همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

خمناله . . .


کورمال کورمال به سوی لحاف ها رفت و لرزلرزان لحافی برداشت و روی خود کشید ، یکی بس نبودو یکی دیگر. باز هم یکی دیگر. هرچه بود. هرچه لحاف بود. صدای برهم خوردن دندان ها اما فروکش نمی کرد. دندان ها مثل بر هم خوردن دسته های گز خشک صدا می کردند . چیزی ، چیزی که خودش هم نمی دانست ، او را وا می داشت زوزه بکشد. خمناله . چیزی، حالتی برای گشودن راه بر درد . باریکه راهی که آدم ناخوش برای عبور درد باز میگذارد. که درد اگر بماند، می ترکاند. خمناله. خمناله ای کشدار. از آنگونه که قلب آدمی را شخم می زند. چنان ناله ای که پنداری هزاران سال عمر دارد . از رگ و ریشه مایه دارد . از مغز استخوان بر می آید. نه ، اصلا، خود رگ و ریشه ، خود استخوان است . همان رگ و ریشه و استخوان است که به صدا ، به نوا بدل شده است و دارد از حنجره بیرون می ریزد. خود جان است ، خود جان . جان گرداگرد زبان پخش می شود ، چرخ می زند ، لای کوبش دندان ها درهم می شکند و قالبی می جوید تا مگر خواهشی برآورد . تا مگر مددی بطلبد .
(جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی)

چرا من !؟ چرا تو !؟ (6)


داستان جدید زندگی آدم از اینجا شروع شد ، تا این لحظه زندگی ، آرام و یکنواخت ادامه یافته بود و همه جا شور بود و زیبایی ؛ ولی حالا دیگر فرق می کرد ، چند وقت پیش بود که فکر می کرد نیمه گمشده اش را پیدا کرده است و دلش به این یافتن خوش بود و چه نیمه ی خوبی داشت !! ولی تازه فهمیده بود که نیمه ی گمشده اش در بیرون از خودش نبود و همان خودش بود ، خودی که همیشه بنوعی با او سر همراهی ندارد ، این دوست دارد و آن دوست ندارد ، این می گوید و او گوش نمی دهد ، این چشم می بندد و او می بیند ...


راهش را کشید و رفت بطرف عرش ، سری به کتابخانه آفرینش زد ، دوست داشت ببیند در مورد خودش و آینده ای که برایش رقم خورده است چه چیزهایی عیان شده است ... آنجا هم با خودش درگیر بود ، قبلا ساعت ها می نشست و تماشا می کرد ولی حالا سر هر موضوعی با خودش درگیر بود ...


حوا را می دید که همیشه در کنار او خواهد بود و روزگاری جدید ، ولی اصلا شبیه آنچه او می شناخت نبودند ، دیگر از آن زیبایی ها خبری نبود و از آن درختان و آن آرامش و ... صورت خود و زنش را می دید که چگونه چشم در چشم فرزندانشان می خندند ، واقعا لذتی فوق العاده در آن خندیدن ها نهفته بود ... کمی سر از کتاب گرفت ، چرا وقتی این تصاویر را می دید با خودش مشکل پیدا نکرده بود ، این اولین بار بود که با خودش راه آمده بود ...


از دور یکی از فرشتگان بزرگ را دید که نزدیک می شود ، به احترام برخاست ، رد پای این فرشتگان بزرگ در همه جای کتاب آفرینش دیده می شد و می دانست که قابل احترام هستند ... در مقابل این احترام ، کرنشی فراتر از انتظار دریافت کرد ، با خودش فکر کرد چرا باید او را این همه عزیز بدارند !؟


- " می بینم همصحبتی یافته اید ؟ "


- " اگر منظورتان همسرم ، حوا است ، درست می گوئید ، لطف بزرگی از طرف خدا در حق من شد تا تنها نباشم و مونس و هم صحبتی داشته باشم ... "


- " البته ایشان که جای خود دارد ، ولی منظور من خودتان هستید ، چند وقتی هست که مشغولید و بلند بلند فکر می کنید ، اینجا همه چیز محسوس است ، البته نه برای هر کسی ... "



- " واقعیت این است که چند وقتی است این حالت برایم پیش آمده است ، قبلا چنین حالتی را نداشتم ، نه اینکه بخواهم چیزی را از کسی مخفی بکنم ، ولی نمی دانم چرا ... بنظر شما این حالت چرا پیش آمده است !؟ "


- " ابلیس از شما زخم خورده است و همیشه در کمین شما خواهد بود ، مخصوصا در سفری که خواهید داشت ، اینجا نمی تواند برای شما مشکل ساز شود ، هرچند شواهد نشان می دهد کار خودش را کرده است و در مغزتان رخنه انداخته است ، او خیلی دانا و زرنگ است ، باید همیشه از شر او به خدا پناه ببرید ، در دنیای پائین حضور او ملموس تر خواهد بود ، البته حسادت دانایی اش را کور می کند ولی تبحر خاصی در رنگ عوض کردن دارد ، او کاری می کند که خودتان دنبال راههایی ک نشان داده است بروید ... مواظب فریب هایش باشید ، او با چشم و مغز شما بازی می کند ، بیراه را به راه و زشت را به زیبا تبدیل می کند و شما را با هم درگیر می کند و در گوشه ای به تماشا می ایستد ، مبادا او را به داوری بخوانید که کارتان تمام می شود او استاد منطق بافتن و حرافی است ، در مواجهه با او فقط یک راه دارید و آن اینکه به خدا پناه ببرید ... "


- " از کجا باید او را بشناسم !؟ "


- " به قلبتان مراجعه بکنید ، او را به قلب مومن و خداپرست راهی نیست ، ولی بدون دردسر وارد مغز و فکرتان می شود ، برای نجات از دست او قلب تان را نگهدارید ... "


باید می رفت ، حوا منتظرش بود و نگرانش می شد ، باید به او یاد می داد که چگونه خود را از شر ابلیس دور نگه دارد ، ولی چگونگی اش را نمی دانست !؟!؟ یادش رفته بود در مورد سفری که در پیش رو داشتند سوال بکند ؛ شاید نوبتی دیگر ...

 

ولنتاین اصل با مهر استاندارد

...و این هم یک نوشته ی طنز از دوست بسیار عزیزمان جناب آقای علی امین زاده، یار همیشگی وبلاگ همساده ها: 

بحث داغی با بچه ها داشتیم. بحث در مورد موضوعاتی بود که این روزها در تلگرام و واتس اپ و امثالهم دست به دست می چرخد و هر کدام از این متنها مدعی کشف رازهای پشت یک نام یا واقعه ی تاریخی است. بی آنکه واقعاً مرجع مطمئنی برای ادعایشان ارایه دهند. ماشالا طیف این شبه-علم ها هم بسیار گسترده است: از کریم-یخی تا مناظره ی دکتر حسابی وانیشتین. حتی نیل آرمسترانگ و قدم گذاشتنش بر روی کره ی ماه نیز از نیش این هجویات به ظاهر علمی در امان نمانده. جدیدترین تاریخچه، در مورد ولنتاین بود. من، یک تاریخچه ی طنز که در اینترنت دیده بودم را بیان کردم و آماج لفظهای پر محبت دوستان شده ام: تکراریه! بابا برو تو هم! اوه! صبح بخیر ایران!
و به دنبال آن هر کدام موبایلشان را بیرون کشیدند و با سرچ در محتوای آرشیوی آن داستانهای مختلفی از تاریخچه ی ولنتاین ارایه نمودند. داستانهای طنزی که بعید می دانم کسی صحت آن را باور کند. من موبایلم هوشمند نیست اما خب، باید حریف این دوستان شد! این بود که برای کم نیاوردن گفتم: داستان اصلش را نشنیده اید! مربوط به زمان هخامنشیان می شود. البته این داستان جوانی است که در زمان این سلسله در شیراز آن زمان زندگی می کرده من به رسم ادبیات مرسوم خبری با اختصار از ایشون اسم می برم که مشکلی پیش نیاد مثلاً آقای ک.ه.

زمانی که ک.ه. هنوز معروف نشده بود تصمیم گرفت که برود خواستگاری. به هر حال جوان برومندی شده بود و وقتش بود که زن بگیرد. اما خب طبق معمول، پدر و مادر ک.ه. به دختر مورد نظر او روی خوش نشان نداند. از ک.ه. اصرار و از والدینش انکار. آخر سر، ک.ه. داستان ما رگ غیرتش گل کرد و یک دسته گل از گل فروشی سیار سر کوچه خرید و برای خواستگاری راهی منزل دختر مورد نظر شد.
اشتباه ک.ه. این بود که فقط 50% جریان خواستگاریش حل شده بود. یعنی خودش موافق بود و دختر و خانواده اش مخالف. خلاصه بحث بالا می گیره. اون زمانا هم که مثل الان نبوده که مهریه و خونه و اینها مهم نباشه. اون موقع آدمها خیلی مادی گرا بودن و اصلاً از شدت مادی گرایی فقط با سکه های طلا یا نقره معامله می کردند و اصلاً اسکناس و اینها رو تحویل نمی گرفتن.خلاصه درگیریهای لفظی یواش یواش بالا می گیره و ک.ه. به پدر دختر یه متلکی می پرونه. تاریخ نویسان در ثبت این متلک که گویا نخستین متلک تاریخ بوده اتفاق نظر ندارند و هر کدام واژه ای را برای آن نوشته اند.
قدر مسلم این است که محتوای این متلک تا ابد بر ما پوشیده خواهد ماند. اما از آن با لفظ «ارشمستمله» نام برده می شود.
بعدش هیچی دیگه، دختره هم بعد از اجرای آریای «اییششششش اکبیری» یگان ویژه  رو خبر می کنه. یعنی برادراش. آقا هیچی دیگه، برادرا بدو، ک.ه. بدو! در حالی که ک.ه. در حال فرار در کوچه پس کوچه های شیراز باستان بود، دیگه نفسش به شماره افتاده بود. خلاصه اینکه دنبال یه در رو می گشت و ناگهان در یکی از کوچه ها، دیوار نیم ساخته ای را دید که می شد پشت آن قایم شد.
ک.ه. داستان قصه ی ما جلدی پرید پشت دیوار و همچین «MP3»  هم شد تا مبادا چیزی ازش دیده بشه. مورخین معتقدند ک.ه. این صحنه را با حرکت آهسته، عین صحنه های درگیری فیلم «Black Hawk Down»  اجرا کرده و همین هم مثال بارزی است که ایرانیان باستان نخستین مبتکرین فیلمهای اکشن بوده اند.
 برادرای دختره هم آمدند و ندیدند و رفتند!
خلاصه اینکه ک.ه. داستان ما به خاطر یه دیوار جانش حفظ می شه و بعدها می تونه سردار رشیدی بشه و در امور لشکری و کشوری همچین بترکونه! چون ک.ه. بعدها خیلی آدم مهمی میشه میاد و برای گرامی داشت یاد اون روز نام اون روز رو می ذاره:
وهاله-این-تمام 
که به زبان پارسی قدیم یعنی
دیوار-سر-موقع
یا دیوار تمام کننده ی سختی ها
پس از لشکر کشی های هخامنشیان به یونان و آسیای صغیر، چون اون زمانا مویایل و بازی نبوده لشکریان برای پر کردن اوقات فراغتشون هی قصه و داستان سر هم می کردن و یکی از اونها هم روز وهاله-این-تمام بوده. ک.ه. هم که بعد از اون جریان حسابی افتاده بوده توی اجرای حرکات اکشن خیلی معروف شده بوده و همه ی لشکریان می نشستن پای حرفاش. یواش یواش  واژه و تاریخچه ی " وهاله-این-تمام " وارد زبان یونانی و بعد آلمانی و بعد فرانسوی و بعد انگلیسی میشه و به مرور زمان عوض میشه به
Wall-in-time
و باز هم به مرور زمان تلفظ این اسم ساده تر میشه تا برسه به ولنتاین. و امروز در مغرب زمین روز ولنتاین رو جشن می گیرن بدون اینکه از اصلیت آن مطلع باشند.

حالا شما رو نمی دونم اما من که بعد از بیان این خاطره توانستم «متلک شویی» کنم و وجاهت از دست رفته ام را دوباره پیش دوستان به دست بیاورم و بشوم یک تاریخدان همه چی تمام. نظر شما چیه؟