همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

و برگی از تاریخ . . .

                                              به نام خدا
دیروز 25اسفندماه مصادف بوده است با :
رخشنده اعتصامی معروف به پروین  اعتصامی در 25اسفند 1285خورشیدی در شهر تبریز به دنیا آمد. پدرش یوسف اعتصامی آشتیانی (اعتصام الملک) از رجال نامی و نویسندگان و مترجمان مشهور اواخر دوره قاجار بود و در آن زمان ماهنامه ادبی «بهار» را منتشر می کرد. مادرش اختر فتوحی فرزند میرزا عبدالحسین ملقب به مُقدّم العِداله و متخلص به "شوری"از واپسین شاعران دوره قاجار، اهل تبریز وآذربایجانی بود.
پروین از کودکی با مشروطه خواهان و چهره های فرهنگی آشنا شد و ادبیات را در کنار پدر و از استادانی چون دهخدا و ملک الشعرای بهار آموخت.
دیوان اشعار وی بالغ بر 2500بیت است. وی در  پانزدهم فروردین 1320شمسی به علت ابتلا به حصبه درگذشت و در حرم فاطمه معصومه در قم در مقبره خانوادگی به خاک سپرده شد

شعری برای استقبال از بهار از پروین اعتصامی :

بتن پوشید گل، استبرق سرخ
بسر بنهاد نرگس، افسر زر

بهاری لعبتان، آراسته چهر
بکردار پریرویان کشمر

چمن، با سوسن و ریحان منقش
زمین، چون صحف انگلیون مصور

در اوج آسمان، خورشید رخشان
گهی پیدا و دیگر گه مضمر

فلک، از پست رائیها مبرا
جهان، ز الوده کاریها مطهر

====================== 
نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
ترا توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت
بباید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پریدن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است 

 ( پروین اعتصامی)

چهارشنبه سوری و سنت های بر باد رفته






بسم الله الرحمن الرحیم

چهارشنبه سوریوقتی که ما بچه بودیم، برای رسیدن به شب چهارشنبه سوری، همه از بزرگ و کوچک، از چند روز مانده به این شب در تکاپو بودند. به یاد دارم که حتا مادربزرگ ها و پدربزرگ ها، هم با شور و اشتیاق، آن شب را تدارک می دیدند و آخر شب آن روز موعود، همراه با دیگر بزرگترهای محله که همگی توی خانه های فسقلی، توی کوچه ای تنگ و باریک، زندگی می کردیم، به جمع بچه ها می پیوستند و به نوبت، خنده کنان و در حالی که از ترس جیغ می می کشیدند، هر جوری بود از روی آتش می پریدند و می گفتند "زردی من از تو و سرخی تو از من."


بچه ها که سرتاسر روز را با شور و نشاط، مشغول ترقه بازی و ایجاد سر و صدا بودند شب که می شد تازه می رفتند سراغ فشفشه و هفت رنگ و بادبادک های فانوس دار و با هوا کردن این بادبادک ها و فشفشه ها و چرخاندن هفت رنگ ها جلوه ی بیشتری به پریدن از روی آتش و آسمان آن شب به یاد ماندنی میدادند. در آن روزگار، بتّه فروشی رونق داشت و عده ای به بیابانهای اطراف شهرها می رفتند و با کندن بوته های بیابان، به شهر بر می گشتند و تا بوته ها را به قیمت خوبی بفروشند و برخلاف امروز که شور هر چیز را درآورده اند، بوته ها، زود آتش می گرفت و می سوخت و زود هم تمام می شد. برای همین خریدنش هم اصلا به صرفه نبود، اما به هر حال برای به جا آوردن این سنت بومی و فرهنگی، هر کس به فراخور پولی که توی جیبش داشت، چندتایی بوته می خرید و در گوشه ی از حیاطش می گذاشت تا وقتی که پدرها از کار برگردند و مادرها از پخت و پز فراغت پیدا کنند و بروند و همگی بوته ها را به کوچه بیاورند و بر روی هم بریزند و آتش بزنند و آنوقت همگی پشت سر هم از روی آن ها بپرند. آهنگی هم برایش ساخته شده بود که می خواند "شب چهارشنبه سوری آی بُتّه بُتّه بُتّه." بله خرید بته قانونی نانوشته بود که سفت و سخت اجرا می شد. خاطرم هست گوینده های رادیو و مجریان تلویزیون مدام تذکر می دادند که این بوته ها را نخرید چون با از بین رفتن پوشش گیاهی در بیابانها، آسیب زیست محیطی به آن وارد می شود و کم کم این حرف اثر خودش را گذاشت تا اینکه خرید و فروش بوته به کلی منسوخ شد.

آجیل چهارشنبه سوری

قدیم رسم بر این بود که همه آجیل چهارشنبه سوری را که مختص همان شب بود، تهیه می کردند و پدر من که آجیل فروش بود، از چند روز قبل این آجیل را در وسط یک دوری که سینی مسی بسیار بزرگی بود، کُپِّه می کرد و به معرض فروش می گذاشت و سر چراغی هم که از راه می رسید، سرش برای فروش این آجیل. خیلی شلوغ می شد.


قاشق زنی چهارشنبه سوری

یکی از رسومی که در آن روزها، رواج داشت و من از اواخر شب های چهارشنبه سوری به یادم مانده، قاشق زنی است و ما بچه ها، چادر مستعمل و رنگ و رو رفته ای را از مادران خود می گرفتیم و آن را بر سر می کردیم و دسته جمعی و یا تک تک بطور ناشناس به در خانه ی همسایه ها می رفتیم و با زدن مستمر قاشق بر کاسه، خوراکی طلب می کردیم. بچه های دیگر هم به محض شنیدن این صدا خبردار می شدند و رفته رفته تعدادمان زیاد می شد و صاحبخانه شیرینی، شکلات، آجیل، گردو و یا بادام، میوه و... توی کاسه های ما می ریخت. چه ذوقی داشتیم، اگر زودتر از بقیه به فکر افتاده بودیم و با پیش دستی کردن به بچه های محل، کاسه مان از هدایایی خوردنی، پر می شد. تحفه ای که صاحبخانه ها یک به یک، به ما می دادند و بعد می نشستیم روی پله ای دم در خانه ای یا توی کف همان کوچه و زیر نور تیرهای چراغ برق و شروع می کردیم به شکستن گردوها و بادامها و پوست کندن و خوردن میوه و شیرین کردن کاممان با شیرینی ها و شکلات های شب چهارشنبه سوری و این ختم شیطنت های ما در آن شب به یادماندی محسوب می شد و حسن ختام هم، صدای گفت و گو ها و خنده هایی بود که از خانه ها به گوش می رسید و بوی انواع غذاهایی که سرتاسر کوچه را پر کرده بود و سر و صدای خانواده هایی که سرتاسر سال به انتظار این شب بودند و حالا به دور هم بر سر سفره ای برای خوردن باقالی پلو با گوشت یا سبزی پلو ماهی به همراه کوکو سبزی و یا فسنجان و یا... می نشستند و صدای تشتک نوشابه هایی که با قلقی خاص و با صدایی بلند به هوا برمی خاست و در پی اش غریو شادی و هورای آمیخته به تعجب که به نوبت از خانه ها به گوش باقی همسایه ها هم می رسید. 

بله واپسین روزهای سال کهنه بود و سال نو داشت از راه می رسید. روزشماری ما، برای رسیدن عید نوروز، دیگر داشت به سرانجام خود نزدیک می شد و دیگر از آن شب موقع خوابیدن، منتظر آمدن عمو نوروز بودیم و برای عیدی هایی که توی عیددیدنی ها جمع خواهیم کرد، نقشه ها می کشیدیم و کنار علاءالدین یا زیر کرسی با لبخندی شیرین به خوابی عمیق و سنگین فرو می رفتیم.

...

عیدتان، پیشاپیش مبارک

سخنی با روزگار

(معنی نوشت : روزگار = مجموعه روزها،ایام)


با توگفتن برایم سخت است ، بسیار سخت .

باتویی که جمعی از روزهایی و مرا حتی توان شمارشتان نیست .
توان که هیچ ، حتی تخیل ارقام تعدادتان در مخیله ام نمی گنجد .

برای منی که بزرگترین تصور جمعی ام  در میدان آزادی شهرم خلاصه شده است . وآنرا در معدود روزهایی از شما دیده ام .
و حال این همه روز ، یکجا در مقابل من . و همه چشم درچشمان من دوخته ، منتظرند تا لب از لب بگشایم .
نگاه هایتان هریک داستانها دارد . روزهای سخت ، روزهای تلخ ، روزهای خونین ، روزهای سبز ، روزهای شاد ، روزهای غم
روزهایی که باخود انسانهای بزرگ را آوردند و شمایی که بزرگی را با خود بردید .
روزهایی که تبلور عشق جمعی ملتی بودید و شمایی که آئینه نفرت ما شدید .
روز هایی که هنوز ردایشان خیس از اشکهای ماست . روزهایی با عبای سیاه .
روزهایی با لباس عروس . روزهای زیبا ، روزهای زشت . روزهای خندان ، روزهای عبوس .
روزهایی که آنقدر دور ایستاده اند که سوی چشمانم به آنان نمیرسد و روزهایی که درکنارم نشسته اند . روزهایی که چشم دیدنشان راندارم و روزهایی که می خواهم روزی هزارباردرآغوشتان کشم
با شما از چه بگویم ؟  از کجا و ازکه بگویم ؟
هرچه هست درشماست.خوب اگرخوب،بد اگربد،آنچه بودید گذشت.مارا باهم سخنی نیست . ایام بکام .
آنچه می گویم ، نه به شما، که به آیندگانتان می گویم . به آن روزها که پدرانم از پدرانشان ، نسل از نسل تا به آدم ، شنیده بودند که خواهـنـد آمــد . آن روز های روشن ، آن روزهای عاشق ، آن روزهای آزاد . به آنها می گویم . آنها که نسل انسان چشم امیدش به  تولدشان از شماست و شمایان خود به آبستنی چونان  بزرگانی از خویش ایمان  ندارید .
به شما می گویم تا از قول من به ایشان بگویید . چراکه آتش امیدم به دیدارشان ، چونان آمال پدرانم ، با کفرتان  به آمدن آنها خاکستری سرد شد . اما ایمان دارم که روزی از شما خواهند آمد و چه مبارک ایامیست .
نه تنها از جانب من که از قول انسان بگویید  : درودی به دیرینی آدم . سلامی به مهرانگیزی حوا .
به ایشان نشان دهید ردای سرخ فام پدرانشان را که آغشته به خون نسلها انسانهای آزاده است
به ایشان نشان دهید لباس عروس مادرانشان را که در فقدان نیک مردان زمان سیاه شد 

به ایشان بگویید فرزندان آدم قرنها و قرنها، چه رنجها و دردها کشیده اند تا چونان شما روزگارانی متولد شدند پس قدر خویش بدانید و بپاس آنها ، راه پدرانتان  پیش نگیرید که دیگر انسان ، انسان شده است .


پوزش نوشت : از همه بچه محل ها بعلت عدم حضورم در روزها و پست های گذشته پوزش می طلبم .