همساده ها

وبلاگ گروهی

همساده ها

وبلاگ گروهی

از جمعه تا سه شنبه

جمعه روزی بود و میهمان یکی از بستگان در اصفهان بودیم .

پدر بزرگ خانواده – که به رسم خودمون بهشون می گفتن باباجون – در خانه ی پسرش بود . پیر مرد هشتادو اند ساله ای که ظاهرش نشان از بیماری نمی داد .

معروف بود که خیلی کم مریض می شود و خیلی کمتر به دکتر مراجعه می کند . در سال های دور که در روستا زندگی می کرد یکی از چشمانش آب مروارید آورده و اهمال کرده بود و از همون چشم نابینا شده بود . چشم دوم را زودتر فهمیدند و پسران همت کردند و باباجون  مداوا شد .

پیر مرد یال و کوپالش ریخته بود . گوشه ای می نشست و کار به کار هیچکس نداشت . غذای مختصری که خوراک روزانه اش بود ،را می خورد و یک چایی داغِ داغ و همین ...

سال های جوانی و میان سالی را در روستا زندگی کرده بود . چند گوسفند و بیل و داس و تیشه ای که از قِبَلِ آن نان حلالی بدست می آورد و غروب ها وقتی سوار بر چارپا با توبره ای خالی از نان و سبدی پر از میوه از صحرا برمی گشت، بچه ها شادی کنان سراغ گردو بادام ازش می گرفتند و او فاتحانه چغاله های ترد و تر و تازه را نثارشان می کرد.

زنش ، یارش و همراهش  در همان سال های خوب و خوش تسلیم سرطان شدو مرد را تنها گذاشت .

مرد مدتی مقاومت کرد اما چون همه ی بچه ها از روستا رفته بودند و دورادور نگران حال پدر بودند برایش زن دومی در نظر گرفتند . زن دوم شهر نشینی بود که به هر دلیل تا آن زمان ازدواج نکرده بود و وقتی تک و تنها و بی درآمد شده بود، تسلیم ازدواج با مردی هم سن وسال خودش شده بود .

 زن باباجون که به ده آمد و هنوز دیرزمانی نگذشته ، از مرد خواست که خود را بازنشسته کند . می گفت و اصرار می کرد که: تو به اندازه خودت کار کرده ای و کم کم وقت آن رسیده که کمتر زحمت بکشی و ... گفت و گفت و گفت و اصرار و ابرام کردُ تا مرد را خانه نشین کرد .

توی همین اصرارها بود که استدلال کرد که : چهار پسر داری و هرکدام مبلغی بدهند سرجمع مخارج ما در روستا – که خیلی هم زیاد نیست –خواهد شد.

مرد ناخواسته تسلیم شد و پسران نیز طوعاً او کٌرهاً پذیرفتند که مخارج باباجون و زن بابا جون را از شهر کارسازی کنند و تا زن بابا  زنده بود ، مشکل خاصی نبود . هر ماه یکی از پسران سهمیه ها را جمع می کرد و مقداری گوشت و مرغ و برنج و حبوبات برای پدر می آورد و سری می زد و برمی گشت .

با فوت زن بابا مشکل نگهداری پیرمرد که- اگرمی خواست هم – دیگر توان کارکردن نداشت ، خودش را نشان داد. پیرمرد نمی توانست تنها زندگی کند و پسران نیز هر کدام مشکلات خاصِ خودشان را داشتند و عروس ها زیر بار نگهداری تمام وقت پدر شوهر نمی رفتند .

پسران به شور نشستند و قرار شد پدر را به اصفهان بیاورند و هر کدام بصورت دوره ای و به مدت یک هفته از بابا نگهداری کنند . عصر روز جمعه طبق یک قانون نا نوشتهُ پیرمرد اسباب مختصرش را جمع می کرد و پسری که نوبت بعدی بود می آمد ، سرک مختصری به برادر می زد و باباجون را همراه خود می برد . و تا عصر جمعه دیگر و نوبت نفر بعد .

کم کم سه چهار سالی گذشت و حوصله های اندک مردمان این زمان و نوادگانی که غر می زدند و فکر می کردند پیرمرد جایی از آن ها تنگ کرده و بروز اندک ناراحتی هایی و پیرمرد که به فراست اکراه نوادگان و عروس ها و باالطبع پسران را حس می کرد و آهی که گاهی از ته دل می کشید ...

آن روز – جمعه  ی مذکور – یک هفته بیشتر از زمان توافق شده، پیرمرد در خانه پسر مانده بود و برای بار دوم ساک مختصرش را بسته بود و در انتظار پسر بعدی یک چشم به راه مانده بود و گاهی آهی ...

جویای حالشان شدم و باباجون افسوس خوران و افسرده تعریف می کرد که قرار بوده اون جمعه ابراهیم بیاد دنبالم . نمیدونم چه اتفاقی افتاده که نیومد . و هربار که این تعریف را تکرار می کرد امیدوارانه می گفت که حتما ً امروز میاد ... وتا غروب هنگام ابراهیم نیامد .

اگر چه این جمع ِ از نوه ها باپدر بزرگ خیلی مشکلی نداشتند و هر کدام سرشان به کار خودشان بود وقتی سرِشب با میزبان و بچه ها خداحافظی می کردم یواشکی توصیه کردم : اگر عمو نیومد خیلی کم حوصلگی نکنید باباجونتون را آزرده نکنید و نصایحی از این دست ...

فردای آن روز برای تشکر به میزبانم زنگ زدم و سراغ باباجون را نیز گرفتم . گفتند: آخرای شب ابراهیم اومد و باباجون را برد .

سه شنبه همون هفته زنگ زدند که باباجون فوت کرده ...

بعدها – و هنوز هم – وقتی یادی از باباجون می کنیم میگم که : از جمعه تا سه شنبه خیلی طول نکشید ها ... ای کاش این چند روز را با عزت و احترام بیشتری باهاشون برخورد می کردیم ...

 

 

نظرات 15 + ارسال نظر
آنا پنج‌شنبه 22 مرداد 1394 ساعت 15:50 http://aamiin.blogsky.com/

چه نوشته تلخی بود .. هیچی بدتر از این نیست که آدم تو پیری حس کنه کسی حوصله اش را نداره و منتظر مرگ بنشینه

یادخاطرات چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 08:53

سلام

با سیاه وسفید شدن عکس من بیاد روزهای ابری افتادم.

ناهید سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 20:28

سلام
روح پدر بزرگ شاد و قرین رحمت
با خوندن کامنت سارا بانوی عزیز به فکر فرو رفتم
سارا بانو جان چرا ما باید به استقبال داستانی بریم که هنوز برامون اتفاق نیفتاده ؟! درسته که پیری ، ضعف و ناتوانی به همراه داره ولی این دلیل نمی شه اون وقتی که ما به محبت نیاز داریم ، فرزندان ما که این همه براشون زحمت کشیدیم و خون دل خوردیم ، راضی بشن که ما به مهد سالمندان بریم ! پس انصاف و وجدان در کجا و چه لحظه ای از زندگی تعریف می شه ؟ و آدما در چه شرایط و زمانی محک زده می شن تا انسانیت خودشونو به منصه ی ظهور برسونند؟
من که یه لحظه هم به این موضوع فکر نمی کنم ، تازه اگه خدای نکرده در آینده چنین تصمیمی هم بگیرم ، عمرا اطرافیانم به من این اجازه رو نمیدن شما هم لطفا به این موضوع فکر نکنید ، چون برکت خانواده هستید و همچنان خواهید بود
جناب امیری ! ممنون از نوشته ی خوبتان و یادآوری پدربزرگها و مادربزرگها

سلام
ممنون از دیدارتان

یادخاطرات سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 16:31

سلام سارا بانو

ان شاالله عمری با عزت ومفید داشته باشید .من کامنت شما را خواندم خیلی ناراحت شدم.

بهنره به این موضوع فکر نکنیم.

sara سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 13:37

سلام...

خدا این پدر بزرگ را رحمت کنه .... به نظر من حتی اگر هم این پسران و خانواده هاشون ... بااین پدر خوش برخورد بودند ... این اقامت موقت و هرهفته یک جا رفتن و ...محل ثابت و قرار دایم نداشتن ... خودش آزار دهنده است ... حداقل برای من که اینطوره ... و زندگی کولی وار را نمی پسندم ....
با بالارفتن سن و آشکار شدن ناتوانی های جسمی و حتی فکری ... خیلی واضحه که آدم روز به روز بیشتر به فکر زمان پیری و سالمندی خودش بیوفته ... موضوع سالمندی چیزیه که این روزها خیلی بهش فکر میکنم...
همین دیروز داشتم مطلبی می خوندم و دیدم نوشته که ... از نظر تعریف پزشکی ...به افراد بالای ۶۰ سال سالمند گفته میشه !... یعنی دو قدم دیگه بردارم ...میشم سالمند!
راستش من جدا ... به رفتن به خانه ی سالمندان فکر میکنم ... و در حال پرس جو و تهیه مقدمات هستم ... با دوستانم هم که صحبت میشه ...اغلب همین طور هستند و ... همه فکر میکنیم زندگی های امروزی ... اقتضاش اینه که ...سالمندانی که نیاز به مراقبت دارند ... به سرای سالمندان برن... حداقل در شهر تهران ... چون حتی متاهل ها اغلب ۲ یا یک فرزند دارند ... که این فرزندان هم همین که بتونند از خودشون و احیانا خانواده شون مراقبت کنند ... باید خدا رو شکر کرد..... و تحمیل یک سالمند نیازمند مراقبت به اونها ...کار درستی نیست ......و من فکر میکنم که خودم هم این طوری راحتتر هستم .... و حس نمی کنم سربارم یا منت فرزند و همسرش یا بچه هاش ... بر سرم هست ...
البته اینها در صورتیه که ... عمر اجازه ی رسیدن به مراحل ناتوانی رو بده ...... خوشبختانه اکثر خانم های فامیل بنده .. خیلی قبل تر از رسیدن به این سنین ... دعوت حق را اجابت می کنند و ...... از تحمل این رنج ها معاف !....
خیلی ممنون جناب امیری از نوشته تون ...

سلام
خانه سالمندان یکی از لازمه های زندگی امروزی است . من خودم با تمام وجود راضیم خانه سالمندان باشم تا این که مزاحم کسی باشم .

kamangir سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 07:53 http://ranandegan.blogsky.com

سلام

خوشا بحال کسانی که نعمت داشتن پدر و مادر بزرگ را درک کردند

منم توی این سالها که هنوز به دوران پیری نرسیده ام تجربه ای درک کردم که خیلی برام گرون تموم شده و اون معنای این بیت شعره :
قربون بند کیفتم تا پول داری رفیقتم

پسندیده دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 17:52 http://kenaaraabaad.blogsky.com/

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام همساده ها

یادِ پدرِ بزرگِ مادرِ بزرگم
افتادم


یادش بخیر مادر بزرگ های قدیمی
انقدر پیر میشدن که نتیجه ها و نبیره ها هم می دیدنشون
یادش بخیر پدربزرگ های قدیمی
انقدر پیر می شدن بعد به رحمت خدا می رفتن

راستی یه نکته که شاید قابل ذکر باشه این که:
من حضرت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام رو
پدرم می دونم ( حقیقتا ها)
===
راستی در آخر:
از همساده ای که در وبلاگ بنده اظهار لطف وافر داشتن
به وفور تشکر می کنم

با تشکر
خدانگهدار

سلام
ممنون که وقت گذاشتید .
روح پدر بزرگ مرحومتان شاد باد

rouhi دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 15:45 http://koushesalam.blogsky.com

سلام.
روحشون شاد و یادشون گرامی باد...

من هم چندی پیش، دقایقی از یک روز عصر رو با یکی از دوستانی گذراندم که صبح روز بعدش خبر فوتش موی را بر بدنم سیخ کرد...
آری...
از ساعت 4عصر تا 9 شب، فقط 5 ساعت طول کشید...
و هنوز حرف ها و گفته هایش مدام در گوشم مرور میشود...

یادش بخیر...

سلام
ممنون که وقت گذاشتید.
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که مانده است غنیمت شمرند

a دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 15:12 http://www.ayusefian.blogsky.com

با سلام خدمت شما بزرگوار نکته جالبی را خاطر نشان کردید روح شان شاد و چه خوبه که همیشه به یاد داشته باشیم ما هم روزی پیر می‌شویم .

سلام
ممنون که وقت گذاشتید .
بله ولی خیلی زود پیر می شویم !!

سهیل دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 14:42 http://sobhebahary.blogfa.com/

سلام و وقت بخیر
یاد این قسمت از آهنگ افتادم :

میرن آدمها از اونها فقط خاطره هاشون بجا می مونه

خدایش رحمت کناد .

سلام
ممنون که وقت گذاشتید .
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

همطاف یلنیز دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 14:13 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
.
خدا رحمتشان کند...
مدتی قبل یه مقاله خواندم درباره شیوه رفتار با سالمندان.
این قسمت به نظرم مهمتر از سایر موارد بید
.
"خلق وخوی او را بشناسید
سالمندان نه تنها نیازمند توجه اطرافیان بلکه علاقمند هستند تا نگاه‌ها را تسخیر کنند. آنها می‌خواهند تجربیات سالهای زندگی شان را برای افراد بازگو کنند و همچنین به اطرافیان بگویند که در زمان خودشان قهرمانان آن روزگار بودند.حال شما که پرستاری ومراقبت از این فرد را بر عهده گرفته‌اید بهتر است با رفتارتان نشان دهید به او اهمیت می‌دهید. شما با شناختن خلق و خوی فردی می توانید پایه ای محکم از اعتماد و احترام متقابل بسازید."
...
خداییش زمان زود می گذرد و چه بسا بگوییم این تابستان تا بهار 95 مثل این از جمعه تا سه شنبه ...

سلام
ممنون که وقت گذاشتید.
یکی از نکاتی که فرزندان -ازجمله خودم را عرض می کنم- یادشان می رود این است که : زمانی که ما طفل ناتوانی بودیم والدین با تمام وجود از ما مراقبت کردند حالا که اندکی از توان آن ها کاسته شده و علی الظاهر ما توانمند تریم جبران کمی اززحماتشون را بکنیم . اگر چه این تسلسل در نسل ها ادامه دارد .

مریم دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 11:39

سلام
متاسفانه چنین سرنوشتی در انتظار اکثر پدربزرگ ، مادر بزرگ هاست (مادربزرگها عزیزترند مخصوصا اگه دختر داشته باشند)
و البته هستند کسانی که عاقبت بخیر می شن و بچه ها سر بردنشون به خونه ، با همدیگه دعوا می کنند ، مثل پدرشوهر خواهرشوهرم که پسر بزرگش می گفت پدر باید همیشه خونه ی ما باشه و بقیه ی پسرها هم همین ادعا رو داشتند و خداوکیلی پدر رو مثل مُهر می ذاشتند و مثل تسبیح برمی داشتند .
خدا رحمت کنه این پدربزرگ رو چند سال دیگه پسرها ، عروسها و نوه ها دلشون برای پدربزرگ تنگ می شه و به این نتیجه می رسند که خیر و برکت و گرمی خونه هاشون به خاطر وجود پدربزرگها و مادر بزرگها بود

سلام
مممون که وقت گذاشتید
یک موردی را من با چشمان خودم دیدیم که پیرمردی که از مال دنیا مکنتی داشت بچه هایش با چه احترامی مراقبت می کردند . روزی رفته بودم خانه شان دیدم یک صندلی برای بابا گذاشته اند و روی صندلی هم ملافه سفید و آن پیرمرد خیلی محترمانه روی صندلی و ...
البته پسران و دخترانش خیلی با فرهنگ و با اخلاق بودند . نتونستم خودم را قانع کنم که بخاطر پولش باهاش محترمانه برخورد می کردند والبته چندین سال. اما با خودم این مصرع را زمزمه کردم :
مصیبت بود پیری و نیستی (یعنی نداری و فقر)

یادخاطرات دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 10:55

چقدر بی قرارم چقدر بی عبورم

خودت نیستی اما غمت روبه رومه

میخوای بپرسی بغضی که توی گلومه

دیگه هیچ امیدی به برگشتنت نیست

اینو من نمیگم خم جاده میگه

شقیقت سفیده داری پیر میشی

چقدر ایینه حرفاشو ساده میگه
=======

ترانه پویا بیاتی

یادخاطرات دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 09:54

سلام
روح ان پیرمرد شاد.

من پیرها را دوست دارم اما دوران پیری را نه!!!

به نظر من دوران پیری با کودکی برابر است چون انسان زودرنج وحساس میشود.

پیرمردها یی که همسرشان را از دست میدهندخیلی زود خاموش میشوند.

انان دردو رنج را پنهان میکنند.وفکر میکنم زنان سالمند در این مورد مقاومتر ازپیرمردان هستند.

حتا فکر رسیدن به چنین روزهایی انسان را افسرده میکند.

گرچه در این دوره انسانهای سالمند سالم کم هستند.

اما خوب دیده ام پیرانی را هم که سرحالتر از جوانان هستند

وباعث امید میشوند.

انسانها دیگر حوصله خود راهم ندارند.

سلام
ممنون که وقت گذاشتید .
انشائ الله همه مون د رپیری عاقبت بخیر باشیم

دادو دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 09:43 http://www.dado23.blogsky.com

سلام
خدا بیامرزدشان ...
عمر زیاد گرفتن از خدا نعمت بزرگی است ، و در عین حال پیری با فرسودگی هایش هم برای فرد امتحان محسوب می شود و هم برای بازماندگان ...
زندگی نوین ، انسان ها را تنهاتر کرده و فاصله ی بین آنها را افزایش می دهد ، دوست داشتن ها به چند کلمه ی مختصر ختم می شود و انسان ها بیشتر دوست دارند در لاک تنهایی خود فرو بروند ...

سلام
ممنون که وقت گذاشتید .
خدا عاقبت همه راختم بخیر کند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد