همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

آقای مهندس ...!!!

به نام خدا

به لطف سهیلا بانوی عزیز، دایره ی دوستان همساده ها گسترش یافت،...امروز همساده ها میهمان یکی از دوستان خوب سهیلا بانوست : آقا بهمن عزیز از وبلاگ دریای زندگی 


"بین بچه های دانشگاه برجسته بود و نمونه ، تاپِ تاپ ! به معنی دقیق کلمه الگو . الگوی ادب و متانت . نمونه ای از یه جوان تحصیلکرده و سالم ، جوانی که هر پدرومادری آرزوی داشتنش رو دارن ..." 

ترم دوم باهاش آشنا شدم . یعنی راستش نمرات محشرش باعث شد شیفته اش بشم . 

کم کم باهاش رفیق شدم . ازش پرسیدم چکار میکنی نمراتت اینقدر عالیه ؟ 

لبخندی زد و گفت : من کلّن عاشق ریاضی ام . از بچگی فقط به عشق ریاضی درس خوندم ... 

گفتم : البته از مهندسی هم خوشت میاد ! 

یه ذره اخم کرد و گفت : نه زیاد . 

گفتم : تو که عاشق ریاضی هستی پس اینجا چی میخوای ؟ چرا نرفتی رشته ریاضی ؟ 

اون روز نمیدونم با چه ترفندی بحث رو عوض کرد ... 

..................................................... 

ترم هفتم موقع نهار ، توی سلف دیدمش ! ژولیده و پریشون ، و خیلی نگران ... 

بهش گفتم : راستی اسمتو توی بُرد دیدم . آموزش گفته سری به اونجا بزنی . 

سرشو انداخت پایین وگفت : میدونم . 


مثل همیشه نبود ، دیگه اون بگو و بخندها رو نداشت . برخلاف همیشه که کلی باهم حال میکردیم ، سرش پایین بود ، پیشم نشسته بود و فرسنگها ازم فاصله داشت ! دیواری سخت و بلند بین خودم و اون احساس میکردم ! هربار که نگاش میکردم سعی میکرد خودشو پشت پلکهاش مخفی کنه ... 

برگه ای داشت که اونو گذاشته بود روی میز . نگاهی به برگه انداختم . ریز نمراتش بود . 

ناخودآگاه برگه رو از رومیز برداشتم که یدفعه مثه یه افعیِ زخمی برگه رو از دستم قاپید و با عصبانیت گفت : 

-به چه حقی برگه مو برداشتی ؟ 

راستش خیلی بد ، سرم داد زد و منم مثه آدمای برق گرفته ، کاملن خشکم زد ! 

بهش گفتم : رضا چته ؟ چرا عصبانی شدی ؟ مگه تو همیشه نمرات منو نمیدیدی ! یه دفعه چِت شد ؟ 

- به کسی ربطی نداره ! 

- حتی من ؟ 

- خصوصن تو ...! ( اینو طوری گفت که احساس کردم باید بلند شم و برم ... ) 

ولی من برا تغییر روحیه ش به شوخی گفتم : بابا چه اشکال داره ، بزار تو هم طعم تلخ مشروط شدن رو بچشی ! حالا بگو ببینم معدلت چند شده ؟ 

دیدم کمی بغض داره . اولش هیچی نمیگفت ، ولی وقتی اصرار کردم گفت کارم از مشروط شدن گذشته ! 

- یعنی چی رضا ؟ اونور مشروط شدن که وحشتناکه ! خوو بگو ببینم چی شده ؟ 

- اخراج شدم ، اخرااااج ! میفهمی ؟ بدبخت شدم ...!!! 

- رضا ؛ تورو خدا شوخی نکن ! تو و اخراج ! مگه میشه ! بابا لامصب تو یه ترم دیگه باید مهندسیت رو بگیری ، حتمن اشتباهی شده . 

-هیچ اشتباهی نشده ، از اون ترمی که از درسهای ریاضی فاصله گرفتیم ، بخاطر نفرتی که از رشته ی برق داشتم پشت سرهم مشروط شدم . 

داشتم شاخ در میاوردم ! بهش گفتم : 

-مرد حسابی ؛ خوو چرا اومدی رشته ی برق ؟ حالا که اومدی ، چرا همون اول تغییر رشته ندادی ؟ 

- راستش دامادی داریم ، مهندس برقه ! مادرم دوتا پاشو کرده بود تو یه کفش که اِلّا و بِلّا تو هم باید مهندس بشی ... 

- خو وقتی دیدی از این رشته خوشت نمیاد باهاشون حرف میزدی و نظرشون رو تغییر میدادی ! 

- حرف زدم ، توضیح دادم ، التماس کردم ، حتی چند ترم قبل بهشون گفتم دیگه دانشگاه نمیرم ... 

- خـــب ! نتیجه ؟ 

- هیچی ؛ مادرم غش کرد و پدرمم با ناراحتی از خونه زد بیرون ... 

و حالا ...؟؟؟ 

.............................................. 

حالم گرفته شد ! نمیتونستم براش کاری بکنم . سرشو گذاشت پایین و بدون خداحافظی ازم جدا شد . 


مدتی ازش بی خبر بودم . 

شاید دو ترم بعد ، یکی از دوستام گفت فلانی رو یادته ؟ 

با هول و ولا گفتم آررره ، چطور مگه ؟ خبری ازش داری ؟ 

گفت : امروز صبح پیاده از توی پارک نزدیک خونه مون رد میشدم دیدمش ! 

گفتم : اونجا چکار میکرد ؟ 

گفت : هیچی ؛ موهاش ژولیده ، لباس نامرتب ، قیافه ی داغون ، سیگار گوشه ی لبش ، سرش پایین ، غرق افکار خودش ، 

اصلن منو ندید ! اگه هم میدید ، من دوست نداشتم تو این وضع اونو ببینم ... 

فکر کنم معتاد شده ... 

.............................................. 


" تاپِ تاپ بود ، الگوی ادب و متانت ، نمونه ای از یه جوان تحصیلکرده و سالم ، جوانی که هر پدرومادری آرزوی داشتنش رو دارن ..." 

.............................................. 

نظرات 21 + ارسال نظر
بهمن یکشنبه 12 مهر 1394 ساعت 14:03

سلام بر دوستان عزیزتر از جانم که خدا میدونه چقدر براشون احترام قائلم ...
متاسفانه چندروز بشدت کسالت داشتم و نتونستم بیام و نظرات رو بخونم و البته فکرهم میکردم با انتشار پست جدید کسی سراغ پستهای قبلی نمیره ( چه فکر بچه گانه ای ...! )
بهرحال وظیفه خودم میدونم از مهربانوی عزیزکه مشوق اصلی من در اداره ی وبلاگه تشکر ویژه ای داشته باشم .
مامان نازدونه های عزیز و مهربون
بخاطر اینکه وقتشونو صرف خوندن این نوشته کردن و برامون کامنت گذاشتن .
استاد خوبم جناب امین زاده ی مهربون
که خودش میدونه چقدر براشون ارزش و احترام قائلم و ایشون رو بعنوان یه انسان و یه فرد مفید و موثر بسیار قبول دارم .
و خواهر خوب و عزیزم م ر ی م خانم گرامی
دوست خوبی که یادمه از نوشته های دوران انقلابم با ما همراه شد و خودشونم تا اونجائی که یادمه دستی بر آتش داشتن .
خیلی خوشحالم که دوباره همدیگه رو پیدا کردیم .و ممنونم که برامون نظر گذاشتین .
اما راستش اون موقع یعنی حدود سالهای 75 ، 76 اینقدر امکانات ارتباطی زیاد نبود .
من با اون دوستم ارتباط خوبی فقط توی دانشگاه داشتم . من متاهل بودم و ایشون مجرد . بعدشم یدفعه غیب شد و هیچ آدرسی ازش نداشتم .
اوایل فکر میکردم دوباره میاد تا اینکه اون خبر و بعدشم ...
دیگه هرچی بنویسم الان بعد از حدود بیست سال بهانه ای بیش نیست ...

علی امین زاده شنبه 11 مهر 1394 ساعت 07:59 http://www.pocket-encyclopedia.com

البته آدمهایی را هم سراغ دارم که به ضرب و زور والدین یک رشته ی تحصیلی را دنبال کرده اند و موفق هم بوده اند اما همیشه علاقه ی اصلی شان را در کنار رشته ی تحصیلی داشته اند. به نظرم مشکل زمانی پیش می آید که شما همه ی علاقه و تمرکزتان را در یک رشته/کار بریزید. اینجوری اگر مشکلی پیش بیاید کاملاً از همه چیز زده خواهید شد.

م ر ی م پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 08:46

سلام بر بهمن خان عزیز...مدتی بود گم تان کرده بودیم و اینجا یافتیمتان !
البته این حدس دوستتان بوده که او معتاد شده...شاید هم از خستگی و بدنبال یک روز سخت و پرکار چنان ژولیده و خسته بوده..امیدوارم که اینطور بوده باشد.
دونکته :
1- در تعجبم بااونهمه صمیمیت چطور شما از او بیخبر ماندید و ارتباطتان بهاش قطع شد.
2-در کامنتتان خواندم مربوط به بیست سال پیش بوده.فکرکنم سی سال پیش بوده .درسته؟
ممنون...از نوشته های روان و زیبایتان

مهربانو چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 00:52 http://baranbahari52.blogsky.com

تق تق تق
سلام همساده ، چایی دم کردی ؟ حیاطت اب و جارو شده ؟ هندونه رو تو حوض کاشی ابی انداختی؟

عواااا داداش بهمن خودمون نشسته بالای تخت و میزبان شده

سلام به روی ماهتون
بله بله! همه چی آماده ست خونه جارو شده حیاط آبپاشی شده هندوونه تو حوض کاشیه و از همه مهمتر همساده ها چشم به راه قدوم مهمونهای عزیز هستند ...خوش آمدید صفا آوردید

مریم چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 00:12

سلام مجدد
ممنون و سپاسگزار از آقا بهمن عزیز و دوستان خوبشون که با نوشته های پربار و قشنگشون یک روز خوب رو برای همساده ها رقم زدند....شاد باشید و سلامت
از دوستان خاموش مون هم که هر روز به همساده ها سر می زنند و در سکوت پستها و کامنتها رو می خونند تشکر می کنیم

نگین سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 21:58 http://www.parisima.blogfa.com

سلامی گرم و صمیمانه به تک تک همساده های عزیز و گرامی و سلامی ویژه خدمت آقا بهمن عزیز که مثل همیشه ما رو مسحور قلم شیرین و توانمند خودشون کردن

واقعیت تلخی رو به زیبایی هرچه تمامتر بیان کردین
و این درد خیلی از هم نسلی های ماست
نسل امروز از همون عنفوان کودکی خودشون تصمیم میگیرن تقریبا برای تمام مسائل زندگیشون
هیچ چیزی رو نمیشه به زور و اجبار بهشون تحمیل کرد

اما نسل ما ..
بذاریم به حساب حجب و حیا ؟ احترام به والدین ؟ نداشتن اعتماد به نفس ؟ کمرویی ؟

نمیدونم .. نمیدونم
هرچی که بود چیز خوبی نبود و چه بسا جوانانی که زیر تیغ جبر ، بی صدا قربانی شدن و دم بر نیاوردن ..

مامان نازدونه ها سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 20:26 http://nazdooneha.blogfa.com

حیف که جوونهای اینمدلی باید تاوان خودخواهیهای خانواده شون رو به اینصورت پس بدن(:

بهمن به دوستان عزیز سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 20:14

سلام بر دوست عزیزم کمانگیر خان
که ظاهرن شماهم از این اجبارها دل خونی دارین ...
براتون موفقیت آرزو دارم ، حتی در این اجباری که در اون زندگی میکنید ...

سلام بر دادوی عزیز
باید عرض کنم که این قضیه مربوط به بیست سال پیشه و شاید الان چنین مواردی کم شده باشه ولی تحلیلتان کاملن درست و زیبا و متین بود . ممنونم

غریبه ی همیشه آشنای عزیز
شاید این نمونه موفقی باشه ولی خدا میدونه اگه توی رشته ی مورد علاقه ش " ریاضی " درس میخوند چی میشد ؟
و شایدم از اول گمان میکرده که از رشته ی ریاضی خوشش میومده ...
بهرحال خدارو شکر که یه نمونه مثبت هم دیدیم .

سلام بر سهیل عزیز و گرامی
ممنون که منو به جمع خودتون راه دادین و سپاسگزار از نظر زیبائی که نوشتین .

سلام بر ناهید خانم عزیز
و ممنون از خوشآمدگوئیتون . و اینکه راستش منم موندم که چرا از عوامل پیشرفت کشورهای پیشرفته الگوبرداری نمیکنیم .
انگار راههای رفته را حتمن خودمون باید بریم و تجربه کنیم ...

سلام سارای عزیز
داستان شما بسیار متاثرکننده بود ولی خدارو شکر نقش آفرینان این داستان عاقلتر از اونی بودن که در انتها زمین بخورن .
کاش همه میتونستن در شرایط بحرانی اوضاع رو مدیریت کنن .
و ضمنن ممنونم از تعریفهائی که شاید لایق اونا نباشم ...

سلام نسرین بانوی عزیز
من همون بهمنم ، شاگرد کوچیک کلاس زندگی شما ...
ممنون از اینکه اینجاهم از حمایت و پشتیبانیت بهره مندم .
و ممنون از نظر زیبائی که نوشتین .

سلام بر باران رحمت الهی
ممنون از خوشآمدگوئیتون و سپاسگزار از لطف شما .
راستش با جناب فرمانده و سربازهاش آشنائی ندارم ولی از صمیم قلب برا موفقیت و سعادتشون آرزو میکنم .
موفقیت هرانسانی در امور خیر ، لطقی است به نوع بشر ...

باران سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 14:21

سلام
منم خوشحالم ازاینکه همساده ها باعث اشنایی بادوستان فرهیخته ایی چون اقا بهمن شده خیرمقدم

داستان تلخی بود اما متاسفانه خیلی ازوالدین ناخواسته سرنوشت فرزندانشون رو عوض میکنن که درنهایت موجب ندامت خود وسرزنش های مکرر اطرافیان ،بخصوص فرزندان ومتهم کردن دایم پدرومادر به هرنحوی وبهانه ایی میشه.
جناب فرمانده هم بااصرار بر انتخاب رشته ی ریاضی برای دوتا ازسربازا به دلیل پذیرفته شدن سهل واسونشون در دانشگاه باعث بی علاقگی اونها درادامه ی تحصیلشون شد ولی درمورد سرباز اخری بنا به تجریه ایی که کسب شده بود،طبق علاقه ی خودش رشته ی تجربی رو انتخاب کرد وحالا هم منتظریم تا درکنکور سال 95 حاصلش رو ببینیم .
به امید روزی که فرزندانمون رو همراه با عقایدشون باورکنیم وبهشون اعتماد داشته باشیم وبگذاریم متکی به خود بار بیان .

نسرین سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 14:20 http://yekroozeno

با تشکر از قلم خوب بهمن عزیز

این بزرگترین اشتباه هر پدر و مادریه که می خواد لباس آرزوهای بدست نیامده و حتا رویاهاشو تن بچه هاش کنه. خودخواهی و حماقت محض. تعارف نداریم.
امثال دوست شما کم نیستند و نخواهند بود.
در صورتیکه اگر فقط آنها را تشویق کنیم تا رشته ای را که علاقمندند دنبال کنند، در زندگی موفق تر خواهند بود.
علاوه بر آن بر اعتماد بنفسشان نیز خدشه ای وارد نمی شود. برعکس!

sara سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 13:00

سلام...

شاید چون پدر و مادر روشنفکری در زمینه بها دادن به علایق فرزندان داشتم.... باور کردن فشارهایی از این دست بر فرزندان... کمی برایم سخته... اما متاسفانه وجود داشته و هنوزم داره...

فامیل دوری داشتیم که یک دختر و یک پسر داشتند ... دختر که فرزند اول بود ...به زور و اجبار مادر مهندسی ارشد معمارشد و ...پسر به اجبار پدر پزشکی خواند ... و هردو بعد از اتمام درسشان ... مدرکشان را قاب کرده تحویل مادر و پدر دادند و......... رفتند سراغ شغل دلخواه خود که ربطی به مدارکشان نداشت!.... فقط ماند این وسط سالهای از دست رفته ی اینا و کینه ای در دلشان از این رفتار والدین!...
کاش لااقل حوادثی از این دست (ماجرای رضا)... درس عبرتی میشد برای پدر ومادرهای نسل حاضر ....... اما هیهاااااات!

پی نوشت : تشکر میکنم از جناب آقای بهمن که ما را مهمان قلمشان کردند ... و سپاسگزارم از سهیلا خانم و مریم بانو که ... موجباتش را فراهم آوردند ....

ناهید سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 12:56

سلام
به وبلاگ همساده ها خوش آمدید
اگه موضوع رو درست ارزیابی کنیم ، ابتدا مقصر اصلی جامعه است که باعث شده جوانها در یک مسابقه ی نفس گیری به نام کنکور قرار بگیرند که نتوانند رشته ی تحصیلی رو بنا به علائق و خواسته ی خودشان انتخاب کنند و بعد هم بعضی پدر و مادرها با عقده هایی که از دوران کودکی با خود به یدک می کشند، به جای اینکه نقش مشاور دلسوز و یا نظارتی رو ایفا کنند با تحمیل خواسته های تفاخر گونه، فرزندان رو به شرکت در این مسابقه ی نابرابر سوق می دهند و وادارشان می کنند که به هر قیمتی بازی رو ببرند! غافل از اینکه اگر جوان به آخر مسابقه هم پیروزمندانه برسد ، جامعه در مورد اشتغال او تدبیری نیندیشیده و او را به حال خود رها می کند! باور کنید مهندس برقی رو می شناسم که دو سالی هست از دانشگاه علم و صنعت فارغ التحصیل شده و بعد از جستجوی زیاد در زمینه ی کار، آخر مجبور شده برای امرار معاش در آژانس رانندگی مشغول کار شود
ولی در جوامع پیشرفته و توسعه یافته ما شاهد چنین داستانی نیستیم ، راستی چرا از آنها الگو نمی گیریم ؟
ممنون از نوشته ی تلنگرانه تان

عبدالحسین فاطمی سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 12:53

تا دلتون بخواد نمونه داریم که آقای جوان یه تصمیمی رو گرفته و برای اینکه یه شریک جرمی برای خودش پیدا کنه در پوشش مشورت سراغ این و ان میره همین که اولین نظر موافق خودش رو پیدا کرد میره نیتشو عملی می کنه و در صورت شکست همه جا جار می زنه که با فلانی هممممم مشورت کرده بودم خب !!!
در حالیکه همین آقای جوان با 100 نفر دیگه هم مشورت کرده بوده منتها چون مخالف بودن اونا رو پنهان کرده .
روی دیگه این سکه اینه که این آقای جوان در صورت موفقیت در مسیری که انتخاب کرده کلا میگه خودم تصمیم گرفتم اما اگه شکست بخوره چه بهتر از یه شریک جرم بزرگ تر

سهیل سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 12:44 http://hamsadehha.blogsky.com

سلام و وقت بخیر
متاسفانه بسیارند جوانان مستعدی که بر اثر بعضی از (شاید) زیاده خواهی و یا تعصب و یا حتی جهل و نادانی بزرگانشان و راهنمایانشان به اینگونه عواقب ناخوشایندی دچار می شوند.
ای کاش این جوانان دارای یک اراده ای باشند که بتوانند با علم و آگاهی به آنچه که لایق و مستحقش هستند راه پیداکنند و در آن زمینه ها بدرخشند

بهمن سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 12:22

سلام و دورود بر جناب آقای فاطمی عزیز
ممنون از نظر زیباتون و البته به نظر من ، ما ایرانیها در هر زمینه ای دچار افراط و تفریط هستیم .
نمونه ی بارزش استفاده از فضاهای مجازی مثل واتسآپ و وایبر و ....
در مورد نیتها هم بشدت موافقتون هستم .
من هیچ گفتگوئی رو ندیدم که در پایان ، به نتیجه ی دلخواه برسه ...

سلام و دوصد دورود بر مریم بانوی عزیز و گرامی
راستش این منم که باید از شما تشکر کنم که منِ ناقابل رو در جمع بزرگان راه دادین و نوشته ام رو قابل خوندن دونستین .
امیدوارم چیز قابلی ارائه کرده باشم در حد یه صفحه برگ سبز تحفه درویشی چو من ...

و اما سهیلا بانوی عزیز
که همیشه حق خواهری رو کمی تا قسمتی بیشتر در مورد من ادا کرده و منم همیشه دعاگویش هستم و خدا خودش میدونه ...
براتون بهترینهارو آرزو دارم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد