همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

حاجی یادت نیست ؟

سال اول که رفتم دبیرستان یکی از تپل ترین ودرشت ترین بچه های کلاس بودم و این به این معنی بود که  توی صف ، آخرین نفر و سرکلاس ها هم نیمکت ته کلاس . همون روزهای اول بود که یکی از بچه های خنگ خجسته دل مشنگ که هیکل درشتی هم داشت وکنارمن می شست خندیدنش گل کرده بود . بیخودی به ترک دیوار هم می خندید . ضمن صحبت و شوخی حرف رفتن به مکه پیش اومد من هم از دهنم دراومد که وقتی راهنمایی بودم با خانواده رفتیم عمره . یکدفعه زد زیر خنده و داد زد پس حاجی شدی . و این حاجی توی کلاس پیچید همه برگشتن ببینن این حاجی کیه و  معلم هم که منتظر بود یک بهانه ای از ردیف آخر پیدا کنه ،گیرداد وگفت همتون پاشین بیاین ردیف جلو بشینین . جای ردیف اول و آخرعوض شد و شروع کرد درس پرسیدن . نفر اول بلدنبود ویک صفر کله گنده گرفت . همینطور نفرات دوم و سوم و ... تا نوبت من شد که سوالش را جواب دادم  اما هیچ عکس العملی ازخودش نشون نداد و رفت سرنفر بعدی تا صف لژنشین هایی که حالا روی نیمکت های اول کلاس نشسته بودند تمام شد . یک نگاهی به همه انداخت و گفت همتون صفر. بچه تنبل ها . یکی یک نمره هم از انضباط همتون کم می کنم . همین وقت بود که یکی از وسط کلاس گفت : آقا حاجی که جواب داد . معلم بلافاصله گفت : کی بود ؟ کی بود ؟ یک نمره دیگه هم ازکل کلاستون کم شد . شما تنبل های گنده بک هم فردا می گین ولیتون بیاد مدرسه تا تکلیفتون را روشن کنم . من هم اومدم خونه . به بابام گفتم فردا گفتند برید مدرسه . بابام پرسید چرا ؟ من هم ماجرارا تعریف کردم. فردا آخر وقت بابام رفت مدرسه . و این نقطه عطفی شد در کل تاریخ دبیرستان من . البته هنوزهم به درستی معلوم نیست اون روز بین بابا و مدرسه به اضافه اون معلم چه اتفاقی افتاد و چه صحبت هایی ردوبدل شد . تنها چیزی که ما ازاون اجلاس فهمیدیم این بود که بابا بــا مدرسه به یک توافقی دست یافتند که البته از ریزمواد توافقنامه بی اطلاع موندیم . فقط فهمیدیم که ظاهراً بابا یک چکی در وجه مدرسه بعنوان کمک های مردمی کشیده بودند که مبلغ اون راهم ما نفهمیدیم . اما آنچه که برای من اتفاق افتاد این بود که از فردای آن روز این جناب معلم دست به سینه جلوم من عرض ادب می کرد و من شدم مبصرکلاس و نمره انضباطم هم تا آخر دوره دبیرستان بیست بود.کم کم دوتا نوچه برای خودم توی کلاس پیدا کردم و یک نیمچه حکومتی درمنطقه راه انداختم . همه ازم حساب می بردن و نفس کشی نبود. هرکی مشکل نمره داشت دم من را می دید و من هم با یک اشاره به آقای معلم که حالا دیگه شده بود ناظم مدرسه مشکل را حل می کردم . بدخواهان هم چندبارخواستن زیرآب من را بزنن و ازحدو حدودشون تجاوز کردن اما به حول و قوه الهی تیرهاشون به سنگ خورد . یکی از درشت هیکل ها یک روز اومد وگفت اگه مردی بعداز زنگ توکوچه پشتی وایستا ! از شانس من اون روز هم هیچکدوم از نوچه های قوی هیکل من نیومده بودن مدرسه . خلاصه تازنگ آخر قلبم بالا و پایین می شد و خداخدامی کردم که یادش بره . اما یادش نرفت و وقتی از درمدرسه اومدم بیرون دیدم اونجا وایستاده وآستین هاش را زده بالا . بهش گفتم بیابرو من یک فوتت بکنم اعلامیه شدی چسبیدی به دیوار. گفت : شنیدم رزمی کار می کنی اما من ازتو رزمی ترم باید امروز روتو کم کنم . خیلی دور ورداشتی . و مشتش را بلندکرد که بزنه منهم درحالیکه حسابی ترسیده بودم سعی کردم دستش را بگیرم و اتفافی که افتاد این بود که دستش را گرفتم و کمی هلش دادم عقب اما ناگهان به حول و قوه الهی و به مدد کمک های غیبی پاش رفت توی شیاری که برای عبور آب وسط کوچه کنده بودن و مچش پیچ خورد و نقش زمین شد . منهم از موقعیت استفاده کردم و گفتم بچه پاشو برو پی کارت ، روت را کم کن . اونهم پاشد و زد به چاک غافل از اینکه این زمین خوردن شانسی بوده . اما به هرحال فرداش اومد و معذرت خواهی کرد وگفت که دیگه دلواپس دور ورداشتن من نیست و خودش شد یکی از نوچه های جدید . یکی دیگه از بچه ها که خیلی هم ادعا داشت و می گفت بچه 27خاتم نظام آباده یک روز اومد گفت دستم به دامنت برو پیش ناظم سفارش من را بکن . هرچی گفتم برای چی؟  نمی گفت آخرش گفت رفتم زیرآبت را پیش ناظم بزنم . تا گفتم فلانی این کارها را کرده ناظم گفت : برو ببینم فلان فلان شده . من اون را می شناسم حالا هم 3 نمره از انضباطت کم می کنم تا درس عبرتی بشه که نیایی پشت سرهمکلاسیت حرف بزنی . من هم با بزرگواری تمام رفتم سفارشش را کردم و براش نمره گرفتم و همین شدکه با اون هم دیگه رفیق شدیم و شد پایه تقلب رسوندن سر امتحانات . سال بعد با حفظ سمت مبصری کلاس خودمون مبصری راهرو  طبقه اول مدرسه را هم ازآن خودم کردم و همون وقت بود که اسم هرکی را صلاح میدیدم  توی لیست تروریستها می نوشتم یا ازلیست خط می زدم و برای هرکی تمایل داشتم درخواست افزایش یاکاهش نمره انضباط می کردم . روز به روز به حامیانم در بین همکلاسی ها و کل مدرسه افزوده می شد . لقب حاجی هم که دیگه تا اون سال فقط بین همکلاسی ها شایع بود در کل مدرسه شیوع پیدا کرد ومن شدم حاجی مدرسه . تاپایان دبیرستان دیگه همه معلم هاهم من را بالقب حاجی صدامی زدن.

پستو نوشت : خواستم با کمی تخیل قدری شما را شاد کنم  .


نظرات 17 + ارسال نظر
مصطفی جهانمردی شنبه 29 فروردین 1394 ساعت 15:13 http://yadedoust.blogfa.com/

سلام و سپاس
تا یادم هست همیشه توی مدرسه بیشتر بچه ها برای مبصر شدن توی سر و مغزشون میزدند و درد سرش هم مال ما بود .لی هر کی میشد غیر از دردسر چیزی نداشت اما ول نمیکردند . ما یه عمری نفهمیدیم توی این مبصری و کلا توی این سمت ها چی چیه که حاضرند هر کاری بکنند . ایشالا که دوران مبصریتون به سمت ریاست و مدیر کلّی و یابالاتر از اینا سر واکرده باشه به هر حال خواستن توانستن است .

sara چهارشنبه 26 فروردین 1394 ساعت 07:46

سلام مجدد...

عطف به کامنت جناب فاطمی و جواب شما ....عرض کنم که ....مگر توافق نشد که در وبلاگ گروهی ...خبری از ط ن ب ... دوستان قدیمی نباشد!!!!!؟

علیک سلام مجدد
راستش از اونجایی که من یک درمیان حاضر و غایب هستم دراین خصوص داوری جزمی نمی کنم . یعنی اطلاعی از این ماجرا که فرمودید نداشتم اما می بینم که در پست جدید داداش مصطفی هم در مورد ط ن ب اعتراضی نداشتند و ظاهرا این رسم در همساده ها همچنان معمول است تاز اینجا غیراز ط ن ب جعبه جواهرات
سلطنتی هم می دهند

عبدالحسین فاطمی سه‌شنبه 25 فروردین 1394 ساعت 08:39

سلام

ططططططططططططططططططططط
ننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
بببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب



آقا با این خاطره رفتیم به دوران دبیرستان من غیر از این لقب " حاجی" با بقیه خاطرات شما بخوانید تخیلات شما همذات پنداری عجیبی کردم انگار خاطرات خودما بود که شما روایت کردین .

یادمه یه روز معلم ادبیات در دوره دبیرستان 2 نفر رو که نقطسه بازی می کردن گرفت و به من که مبصر بودم سپرد که ببرم تحویل ناظم بدم اینا هم در مسیر کلاس تا دفتر بامن به توافق رسیدن و منم به شیوه جنگ نرم موضوع را ماست مالی کردم .
موقع زنگ تفریح که در حال اجرای مفاد توافقنامه بودیم ناظم و همون معلم از پنجره کریدور طبقه سوم بنده را احضار کردن و منم از رو نرفتم و گفتن از فردا مبصر نیستی و... 3 روز بعد آقای ناظم با التماس دوباره منو مبصرکرد چون شده بودم سردسته گروه لیانگشامپوی و چارهی برای مهار من نبود مگر اینکه مبصر بشم

علیک سلام
خیلی برام جالبه که در این پست تخیلی هیچکس قبل از شما
حرفی از ط ن ب نزده . ظاهراً همه اینقدر در جو داستان قراگرفته اند
که یادشان از ط ن ب رفته بوده خوب به هرحال با اینکه رسم الخط شما در مورد ط ن ب به قاعده نیست د شدیداً دچار کشیدگی مضاعف شده است اما با کمی چشم پوشی مدال ها را خدمتتان
تقدیم می نمایم . مبارکتون باشه ان شاالله
اما خوب این تخیلات هرچی که نداشت یک خوب داشت اونهم اینکه
شما دست خودتون را رو کردید که از اون بچه شر ها و شیطون های
مدرستون بودید یادش بخیر حالا که فرمودید من هم یادم
اومد که قدیمها به دسته بچه های شر می گفتند لیانگشامپو
البته حالا نمیدونم چه اصطلاحاتی بین بچه های مدرسه رواج داره
ممنون از حضورتان و اینکه می خوانید

ناهید دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 22:09

جناب شنگ بزرگوار این قسمت از نوشته تون هم در کامنت داداش عزیز طنز خوبی بود :
البته درخصوص جواب ندادن به کامنت ها درست می فرمایید
روایت داریم هرکس به کامنت هایش پاسخ ندهد به آتش دوزخ گرفتار آید و از شیعیان همساده ها نیست . حالا دیگه خود دانید و نیش مارهای غاشیه و گرزهای گران و چوب های نیم سوز . اصلاً همی شد
که من متحول شدم دیگه

عالی بود ممنون

بله واقعاً یکی از علل مهم متحول شدن من شنیدن همین روایت بود
که باشنیدن آن گریبان برگردن چاک زدم و سر به بیابان نهادم و اگر نبودند فریاد رسان صحراها حالا حالا ها معلوم نبود که این شنگین کلک سر از کجا ها درآورد و از شدت پشیمانی چه بلاها یی که برسر خود نیاورده باشد . ای کاش همه بزرگان و بزرگواران نیز با شنیدن
این روایات ناب قدری متحول شده در پاسخ کامنتها تعجیل نمایند که
ناگهان بانگ جرس برآید دیگر حسابمان با کرام الکاتبین است . ان شاالله که عمر و عزت همه دوستان بلند گردد . بازهم سپاس از
شما و توجه تان

ناهید دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 21:22

ای داد ! خدا شاهد است کامنتها و جوابها را نخونده بودم ه کامنتمو نوشتم و الان می بینم در مورد جواب ندادن کامنتهای داداش خوبم نوشتین ، داداش عزیز که همیشه پاسخ کامنتهارو تمام و کمال می نویسه ، من خیلی نگرانشون بودم ، خدارو شکر حالشون بهتر شده
می بینید تورو خدا ؟ یک بار اومدیم یه گله ی کوچولو بکنیم ها ، اصلا به من نیومده گله کنم

بله دیگه
در روایت آمده است که :
اول خواندن کامنت های قبلی بعداً نوشتن کامنت جدید
کلاً گله گذاری کار خوبی نیست . شما هم در ترک این عادت
کوشش کنید . خدا خیرتان بدهد ان شاالله

ناهید دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 21:10

سلام
تازه کلاسم تموم شد ، ببخشید که باز هم دیر رسیدم می بینم که نه تنها دوستان کامنت گذاشتن ، بلکه شما جواب کامنتهارو هم نوشتین ، آفرین به همتتان
در ابتدا عرض کنم که من به خاطر دل خودم و این که افتخار خوندن مطالب شما و دوستان عزیز رو دارم ، کامنت میذارم ولی غیر از جناب بزرگ عزیز که کلی مشغله دارند ، با عرض معذرت از دوستان بزرگوار انتظار دارم که جواب کامنتها رو حتی در حد چند کلمه هم که شده بنویسند ، می دونم که اکثر دوستان اینکارو انجام میدن ، ولی خب خواستم به عنوان یک دوست یا خواهر یه چیزی گفته باشم البته منظورم فقط وبلاگ همساده ها نیست ، دیواری کوتاهتر از اینجا پیدا نکردم
حال برسم به اصل مطلب :
چه داستان طنز جالبی ! این دفعه نوشته ی طنز شما منو یاد نوشته های عزیز نسین انداخت ، با اینکه به قول خودتان داستان تخیلی بود ، ولی هر کدوم از شخصیتهارو می شه در وجود هر انسانی پیدا کرد
حاجی لقب خیلی بامزه ای بود و همچنین مذاکرات بابا با مدرسه و معلم و توافقات فی ما بین به هر حال از خودن این داستان طنازانه کلی شاد شدم .
جناب شنگ ممنون از پست زیبایتان

علیک سلام خدمت ناهید بانوی گرامی
خواهش می کنم . من که در کم رنگی و رنگ پریدگی و نبودن شهره
عام و خاص بوده و هستم . حالا اگه یک روز همای سعادت بر سرما
بنشیند و فرصتی دست دهد خوب واجب است که جبران گذشته را
بکنم . پس شما درمورد آقا بزرگ تبعیض قائل می شود نه خیر قبول
نیست ما اعتراض داریم . البته بزرگان نیز عموماً خودشان میان عوام
تبعیض می گذارند .که خوب حق مسلمشان هم است
بله درمحله همساده ها دیوارها خیلی کوتاه است تا جایی که من
یادم میاد اونوقت ها که می خواستند دیوار بکشند اول قرارنبود دیوار
باشه می خواستند از این شمشاد ها بکارند بعداً قرارشد که یک
دیوار کوتاهی هم بکشند که بالاخره یک چیزهایی تفکیک بشه جای بسی خوشحالیست که این پست توانسته است
موجبات خنده و شادی شما را فراهم سازد . بازهم ممنون که می خوانید و ممنون که کامنت می گذارید .

ستاریان دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 20:13 http://mostafasatarean.blogsky.com

کدوم پست؟! من بی خبرم! البته الان یک نگاهی کردم و چیزی دستگیرم نشد!

نمیدونم شاید بخاطر چرک نویس و پاک نویس ثبت شدن پست ها بوده
پس حالا که بقیه هم ندیدن مهم نیست . فعلاً باید از این سینی چای
نبات لذت برد . دست شما هم درد نکنه

ستاریان دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 19:32 http://mostafasatarean.blogsky.com

سلام داداش
من جایی نرفتم! اصلا به خاطر ترس از آب و روغن قاطی کردن موتورم رو خاموش کردم و ترمز دستی رو هم کشیدم کلا
همینجا نشستم تا کامنتهای فردا بیاد و جواب بدم اما نمیدونم چرا کسی کامنت نمیده
البته داداش شنگ چای فروش چایی بخواد من نیارم خدمتش؟! چای شیرین هم درست کردم و آوردم خدمت شما و جمیع همساده ها، نوش جون همگی

علیک سلام و قربون داداش
به به عجب چایی . آقا ما چای بخوریم یا خجالت بکشیم
عجب سینی چای نباتی . چقدر قشنگه این عکس .
دست شما درد نکنه به همان اندازه خوردن یک استکان چای نبات
لذت بردم بلکه بسیار بیشتر آخه از اون سالها که از این سنی های
قشنگ برامون می آوردن می گذاشتن جلومون خیلی گذشته حالا بگذار یک سفارشی بدیم ببینم هنوز هم خاطرمون را می خوان یا نه ؟!
اما راستی خودمونیم من نمی دونم چرا هیچکس صداش درنمیاد . ما اینجا یک پست مفقوده داریم . یکی از پست های همساده ها به فنا رفته . شما خبر ندارید چه بلایی سرش اومده ؟

فریبا دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 18:58 http://faribae.blogfa.com

سلام خدمت جناب شنگین کلک گرامی

مگه اینکه شما رو اینجا زیارت کنیم
امیدواریم شما هم چون کوثر بانو، کم کم ناپدید نشین !!!

در ابتدا که مطلب رو خوندم باورم شد، تا در انتها که متوجه تخیلی بودن ماجرا شدم !!
حالا که احتمالآ سالیانی از اون زمان (تخیلی) گذشته، آیا شما تا کنون به حج رفته اید ؟!
در حال حاضر که به تعلیق افتاده !

و اینکه اگه اینجا هم نخواهید چهار کلمه جواب کامنت ها رو بدین که نمیشه
چون ظاهرآ فقط اینجا میشه شما رو ملاقات کرد !
در هر صورت ان شاالله همیشه سلامت و شاد و موفق باشید
و همه دوستان دیگر نیز
عصر خوش

علیک سلام خدمت فریبابانوی گرامی
دعا می کنیم گرفتاری های کوثربانو نیز هرچه زودتر برطرف شود
و بازهم شاهد نوشته های زیبایشان باشیم .
خدارا شکر که شما این (تخیلی) را درج نمودید . اینقدر که جو این
داستان همه را گرفته کم کم خودم هم داره باورم می شه که نکنه
این حاجی یک نسبت هایی با من داشته باشه ؟!
البته این سوال قدری خارج از محدوده بود اما خوب خدمتتان عرض کنم
حج عمره خیر، تا کنون نرفته ام اما تمتع یکبار بله . البته نه دردوران
راهنمایی . درمورد ملاقات که چه عرض کنم اگه بشه اسم
این را ملاقات گذاشت ! البته گمان نگنم اوضاع ملاقاتی شما هم چندان بهتر از ما باشه ها
شما هم شاد و سالمت و موفق باشید خیلی ممنون از شما و عصر
شما هم به خوشی . اما منتظر باشید قراره داداش مصطفی چای
را دم کنن بیارن بادوستان به صرف چای شیرینی دعوت شده ایم .

ستاریان دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 18:23 http://mostafasatarean.blogsky.com

سلام
داداش نمیشه من جای خودم رو با یکی دیگه از همساده ها عوض کنم؟!
خب با احتساب این نوشته و این طرز نوشتن حالا من فردا چه گلی باید به سر بگیرم؟!
نه توی نوجوانی مکه رفتم، نه گنده و درشت بودم، نه ته کلاس می نشستم، نه مبصر شدم حتا، نه بابام زیر میزی میداد، نه نوچه داشتم، حتا من ِ بیچاره قوه ی تخیل هم ندارم. تازه اش هم جواب کامنت ها رو توی پست قبلی ندادم و الان متوجه شدم کلی انتقاد متوجه من شده
به خاطر حسودی در وَکردن همین الان تصمیم گرفتم که قبل از نوشتن پست، اول برم سراغ جواب دادن به کامنت ها تا بقول محسن باقرلو چای شیرین بازی راه بندازم

علیک سلام داداش مصطفی تازه تعمیر
داداش مواظب باش تخته گاز نری ، موتور تازه تعمیره ، آب روغن قاطی
می کنه ها من نیت کردم به شکرانه رفع کسالت شما
قدری دوستان را بخندانم . همین و بس
گل کدام است این حرفها چیه ؟ شما تاج سر همساده هستید
این پسر حاجی گنده درشت هم صرفاً جهت تبسم دوستان ساخته
و پرداخته شده بود . من هم هرگونه رابطه ای با ایشان را انکار می کنم . که رستم یلی بود در سیستان منش ... بله
البته درخصوص جواب ندادن به کامنت ها درست می فرمایید
روایت داریم هرکس به کامنت هایش پاسخ ندهد به آتش دوزخ گرفتار آید و از شیعیان همساده ها نیست . حالا دیگه خود دانید و نیش مارهای غاشیه و گرزهای گران و چوب های نیم سوز . اصلاً همی شد
که من متحول شدم دیگه
داداش چایت دم کشید ما راهم خبرکن که خیلی وقته یک چای شیرین دبش نخوردیم . دم شما گرم .

ببینم شمارفتی کامنت ها را جواب بدی یا رفتی پست ها
را به فنا بدی ؟

امیری-عبدالرسول دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 18:12 http://abamiri.blogfa.com

سلام
عجب سرگذشتی داشتید شما کربلایی

علیک سلام
آقا صحبت مکه بود کربلا را چرا وسط می کشید ؟
تازه اونهم یک قصه تخیلی بود . ما کجا و این ماجرا ها کجا !
به هرحال ممنون از شما که خواندید کربلایی

مریم دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 17:38

دوباره سلام
اولندش من باید یک تشکر جانانه بکنم از سارا بانوی عزیز که با تلنگر بجا و به موقع شون جلوی سقوط شما رو گرفتند و باعث شدند شما در آخرین لحظه متحول بشید
والله من ترسیدم بگم چرا همساده های عزیزمون جواب کامنتها رو نمی دن ! ترسیدم بگن مریم راز نهان پیر شده ...غرغرو شده ...نق نقو شده ...دائما واسه ما تعیین تکلیف می کنه و ...
خدا رو شکر که این بار یک حانم جوان تازه نفس حرف دل ما رو زد
دومندش : ممنون جناب شنگ که با این ضیق وقتی که همیشه در باره ش صحبت می کنید جوابهای مفصل و مبسوط به کامنتها دادید والله ما به یک جواب یک خطی ...نه نیم خطی ! هم راضی هستیم .
سومندش : ممنون و سپاسگزار که با بیان حکایتی زیبا از تذکرة الولیاء، ما رو یاد عطار انداختید . جهت یادآوری عرض می کنم که فردا 25 فروردین ، سالروز بزرگداشت عطار نیشابوریه
چهارمندش : در جواب حکایتی که شما نقل کردید من هم حکایتی دو خطی از روزگار معاصر یعنی اردیبهشت سال 93 نقل می کنم :
یک روز دوست عزیزی در وبلاگشون نوشتند :( اوس ممد، اسم پیرمرد بنایی است هفتاد و چند ساله که عمری را صرف ساختن خانه های ساکنین محله و آبادانی مسجد کرده، ولی الان کسی سراغش را نمی گیرد .)
همون روز دوست عزیز دیگه ای برای این پست کامنت گذاشتند و نوشتند : (برای سلامت اوس ممد دعا می کنم . ازقول من هم به او سلام برسانید و حالش را بپرسید . اگه بدونم خوشحال میشه و مزاحم نیستم دوست دارم برم عیادتش شما یک سوال بفرمایید به من خبر بدید )
منو می گی ! کلی غبطه خوردم و از خودم حسودی در وَ کردم و با خودم گفتم خوشششششششششش به حال بعضیها که منتظر یک اشاره اند تا قدم در راه خیر بذارند

دوباره علیک سلام
با اینکه شیرینی لذت پاسخ ندادن به کامنت ها در کاممان تلخ شد اما اشکالی نداره من هم از ایشون تشکر می کنم که موجب تحولم شدند و از لبه پرتگاه نجات یافتم .
حالا واقعا شما جماعت نسوان درخصوص این متحول کردن نویسندگان
همساده ها باهم همدستی نداشتید ؟ من که بعید بدونم
خوب هروقت فرصت بشه باید جبران کنیم دیگه . خیلی ممنون از شما
خداوند درجات عطاررا متعالی تر بگرداند ان شاالله و مارا از تعلیمات
ایشان بهره ای بیشتر عطا فرماید . خوب درمورد اوس ممد باید خدمتتان عرض کنم که ظاهراً ایشون علاقه ای به این دیدارها نداشتند
چون ما که چند بار پی گیر شدم جواب درستی بهمون ندادند اما
شما فرق می کنید اگه پای جماعت بانوان درمیان باشه کل قضیه
عوض میشه . درهرحال من همچنان آماده و مشتاق زیارت ایشان هستم . تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ؟

همطاف یلنیز دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 16:01 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
چرا من فک می کردم دارین درباره آمریکا و اسرائیل ( پدرخوانده پولدارش ) و سازمان ملل و کشورهای وابسته و یاغی و سایر حرف می زدین!؟
راستی خبر جدید رو شنیدین؟ عمره تا اطلاع ثانوی به تعلیق رفت

عیک سلام
من اصلاً حرفی زدم ؟ خداراشکر که برای فکر وخیال کسی را مواخذه
نمی کنند . خوب البته بازار حج و اوقاف خیلی پررونقه و حاجی های
زیادی دراون دست دارند و منافع سرشاری از این اعزام حجاج بهشون
می رسه پس خیلی هم نمیشه امیدوار بود که این بازار به تعلیق بیفته شاید این سودی که بعضی ها در ایران از این بازار می برند خیلی بیش از اونی باشه که عربستان از حجاج ایرانی بهش می رسه
حالا همین قدر هم که حرفش رابزنن خودش جای امیدواریه چون از جماعت ابوسفیانی خیلی نمیشه انتظار شرافت و فداکاری ملی داشت اونها شرفشون روی مال التجارة شو نه و بار شترهاشون .
حالا نکنه شما فیش عمره داشتید ؟ ممنون از شما .

sara دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 14:20

یادم رفت بگم....... مواظب باشید این خاطره تخیلی دست ادم ناباب نیوفته ....وگرنه تعبیر میشه به یک ... انتقاد سیاسی هسته ای سرسبز برباد ده!!!

خیلی وقت ها از یاد بردن خیلی چیزها خیلی هم خوبه
پس لازم شد مجدداً و موکداً یادآوری نمایم که متن این پست کاملا
تخیلی بوده هیچ ارتباطی با شخص یا موقیت سیاسی خاصی ندارد
حالا دیگه مدیونید اگه غیرازاین فکری بکنید

sara دوشنبه 24 فروردین 1394 ساعت 14:09

سلام....

ممنون از خاطرات تخیلی طنزتان...
البته من کاملا خارج از تخیل ... این موارد را ...دیده ام و هنوز هم میبینم ... بخصوص مورد توافقات زیر میزی رو.......

در ضمن چون میدونم شما به نظرات پاسخ می دید... پیشاپیش از این توجهتان به نظرات خوانندگان.....سپاسگزاری می نمایم...

علیک سلام و تشکر از شما
خواهش می کنم درواقع این طور که من در سیر تحولات وبلاگ همساده ها متوجه شدم رسم جواب دادن به کامنت ها رو به منسوخ شدن است
والبته اگر چنین هم شود بد نیست . مخصوصا برای آنها که چون شنگین کلک کمتر فرصت حضور در وبلاگستان را پیدا می کنند و باخود قرار گذاشته بودم که از این پست دیگر من نیز پاسخ کامنت ننویسم
و به مصداق هم رنگ جماعت شدن با هم محله ای ها هماهنگ باشم اما خوب این تذکر شماواقعاً من را متحول کرد درست مثل تحول
هنرپیشه بد داستان در قسمت آخر سریال های تلویزیونی
بازهم ممنون از شما که می خوانید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد