همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

اصل خویش....

با روز افزون شدن تکنولوژی،ظاهرا رفاه و آسایش انسان پیشرفت کرد.ماشین ها،نرم افزار ها و سخت افزارها زندگی بهتر و آسان تری برای انسان به ارمغان آوردند اما غافل از اینکه شادی و خوشی واقعی کم کم از زندگیمان رخت بر بست.نمی خواهم در باره هزاران رخداد علمی داد سخن بدهم تنها میخواهم از اتفاقات بیست سال گذشته خودم یادی بکنم. بچه که بودیم تمام وقتمان در کوچه و خیابان با دوستانمان می گذشت. فوتبال،خر پلیس،کوهنوردی،گردش و پیک نیک دسته جمعی..هر خانه ای  تلفن نداشت اما قرارهایمان که از چندروز قبل گذاشته شده بود بی اشکالی انجام میشد چیزی که امروزه بدون تلفن همراه تقریبا از محالات شده است همین تلفن  همراه بزرگترین مصیبتی بود که به سر بشر امروز آمد. حدودا بیست سال پیش بود که گفتند تلفنی آمده بدون سیم که در جیبت میگذاری و هرجا بخواهی میبری. گفتیم جل الخالق! عجب چیز خوبی! برای ما که باید سر کوچه مدتها در صف تلفن عمومی می ایستادیم و مرتب میگفتم خانم یک کم زودتر&آقا  لطفا عجله کنید و وقتی نوبت خودمان میشد دیگران با سکه به شیشه باجه میکوبیدند&تلفن همراه مایه آرامش و آسایشی بود وصف ناپذیر.کم کم پاره آجرهایی که آمده بودند کوچکتر و کوچکتر شدند. دوستی گفت تلفن همراهی آمده که تا می شود.قبولش سخت بود اما به زودی دیدیم فراگیر شده است. چندی بعد یکی گفت دیدم فلانی گوشی را جلوی دهنش گرفت و مثلا گفت بزرگ! تلفن هم شماره بزرگ را گرفت. گفتم درسته ما از تکنولوژی عقب هستیم اما دیگر چنین دروغ شاخداری را نمی پذیریم. اما دیدیم که راست بود.بعدها اینترنت آمد و کم کم به تلفن همراه راه پیدا کرد و شد آنچه نباید بشود: کامپیوتری همراه در جیب مردمان. راه دور نمی روم در خانه خودم هر کدام از پسرها و همسرم یکبند سرشان توی گوشی است وباهاشان صحبت که میکنی یا نمی شنوند یا به دلیل تمرکز بر آن جواب اشتباه میدهند. اما خوب حسنش هم این است که می شود چهار آدم زنده ساعت ها بی حرکت وبی صدا در کنار هم در صلج و آرامش بگذرانند و تنها زمانی تکان بخورند که گرسنه باشند یا وای فای قطع شده باشد. القصه در مسیر این طوفان تکنولوژی نمیشود کناری بایستی که دامنت آلوده نشود، طوفان که بیاید هیج کس را بی نصیب نمی گذارد. من هم آلوده شدم اول فیسبوک بعد وایبر،واتس اپ و نهایتا تلگرام. این آخری با گروه ها وکانال هایش که دیگر مصیبت عظمی بود دو بار برگ جریمه سرعت هر بار 120 دلار یک بار تصادف با خسارت 600 دلار و یک جریمه استفاده از گوشی به مبلغ500 دلار حداقل ضرارت نقدی بود به علاوه دو بار اخطار ریس که در دوربین مداربسته دیده بود گوشی دستم است. زمانی به خودم آمدم و دیدم که از همه چیز باز مانده ام. دیدم حتی چند ماه است سراغ دسکتاپ نرفته ام. چه رسد به سر زدن به وبلاگ ها. دیدم مدتهاست کتاب نخوانده ام، موزیک گوش نداده ام فیلم ندیده ام(از ترس over usage شدن). این شد که در یک اقدام انتحاری از تلگرام وکلیه اپ های مخرب دیگر بیرون آمدم. ما همیشه آمیش ها( Amish)را مسخره می کردیم. آمیش ها از سال1963 از تکنولوژی بریدند. آنها هیچ کدام از مزایا و مظاهر زندگی نوین را نپذیرفتند همین الان هم در خانه هایشان برق ندارند و از لامپا و گردسوز استفاده می کنند با ارابه و درشکه رفت و آمد میکنند و آب از چاه می کشند اما مطمئنم و شک ندارم خیلی خوشبخت تر از ما زندگی می کنند

عیدانه

متن زیر را دوست عزیزمان جناب آقای علی امین زاده ارسال کرده اند. با سپاس فراوان از ایشان ...

نمی دانم چرا بعد از سالهای سال، هنوز از این اتفاق لذت می برم: وقتی به عید دیدنی رفته ای و ناگهان مهمان دیگری هم از راه می رسد! از فاصله ی نواختن زنگ در به وسیله ی مهمان جدید تا ورود آنها به خانه، میزبانان، عین خدمه ی یک بمب افکن جنگ جهانی دوم سریع، بی توقف و هماهنگ  با یکدیگر شروع به فعالیت می کنند تا ظرف های میوه خوری تمیز شده، کارد و چنگالها شسته شده و چیدمان شیرینی و میوه ها در ظرف هم بسان تابلوهای رئال، کمپوزیسیونی متوازن و چشم نواز داشته باشند.

مهمانان وارد می شوند. انگار در کلاس اول باشم و بخواهم در آموزش حرف «خ» لغت خانواده را یاد بگیرم: پدر، مادر، یک دختر و یک پسر. سوالاتی آنچنان کلیشه ای را باید پاسخ دهم که می توانم بدون پرسیدن سوال بعدی، تمامی سوالاتشان را تا انتها پاسخ دهم. اما خب، تک تک پرده های این نمایشنامه ی کهنه باید همیشه در نهایت دقت اجرا شود. حس خوردن عرق آویشن را دارم که حتماً باید با یک نوشیدنی طعم دار تر آن را پایین دهم وگرنه فاجعه ای رخ خواهد داد!

در برابر تلخی چنین انسانهایی نمی توان با برگ شوخی و بذله گویی بازی کرد. باید با جا خالی از آجرهای رفتاری آنها مدت حضورشان را سر کنی. افرادی که خود را همطراز اساطیر یونانی می دانند و از فراز کوه المپ به ما، رعایای خود، می نگرند. پسری که قرار است برای ادامه ی تحصیل به خارج برود و دختری که رشته ی پزشکی را تازه تمام کرده و والدینش بسیار مصرند که نام شناسنامه ای دخترشان به «دکتر» تغییر کند چرا که دارند او را با همین نام مخاطب قرار می دهند.

و امسال من باید نهایت لذت شگفت زدگی بچگی ام را دوباره تجربه کنم: یک خانواده ی دیگر هم از راه می رسد! این اوج را دوست دارم. درست عین اوج یک اثر ارکسترال که آهنگساز، از تمامی سازها با همه ی ظرفیت و مهارت استفاده می کند، اکنون صاحبخانه ی میزبان هم بازپسین و سری ترین ادوات پذیراییش را برملا می کند تا در این مصاف نابرابر پیروز میدان باشد.

اعضای خانواده ی میزبان، حرکت تعارف ظرفهای شیرینی، میوه، چای و کلوچه های نخود را به توالی و عین بالرینهای سنت پیترزبورگ با ظرافت، دقت و بی نقص تکرار می کنند. دیالوگهای کلاسیک تعارف برای هر مهمان با احساس کامل بیان می شود. انگار آنتونی هاپکینز دارد تمرین دیالوگ می کند. آخر او عادت دارد تا هر بند دیالوگهای نقشش را تا 200 بار تکرار کند تا در صحنه ی فیلمبرداری بتواند آن را ذاتاً بیان کند.

مهمان نخست، عزم رفتن دارد. دو پاکت با طرحی شاد از گلها در دستان مرد و زن میزبان ظاهر می شود! پیچیده ترین هم خوانی صداها را در اجرای یک اپرای کلاسیک ایرانی به نام «تعارف» شاهد هستم.  اصرار برای دادن عیدی و امتناع فرزندان مهمان از پذیرفتن. اما این اپرا قرار نیست پایان خوشی داشته باشد. دختر مهمان دست زن میزبان را پس می زدند: «زن دایی من دیگه بزرگ شدم دکتر شدم. عیدی نمی خوام!» پسر خانواده به همراه والدینش قبلاً به سرعت به سمت کوچه و خودرویشان فرار کرده اند. حتی برای من هم که برخوردهای نامتعارف زیادی را دیده ام این یکی جدید است. در انحنای قامت مرد و زن میزبان که بعد از بستن در به سمت من می آیند به خوبی می توان تصویر یک لغت را دید: دل شکسته.

تعمداً نگاهم به سمت صفحه ی تلویزیون بزرگ اتاق می لغزد تا گمان کنند نه چیزی دیده و نه شنیده ام. در تلویزیون، چند خواننده در فضایی پر زرق و برق بسان سیاه مست ها تلو تلو می خورند. برای جلوگیری از تداخل اصوات صدای تلویزیون آنقدر پایین آورده شده که تقریباً شنیده نمی شود. پانتومیم این نمایش خوانندگی مبتدیانه تر از آن است که نگاه را بتواند برای مدت طولانی ثابت کند.

انگار نقشم را خوب بازی کرده ام چون رفتارشان رگه های خجالت زدگی را نداردهر چند گهگاه سر در گوش هم می برند و زمزمه هایی می کنند. سفتی عضلات صورتشان حین این زمزمه ها آشکارا از درد زخم بی اعتنایی و غرور سرد مهمانشان حکایت می کند.

برخلاف اولین مهمان، مهمان دوم صحبتهای شنیدنی تری دارد. سربازی پسر بزرگشان و اینکه عید به مرخصی نیامده است. دردناک است غصه های چنین پدر و مادری را بشنوی. والدینی که مدام از خصلتها و عادتهای فرزند غایبشان صحبت می کنند تا بلکه دلتنگی خودشان را کمتر کنند. و در لابلای این درد دلها، آنتراکت صوتی این والدین با امر و نهی های متوالی به پسر دومشان که پانزده-شانزده ساله می نماید در حال اجراست: امر ونهی برای درآوردن کاپشن، نخوردن چای داغ و.... واقعیتی می بینم که جرات بازگو کردن آن را برای این والدین ندارم: پسر بزرگتر به بهانه ی مرخصی «نمی خواهد» به این خانه برگردد. خدا می داند سومین پسر که 6-7 ساله می نماید برای فرار از این دوزخ چه دستاویزی را خلق کند.

نگاهم به سمت پسر کوچک می لغزد. یک شیرینی دانمارکی برداشته است. در نیمه ی بالای آن در یک فرورفتگی مقداری مربای قرمز رنگ است. بی اعتنا به کل جهان، انگشتانش به ظرافت، یک خلال بادام روی شیرینی را جدا می کند، خلال بادام، با حرکاتی یاد آور ظریف ترین جراحی ها، در مربای روی شیرینی فرو می رود. تکه های کوچک مربا، آرام آرام به کمک خلال خورده می شوند. آنچه مرا شگفت زده می کند، ظرافت حرکت است: خلال در تمام مدتی که واسطه ی تخلیه ی مربا است هرگز نمی شکند.

مدت زمان ایفای نقش من در این نمایش به اتمام رسیده است. از خانه ی میزبان که بیرون زده ام همه ی تلاشم رسیدن سریعتر به خانه است. سرمای هوا همه ی تخیلاتم را پرانده است. اما نه آنقدر که فکر اجرای یک تجربه ی ناب و جدید را از من بگیرد. با عجله درب جعبه ی شیرینی  را باز می کنم. یک شیرینی دانمارکی با مربا و خلال بادام روی نیمه ی بالایی اش را در بشقاب گذاشته ام. من تمام شب را وقت دارم تا همانند آن کودک مربای بالای شیرینی را با 10 خلال بادام موجود روی آن تخلیه کنم.

تا الان 4 خلال را شکسته ام. پنجمین خلال را که در مربا فرو می برم از دلم می گذرد: کاش من هم عیدی می گرفتم! انگشتانم نه می توانند با خلال بادام مربا را استخراج کنند و نه حتی می توانند عیدی بگیرند. هرگز انگشتانم را  اینقدر زمخت و یغور و بی استفاده احساس نکرده بودم.

شجریان آتشی در کف ، آتشی در دل

... شجریان صدای آسمان است. آهنگ وصل است. نغمه ی یک روح پاک و بی قرار است. شجریان نشانگری است در تاریخ موسیقی این سرزمین تا بعد از او کسان دیگر راه خویش گم نکنند و تا موسیقی به بیراهه نرود. تا دیگران بدانند یک انسان تا چه حد می تواند پیش رود و تا چه درجه ای از وفاداری به انسان و انسانیت باشد. من فکر می کنم شجریان تا همین جا با کوله باری از تجربه  و خلق آثاری اعجاز آمیز رسالتش را به نحو احسن به انجام رسانیده است .

شجریان ما را با خود می برد به  بی کرانه ها، به بی نهایت، به آبادی ها ی دور دست، ما را با خود به اوج می برد، به جایی که انسان  زمینی پر می سوزاند. شجریان ما را دگرگون می کند، به ما عشق هدیه می دهد. آتشی در دست  دارد، آتشی در دل، آتشی را که در کف دارد به انسان هدیه می کند و آتش دلش  را در جانش می ریزد تا برافروخته اش نگه دارد، تا بسوزاندش تا بسوزد، بسوزد، بسوزد، بسوزاند، بسوزاند، بسوزاند...

از شجریان به عنوان خواننده ای خوش صدا تعبیر کردن قضاوتی سطحی، عامیانه و بدون اندیشه گری در باره ی اوست و آنان که این گونه در باره اش قضاوت می کنند شجریان را نفهمیده اند، با  او در بی نهایت پرواز های آسمانی اش همراه نشده اند، به صدای او مانند دیگر خوانندگان خوش صدای این سرزمین گوش داده اند  و انتظارشان از موسیقی لذتی سطحی و آنی می باشد و در واقع می خواهند با گوش کردن به موسیقی و صدای خواننده ای به قول خودشان خوش صدا وقت را بگذرانند.
در خوش صدا بودن شجریان شکی نیست اما وجه امتیاز او از خیل خوانندگان این سرزمین خوش صدا بودنش نیست. او ذره ذره از وجودش را در آواز خویش می ریزد و همین ذره های وجودی اوست که وی را شاخص نموده است. شجریان "سروش مردم است
" . او "خنیاگر رنج و شادی انسان در طول تاریخ" است.

آری محبوبیت شجریان در میان مردم اتفاقی و یا به خاطر خوش صدایی او نیست، خصایص والایی در وجودش هست که او را برای همیشه ی تاریخ این سرزمین جاودانه خواهد کرد. او در هر یک از آوازها و تصنیف هایش ذره  ذره از وجود پاکش را ریخته است،  از این آواز ها بوی جان می آید. می دانید  آواز چه وقت زنده است؟  آن گاه که مایه هایی از وجود خواننده در آن باشد. عصاره ی وجود شجریان در هریک از این آثار اعجاز آمیز او ساری و جاری است.

شجریان نمود انسانی است که آرزویی را در آدمیان تحقق بخشیده است، یکی از گرامی آدم هایی است که حقی بر بشریت دارند. چهره ی ماندگاری است که تا ابد در سینه ی تاریخ این مملکت  خواهد ماند. عمرش طولانی باد .


منبع :  آرشیو وبلاگ جام تهی - دی ماه 87