همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

Peeping Tom

 داستان لیدی گودیوا را شنیده اید؟(در انگلستان قرون وسطی و در قرن یازدهم میلادی، در شهر کاونتری، دوک کاونتری مالیات سنگینی را برای مردم تعیین کرده بود همسر دوک کاونتری انگلیس زنی از طبقات ممتاز جامعه و در عین حال خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود را مشاهده کرد، اصرار زیادی به شوهرش کرد تا مالیات را کم کند ولی شوهرش که دخالت زن را در امور حکومتی خود بر نمی تافت، از این کار سرباز می زد. سرانجام دوک کاونتری به شرطی قبول کرد که مالیات ها را کاهش دهد که گودیوا برهنه دور تا دور شهر را بگردد، او تصور میکرد که همسرش با شنیدن این شرط برای همیشه عطای مداخله در امور سیاست و مملکت داری را به لقای آن ببخشد ولی دوک هرگز فکر نمیکرد که همسرش شرط را پذیرفته و به اجرا بگذاردخبرش در شهرمی پیچد، در روز موعود گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه پوشش بدنش فقط موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترام این زن مهربان آن روز، هیچکدام از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها را هم بستند. لیدی گودیوا تمام شهر ی را که در آن پرنده پر نمیزد پیمود و برای دوک کاونتری چاره ای جز برداشتن بار مالیات های گزاف از دوش مردم , باقی نماند).شاید داستان لیدی گودیوا افسانه باشد  که در آن صورت هم افسانه شرینی است و همه عناصر مثبت در آن وجود دارند به جز یک چیز.می گویند در آن روز مردم کاونتری برای آنکه چشمشان به لیدی گودیوا نیفتد(به جهت احترام به عمل انسانی او) از خانه هایشان بیرون نیامدند.همه به جز یک نفر به نام پپینگ تام.این آدم نتوانست بر نفسش غلبه کند و از پنجره به بیرون نگاه کرد و در جا کور شد.حالا این نام پپینگ تام در زبان انگلیسی اصطلاحی شده برای آدم های هیز و چشم چران. عباس صفاری عزیز شعری دارد به همین نام که نوشتن همه مطالب بالا برای رسیدن به شعر زیبای او بود

Peeping Tom
پای این پنجره عرق کرده 
من آن دزد هیز 
و یک چشم دریائی ام 
که بی شرمانه امشب 
و هزاران شب دیگر 
تماشای اندام زمینی 
و نور چکان تو را 
به رقص موزون مرجانها 
و آغوش مرطوب پریان دریایی 
ترجیح داده ام... 
پ.ن:ببخشید که دیر آمدم حساب روز و ساعت از دستم در رفته بود
نظرات 8 + ارسال نظر
امیری-عبدالرسول یکشنبه 10 خرداد 1394 ساعت 14:17 http://abamiri.blogfa.com

سلام
افسانه ها نشان از ایده آل های ذهن بشر دارند . همه دلشان می خواهد خوبی ها ساری و جاری باشد و وقتی دست نیافتنی است .افسانه سازی می کنیم .
به قول حافظ :
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
عالمی دیگر بباید ساخت وزنوآدمی
انتخاب عکس و شعر زیباتون مطلب را خواندنی تر می کرد ممنون از شما

عبدالحسین فاطمی یکشنبه 10 خرداد 1394 ساعت 09:36

سلام
داستانو قبلا هم تو وبلاگ تون خونده وبودم ولی از انتخاب (به قول امیرعلی "انتباخ" )شعرتون و بخصوص انتخاب عکس که به کمال مفهوم "هیز" رو می رسونه لذت بردم

همطاف یلنیز شنبه 9 خرداد 1394 ساعت 20:16 http://rahi-2bare.blogsky.com/

سلام سلام
نخست: ط ن ب دوم
بعد: منم قبلا این داستان رو خونده بودم و الان هم تصویری که در یه نقاشی از این بانو دیده بودم از خاطرم گذشت
بعدتر: نی جانم گویا مریم بانو بنا به صلاحدیدی فعلا وبلاگ یاد دوست رو به صورت موقت حذف کردند...
آخر: عکس ترسناکه ها

مریم شنبه 9 خرداد 1394 ساعت 20:06

سلام
این داستان رو به روایتی دیگه تو وبلاگ خودتون خونده بودم و البته جزئیاتشو فراموش کرده بودم ممنون که دوباره اونو برامون نوشتید .
چه خوبه که قهرمان این داستان یک خانمه [آیکون یک فمینیست]
بعد از خوندن پست شما اسم لیدی گودیوا رو سرچ کردم و فهمیدم از روی این داستان یک فیلم سینمایی در هالیوود تولید شده
- باز خوبه اون زمان فقط یک نفر کور شده اگه زمان ما بود اکثر مردها دوربینها و موبایلهاشون برمی داشتند و می رفتند پشت پنجره ی خونه هاشون ، تا از این خانم فیلم و عکس تهیه کنند
... و تصور کنید شهری رو که اکثر مردهاش کورند !

ناهید شنبه 9 خرداد 1394 ساعت 19:59

سلام
ببخشید ، 2 ساعته برای وبلاگ یاد دوست کامنت می فرستم ، هی می نویسه کد امنیتی صحیح نمی باشد ...فکر می کنید علتش چیه ؟!

ناهید شنبه 9 خرداد 1394 ساعت 19:50

سلام
داستان بسیار جذاب و زیبایی بود ! ایکاش فقط تو داستانها باقی می موند و سردمداران و مردان هیز از خوندنش عبرت می گرفتند، ولی حیف که بعضی از فرصت طلبان همیشه هیز ، با کشیدن تابلوی نقاشی و بافتن فرش دیواری از این داستان ، هر روز این بانو رو به تماشا می نشینند ...
شعر عباس صفاری هم واقعا عالی بود .ممنونم

شنگین کلک شنبه 9 خرداد 1394 ساعت 19:40

خوب تا بقیه همساده ها بیدارنشدن
ط ن ب را از آن خودمان کنیم.
بازهم ممنون

شنگین کلک شنبه 9 خرداد 1394 ساعت 19:39

سلام
و ممنون که آمدیدی . بسی چشم در راهتان بودیم .
و سپاس از نقل داستان لیدی گودیوا و اصطلاح Peeping Tom
و البته شعرجناب صفاری . اما خودمونیم این تصویر هم کمی
تا قسمتی وحشتناک است .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد