثیر بسزائی در روند مطلوب مسایل اجتماعی خواهد داشت .

مریم دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 11:13

سلام
چه ماجرای عجیبی ! هر چی بیشتر می خوندم عجیب تر هم می شد
نه اینکه من آخوند بد یا معلم بد ندیده باشم اما آدمهای بدی که دیدم همه شون حفظ ظاهر می کردند و فقط در موقعیتهای خاص و در خفا، ذات خبیث خودشونو نشون می دادند
عجیبه که اون جوکهایی که این آقا سر کلاس تعریف می کردند کار دستش نداده ، چون من دیدم به خاطر کمتر از این ، بعضیها رو حسابی گوشمالی دادند (مخصوصا اون سالها که سختگیریها بیشتر بود و خیلی راحت افراد رو پاکسازی می کردند...ظاهرا حساسیتها در مورد مسائل سیاسی بیشتر از مسائل اخلاقی بوده ، چون معلم اول شما رو به خاطر اینکه بهائیت رو در دسته بندی ادیان جا داده راحت کنار گذاشتند اما کاری به کار این یکی نداشتند البته شاید لباس خاص این یکی بهش مصونیت می داده و به کمکش میامده )
بچه که بودم می شنیدم که پیرزنها و پیرمردها همیشه برای عاقبت بخیری دیگران دعا می کنند
الان که اخر و عاقبت بعضیها رو می بینم معنی این دعا رو بهتر می فهمم .
راستی این آقا موقع دعوای 5 تومنی و تا قبل از اعدام هم ،همچنان معمّم بودند ؟

سلام
آدم خوب باشد و حواس پرت ، کمتر سوتی می دهد تا آدمی که بد باشد و حواسش جمع !! شیطان اول آدم را منحرف می کند وقتی باندازه ی کافی منحرف شد او را ضایع هم می کند تا راه توبه اش را هم ببندد !!!!
متاسفانه در کشور ما اعتماد در اولویت است و بازرسی و کنترل نیست تا زمانی که بوی گند بالا بیاید و کار از کار بگذرد ... وقتی فاصله ی نشان لیاقت گرفتن تا زندان رفتن یک مسئول ارشد کمتر از دو سال باشد اینکه خواندید جای تعجبی نداشت !! در مورد مصونیت لباسی هم که حق با شماست ، راه سوءاستفاده را هموارتر می کند !!
اکثر آخوندهای جدید بیشترسیاسی و درآمدی به کارشان نگاه می کنند تا از جنبه شخصیت روحانی آن ، براحتی لباس را درآورده و کت شلوار هم می پوشند !!! و آن را نشانه انعطاف و بروز بودن می دانند ، اکثر آخوندهای قدیم به لباسی که می پوشیدند حرمت قائل بودند و بخاطر آن از بسیاری چیزها خود را محروم می کردند تا حرمت شغل شان حفظ شود ... بعد از انقلاب لباس آخوندی مثل لباس کار شده است !! و این وضعیت حالا هم صدق می کند ، آخوند کارخانه با ماشین می آید لباس اش را آنجا توی پارکینگ می پوشد و می آید داخل و بعد از کار لباسش را درآورده و می رود!!
دبیری که ذکر شرش رفت ، کثیرالالبسه بود ، با لباس فرم سپاه دیده می شد ، با لباس روحانی دیده می شد ،با لباس شخصی دیده می شد !!

همطاف یلنیز دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 11:12 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
این آشنایی 5ساله سرازیری داشت برای آن پسرعمو و گویا رشد برای شما...
و خداییش جمله حکمت آمیزی به یادگار گذاشته از خودش "دشمنانتان را در میان دوستانتان جستجو کنید، غریبه شما را نمی‌شناسد و با شما کاری ندارد، دوست پایه ی دشمن است !! "
من جزو محصلینی بودم که معتقدند معلمانشان بی سواد بودند. متاسفانه از همین رده معلمان ظاهرا مذهبی هم، بیشتر آزار دیدم.
خاطره تلخی بود. منتهی این صحنه اش شبیه لقمان حکیم شدید ها
"گفتم : همین ادب را هم از او یاد گرفته ام ، او زمانی معلم من بود!! "

سلام
من از دوستان خلافکارم نکات ارزشمند زیادتری شنیده ام تا این سخنرانانِ عالمِ بی عمل !! شاید آنها برخی چیزها را تجربه کرده اند و این طوطیان شکر منقار بی مقدار فقط نقل قول می کنند !!
معلمان ما بیسواد نبودند ، مثل آخودندهای روستاها دوست داشتند در هر مسئله ای نظر بدهند و هر کس تیمگونه باشد حتما کم می آورد ، والا کسانی هم بودند که درس شان را می دادند و می رفتند و وظیفه شناسی شان از سقوط شان جلوگیری می کرد !! دبیر ادبیات ما هم فدراسیون فوتبال بود و هم اتاق جنگ ایران , معلوم است سنگینی مطلبی که به آن می پرداخت عاقبت خودش را سبک می کرد !!
خاطرات تلخ نکات آموزنده بیشتری در خود دارند تا خاطرات شیرین

sara دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 09:27

سلام....
سال های اول انقلاب ... اوضاع معلم های دینی و قرآن حسابی ریخت بهم!!...
قبلی ها را اکثرا بیرون کردند ... یا گذاشتند برای تدریس درسهای دیگر علوم انسانی ... بعد یک عده جوان تازه کار کم سواد یا حتی بی سواد پر ادعا را ... استخدام کردند به عنوان دبیر پرورشی یا تربیتی ... و همین ها شدند دبیران دینی و قرآن... البته من از همه ی مدارس انوقت خبر ندارم....اما مدرسه هایی که خودم و بچه های فامیل و آشنا می رفتند ... تقریبا همین طور بود......
یادم هست که معلم دینی سال اول دبیرستانم - سال ۶۳ - لهجه لاتی داشت !... مثلا می گفت : حرضت علی گفتش!!!......
یا معلم دینی سال بعدی ... یک سری مسایل ساده ی مذهبی - مثلا شک بین نماز ... یا بعضی از نمازهای مستحبی - را بلد نبود!...
یا معلم پرورشی مدرسه که .... ارتفاع مقنعه ی زیر چادرش ... از مانتوی من بلند تر بود و چانه ی مقنعه را می کشید تا روی لب بالایی اش!...... چند سال بعد در خیابان دیدمش که ... یک پارچه باریک را به اسم شال انداخته بود روی سرش و ... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!......
و معلم دینی سال اخرمان که ... دکترای روانشناسی گرفت و حالا خبر دارم از معتقدین ازدواج سفید است !!!
خلاصه که ...... خیلی از این معلم های آن زمان را... حال و هوای اوایل انقلاب جوگیر کرد و ...رفتند در قالب مذهبی ... اما درواقع همان موش بودند در جلد پلنگ!!!

سلام
معلم های خوب یا بد همیشه بوده و هست ، ولی برخی دروس هستند که تاثیرگذاری شخصیتی معلم بیشتر است ، دبیر فیزیک خوب باشد در یاد می ماند و بد باشد از یاد می رود ولی دبیر دینی در جامعه ای مثل ما که چشم ها تیزتر از عقل ها هستند تاثیر سوء درازمدت دارد ...
یک مسئول انجمن اسلامی هم داشتیم که زیادی تندرو بود و تا توی کفش هایمان را بازرسی می کرد ( البته ما هم بهمان اندازه زبل می شدیم ، هر چی می خواستیم را داخل می بردیم !! ) بعدها با مسئول انجمن اسلامی دبیرستان دخترانه بغل دست مان در یک هم اندیشی نامشروع دستگیر و توفیق اجباری شد تا بهم برسند !! بهرحال این قبیل موارد اگر زیاد نبود ولی بود !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد