همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

کاچی !!!

                                                     

عزیزالله چریک نبود . روشنفکر و آزادیخواه هم نبود . کاسب بازاریی بود که بعد از مدتی گرد بازار خوردن و شاگردی، اکنون نیمچه کاسبی شده بود . برای تهیه جنس ،برای مغازه اش پایش به بازار تهران باز شده بود و کم کم یکی از مشتریانِ حاج آقا ... شده بود .

وحاج آقا و شاگردانش جملگی مرید حاج آقا روح الله بودند و مبلغ او نیز .

عزیز ما نیز که اهل مسجد و نمازِ جماعت و تقلید بود ،بواسطه آشنایی با این جماعت مرید حاج آقا روح الله شد .

در کشاکش نهضتِ سال های چهل و دو ،چهل وسه عزیز یکی از معدود انقلابیون شهرضا بود . شهرضایی که اون زمون یک چند ضلعی نامنظم بود که بزرگترین قطرش هزار وپانصد متر هم، نمی شد . فوقِ فوق اش از گوشه باغ دکتر – جایی که این روزها میدان طالقانی است – تا اخر دست قمشه – مثلا فرمانداری فعلی .

و مردم سر به راهی که خیلی خودشان را درگیر حکومت و دولت نمی کردند و روحانیتی که آن ها هم نیز، بیشتر تابعی از جو کلی حوزه قم بودند و اکثراً هواداران مرحومین خویی و گلپایگانی .

در روزهای اولی که اعلامیه های (حضرت امام )خمینی در سطح شهرضا پخش می شد گمان نیروهای شهربانی به اشخاص مختلفی بود اما گمان نمی کردند آدم سربه راهی مثل عزیز اهل این کارها باشد . ولی بود !! و در یک صبح زودی پاسبانی موفق شد عزیز را حین پخش اعلامیه دستگیر کند .

 عزیز را برای بازجویی و کشف ارتباطاتش به ساواک اصفهان بردندو مادر پیر و برادرانش در تکاپوی آزادی اش به هردری زدند ..

.نزدیک شش ماه طول کشیده بود و هیچ بویی از آزادی عزیز نمی آمد.

مادر پیر را – شخص دلسوزی – راهنمایی کرد .: داماد فلانی معاون ساواک اصفهان است . برو در خونه شون و آدرسش را بگیر .شاید فایده کرد .

مادر به زحمت خودش را به شهر رساند. و با مکافات خانه آقای ...را پیدا کرد . با این که صبح علی الطلوع از خانه بیرون زده بود تا برسد به در خانه معاون ساواک ظهر شده بود . با ترس و دلهره درب را زد . پیشخدمتی بیرون آمد و پرس و جو کرد و رفت و برگشت و گفت :آقا دارند ناهار میخورند .

مادر گفت : عَیب نَدَرِد...می شینم تا ناهارشونا بخورند . ونشست .ساعتی گذشت و خبری نشد .

دوباره و با دلهره بیشتر درب را کوبید . پیشخدمت آمد و گفت : آقا خوابند ...پیرزن گفت : عَیب نَدَرِد...می شینم تا بیدارشند .

و آقا عصر گاهان بیدار شدندو هنگام خروج از منزل پیرزن عرض حال داد .

خوب ، خدابیامرزدش . به حرف مادر پیر با حوصله تمام گوش داد و در پایان حرف های مادر گفت : ننه جون برو یه کاچی بپز . نذر کن پنج تن کمکش کنند !!!

و مادر خوش باورِ عزیز، فردا ، صبحگاهان ، همون موقعی که دیروزش برای آزادی پسرش راهی اصفهان شده بود .دیگ را بر اجاق نهاد و کاچی نذری را پخت .

خیلی زود نذر مادر کارساز شد و در اوج ناباوری ِعزیز ، یکی از زندانبان ها راه خلاصی را به عزیز نشان دادو با یک اعتصاب غذای دروغین – به رهنمود اون زندانبان – عزیز از بند آزاد شد ...

طرفه این که خیلی هم طول نکشید -چیزی حدود سال چهل و سه تا پنجاه و هفت -که موج انقلاب معاون ساواک را به بند کشید و این بار متمولین شهر باید آش و کاچی نذر می کردند. این بار اما ، نذر کارساز نبود و آقای ... اعدام شد .

-          این یک داستان واقعی با شخصیت های واقعی است .

-          قال علی (ع) الدهر یومان یوم لک و یوم علیک

-          فقال (ع) یوم المظلوم علی الظالم اشد من یوم الظالم علی المظلوم!!

نظرات 8 + ارسال نظر
ستاریان شنبه 16 خرداد 1394 ساعت 16:33 http://mostafasatarean.blogsky.com

سلام
هادی غفاری اخیرا گفته من اگر درک امروز را در آن زمان داشتم و حوادث امروز را پیش‌بینی می‌کردم یقینا آن برخورد‌ها را نمی‌کردم.

* مثلا چه برخوردی؟
- برخورد را مثلا با تیپ‌هایی که متهم به لیبرالی بودند، نمی‌کردم. ولی متأسفانه اشتباهاتی داریم و باید به اشتباهاتمان اعتراف و عذرخواهی کنیم. لج‌بازی نداشته باشیم، اگر اشتباه کردیم و از کسی حمایت کردیم، بیاییم بگوییم که اشتباه کردیم. وقتی معلوم شد که این‌ها لیاقت این حمایت را نداشتند، بیاییم بگوییم که اشتباه کردیم.
...
وقتی هادی غفاری چنین گفته دیگه چی می شه گفت؟ درسته که تلک الایام نداولها (و این روزگاران، آن را میان مردم می‌چرخانیم) در این ماجرایی که نقل کردید ظهور و بروز کاملی داره اما تندروی های بسیاری هم شده که خدا از سر تقصیرات مسببینش بگذره

همطاف یلنیز چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 08:22 http://rahi-2bare.blogsky.com/

سلام سلام
همیشه از داستان های واقعی خوشم آمده قابل قبولترند
(عذر منو بپذیرید برای تاخیر البته در ثبت نظر ها
وگرنه من حاضر بودم منتهی نمی دونم چی می شد هروقت خواستم چیزی بنویسم می دیدم یا اسکای کلهم باز نمی شد! یا همساده ها در دسترس نبید!!
والا)

بزرگ چهارشنبه 13 خرداد 1394 ساعت 06:34

سلام
مطب شما همیشه خواندنیو دلنشین است و من به راحتی با آن ارتباط برقرار میکنم

sara سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 14:48

سلام...

ممنون از این روایت واقعی تون...

من یاد نذر بی بی سه شنبه افتادم و کاچی که برای این نظر پخته میشه...

امید که حاجت همه آرزومندان ... برآورده بشه...

شنگین کلک سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 13:34

ممنون از داستان واقعی که نوشتید . حالا از اتفاقات زمان
انقلاب که بگذریم این کاچی پختن ها هم عالمی داشت .
یادم افتاد مادر بزرگمان یک مدل کاچی می پختند که هروقت
قراربود بپزند ما را بیرون می کردن می گفتن پسر و مرد نباید
چشمش بیفته البته بعداز پختن ما میدیدیمش و می خوردیمش
اما خوب موقع پختن حسابی کنجکاوی مارا بر می انگیخت
نمیدونم توی شهرشما هم ازاین مدل خوراکی های میپخته اند
یا نه حالاکه سالهاست من جایی ندیدم اصلا اسمش هم یادم
رفته .

مریم سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 13:16

سلام
- مثل همیشه خیلی زیبا نوشته بودید
- من اواخر دهه ی چهل رو به یاد دارم .مردم سرشون به زندگی روزمره شون گرم بود و به تنها چیزی که فکر نمی کردند انقلاب بود ... اوایل دهه ی پنجاه هم . مردم سرشون به دیدن سریال مراد برقی و تلخ و شیرین گرم بود (اما خدا وکیلی با اینکه وضع مالی مردم خوب نبود خیلی خوشتر از الان بودند)
- زمان انقلاب بعضیها بی گناه اعدام شدند تکلیف خون اینا چی می شه ؟(منظورم معاون ساواک شهر شما نیست ... نماینده ی شهر ما رو چند روز بعد از انقلاب اعدام کردند و سه ماه بعد از اعدامش ، حکم آزادیش آمد ! نوشدارو بعد از مرگ سهراب ! )
- و بعضی از کسانی که باید مجازات می شدند فرار کردند و در خارج از کشور به عیاشی هاشون ادامه دادند الانم چمدون به دست منتظرند تقّی به توقی بخوره و اوضاع بر وفق مرادشون بشه و برگردند !
- کاش ما تو همین دنیا شاهد مجازات و خواری ظالمین بودیم الان که بعضیهاشون دارند در اوج خوشی و با مرگ طبیعی می میرند .

یادخاطرات سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 13:06

سلام مجدد

میلاد حجت خدا، دوازدهمین ساغر الهی بر منتظران جمالش مبارک باد!

یادخاطرات سه‌شنبه 12 خرداد 1394 ساعت 12:49

سلام

خدایا بیامرزگناهانی را که برایمان بدبختی به ارمغان می اورد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد