همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

مهربان تر باشیم!

چند وقت قبل یک کتاب خواندم به اسم ؛ مهربان تر باشیم؛ ... که مجموعه ای از حکایات واقعی و ساده و روزمره ای است از مهربانی های بدون چشم داشت مردمان فرنگ ... که نویسنده ای از همان دیار گردآوری کرده و خانم زهره زاهدی هم ..ترجمه اش را در اختیار ما گذاشته اند...

قصه های دل نشینی است که نشان میدهد حتی کوچکترین مهربانی ها ...چه تاثیرات شگرفی ممکن است بر زندگی دیگران بگذارد...

با خواندن این کتاب ...یاد حکایاتی بسیاری از همین دست ... در سرزمین خودمان افتادم... مهربانی های بی توقع قلبهای بزرگ ... فکر کردم بد نباشد این داستان ها هم روایت شوند ... شاید مهربانی کردنی چنین .... گسترش یابد...

اگر تمایل دارید ۳ حکایت واقعی را در ادامه مطلب بخوانید...

  

 

 

حکایت اول :

مرغ ناگهان درماه رمضان گران شده بود... بیشتر ازکیلویی  ۸۰۰۰ تومان ... پیرزنی با چادری مشکی درحالی که یک سبد حاوی مرغهای قطعه قطعه شده و منجمد( که با وسواس و دقت  با کیسه فریزر دولایه پوشانده شده) ...دستش بود؛ وارد مغازه شد و به مغازه دار گفت : پسرم لطف میکنی این مرغ ها را بفروشی !!؟ راستش امروز وقتی توی  بازار روز چشمم به اون صف مرغ افتاد، دیدم انصاف نیست من تو خونه کلی مرغ فریز شده داشته باشم و مردم برای دوتا مرغ اینهمه تو صف وایسن. پس لطف کن و اینها را به همون قیمت  ۵۰۰۰ تومنی که خودم خریدم ... بده به مردم .

من یه معلم بازنشسته مقطع دبستانم،‌ تو کتابهای فارسی حکایت فروش آذوقه سالانه امام جعفر صادق (ع) رو سالها به بچه های کلاس درس میدادم،‌ حالا هم دوست دارم یه بار بهش عمل کنم!(۱)

حکایت دوم :

سالهای بس قدیم ... همراه دوستی در خیابان قدم می زدیم و صحبت می کردیم.... پسربچه ی  ۱۰ ...  ۱۲ ساله ای  در حالی که مثل ابر بهار اشک می ریخت ... از رو به رو می آمد و ... در عین حال روی زمین چیزی را جستجو می کرد... وقتی به ما رسید دوستم از پسرک پرسید که چرا گریه می کند.... پسر زار زنان گفت: ۵۰۰ تومان پولی را که اوستا داده بود برم نون بخرم...گم کردم... حالانمیدونم چیکار کنم! دوستم سریع دست در جیبش کرد و  اسکناس ۵۰۰ تومانی ای از جیب در آورد و گفت: پس این پونصدی که اینجا افتاده بود ...مال تو بود!؟...بیا بگیر ... من پیداش کرده بودم و دنبال صاحبش می گشتم!!......... و بعد اونقدر سریع و خونسرد به صحبت و قدم زدنش ادامه داد که..... برق خوشحالی و تشکر خالصانه ی چشمان پسرک را ندید...(۲)

حکایت سوم:

مجید دانشجوی ترم آخر دانشکده وزارت علوم خارجه بود...اما احساس تکلیف کرد و رفت... تادر عملیات والفجر ۸ ...آسمانی شود...و این  درحالی بود که دخترش ۳ ساله و محبوبه همسر ۲۲ ساله اش ...فرزندی در شکم داشت...

چند سال بعد خبر رسید که محبوبه ازدواج کرده است... از شنیدن این خبر خوشحال شدم اما... پشت پرده ی این ازدواج واقعا مرا شگفت زده کرد!....

زن جوانی از اهالی همان دیار ... (مثل مجید) احساس تکلیف کرده بود و برای ادای این دین... از همسرش خواسته بود که... با همسر شهیدی ازدواج کند و ...مسولیت فرزند یا فرزندان شهیدی را به عهده بگیرد... و از قضا قرعه به نام محبوبه افتاده بود...

زن خودش به خواستگاری محبوبه ...برای شوهرش ...رفته بود... و گفته بود... شما و دخترانت ...تاج سر ما خواهید بود... و بیشتر از فرزند خودم ... دخترانت را (بخاطر فرزند شهید بودن) ... ارج و احترام خواهیم گذاشت....

(۱)برگرفته از وبلاگ شادمانه

(۲)برگرفته از وبلاگ شنگ

نظرات 12 + ارسال نظر
nazanin.54 یکشنبه 3 خرداد 1394 ساعت 14:51

سلام بر شما...
باعث افتخار و مبا هات بنده است آشنایی با این وب لاگ پر از محتوا. و حرف های نزدیک به حرف های من.
کسی که حرف از مهربا نی می زند بی شک خودش جزو مهربان ترین هاست.
هر سه حکایت سر چشمه از گذشت دارد که این گذشت ها فقط از قلب مهربان بر می آید و دیگر هیچ.
.
اتفاقا اندی پیش داشتم کتاب نهج البلاغه را بر ای تحقیق های شخصی ام مطالعه می کردم که اتفاقا بر این موضوع بی ربط نبود,
و سخنی بود که حقیقت است...
این سخن این بود که امیر المومنین خطاب به مالک میگویید:
ای مالک.اگر مهربان باشی,تورا به انگیزه های پنهان متهم می کنند
ولی مهربان باش...
اگر شریف و درستکار باشی,فریبت می دهند
ولی شریف و درستکار باش
نیکی های امروزت را فراموش می کنند
ولی نیکوکار باش
بهترین های خودت را ببخش,حتی اگر اندک باشد
در انتهاخاهی دید آنچ می ماند میان تو خداست.ونه میان تو و مردم...
.
میگم انگار جناب مالک هم با مهربانی مشکل داشته ه آ آ
صد البته ممنون از مطلب آموزنده ی شما

سلام...

خیلی ممنون از حضورت در اینجا

و بسیار سپاسگزارم از متن مناسب و زیبایی که از نهج البلاغه انتخاب کردی ...
بازهم تشریف بیار این طرفا

ستاریان جمعه 1 خرداد 1394 ساعت 18:10 http://mostafasatarean.blogsky.com/

سلام
زمان جنگ موضوع ارسال یک عدد تخم مرغ از طرف یک پیرزن دستمایه ی شوخی و خنده شده بود. هر ند اصل ماجرا اصلا خنده دار نبود. چون گفته می شد یک پیرزن تنها دارایی خودش رو که یک تخم مرغ بوده برای جبهه ارسال کرده بود. ماجرا ماجرای خاموش کردن آتش نمرودیان بود و نجات ابراهیم از آتش توسط آب آوردن زنبور!
فکر می کنم همه در عملکرد خودمون بسته به نیات خودمون جزا می بینیم و یا پاداش می گیریم و سنجه ی هر سه حکایت چون از جنس نیات هست فقط از عهده ی خدا برمی آید و بس. بگذریم از اینکه زمانی ایثار حرف اول روزگار بود و دختران جوان بسیاری داوطلب ازدواج با جانبازان قطع نخاع می شدند برای بهره بردن معنوی و کسب توشه ی آخرت و پسرانی که با بیوه ی شهدا ازدواج می کردند و ازدواجهای دومی که صواب فرض می شد و با نیت ثواب به انجام می رسید و امروز با معیارهای روز به طور کلی افسانه و مسخره به نظر میرسه!
من با این حکایات، یاد کلی خاطرات افتادم و از دگرگونی اوضاع و احوال و چرخش سریع روزگار و این انحطاط شدید امروزی، دچار حیرت شدم

سلام جناب ستاریان....

زمان جنگ... یا حتی قبلش ...زمان انقلاب.... به نظر من اوج روحیه گذشت و فداکاری و مهربانی و ایثار مردم ایران بود....
بعد از خاتمه جنگ... هرچه زمان گذشت .... این روحیات هم کم و کمتر شد... تا جاییکه الان باید چراغ بدست بگردیم ... تا ادم هایی مشابه سی ۳۵ سال قبل ...پیدا کنیم...
ممنون از حضورتان...

kamangir جمعه 1 خرداد 1394 ساعت 15:22 http://ranandegan.blogsky.com

انسانهای نحیف الجثه گاهی آنقدر بزرگ میشوند که روی زمین جاشون نیست
زیبابود

سلام...

چقدر خوب گفتید... بله ...انسان های آسمانی !
ممنون...

بزرگ جمعه 1 خرداد 1394 ساعت 08:12

سلام
متاسفانه در طول سالیان دراز و خیلی حساب شده در جامعه ایران بذر نفرت پاشیده شده است.درست است که مهربانی های آشکار و نهان زیاد داریم اما نفرت پراکنی آشکار هم زیاد داریم.مثلا استفاده فراوان از امثال این جملات: مگر من تنها این کار رو انجام میدهم؟ تا دیگران نکنند من هم نمی کنم ، من احمق بودم که از موقعیت ها استفاده نکردم و.......اینها را بگذارید کنار دعواهای خشن و شدید بر سر مسایل جزئی و جوک هایی که برای انواع قومیت و غیره می سازیم...خیلی کار فرهنگی لازم است که مهمترینشان این است که از خودمان باید شروع کنیم ومنتظر هیچ کس دیگر و هیچ امداد غیبی نباشیم

سلام جناب بزرگ...

متاسفانه از نظر من هم ... نفرت و خودخواهی های موجود در جامعه ما.... بیشتر از این مهربانی ها و گذشت هاست.... برای همین هم اینها به چشم می آید!
مثلا زمان کودکی من... یادم هست اگر کسی پول یا شی قیمتی پیدا میکرد... خود را موظف میدانست صاحبش را پیدا کند و اگر هم بعد از تلاش های زیاد... مالک اصلی پیدا نمی شد... آن را امانت میدانست و ... به هیچ وجه برای خودش برنمیداشت!.....و این امری عادی بود......
اما حالا شده یک اتفاق مهم و نادر ... که پوشش رادیو تلویزیونی به آن داده می شود!......
وبله....هیچ چیز درست نمی شود...مگر اینکه هرکس از خودش شروع کند ... و کم وکاستی های اجتماع را دلیل کم گذاشتن های خود نداند...

یادخاطرات جمعه 1 خرداد 1394 ساعت 06:42

سلام

تبریک ولادت باسعادت سلطان عشق سالار شهیدان

تشکر میکنم ازناهید بانو

من هم میخواستم در اینباره بنویسم اما چون موضوع مطلب مهربانی بود. سکوت کردم.

حکایت اولی بیشتر در زمان جنگ انرا لمس کردیم.اما چرایک پیرزن باید بخشش کند؟؟؟؟!!!!!!

حکایت دوم بخشیدن از مال دیگران اسان بود!!!!!!!

حکایت سوم را خواندم وساعت ها فکرم در گیر این مطلب بود

خیلی کم پیش میاید زنی اینگونه رفتار کند مگر مشکلی داشته باشد...........

انتخابی که دیگران انجام میدهند .اما چرا باید پذیرفته شود؟؟؟

در این مطلب برنده چه فردیست؟؟؟؟؟؟

یکی انقدر باشهامت که در زمان خودش به این موضوع فکر نکند که در اینده برای همسر و فرزندان من چه خواهد شد؟؟؟

و به دفاع از دین و شرافت و سرزمینش فکر کندو جان فدا کند.

یکی هم از چنین پیشنهادی که با زن یک شهید ازدواج کند

استقبال کندو قبول کند با اینکه خود همسر وفرزند دارد!!!!!!

سلام دوست گرامی...

ممنونم که سکوت را کنار گذاشتید و ... افکار واقعی تان را بیان کردید.. همانطور که برای ناهیدجان نوشتم.... این به مذاق من خوشتر است...

حکایت اول مربوط به همین سه ۴ سال قبل است و نه زمان جنگ...
و بیان می کند که هنوز انسان هایی با این طرز فکر زیبا وجود دارند... هیچ بایدی در کار نبوده ... فردی (حال پیرزن باشد یا پیرمرد یا دختر یا پسر یا.... چه فرق دارد!؟) ... به توصیه های دینی ای که سال ها به دیگران درس داده ....عمل کرده است ... و چرا نباید چنین کند!!؟

در مورد حکایت دوم ...راستش منظورتان را نفهمیدم!... بخشش از مال دیگران!؟ اینجا رفتار دوست راوی به نظرم بسیار زیبا امد...اینکه دل بچه را شاد کرد ... بدون اینکه حالت پول بخشیدن در میان باشد! یا گدا پروری انجام شود.... آن هم سریع و فی البداهه!.. خود من اگر با چنین منظره ای مواجه میشدم... به این سرعت به عقلم نمی رسید که....میتوانم اینطوری دل بچه را شاد کنم که جنبه بد آموزی هم برای او نداشته باشد...(خنگم دیگه )
در مورد داستان مجید و محبوبه هم که ... در پاسخ ناهید بانو توضیح دادم... رفتن مجید به جبهه اول خواست محبوبه بود بعد خواست مجید!...
راستش آن زمان را خوب بخاطر دارم.... اکثر جوانان مومن و متدین ... غرق در جو ایثار و فداکاری و از خودگذشتی بودند... و آخرین چیزی که به آن فکر میکردند... زندگی خودشان بود....
محبوبه هم از این امر مستثنی نبود......
ازدواج مجددش هم ...خواست خودش بود... و انتخاب خودش ... و هیچ اجباری به این کار نداشت ... او از لحاظ مالی در حد کافی و لازم ...تامین بود.... اما تمایل به ازدواج مجدد داشت و از بین دو سه خواستگار...این فرد را انتخاب کرد!
راستش از انگیزه ی همسر دوم محبوبه اطلاعی ندارم... اما اینقدر میدانم که....پیشنهاد چنین ازدواجی ...اول از طرف زنش مطرح شده نه خودش... و تاکید میکنم که این خانم هم هیچ مشکلی با همسرش نداشته و خیلی هم دوستش داشته ... اما من فکر میکنم همان جو انقلابی و ایثارگرانه ...بر ایشان هم حاکم بوده و لذا خواسته خوشبختی اش را ...با خانواده ی شهیدی ...شریک شود...

بعد از ازدواج هم محبوبه و دخترانش ... رفتند به همان خانه که زن اول و فرزندش هم زندگی میکردند... و خانه ی خودشان را اجازه دادند تا پس انداز شود برای فرزندان مجید......

و در اخر بازهم تکرار میکنم....... این حکایت از نظر من داستانی از یک مهربانی بزرگ بود...از سوی هووی فعلی محبوبه..... ولی بسیار و بسیار محتمل است که از نظر دیگران...چنین نباشد...

ناهید جمعه 1 خرداد 1394 ساعت 05:40

سلام سارا بانو
حکایتها رو خوندم ، بابت نوشتنش که واقعا زحمت کشیدین ، یه عالمه از شما تشکر می کنم در مورد حکایت اول نظری ندارم حکایت دوم خیلی زیبا بود
و اما حکایت سوم کلی سوال توی ذهنم ایجاد کرده که راستش نمی دونم چه کسی باید به اونا پاسخ بده ...
آیا بهتر نبود آن زن جوان برای ادای تکلیف به جای همسرش ، دنبال مرد مجردی برای همسری با محبوبه می گشت ؟ مگر مرد قحط بود؟!!!
این داستان نه تنها بوی مهربونی و ایثار نمی ده ، بلکه بیشتر بوی خود خواهی و منیت می ده ...چون هر کسی ادای دین رو از ظن ّ خودش تعبیر و تفسیر می کنه ...
ادای دین از نظر همسر محبوبه اینه که درسشو ناتموم بذاره و همینطور زن جوان باردار و دختر سه ساله شو به دست سرنوشت بسپاره و بره جبهه و در راه دفاع از وطن شهید بشه ...رو حش شاد
و احساس تکلیف از طرف مردی که خودش همسر داره اینه که با همسر همون شهید ازدواج کنه ؟! عجبا!
ایکاش الان کسی از حال محبوبه خبر داشت و او تعریف می کرد که در این مدت با داشتن هوو بر او چه گذشته است...
فقط این داستان نشون می ده که محبوبه ها در هیچ مقطعی از زندگیشون حق انتخاب ندارند.
لطفا جسارتمو به بزرگواریتون ببخشید

سلام برناهید خانم عزیز...

قبل از هرمطلبی خواستم تشکر کنم بابت ...اظهار نظر صادقانه تان.... راستش اکثر نظرات وبلاگی(مثلا در وبلاگ مرحومم ؛در به در؛) ... جز تایید و تحسین متن گذاشته شده ... حرفی ندارند... و این به مذاق من یکی -به دلایل چندی - خوش نمی اید...
و اما بعد...
در مورد حکایت سوم...عرض کنم که از احوال محبوبه بی خبر نیستم ... و شکر خدا که از زندگیش راضی است... در واقع در این حکایت بر محبوبه هیچ اجبار و جبری نرفته است ... و او کاملا حق انتخاب داشته ...حتی در مورد رفتن همسر اولش به جنگ... اصرار خودش به رفتن مجید بوده!...
من نمیدانم در سالهای اخر دهه ۶۰ قحط مرد بوده یا نه... اما میتوانم حدس بزنم که... اکثر جوانان معتقد و متدین هم سن و سال مجید ... مثل او ... رفتن به جنگ و جبهه را انتخاب کردند... و به همین دلیل ...خیلی از دختران هم سن و سال محبوبه و دارای عقایدی مثل او .... هنوز که هنوز است مجردند!....
ناهید خانم عزیز... این حکایت از دید من ... حکایت یک گذشت بی حد و یک فداکاری بود... نه بابت اعمال محبوبه و همسرانش .... بلکه بخاطر رفتار زنی که... حاضر شد همسرش را یا دیگری شریک شود... فقط بخاطر رضای خدا و ادای دین به شهدا....
من هرگز و هرگز و هرگز توان انجام چنین گذشتی را نداشته و ندارم!... بخاطر همین برای من این تصمیم و این رفتار .یک ایثار بی نهایت است!
اما صد البته که می تواند برای دیگران... حتی عملی منفی محسوب شود!...
باز هم متشکرم از لطفتان و ابراز صادقانه ی نظرتان

شنگین کلک پنج‌شنبه 31 اردیبهشت 1394 ساعت 22:33 http://shang.blogsky.com

ممنون از معرفی کتاب
و داستان های مستند جالب
چه خوش بی مهربونی هر دوسر بی...
که یک سر مهربونی دردسر بی...

سلام...

خواهش میکنم!...

ببخشید که بی اجازه ار مطلب شما استفاده کردم... البته اصل متن را نداشتم و انچه در خاطرم مانده بود.... نوشتم... که هرگز به پای قلم زیبای شما نمی رسد....
راستی ...... نکند خدای ناکرده دچار مهربانی یکسره شده اید!!؟
اگرچه به نظر من ...مهربانی حتی اگر یک طرفه باشد... بازهم برای شخص مهربان ... آثار خوبی به دنبال خواهد داشت...

یاد خاطرات پنج‌شنبه 31 اردیبهشت 1394 ساعت 17:24

می توان با عشق و مهر و دوستی

قلبها را تا ابد تسخیر کرد

می توان با جام سرخ لاله ها

داغ دل را اینچنین تعبیر کرد

می توان در کوره راه زندگی

با دلی فارغ ز صحراها گذشت

می توان در راه ناهموار عشق

با دلی خوش از سر جان ها گذشت

می توان در عرش پاک کبریا

در میان نورها پرواز کرد

می توان در سایه لطف خدا

زندگی را با امید آغاز کرد

می توان در خلوت تنهای خود

راز دل را با خدا نجوا نمود

می توان در پرتو پر نور حق

بزمی از عشق و صفا برپا نمود

می توان با خنده و شور و شعف

در دل یاران چراغی برفروخت

می توان بر گرد شمع دوستی

از سر جان چون پر پروانه سوخت

می توان با یاری و لطف و صفا

مرحمی بر زخم دلها برنهاد

می توان با مهرورزیهای خود

عشق را با زندگی پیوند داد

سلام...

ممنون از شعر انتخابی پر محتوا و هم معنی با متن ...

همطاف یلنیز پنج‌شنبه 31 اردیبهشت 1394 ساعت 13:46

و
امام کاظم علیه السلام:
خداوند بندگانى دارد که براى برآوردن نیازهاى مردم می‌کوشند؛ اینان ایمنى یافتگان قیامتند

و از شما هم ممنون...

بسیار نیکو فرمودید...

همطاف یلنیز پنج‌شنبه 31 اردیبهشت 1394 ساعت 13:31

سلام سلام
حکایت سوم رو بیشتر دوست داشتم ها
و
ط ن ب این پست اردیبهشتی تقدیم به خود سارابانو

سلام و دوتا علیک سلام....

خوشحالم دوست داشتید...

از آنجایی که حکایت سوم را بیشتر دوست داشتید.... یه سوال فضولانه بپرسم؟!!... آیا شما حاضر به چنین کاری بودید!؟

مریم پنج‌شنبه 31 اردیبهشت 1394 ساعت 13:15

محال است بارانی از محبت به کسی هدیه کنی و دستهای خودت خیس نشود
چه زیباست
بی قیدو شرط عشق بورزیم
بی قصد و غرض حرف بزنیم
بی دلیل ببخشیم
و ازهمه مهمتر
بی توقع
به تمام موجودات
محبت کنیم...
عجیب است که مردم چقدر برای مبارزه با شیطان تلاش میکنند
اگر همین انرژی را صرف عشق ورزیدن به همراهانشان کنند، شیطان در تنهایی خود خواهد مرد.

"هلن کلر "

بسیار عالی .... مرسی

مریم پنج‌شنبه 31 اردیبهشت 1394 ساعت 13:14

سلام سلام صدتا سلام
بالاخره انتظار یک ماهه به سر آمد و سی و یکم شد تا نوبت پست شما برسه
ببم جان حیف نیست شما فقط یک روز در ماه می نویسید ؟
ممنون برای معرفی کتاب . چه خوب که شاهد مثالهاتون رو وطنی انتخاب کردید اگرچه مهربانی نه مرز می شناسه و نه جنسیت و نه حتی فقط شامل انسانها می شه
چند روز پیش کلیپی دیدم از مهربانی های حیوانات به همدیگه
به عنوان مثال یک اسبی داخل اصطبل بود و سعی می کرد از لابلای نرده های پنجره به اسبی که بیرون از اصطبل بود علوفه بده
چقدر جلوه های مهربانی زیباست حالا از طرف هر موجودی که باشه
هر سه حکایت خیلی جالب و قابل تامل بود .
یادمه یک بار جناب شنگ مطلبی نوشته بودند در باره ی فرصتهایی که برای مهرورزی و احسان داریم اما در اثر غفلت این فرصتها رو از دست می دیم
اینطور وقتا عقل وارد می شه و با هزار توجیه ، دست عشق رو برای مهربانی کردن از پشت می بنده !
مثلا همین خانم معلم می تونست بگه :" از کجا معلوم این مرغها رو به مردم بدن ؟ از کجا معلوم خودم به این مرغها نیاز پیدا نکنم ؟ اصلا این چند تا دونه مرغ چه تاثیری می تونه در قیمتها داشته باشه ؟ یک عده دارند اختلاس می کنند و می چاپند اونوقت من باید تاوانش رو پس بدم ؟ ..... "
ممنون سارا بانو نوشته تون خیلی زیبا بود . از من می شنوید بیشتر بنویسید

سلام به روی ماه ندیده تان!

بسی ممنون از الطاف فراوان شما نسبت به بنده و قلمم
بله واقعا هم که مهربانی هیچ حد و مرز و جنسی نمی شناسه... و جالب اینه که هر چه بیشتر ببخشی ... دارا تر می شی...
بنده هم مجدد از شما متشکرم ... و از محبتتان ...شپاسگزار ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد