همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

چرا من !؟ چرا تو !؟ (6)


داستان جدید زندگی آدم از اینجا شروع شد ، تا این لحظه زندگی ، آرام و یکنواخت ادامه یافته بود و همه جا شور بود و زیبایی ؛ ولی حالا دیگر فرق می کرد ، چند وقت پیش بود که فکر می کرد نیمه گمشده اش را پیدا کرده است و دلش به این یافتن خوش بود و چه نیمه ی خوبی داشت !! ولی تازه فهمیده بود که نیمه ی گمشده اش در بیرون از خودش نبود و همان خودش بود ، خودی که همیشه بنوعی با او سر همراهی ندارد ، این دوست دارد و آن دوست ندارد ، این می گوید و او گوش نمی دهد ، این چشم می بندد و او می بیند ...


راهش را کشید و رفت بطرف عرش ، سری به کتابخانه آفرینش زد ، دوست داشت ببیند در مورد خودش و آینده ای که برایش رقم خورده است چه چیزهایی عیان شده است ... آنجا هم با خودش درگیر بود ، قبلا ساعت ها می نشست و تماشا می کرد ولی حالا سر هر موضوعی با خودش درگیر بود ...


حوا را می دید که همیشه در کنار او خواهد بود و روزگاری جدید ، ولی اصلا شبیه آنچه او می شناخت نبودند ، دیگر از آن زیبایی ها خبری نبود و از آن درختان و آن آرامش و ... صورت خود و زنش را می دید که چگونه چشم در چشم فرزندانشان می خندند ، واقعا لذتی فوق العاده در آن خندیدن ها نهفته بود ... کمی سر از کتاب گرفت ، چرا وقتی این تصاویر را می دید با خودش مشکل پیدا نکرده بود ، این اولین بار بود که با خودش راه آمده بود ...


از دور یکی از فرشتگان بزرگ را دید که نزدیک می شود ، به احترام برخاست ، رد پای این فرشتگان بزرگ در همه جای کتاب آفرینش دیده می شد و می دانست که قابل احترام هستند ... در مقابل این احترام ، کرنشی فراتر از انتظار دریافت کرد ، با خودش فکر کرد چرا باید او را این همه عزیز بدارند !؟


- " می بینم همصحبتی یافته اید ؟ "


- " اگر منظورتان همسرم ، حوا است ، درست می گوئید ، لطف بزرگی از طرف خدا در حق من شد تا تنها نباشم و مونس و هم صحبتی داشته باشم ... "


- " البته ایشان که جای خود دارد ، ولی منظور من خودتان هستید ، چند وقتی هست که مشغولید و بلند بلند فکر می کنید ، اینجا همه چیز محسوس است ، البته نه برای هر کسی ... "



- " واقعیت این است که چند وقتی است این حالت برایم پیش آمده است ، قبلا چنین حالتی را نداشتم ، نه اینکه بخواهم چیزی را از کسی مخفی بکنم ، ولی نمی دانم چرا ... بنظر شما این حالت چرا پیش آمده است !؟ "


- " ابلیس از شما زخم خورده است و همیشه در کمین شما خواهد بود ، مخصوصا در سفری که خواهید داشت ، اینجا نمی تواند برای شما مشکل ساز شود ، هرچند شواهد نشان می دهد کار خودش را کرده است و در مغزتان رخنه انداخته است ، او خیلی دانا و زرنگ است ، باید همیشه از شر او به خدا پناه ببرید ، در دنیای پائین حضور او ملموس تر خواهد بود ، البته حسادت دانایی اش را کور می کند ولی تبحر خاصی در رنگ عوض کردن دارد ، او کاری می کند که خودتان دنبال راههایی ک نشان داده است بروید ... مواظب فریب هایش باشید ، او با چشم و مغز شما بازی می کند ، بیراه را به راه و زشت را به زیبا تبدیل می کند و شما را با هم درگیر می کند و در گوشه ای به تماشا می ایستد ، مبادا او را به داوری بخوانید که کارتان تمام می شود او استاد منطق بافتن و حرافی است ، در مواجهه با او فقط یک راه دارید و آن اینکه به خدا پناه ببرید ... "


- " از کجا باید او را بشناسم !؟ "


- " به قلبتان مراجعه بکنید ، او را به قلب مومن و خداپرست راهی نیست ، ولی بدون دردسر وارد مغز و فکرتان می شود ، برای نجات از دست او قلب تان را نگهدارید ... "


باید می رفت ، حوا منتظرش بود و نگرانش می شد ، باید به او یاد می داد که چگونه خود را از شر ابلیس دور نگه دارد ، ولی چگونگی اش را نمی دانست !؟!؟ یادش رفته بود در مورد سفری که در پیش رو داشتند سوال بکند ؛ شاید نوبتی دیگر ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
علی امین زاده یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 14:48 http://www.pocket-encyclopedia.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد