کورمال کورمال به سوی لحاف ها رفت و لرزلرزان لحافی برداشت و روی خود کشید ، یکی بس نبودو یکی دیگر. باز هم یکی دیگر. هرچه بود. هرچه لحاف بود. صدای برهم خوردن دندان ها اما فروکش نمی کرد. دندان ها مثل بر هم خوردن دسته های گز خشک صدا می کردند . چیزی ، چیزی که خودش هم نمی دانست ، او را وا می داشت زوزه بکشد. خمناله . چیزی، حالتی برای گشودن راه بر درد . باریکه راهی که آدم ناخوش برای عبور درد باز میگذارد. که درد اگر بماند، می ترکاند. خمناله. خمناله ای کشدار. از آنگونه که قلب آدمی را شخم می زند. چنان ناله ای که پنداری هزاران سال عمر دارد . از رگ و ریشه مایه دارد . از مغز استخوان بر می آید. نه ، اصلا، خود رگ و ریشه ، خود استخوان است . همان رگ و ریشه و استخوان است که به صدا ، به نوا بدل شده است و دارد از حنجره بیرون می ریزد. خود جان است ، خود جان . جان گرداگرد زبان پخش می شود ، چرخ می زند ، لای کوبش دندان ها درهم می شکند و قالبی می جوید تا مگر خواهشی برآورد . تا مگر مددی بطلبد .
(جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی)
داستان جدید زندگی آدم از اینجا شروع شد ، تا این لحظه زندگی ، آرام و یکنواخت ادامه یافته بود و همه جا شور بود و زیبایی ؛ ولی حالا دیگر فرق می کرد ، چند وقت پیش بود که فکر می کرد نیمه گمشده اش را پیدا کرده است و دلش به این یافتن خوش بود و چه نیمه ی خوبی داشت !! ولی تازه فهمیده بود که نیمه ی گمشده اش در بیرون از خودش نبود و همان خودش بود ، خودی که همیشه بنوعی با او سر همراهی ندارد ، این دوست دارد و آن دوست ندارد ، این می گوید و او گوش نمی دهد ، این چشم می بندد و او می بیند ...
راهش را کشید و رفت بطرف عرش ، سری به کتابخانه آفرینش زد ، دوست داشت ببیند در مورد خودش و آینده ای که برایش رقم خورده است چه چیزهایی عیان شده است ... آنجا هم با خودش درگیر بود ، قبلا ساعت ها می نشست و تماشا می کرد ولی حالا سر هر موضوعی با خودش درگیر بود ...
حوا را می دید که همیشه در کنار او خواهد بود و روزگاری جدید ، ولی اصلا شبیه آنچه او می شناخت نبودند ، دیگر از آن زیبایی ها خبری نبود و از آن درختان و آن آرامش و ... صورت خود و زنش را می دید که چگونه چشم در چشم فرزندانشان می خندند ، واقعا لذتی فوق العاده در آن خندیدن ها نهفته بود ... کمی سر از کتاب گرفت ، چرا وقتی این تصاویر را می دید با خودش مشکل پیدا نکرده بود ، این اولین بار بود که با خودش راه آمده بود ...
از دور یکی از فرشتگان بزرگ را دید که نزدیک می شود ، به احترام برخاست ، رد پای این فرشتگان بزرگ در همه جای کتاب آفرینش دیده می شد و می دانست که قابل احترام هستند ... در مقابل این احترام ، کرنشی فراتر از انتظار دریافت کرد ، با خودش فکر کرد چرا باید او را این همه عزیز بدارند !؟
- " می بینم همصحبتی یافته اید ؟ "
- " اگر منظورتان همسرم ، حوا است ، درست می گوئید ، لطف بزرگی از طرف خدا در حق من شد تا تنها نباشم و مونس و هم صحبتی داشته باشم ... "
- " البته ایشان که جای خود دارد ، ولی منظور من خودتان هستید ، چند وقتی هست که مشغولید و بلند بلند فکر می کنید ، اینجا همه چیز محسوس است ، البته نه برای هر کسی ... "
- " واقعیت این است که چند وقتی است این حالت برایم پیش آمده است ، قبلا چنین حالتی را نداشتم ، نه اینکه بخواهم چیزی را از کسی مخفی بکنم ، ولی نمی دانم چرا ... بنظر شما این حالت چرا پیش آمده است !؟ "
- " ابلیس از شما زخم خورده است و همیشه در کمین شما خواهد بود ، مخصوصا در سفری که خواهید داشت ، اینجا نمی تواند برای شما مشکل ساز شود ، هرچند شواهد نشان می دهد کار خودش را کرده است و در مغزتان رخنه انداخته است ، او خیلی دانا و زرنگ است ، باید همیشه از شر او به خدا پناه ببرید ، در دنیای پائین حضور او ملموس تر خواهد بود ، البته حسادت دانایی اش را کور می کند ولی تبحر خاصی در رنگ عوض کردن دارد ، او کاری می کند که خودتان دنبال راههایی ک نشان داده است بروید ... مواظب فریب هایش باشید ، او با چشم و مغز شما بازی می کند ، بیراه را به راه و زشت را به زیبا تبدیل می کند و شما را با هم درگیر می کند و در گوشه ای به تماشا می ایستد ، مبادا او را به داوری بخوانید که کارتان تمام می شود او استاد منطق بافتن و حرافی است ، در مواجهه با او فقط یک راه دارید و آن اینکه به خدا پناه ببرید ... "
- " از کجا باید او را بشناسم !؟ "
- " به قلبتان مراجعه بکنید ، او را به قلب مومن و خداپرست راهی نیست ، ولی بدون دردسر وارد مغز و فکرتان می شود ، برای نجات از دست او قلب تان را نگهدارید ... "
باید می رفت ، حوا منتظرش بود و نگرانش می شد ، باید به او یاد می داد که چگونه خود را از شر ابلیس دور نگه دارد ، ولی چگونگی اش را نمی دانست !؟!؟ یادش رفته بود در مورد سفری که در پیش رو داشتند سوال بکند ؛ شاید نوبتی دیگر ...