همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی
همساده ها

همساده ها

وبلاگ گروهی

تـغـیـیـر

نفرجلویی یک قدم جلورفت ، اوهم یک قدم به جلو برداشت . فاصله تا در اتاق زیـاد نبود اما حداقل بیست نفردرهمین فاصله ، جلوی او ایستاده بودند . همه ، فرمهای پرشده شان را دردست داشتند . در ورودی مرتب بازو بسته می شد . افراد جدیدی وارد می شدند واز خانم و آقایی که پشت میز نشسته بودند فرم می‏ گرفتند و فوراً خودشان را به انتهای صف رسانده ، مشغول پرکردن آن می شدند . پاسی ازشب گذشته بود و دربیرون رگبارتندی می بارید . هرچند دقیقه، لای درسالن بازمی‏ شد و یک یاچند نـفربا آستین بالازده بیرون می‏ آمدند وکسی که روپوش سفید پوشیده بود از داخل سالن چند اسم را صدا می زد و در همین فاصله‏ کسانی که جلوی در ایستاده بودند سعی می‏ کردند از شکاف بـازشده میان در، داخل را نگاه کنند و تعداد افراد سالن را تخمین زده به سایرین گزارش دهند . افرادی که اسمشان خوانده شده بود فوراً خودشان را از میان جمعیت به جلوی درسالن می رساندند . اگر کسی نبود اسمش سرزبانها می افتاد و آنقدرتکرارمی شد تا پیدایش شود . تازه دونفر وارد اتاق شده بودند و معلوم بود که تامدتی صف حرکت نخواهد کرد . طرف دیگر، صفِ خانمها بود که به همان اتاق می رسید .

سـرش را بـالا آورد و درصف مقابل بـدنبال هـمسرش گـشت . جـمـعیتِ در رفت و آمد و افراد متوقف شده در فضای بین دوصف توان دید را کم کرده بود . مدتی طول کشید تا توانست او را پیداکند و آنقدر به او نگاه کرد تا متوجهش شد . بهم لبخندی زدند و دوباره همسرش با اشاره خواهش کرد که از صف خارج شده ،از خیر این کار بگذرد اما او نگاهش را از او برداشت و به دیوار پشتش تکیه داد . چشمانش روی ساعت دیواری بزرگی که مقابلش بود ثابت شد . خیلی زود درخاطراتش فرورفت و بیاد آورد اولین باری را که با چه ذوق و شوقی پنهانی با چندنفر از دوستانش خودشان را به یکی از مراکز سیار انتقال خون رسانده بودند تا برای مجروحین تظاهرات سال 57 خون بدهند اما حسابی توی ذوقشان خورده بود چون به آنها گفته بودند شما کوچکتر از آن هستیدکه بتوانید خون بدهید ، دفـعه بعدی که یادش آمد دبیرستانی بود که نذرکرده بود خون بدهد و شاید اولین باری بود که به همین مرکز آمده بود و همینطور دفعات بعدی که بعنوان یک کار خیر به اینجا آمده بود . کم کم یادش آمد که در دوران دانشجویی هم چندبار اینجا آمده بود. یک بار هم برای بیمارستانی که قراربود یکی از دوستانش را عمل کنند آمده بود و خون داده بود اما تا جایی که یادش می آمد خیلی وقت بود که دیگر این کار رانکرده بود و حتی همین امشب هم اصلاً چنین نیتی نداشت و تا قبل از اینکه وارد این ساختمان بشود تنها بخاطرآوردن همسرش آمده بود . کم کم سعی کرد آخرین باری را که به اینجا آمده بود بخاطر آورد . چیزی نگذشت که خیلی واضح آن روز را بخاطرآورد . یکی از روزهای گرم تابستان بود که از دانشکده برگشته و بعدازمدتها برنامه ریزی کرده بود فیلمی را که سینمای نزدیک مرکز انتقال خون گذاشته بود ببیند . جلوی دانشگاه تهران از ماشین پیاده شد و همینطورکه از پیاده روی کنـار دانشگاه به سمت با‏لا مـی‏آمد ، ازپشت نرده ها به محوطه داخل دانـشگاه نـگاه می‏ کردوبـاخودش خـاطرات روزهای انقلاب را بـیاد مـی‏ آورد . باهرقدمی که برمی داشت انقلاب به پیش می رفت تا رسید به درشرقی که باز بود و بخاطر آورد شبهای رمضانی را که گروه های مختلف در دانشگاه سـخنرانی برگزارمی‏کـردند ودرسـت ازهـمین در بـطرف مـحل سـخنرانی می رفت و وقتی بخودش آمد بجای اینکه جلوی سینما باشد سر از مسجد دانشگاه درآورده بود و تصمیم گرفته بود بجای رفتن به سینما به اینجا بیاید و مثل همین امشب آمده بود وفرم پرکرده بود و وارد همین اتاق شده بود . خانم پرستار فشارش را گرفته و شروع کرده بود به پرسیدن سایر سوالهای مربوطه . بله درست است ، دقیقاً همین شده بود که باخودش عهد کرده بود دیگر بعد ازآن خون ندهد . پرستارپرسیده بود : “ ازآخرین رابطه شما چقدرمی گذرد؟ “ و چون او متوجه نشده بود پرستارقدری بیشترتوضیح داده بود و او با لحن تندی یادآوری کرده بود که درقسمت تاهل فرم ، جلوی عبارت مجرد را علامت زده است ، اما مجدداً پرستار بالحنی کاملا عادی اشاره کرده بود که دقیقاً به همین منظور چنین سـوالی مـطرح شـده‏ است و بـهرحال اگـر منظور از اهـداخـون نـتیجه آزمایشات آن است باید حداقل چقدر بعداز آخرین چـه ، اقـدام کنید .  درطی اینهمه مدت که او برای اهداء خون به آن مرکز می رفت هیچوقت باچنین سوالی  مواجه نشده بود . درتمام مـدتی کـه روی تخت خوابیده بـود و حـرکت نوسانی کیسه هایی را نگاه می‏کـردکـه‏ ازخـون‏ او پرمی‏ شدند دقـیقاً احساس مـحکوم بـه اعـدامی را پیداکرده بـود که قبل از اجرای حکم تا آخرین قطره خونش را می کشند . لـبخندی روی صـورتش نشست و نگاهش را از ساعت برداشت و به احساس آن روزش خندید . و باخود فکر کرد که انسان چقدر می تواند تغییرکند و دوباره فرمش را نگاه کرد و بیشترخوشحال شد وقـتیکه درقسمت تـاهل تـیک جلوی مـتاهل را دیـد . چـیزی نگذشت کـه وارد اتـاق شد وفشارش ‏را گرفتند و پرستار بدون هیچ سوال اضافه ‏ای محلهای مربوطه روی فرم را تکمیل کرد و خواهش کرد که بیرون منتظر خوانده شدن اسمش باشد .
تازه ازاتاق بیرون آمده بودکه نوبت همسرش شد و به درون اتاق رفت . طـولی نکشید که اسمش را خواندند . وارد سالن شد و سوزش سوزن را در دستش حس کرد . نگاهش روی کیسه هایی که هرلحظه از خونش پـر تـر می شدند مات شد و برایش هرآنچه ازخون تداعی می شد نقش بست و آرزوکرد ای کاش این خون دردی از زلزله زدگان بـم دواکند و درحسرت همه دردهایی که نتوانسته بود با خونش دواکند چشمانش بسته شد و قطرات اشک برگونه هایش لغزیدند .
کمـی بـعد خـندان بـا پـاکت آب مـیوه درحـالیکه آسـتینش را پـائـین می کشید ازسـالن خارج شد و خیلی زود قـیافه اخموی همسرش را دیـد کـه درست روبروی در ایستاده بود وبه او نگاه می کرد. باتعجب پرسید :
-         چی شده ؟
-         ازمن خون نگرفتن ، گفتند فشارت پائینه .
-         پس امشب فقط قراربود ازمن خون بگیرن  !
دست هـم را گرفتند و از در خـارج شـدند درحالیکه نـم نـم بـاران بـر صـورتـشان می نشست و بـلند گـو اعلام می کرد : ضمن تشکر از همشهریان محترم تقاضا می کنیم برای اهداء خون مراجعه نکنند ، ظرفیت سازمان تکمیل شده است .

نظرات 13 + ارسال نظر
kamangir دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 08:31 http://ranandegan.blogsky.com

سلام
خیلی زنده نوشته شده بود و قابل لمس
ممنون که مینویسید
اونوقت این کلمات رمزی یعنی چییییییییییییییییی ؟؟؟
ط ن ب

علیک سلام
و سپاس از حضورتون . خواهش می کنم . ممنون که می خوانید .
و اما در اون خصوص خدمت رسیده عرض خواهم کرد .

عبدالحسین فاطمی دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 07:42

سلام

اولا که خیلی خوب توصیف کردین و چند ابر خودمو تو صفی که نمیدونستم برا چی بود تصور کردم و کلی استرس گرفتم
ثانیا تا زمانی که معلوم نشده بود برای چی تو اون صف طویل و شلوغ ایستادن آدم هزار جور تصور می کرد مثل اینکه تو صف پناهنده ها ایستاده باشن / تو صف استخدام و ...

ثالثا دقیقا همین صحنه پردازی شما یه موقعی برای خود بنده اتفاق افتاده بود زمانی که برای استخدام رفته بودم تهران !
یه سالنی بود که هیشکی همدیگه رو نمی شناخت و عموما هم از شهرستان بودم
یه آقایی می اومد توی سالن با اشاره چشم یکی یکی بچه ها رو دعوت می کرد به اتاق های مجاور و .... نمیدونم خدارو شکر کنم بابت اون انصرافی که دادم یا حسرت بخورم ولی نه اینکه الخیر فی ما وقع بنابراین مصلحتی بوده

و در آخر چه خوب یاد همه کسانی که با دادن خون و جون از این کشور دفاع کردن و الان هم با ابزار گفتگو و مذاکره دارن به این مبارزه ادامه میدن

علیک سلام
خواهش می کنم . خوب فکر می کنم بعضی اوقات لازم هست که
خواننده در شروع خود را در فضایی وهم آلود بیابد تابلکه به ادامه خواندن رغبت بیشتری پیدا کند حد اقل برای دانستن نامعلومات محیط داستان . خداوند پشتیبان همه کسانی باد که برای اقتدار و سربلندی
سرزمینشان به هر شکلی و با هر وسیله ای تلاش می کنند .

امیری-عبدالرسول دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 07:30 http://abamiri.blogfa.com

سلام
مردد بودم تو این پست در مورد خون دادن خودم بنویسم
اما بر شائبه ریا شدن و این حرف ها غلبه کردم و مختصری می نویسم .
اخرین باری که خون دادم حدود دو هفته قبل بود . سالی معمولا دو بار و حتی یک سال سه بار و حد اقل سالی یکبار خون داده ام . اولین بار در سال 61تو محل کارم نشسته بودم که یک بنده خدای روستایی اومد،میان سال مردی افسرده و درمانده . گفت : زنم در بیمارستان است و خون لازم دارد - اون روزگار خون جایگزین الزامی بود- تو شهرضا کسی را ندارم و ...رفتم خون دادم . خیلی لذت بردم از این که یک غریبه را کمک کردم .از فرط دلخوشی گفت وقتی رفتم روستا و برگشتم برایت چارکی روغن حیوانی میاورم . دوستان این را به شوخی برایم دست گرفتند و البته بنده خدا فراموشش شد - شکر خدا از اون زمان فهمیدم خون دادن یک حس بسیار خوب انسانی دارد . لذتی که در هیچ کمک دیگری نمی توانید بیابید .
اخرین باری که رفتم خون بدهم - همین اخیراً-در تخت بغل دستیم جوانی بود که وقتی خونگیر امد خون بگیرد گفت : فقط خدا وکیلی خون منو به عرب ها ندهید
گفتمش نژاد پرستی و این حرفا و اینجا و...به عتاب گفت مردم ما تاریخ نخونده اندونمیدونن این عربا و ..الخ با خودم گفتم من حداقل سه بار زخم گلوله عرب ها را چشیده ام ..اما فرقی نمی کند بیمار نیازمند خون چه کسی است ...
در ضمن با حجامت هم مشکل دارم و نمی فهممش.
اگر عمری بود هر سال خون می دهم . این کوچکترین خدمت یک بنده خدایی است که زمین خدا را اشغال کرده است

علیک سلام
برای بچه محلها و اونها یی که شما را میشناسند که ریا مصداق نداره و البته کسانی هم که شما رانمی شناسند بازهم وقتی شناختی نیست ریا بی معنیست . پس راحت و آسوده هرچه می خواهید بنویسید و از این افکار به ذهنتون راه ندهید . من هم باشما موافقم و این تفکر که خون مرابه فلان افراد ندهید برخاسته از خامی
تفکر اهدا کنند است . از کسی که به میل خود برای اهدای
خون می رود انتظار می رود به آندرجه از فهم انسانی رسیده است که همه ابناء بشر را به یک چشم بنگرد البته ازنظر قانونی وشرعی شاید این مورد قابل بحث و اثبات باشد که ایشان مالک خونش بوده
و میتواند برای بخشش آن هر شرطی راتعیین کند . شاید مشابه
مسائل وقف واز این قبیل که البته من سر در نمی آورم .

بزرگ دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 01:02

سلام
پست جالب وخاطره انکیزى بود
من در بار بیشتر خون نداده ام و هر دوبار یک سالی طول کشید تا به روال عادى برگردم اما هر دوبار زمان جنگ بود یک بار إز خاطره ان روزها نوشتم خاطره بیمارستان ها ورزشگاه ها مدارس که پر شده بود از رزمندگان مجروح و صداى آمبولانس که لحظه ای قطع نمیشد...روزهای بعد از عملیات شیراز پذیرای جوانان غرقه در خونى بود که مى آوردند.. پشت سر هم...

علیک سلام و ممنون
می خواستم بنویسم یاد آن روزهابخیر اماخوب نه بخیر .خداراشکر که
جنگ تمام شد و ان شاالله که هیچ کشوری درگیر جنگ نشود اما درهر حال حسی نسبت به آن روز ها هست که همراه با بسیار چیزهای خوب است که امروزه هیچکدامشان یافت می نشود . و اگر یاد بخیری از نظر آدمی می گذر تنها مربوط به آن صفا و صمیمیتی است که میان مردم بود و امروز کمتر دیده می شود . شاید در سختی ها و بلاها مردم مهربانتر می شوند وبیشتر به خلق و خوی
انسانی خویش باز می گردند .

sara یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 19:52

درضمن ... جهت رعایت قانون کپی رایت ... قبل از استفاده از اسم پست مردم.... ازشون مجوز کتبی بگیرید!!

شنیده بودیم برای ثبت شرکت انتخاب اسم خیلی سخته و نمیشه اسم تکراری انتخاب کرد اما دیگه نمیدونستیم برای انتخاب عنوان پست هم باید مواظب تکراری نشدن باشیم .
باشه بعد ازاین قبلش مجوز کتبی می گیریم . حالا بفرمایید مراحل کسب این مجوز کتبی چیه ؟ باید اول به کجانامه نگاری کنیم ؟راه میانبر نداره ؟

sara یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 19:50

سلام...

مثل همیشه از خوندن متنتان ...غرق لذت شدم ...ممنون...

من تا به حال جز برای آزمایشات پزشکی ... خون ندادم... اما آب میوه اش رو خوردم فک می کنید از من هم تقدیر بشه!!؟

علیک سلام
خواهش می کنم شمالطف دارید .
البته شما و دیگر بانوان گرامی همه قابل تقدیر هستید
اما اینکه شما چطور بدون خون دادن آب میوه اش را تک زدید این خودش یک تقدیر مضاعف داره . من خودم چند بار خون دادم که آب میوه هم نداشتند بهم بدهند . نکنه وزن شما هم زیر 55 بوده ؟!
ای بابا امشب ما چقدر کشف باربی می کنیم .

ناهید یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 12:43

سلام بر جناب شنگ گرامی
داستان را چه زیبا توصیف کردید ، خب البته شما اهل قلم هستید و کمتر از این نمی شه ازتون توقع داشت
به هر حال ممنون از نوشته ی خوبتان
در طول زندگیم همیشه به قدمهای خیر و مثبتی که انسانهای نیکوکار برداشته اند ، غبطه خورده م ، هر چند خدا انسان را به اندازه ی وسعش تکلیف کرده ، اما خب چقدر خوب می شد که در هر لحظه از زندگی می تونستیم به عناوین مختلف ، باری از دوش دیگران برداریم ...
خوشا به سعادت کسانی که ذات خدائیت خودشان را باور داشته اند و در مواقع ضروری برای کمک به انسانهای نیازمند از هم سبقت گرفته اند ( السابقون السابقون ، اولئک المقربون )

علیک سلام ناهید بانو
خواهش می کنم شما زیبا می خوانید .
تا آنجا که من می دانم شما خود سرمنشاء خیرات بوده وهستید و این غبطه خوردن تنها برای سبقت در کارهای خیر معنی پیدا می کند . برایتان آرزوی سلامتی و تندرسی دارم و امیدوارم سالهای سال خیر وخوبی و برکات شما به اطرافیانتان برسد .

مریم یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 10:45

سلام
اینقدر خوب صحنه رو توصیف کردید که منم خودمو تو اون صف دیدم و میلی متری با صف جلو رفتم
همدلی و دلسوزی مردم رو هم در حوادث و وقایع خیلی خوب نشون دادید .
- یکی دو ماه بعد از زلزله ی بم ، من دنبال پتویی می گشتم که از طرف دانشگاه بهم هدیه داده بودند ، هر چی گشتم پیداش نکردم و وقتی سراغشو از جناب همسر گرفتم اعتراف کرد که برای کمک به زلزله زدگان اهداش کرده ! آره دیگه ! از کیسه خلیفه بخشیده بود وقتی هم بهش گفتم این همه پتو داشتیم چرا پتوی من ؟!!!
با آیه ی"لن تنالواالبر حتی تنفقوا مما تحبون" در دهنمو بست !
- چند وقت پیش آقایی یک فایل صوتی تو وبلاگشون گذاشته بود ، می گفت من و دوستم رفتیم خون بدیم خانم پرستار از دوستم که مجرد بود پرسید از تاریخ آخرین رابطه تون چقدر می گذره ؟
من مطمئن بودم دوستم در جواب می گه : خانم ! این حرفها چیه ؟ اما در کمال تعجب شنیدم : یک هفته !
از اون سالها خیلی چیزا عوض شده ....
- اینطور که همطاف جان نوشتند امروز روز اهدای خونه .جالبه که به تقویم نگاه می کنید . من از وقتی سر کار نمی رم هم مناسبتها و هم تعطیلی ها غافلگیرم می کنند !

علیک سلام
و ممنون از ابرازلطفتان درمورد موضوع پست .
خدارا شکر کنید که پتویتان به مصداق تنفقوا مما تحبون فرت شد
ما که مرتب از جوراب و کفش بگیر تا پیراهن و کلاه و ... همینطوری توسط مهربان همسر فضل و بخشش می شوند و مصداق خاصی هم ندارد که اقلاً دلمان خوش باشد صرفا بعنوان پوسیدگی و کهنگی نا پدید می شوند البته بعضی را زود متوجه می شویم و بعضی را یحتمل چندین سال بعد .... . خوب غافلگیری چیزخوبیست بعضی اوقات کلی به آدم روحیه می دهد مثلا اگر در برنامه های داداش مصطفی تغییری حاصل شود و اعلام کنند که در ماه مبارک تهران هستند و به محله باز می گردند من کلی خوشحال خواهم شد و همه محله را شیرینی خواهم داد .

دادو یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 10:22 http://www.dado23.blogsky.com

سلام
از تکرار برخی رفتارها خاطره ی خوبی بجا می ماند ، مخصوصا اگر به حادثه و اتفاقی بند خورده باشد ... منهم آنقدر خون داده ام که در مرکز خونگیری دیگر سوالی از من نکنند ، شاید هم بدلیل اینکه قدیم ایام هلالی بودم و مرا می شناختند ، کاری نداشتند ولی در هر نوبت باز اتفاقی می افتد که برای آدم خاطره بشود
یک خانم نازی بود که بعدها شده بود مسئول قسمت خونگیری و هر وقت مرا می دید یاد اولین خونگیری اش می افتاد که از من گرفته بود و رنگ خودش عین گچ سفید شده بود !!
با توجه به اینکه موضوعات انتخابی دوستان برای پست باعث می شود در کامنت یک عالمه حرف نوشته شود ، برای همین برای این قبیل پست ها بجای کامنت یک پست به عنوان در حاشیه باید بنویسم ...

علیک سلام
همینمون مونده بود که پست های شنگین کلک هم حاشیه پیداکند ؟!
نه تورا به خدا مارا وارد این حاشیه ها نکنید .
بله موضوعاتی که پیرامون وقایع و حوادث تاریخی رقم می خورد دست مایه خوبی برای اکثر نویسندگان است . منتظر خواندن حاشیه خانم نازی هم هستیم .

همطاف یلنیز یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 09:57 http://forushgaheman-shoma.blogsky.com/

و
امروز منتظرم ببینم از طرف سازمان! پیامی چیزی برام میاد یا نه...
به هر حال، امروز ۲۴ خرداد (۱۴ ژوئن) به نام روز جهانی اهدای خون (روز جهانی تقدیر از اهداکنندگان خون) نامگذاری شده است.
با شعار زیبای
"THANK YOU FOR SAVING MY LIFE برای نجات جانم از تو سپاسگزارم"

و
ممنون از اشاره مستقیم به مناسبت پست امروز
... THANK YOU FOR SAVING MY LIFE

همطاف یلنیز یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 09:39 http://forushgaheman-shoma.blogsky.com/

.
گویا برخی تغییرات، قبل و بعد از تاهل چشمگیره بسی زیاد
و "درحسرت همه دردهایی که نتوانسته بود با خونش دوا کند چشمانش بسته شد و قطرات اشک برگونه هایش لغزیدند" حس زیبایی بید فقط یادمه من هروقت پلکهایم روی هم می رفت پرستار می پرسید: حالت خوبه؟ وقتی می گفتم بله. تذکر می داد: لطفا چشمات رو نبند
و
منم یادمه همان زمان دانشجویی برای اولین بار خواستم خون بدهم که پذیرفته نشد وزنم زیر 50 بود (آن زمان حداقل وزن 50 کیلو بود) و جندی پیش که رفتم باز هم پذیرفته نشدم اینبار وزنم زیر 55 بود! (گویا الان حداقل وزن 55 است) . آن سالها یکی از رفقا می گفت خوو می رفتید یک وزنه از دکان فلانی می گرفتید میذاشتید توی جیب تا سنگین تر شوید ( الان که همه مغازه ها دیجیتال شدند وزنه کیل از کجا گیر بیاوریم)

پس این باربی ایرانی که میگن شما بودید ما خبرنداشتیم .
55 کیلو ؟ تو را به خدا اگر به خودتان رحم نمیکنید به ما رحم کنید
و روزهای طوفانی از منزل خارج نشوید نکنه باد شمارااز زمین بلند کند
با خودش ببره ! محله همساده ها یک همطاف بیشتر نداره ها

یاد خاطرات یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 09:36

سلام
داستان جالبی است . اما واقعیت داره همسرم چند سالی این دستور را رعایت کرده و میگوید اگه خون بدیم خون تازه در بدن جاری میشه و سرحال و سبک میشویم .
من به او می گویم میدونی برای تشکیل یه قطره خون به چه تغذیه ای نیاز داری؟ او می گوید . از خون دادن که کسی نمی میره و تا سن 65 سالگی با نظر پزشک انتقال خون میشه خون داد . البته بشرط حیات !!

علیک سلام
بله در فوائد خون دادن مخصوصا برای رجال سخن های بسیار گفته و نوشته شده است . ان شاالله که خداوند براتون حفظشون کنه سالهای
سال

همطاف یلنیز یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 09:27

سلام سلام
نخست ط ن ب این صف برای خودم
بعد برمی گردم

علیک سلام
باشه ط ن ب این صف هم مال شما اما گفته باشم هرکی توی این صف
ط ن ب بگیره ازش خون می گیرند ها . امروز هم که روزشه . مبارکتون باشه ان شاالله .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد